صحرای محشر غوغای عجیب و وحشت آوری است...
همه برهنه و سرگردانند...
ترسیده و گریان...
میان آن همه چشمان گریان، بانوی عالم، مادرمان فاطمه سلام الله علیها که می آید...
ندایی بلند می شود که: #این_الفاطمیون؟
کجایند ولایت پذیران فاطمه؟
همه مبهوت و نادم می مانند...
جز دوست داران #فاطمه سلام الله علیها...
که یکی یکی در سایه ی او با هم #جمع می شوند...
از آن ها سوال می شود:
دوستان شما چه کسانی اند؟
پس دوستان دوست داران فاطمه(س) هم #بخشیده می شوند...
از آن ها هم سوال می شود; دوستانِ دوستان محبان فاطمه س هم بخشیده می شوند و...
خوشا به حال اولی ها...
📚 امام من، نرجس شکوریان فرد، ص 58
🏴 ایام #فاطمیه تسلیت باد.
•┈••✾🍃🌺🍃✾••┈•
❤️🍃❤️
⁉️"رفتار با همسر در #جمع چگونه باید باشد؟!"
👈❌شوخی زننده نکنید:
〰️بین یک شوخی بیضرر و یک شوخی آزار دهنده یک خط باریک وجود دارد.
🔻 حتی اگر شوخی شما به نظر خودتان بیضرر و صرفا خندهدار باشد،
🔻 این بدان معنی نیست که نظر همسرتان هم همین است؛
🔴 بنابراین هیچوقت چیزی نگویید که احتمال میدهید همسرتان را شرمنده و تحقیر کند.
✔️ اشکالی ندارد که با نیت و خلق خوب شوخی کنید،
🔚 ولی اگر متوجه شدید که شوخی شما همسرتان را ناراحت کرده است،
✔️ به سرعت اشتباه خود را پذیرفته و در مقابل افرادی که آن را شنیده اند،
👈🙏 از همسرتان #معذرت_خواهی کنید.
* 💞﷽💞
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
🌈 #قسمت_دوازدهم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
بالبخند گفتم:
_اونجا الان سرده.کاش میگفتی پالتو بردارم.
-خجالت بکش... سهیل پیشنهاد داد بریم یه پارک خانوادگی.
ما هم بخاطر تو به زحمت افتادیم و شام
و زیرانداز و خلاصه وسایل پیک نیک آوردیم.
به مریم گفتم:
_ای بابا!شرمنده کردین زن داداش.
مریم گفت:
_خواهرشوهری دیگه.چکارکنم.گردنمون از مو باریکتره.
پارک پر از درخت بود....
سکوهایی برای نشستن خانواده ها درست کرده بودن. یه جایی هم تاب و سرسره برای بچه ها گذاشته بودن.روشنایی خوبی داشت.
سهیل قبل از ما رسیده بود...
روی یکی از سکوهای نزدیک تاب و سرسره نشسته بود.بعداز سلام و احوالپرسی محمد و سهیل وسایل رو از ماشین آوردن و مشغول پهن کردن زیرانداز شدن.
ضحی تا تاب و سرسره رو دید بدو رفت سمت بچه ها.
من و مریم هم دنبالش رفتیم.
وقتی محمد و سهیل زیرانداز هارو پهن کردن و همه ی وسایل رو آوردن ما رو صدا کردن که بریم شام بخوریم.محمد و مریم مشغول راضی کردن ضحی بودن که اول بیاد شام بخوره بعد بره بازی کنه.
سهیل از فرصت استفاده کرد و اومد نزدیک من و گفت:
_ممنونم که اومدید.وقتی جواب تماس هامو ندادید نا امیدشده بودم.
-عذرخواهی میکنم.متوجه تماس ها و پیامتون نشده بودم.
-بله.آقا محمد گفت.
مؤدب تر شده بود.
مثل سابق #خیره نگاه #نمیکرد و از ضمیر #جمع استفاده میکرد. #متین_تر صحبت میکرد...
راضی کردن ضحی داشت طول میکشید و سهیل هم خوب از فرصت استفاده میکرد.انگار ضحی و سهیل باهم هماهنگ کرده بودن.
سهیل گفت:
_نمیدونم آقامحمد درمورد من چی گفته بهتون. گرچه واقعا دلم میخواست جوابتون به خواستگاری من مثبت باشه اما من به نظرتون #احترام میذارم.
فقط سؤالایی برام پیش اومده که....البته آقامحمد به چندتاشون جواب داد و #جواب بعضی از سؤالامو هم از اینترنت
و کتابها گرفتم، اما #دلایل_شما رو هم میخوام بدونم.
تا اون موقع با فاصله کنارم ایستاده بود..
ولی بحث که به اینجا رسید اومد رو به روی من ایستاد...
من تمام مدت #نگاهش_نکردم. بالاخره محمد اومد،تنها.گفت:
_ضحی راضی نمیشه بیاد.شام ضحی رو میبرم اونجا خانومم بهش بده.
بعد توی یه ظرف کوکو و الویه گذاشت و با یه کم نون رفت سمت مریم و ضحی.
چند قدم رفت و برگشت سمت من و گفت:
_سفره رو آماده کن،الان میام.
دوباره رفت...
رفتم سمت وسایل و سفره رو آماده کردم.
سهیل هم کمک میکرد ولی...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم