eitaa logo
حرم
2.3هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
6هزار ویدیو
585 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
صحرای محشر غوغای عجیب و وحشت آوری است... همه برهنه و سرگردانند... ترسیده و گریان... میان آن همه چشمان گریان، بانوی عالم، مادرمان فاطمه سلام الله علیها که می آید... ندایی بلند می شود که: ؟ کجایند ولایت پذیران فاطمه؟ همه مبهوت و نادم می مانند... جز دوست داران سلام الله علیها... که یکی یکی در سایه ی او با هم می شوند... از آن ها سوال می شود: دوستان شما چه کسانی اند؟ پس دوستان دوست داران فاطمه(س) هم می شوند... از آن ها هم سوال می شود; دوستانِ دوستان محبان فاطمه س هم بخشیده می شوند و... خوشا به حال اولی ها... 📚 امام من، نرجس شکوریان فرد، ص 58 🏴 ایام تسلیت باد. •┈••✾🍃🌺🍃✾••┈•
❤️🍃❤️ ⁉️"رفتار با همسر در چگونه باید باشد؟!" 👈❌شوخی زننده نکنید: 〰️بین یک شوخی بی‌ضرر و یک شوخی آزار دهنده یک خط باریک وجود دارد. 🔻 حتی اگر شوخی شما به نظر خودتان بی‌ضرر و صرفا خنده‌دار باشد، 🔻 این بدان معنی نیست که نظر همسرتان هم همین است؛ 🔴 بنابراین هیچوقت چیزی نگویید که احتمال می‌دهید همسرتان را شرمنده و تحقیر کند. ✔️ اشکالی ندارد که با نیت و خلق خوب شوخی کنید، 🔚 ولی اگر متوجه شدید که شوخی شما همسرتان را ناراحت کرده است، ✔️ به سرعت اشتباه خود را پذیرفته و در مقابل افرادی که آن را شنیده اند، 👈🙏 از همسرتان کنید.
* 💞﷽💞 ─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 🌈 🌈 ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 بالبخند گفتم: _اونجا الان سرده.کاش میگفتی پالتو بردارم. -خجالت بکش... سهیل پیشنهاد داد بریم یه پارک خانوادگی. ما هم بخاطر تو به زحمت افتادیم و شام و زیرانداز و خلاصه وسایل پیک نیک آوردیم. به مریم گفتم: _ای بابا!شرمنده کردین زن داداش. مریم گفت: _خواهرشوهری دیگه.چکارکنم.گردنمون از مو باریکتره. پارک پر از درخت بود.... سکوهایی برای نشستن خانواده ها درست کرده بودن. یه جایی هم تاب و سرسره برای بچه ها گذاشته بودن.روشنایی خوبی داشت. سهیل قبل از ما رسیده بود... روی یکی از سکوهای نزدیک تاب و سرسره نشسته بود.بعداز سلام و احوالپرسی محمد و سهیل وسایل رو از ماشین آوردن و مشغول پهن کردن زیرانداز شدن. ضحی تا تاب و سرسره رو دید بدو رفت سمت بچه ها. من و مریم هم دنبالش رفتیم. وقتی محمد و سهیل زیرانداز هارو پهن کردن و همه ی وسایل رو آوردن ما رو صدا کردن که بریم شام بخوریم.محمد و مریم مشغول راضی کردن ضحی بودن که اول بیاد شام بخوره بعد بره بازی کنه. سهیل از فرصت استفاده کرد و اومد نزدیک من و گفت: _ممنونم که اومدید.وقتی جواب تماس هامو ندادید نا امیدشده بودم. -عذرخواهی میکنم.متوجه تماس ها و پیامتون نشده بودم. -بله.آقا محمد گفت. مؤدب تر شده بود. مثل سابق نگاه و از ضمیر استفاده میکرد. صحبت میکرد... راضی کردن ضحی داشت طول میکشید و سهیل هم خوب از فرصت استفاده میکرد.انگار ضحی و سهیل باهم هماهنگ کرده بودن. سهیل گفت: _نمیدونم آقامحمد درمورد من چی گفته بهتون. گرچه واقعا دلم میخواست جوابتون به خواستگاری من مثبت باشه اما من به نظرتون میذارم. فقط سؤالایی برام پیش اومده که....البته آقامحمد به چندتاشون جواب داد و بعضی از سؤالامو هم از اینترنت و کتابها گرفتم، اما رو هم میخوام بدونم. تا اون موقع با فاصله کنارم ایستاده بود.. ولی بحث که به اینجا رسید اومد رو به روی من ایستاد... من تمام مدت . بالاخره محمد اومد،تنها.گفت: _ضحی راضی نمیشه بیاد.شام ضحی رو میبرم اونجا خانومم بهش بده. بعد توی یه ظرف کوکو و الویه گذاشت و با یه کم نون رفت سمت مریم و ضحی. چند قدم رفت و برگشت سمت من و گفت: _سفره رو آماده کن،الان میام. دوباره رفت... رفتم سمت وسایل و سفره رو آماده کردم. سهیل هم کمک میکرد ولی... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم