eitaa logo
حرم
2.3هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
5.9هزار ویدیو
579 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🍃🌸 🍃🌸 🌸 📖 🖇 🖇 ✨ 🍃 ✔️راوی: یک از دوستان مسجد شخصيت هادي براي من بسيار جذاب بود. رفاقت با او كسي را خسته نمي كرد. در ايامي كه با هم در مسجد موسي ابن جعفر (علیه السلام) فعاليت داشتيم، بهترين روزهاي زندگي ما رقم خورد. يادم هست يك شب جمعه وقتي كار بسيج تمام شد هادي گفت: بچه ها حالش رو داريد بريم زيارت؟ گفتيم: كجا؟! وسيله نداريم. هادي گفت: من مي رم ماشين بابام رو مي يارم. بعد با هم بريم زيارت شاه عبدالعظيم (علیه السلام). گفتيم: باشه، ما هستيم. هادي رفت و ما منتظر شديم تا با ماشين پدرش برگردد. بعضي از بچه ها كه هادي را نمي شناختند، فكر مي كردند يك ماشين مدل بالا و... چند دقيقه بعد يك پيكان استيشن درب داغون جلوي مسجد ايستاد. فكر كنم تنها جاي سالم اين ماشين موتورش بود كه كار مي كرد و ماشين راه مي رفت. نه بدنه داشت، نه صندلي درست و حسابي و... از همه بدتر اينكه برق نداشت. يعني لامپ هاي ماشين كار نميكرد! رفقا با ديدن ماشين خيلي خنديدند. هر كسي ماشين را مي ديد مي گفت: اينكه تا سر چهارراه هم نمي تونه بره، چه برسه به شهر ري. اما با آن شرايط حركت كرديم. بچه ها چند چراغ قوه آورده بودند. ما در طي مسير از نور چراغ قوه استفاده مي كرديم. وقتي هم مي خواستيم راهنما بزنيم، چراغ قوه را بيرون مي گرفتيم و به سمت عقب راهنما مي زديم. خلاصه اينكه آن شب خيلي خنديديم. زيارت عجيبي شد و اين خاطره براي مدت ها نقل محافل شده بود. بعضي بچه ها شوخي مي كردند و مي گفتند: مي خواهيم براي شب عروسي، ماشين هادي را بگيريم و... چند روز بعد هم پدر هادي آن پيكان استيشن را كه براي كار استفاده مي كرد فروخت و يك وانت خريد. ..... ✍️نویسنده: ✨به نیت ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 🌸 🍃🌸 🌈🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 #مناظرات_دو_زبانه_یکدقیقه_ای_شیسنی #قسمت_دوازدهم🎬 🖌با زیرنویس انگلیسی 💠موضوع:امام زمان حضرت فاطمه(س)چه کسی بود؟ 💠Sabject: Who was The Prevaiting Imam at the time of Fatima?! #شیسنی:ترکیب دو کلمه شیعه و سنی ✔️با دیدن این مناظرات هم زبان انگلیسی تان را تقویت کنید هم اعتقاداتتان را.
💍💞💍 💞💍 💍 💑 ما ثابت میکنیم مذهبیا عاشقترن👌 📚 🎬 اسفند و فروردین رو دوست دارم،چون همه چیز نو میشه. تو وجود منم تحول ایجاد میشه. توي خونه ي ما که کودتا میشد انگار...! ولی اون سال با اینکه اولین سالی بود که خونه ي خودم بودم هیچ کاري نکرده بودم.... مادر و خواهرام با مادر و خواهر منوچهر اومدن خونه ي ما و افتادیم به خونه تکونی... شب سال تحویل هر کسی می خواست منو ببره خونه ی خودش.... نرفتم، نذاشتم کسی هم بمونه.... سفره انداختم ونشستم کنار سفره قرآن خوندم و آلبوم عکس هامون رو نگاه کردم... همونجا کنار سفره خوابم برد ساعت سه و نیم بیدار شدم. یکی میزد به شیشه ي پنجره ي اتاق. رفتم دم در در رو که باز کردم یه عروسک پشمالو اومد توي صورتم! یه خرس سفید بود که بین دستهاش یه دسته گل بود... منوچهر اومده بود، اما با چه سر وضعی...... انقدر خاکی بود که صورت و موهاش زرد شده بود....یک راست چپوندمش توي حموم. منوچهر خیلی تمیز بود.توی این شیش ماه چند بار بیشتر حموم نکرده بود. یه ساعت سرش رو میشستم که خاك از لاي موهاش پاك شه... ! یک ساعت و نیم بعد از حموم اومد بیرون و نشستیم سر سفره. در کیفش رو باز کرد و سوغاتی هایی که برام آورده بود رو در آورد. یک عالم سنگ پیدا کرده بود به شکل هاي مختلف با سوهان و سمباده صافشون کرده بود و روشون شعر نوشته بود، یا اسم من و خودش رو کنده بود. چند تا نامه که نفرستاده بود هنوز توي ساکش بود. گفت: "وقتی نیستم بخون". حرفایی رو که روش نمی شد به خودم بگه، برام می نوشت، اما من همین که خودش رو میدیدم، بیشتر ذوق زده بودم. دلم نمیخواست از کنارش تکون بخورم حواسم نبود چه قدر خسته است، لااقل براش چایی درست کنم....! گفت: "برات چایی دم کنم؟" گفتم: "نه،چایی نم ی خورم". گفت: "من که می خورم". گفتم: "ولش کن حالا نشستیم " گفت: "دوتایی بریم درست کنیم؟" سماور رو روشن کردیم .دوتا نیمرو درست کردیم نشستیم پاي سفره تا سال تحویل ... مادرم زنگ زد گفت: "من باید زنگ بزنم عید رو تبریک بگم! " گفتم: "حوصله نداشتم.شما پیش شوهرتون هستید، خیالتون راحته" حالا منوچهر کنارم نشسته بود!! گوشی رو از دستم گرفت و با مادرم سلام واحوالپرسی کرد... ... 📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق ✍نویسنده:مریم برادران 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات 💍 💞💍 💍💞💍
✍️ 💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگ‌های بدنم از هم پاره شد. در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه‌های کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس می‌کردم که نفسم هم بالا نمی‌آمد. 💠 عباس و عمو مدام با هم صحبت می‌کردند، اما طوری که ما زن‌ها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی می‌داد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.» 💠 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته می‌فهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟» همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمی‌دونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمی‌آمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه می‌رسم ، ان شاءالله فردا برمی‌گردم.» 💠 اما من نمی‌دانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را به‌خوبی حس کرده و دستش به صورتم نمی‌رسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!» خاطرش به‌قدری عزیز بود که از وحشت حمله و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس وحشیانه‌اش لحظه‌ای راحتم نمی‌گذاشت. 💠 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند. اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً می‌مانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به بیاورد. 💠 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر به‌جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالی‌که داعش هر لحظه به تلعفر نزدیک‌تر می‌شد و حیدر از دستان من دورتر! عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمی‌خواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت می‌کرد و از پاسخ‌های عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد. 💠 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«می‌ترسم دیگه نتونه برگرده!» وقتی قلب عمو اینطور می‌ترسید، دل من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم. 💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش می‌کرد، پرسه می‌زد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش می‌گشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمی‌گردی؟» نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر می‌شنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!» 💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمی‌دونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟» و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیبایی‌ام را شکست که با بی‌قراری کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! می‌ترسم تا میای من زنده نباشم!» 💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بی‌خبر از تپش‌های قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من داعشی‌ها بشم خودمو می‌کُشم حیدر!» به‌نظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمی‌زد و تنها نبض نفس‌هایش را می‌شنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه می‌زدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمت!» 💠 قلبم ناله می‌زد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمی‌آمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد. در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمی‌خواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا می‌کردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمی‌آمد... ✍️نویسنده: @haram110
📝 "گریه بر امام حسین علیه السلام" 🌿امام زمان عج در زیارت ناحیه مقدسه درباره عاشورا و امام حسین میفرمایند: اگر روزگار مرا به تاخير انداخت و از ياری تو (در روز عاشورا) باز داشت، هر آينه من صبح و شام بر تو ندبه (گریه) ميکنم و به جای قطرات اشک، بر تو خون گريه ميکنم ❤️ امام صادق(ع) می فرمایند: هیچ گریه کننده ای بر او (امام حسین) نَگِریَد مگر آنکه فاطمه (س) را صِله کرده و حقّ ما (اهل بیت) را ادا نموده.🌱 📚 کتاب کامل الزیارات، ۸۱، باب ۲۶ ✔️پس هرگاه مومن در مصیبت امام حسین بگرید، حقّ امامی که بعد از آن حضرت باقی مانده را در آن فاجعه ادا کرده چون این کار موافقت نمودن با امام و تَسلّی دل اوست.✨ @haram110
📝 💟 🎀 واحدهای مشترک چند لحظه سکوت کرد ... - لالا ... فامیلش رو بلد نیستم ... اما چند بار دیدم پایین راه پله های غربی منتظرش بود ... بقیه دوست های قدیمش رو نمی شناسم ... خیلی آروم دستم رو گذاشتم روی شونه اش ... - می دونم تو دختری نیستی که به گنگ ها نزدیک بشی ... از کمکت واقعا متشکرم ... امیدوارم اگه چیز بیشتری به نظرت رسید بازم بهمون کمک کنی ... و مطمئنم می دونی کجا پیدام کنی ... دست کردم توی جیبم و کارتم رو بهش دادم ... هنوز چند قدمی از هم دور نشده بودیم که برگشت سمت ما ... - آقای ساندرز ... دبیر ریاضی مون ... کلاس ریاضی و شیمی من و کریس با هم بود ... یعنی من از روی برگه انتخاب واحد اون انتخاب کردم ... آقای ساندرز با بچه ها ارتباط خیلی خوبی داره ... علی الخصوص به کریس خیلی نزدیک بود ... زمانی که هم سن و سال اینها بودم ... محبوب ترین درسم، ریاضی و کامپیوتر بود ... کدنویسی هام حرف نداشت ... با شنیدن اسم دبیر ریاضی ... برای یک لحظه برگشتم به گذشته ... شاید درخشان ترین سال های عمرم ... لیست رو از دست اوبران گرفتم ... - فکر می کنم باید اسم مدیر رو توی لیست مظنونین اصلی قرار بدیم ... حرف هاش رو می شنیدم اما ذهنم جای دیگه بود ... - کجایی توماس؟ ... شنیدی چی گفتم؟ ... - اسم ساندرز توی لیست نیست ... لیست رو از دستم گرفت ... - یعنی ارتباط مقتول با دبیر ریاضیش مخفیانه بوده؟ ... ناحودآگاه نگاهم توی حیاط چرخید ... - بعید می دونم ... وقتی یه دانش آموز خبر داشته ... قطعا اونها هم می دونستن ... اونم با این مراقبت شدید ... - شاید به نظرشون موضوع خاصی نبوده که بخوان بهش توجه کنن ... شاید ... شاید هم نه ... به هر حال اینم یه سوال دیگه بود... سوالی که می تونست هیچ ربطی به قتل نداشته باشه ... اما قطعا دنیل ساندرز، سوژه ای بود که باید باهاش حرف می زدیم ... .... ✍نویسنده: 🌸 @haram110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 #مناظرات_دو_زبانه_یکدقیقه_ای_شیسنی #قسمت_دوازدهم🎬 🖌با زیرنویس انگلیسی 💠موضوع:امام زمان حضرت فاطمه(س)چه کسی بود؟ 💠Sabject: Who was The Prevaiting Imam at the time of Fatima?! #شیسنی:ترکیب دو کلمه شیعه و سنی ✔️با دیدن این مناظرات هم زبان انگلیسی تان را تقویت کنید هم اعتقاداتتان را.
😍💖 اسارت و شهادت شهید بی سر😭🌹 ادامه قسمت قبل🌱🌷 …دست هایش را از پشت، با هایش بستند. او را بلند کردند و به طرف ماشین بردند. خون هنوز داشت از پهلویش خارج میشد.😭 تشنگی فشارش را لحظه به لحظه بیشتر میکرد. محسن را سوار ماشین کردند و با خود بردند.😔 چادر ها و خیمه های پایگاه چهارم، داشت در آتش می سوخت و آسمانش مانند غروب عاشورا شده بود…😭😭💝 محسن را بردند طرف شهر "القائم" عراق. تا برسند آنجا، مدام توی ماشین به سر و صورتش میزدند و فحشش میدادند.😩 به شهر القائم که رسیدند، محسن را بردند توی اتاقی و با او مصاحبه کردند. محسن نگاه به دوربین کرد و محکم و قرص گفت: "محسن حججی هستم. اعزامی از اصفهان. شهرستان نجف آباد. فرمانده ی تانک هستم و یک فرزند دارم."💪🏻 اول او را از آویزان کردند و بعد ها شروع شد.😭 شکنجه هایی که دیدنش ،مو را بر تن انسان سیخ میکرد…😫😱 خوب که زجر کشش کردند، او را پایین آوردند. سرش را بریدند و دست هایش را جدا کردند. بعد هم پایش را به عقب یک ماشین بستند و توی شهر چرخاندند تا مردم سنگبارانش کنند. 😭😭😭 ✱✸✱✸✱✸✱✸ ❇از زبان شهید️❇️ علیها السلام را خیلی دوست داشت. داشت که روی نگینش نوشته بود: "یا فاطمه الزهرا علیها السلام".😌👌🏻 موقعی که میخواست برود سوریه ، بهش گفتم: "مامان،این رو دستت نکن. این ها زیادی از حضرت زهرا علیها السلام دارن. اگه دستشون بیفتی تمام تمام هاشون رو سرت خالی میکنن."😔 این را که گفتم انگار مصمم تر شد.گفت: "حالا که اینجوریه، پس حتما می پوشم. میخوام حرص شون رو در بیارم."😏😉 محسن را که کردند و را منتشر کردند، انگشتری در دستش نبود!😲 داعشی ها آن را در آورده بودند. نمیدانم وقتی نگین "یافاطمه الزهرا" را دیده بودند چه آتشی گرفته بودند و چه ای را بر سر محسن خالی کرده بودند.😔😭 . #پ.ن: این قسمت خودش یه روضه است😣 مگه میشه بخونی و آروم بمونی مگه میشه بخونی و اشک چشمت جاری نشه اگه اینجور بود به قلبت شک کن😭 یاد سیلی و میخ و در و دیوار و مادر..مادر..مادر😭 یاد مادری که باردار بود… بود بود😔 🔥هنوز هم بغض اهل بیت پیامبر در دل شیطان صفتان شعله میکشد😫 و خون شهیدی که به ناحق و مظلومانه زیر شکنجه ها ریخته شد😭 و یاد غربت صاحب الزمان..که ١٢ قرن منتظر جوشش خون شیعیان است برای انتقام سیلی مادر😢😔👌🏻 هنوز وقتش نرسیده که برگردیم?! حضرت مهدی ١٢ قرن چشم انتظار ماست… ✨آری اوست که منتظر است نه ما😔 😓😭 ...💔
"رمان رها هیچ نگفت... خوب میدانست که باید سکوت کند. سکوت کردن را از مادرش یاد گرفته بود. _دوست ندارم جلوی چشم صدرا باشی؛ البته دخترایی مثل تو به چشم اون نمیان! از خانواده‌ی قاتل برادرشی! توی این خونه هیچی نیستی؛ اما بازم دوست ندارم دور و برش بچرخی! _چی شده رویا جان؟ رویا پوزخندی زد: _اومده بودم هووم رو ببینم! _این حرفا چیه میزنی؟ ما صحبت کردیم. _صحبت چی؟ اسم این دختره توشناسنامه‌ی توئه! چرا نذاشتی عقد عموت بشه؟ اون تصمیم گرفت جای قصاص این دختر رو بگیره، چرا نذاشتی؟ چرا زندگیمونو خراب کردی؟ _آروم باش رویا، این حرفا چیه میزنی؟! ما قبلا دربارهی این موضوع صحبت کردیم! رویا اشک ریخت، حس کسی را داشت که اموالش را غارت کرده‌اند. _زندگیمونو خراب کردی! _این حرفا چیه؟ هیچی عوض نشده! الان قرار شده که بعد سالگرد سینا مراسم بگیریم و بریم سر خونه زندگیمون، رها هم پیش مامان میمونه! _من طبقه‌ی بالا زندگی کنم، اینم طبقه پایین؟ _ که همه‌ش جلوی چشمت باشه؟ _رویا... الان خرابش نکن، بعدا صحبت کنیم! با رویا از آشپزخانه خارج شدند و رفتند. بدون توجه به دختری که قلبش درد می کرد، بدون توجه به قرصی که در دستان لرزانش داشت، بدون توجه به اشکهایی که روی صورتش غلتان بود. شب سختی بود برای معصومه، برای رویا، برای صدرا و برای رها... شبی که سخت بود، اما گذشت... صدرا: چرا بیداری؟ _هنوز کارام تموم نشده. _باقیشو بذار صبح انجام بده. _تموم میکنم بعد میخوابم. _به‌خاطر امشب ممنونم! این مهمونی کار یه نفر نبود. رها هیچ نگفت. رها نگفت سختتر از کار این خانه درِد نبوِد احسان است مردی است که عاشق است درِد سربار شدن روی زندگی دیگران هیچ‌نگفت نگفت از دردهایش... _چند سالته رها؟ _بیست و نه! _چرا تا حالا ازدواج نکردی؟ _نامزد داشتم. _نامزدیت به‌هم خورد؟ _نه! _پس چی شد؟ چرا با من ازدواج کردی؟ _چون گفتن زن شما بشم! صدرا مات شد: _تو نامزد داشتی؟ رها آه کشید: _بله. _پس چرا قبول کردی؟ اگه تو قبول نمیکردی نه وضع تو این بود نه وضع من! _من قبول نکردم. صدرا بیشتر تعجب کرد: _یعنی چی؟! رها همانطور که کارش را انجام میداد توضیح داد: _منو مجبور کردن! _آخه چه اجباری؟ چی باعث میشه از نامزدت بگذری؟ من هرگز از رویا نمی گذرم! _منم از نامزدم نمیگذشتم؛ اما گاهی زندگی تو رو تو مسیری پرتاب میکنه که اصال فکرشم نمیکردی! _اصلا نمیفهمم چی میگی! _مهم نیست! گذشت... _گذشت اما تموم نشده! از کی میری سرکار؟ _دو روز دیگه... _مرخصی گرفتی؟ _نه، تعطیله. _باشه. شب خوش! صدرا رفت و رها در افکارش غوطه‌ور شد. روزها میگذشت. رها به سرکار بازگشته بود؛ هنوز فرصت صحبت با دکتر صدر برایش پیش نیامده بود. روزهای اول کار بسیار پر مشغله بود؛ حتی سایه هم وقت ندارد؛ آخرین مراجع که از اتاقش بیرون رفت، نگاهی به ساعت انداخت. وقت رفتن به خانه بود، وسایلش را جمع کرد. برای خداحافظی به سمت اتاق دکتر صدر رفت. _دکتر با اجازه، من دیگه برم. دکتر خودکارش را زمین گذاشت و به رها نگاه کرد، عینکش را از روی بینی استخوانی برداشت و دستی به چشمانش کشید: _به این زودی ساعت 2 شد؟! رها لبخندی به چهره دکتر محبوبش زد: _بله استاد، الاناست که زیبا جون از دستتون شاکی بشه، ناهار با خانواده... دکتر صدر خندید... بلند و مردانه: ادامه دارد... نویسنده: ═══‍✵☆✵═══
"❁" 🌺 ظهور و نشانه های آن (قسمت دوم) 💢به جز علائم پنجگانه حتمی،علائم فراوان دیگری برای ظهور بیان شده که غیر حتمی هستند و اگر شرط آنها پیش نیاید یا مانعی برای آنها ایجاد شود،آن علائم رخ نمیدهد. بعضی از آنها عبارت اند از: ✅خورشیدگرفتگی و ماه گرفتگی در ماه رمضان🌖🌒 ✅بارش باران های فراوان⛈ ✅خروج سید حسنی:طبق روایات،حسنی زمانی قیام میکند که امر ظهور حضرت حجت بر مردم آشکار نشده و حسنی با قیام خود به دنبال زمینه سازی قیام است. ✅خروج خراسانی فتنه دجال:در آخر الزمان شخصی پیدا خواهد شد که در حیله گری،سرآمد حقه بازان و در دروغ گویی بر تمام دجال های گذشته برتری دارد،با ادعاهای پوچش گروهی را گمراه میکند ،اما کفرش بر همگان آشکار میشود. ⚡️هنگامه ی قیام پس از شهادت نفس زکیه،به فاصله ی کوتاه،امام مهدی در سیمای مردی جوان در مسجد الحرام ظهور میکند،در حالی که پیراهن مبارک پیامبر را به تن و پرچم آن حضرت را در دست دارد. به دیوار کعبه تکیه میزند و در بین رکن و مقام،سرود ظهور را زمزمه میکند و پس از حمد و ثنای الهی و درود بر پدرانش و معرفی خود،مردم را به یاری میطلبد،آنگاه آسمانیان بر زمینیان سبقت میگیرند و فرود می آیند تا با امام بیعت کنند در حالی که فرشته ی وحی،پیشاپیش آنهاست. آنگاه ۳۱۳ انسان وارسته از نقاط مختلف عالم به مکه آورده میشوند و با امام بیعت میکنند،این جریان سبز جاریست تا ده ها هزار سرباز جان بر کف به حضور امام میرسند و با فرزند پیامبر بیعت میکنند. 🌼امام شهر کوفه را مرکز خلافت خود قرار میدهد. سپس حضرت مسیح که به فرموده ی قرآن زنده است،به زمین می آید و پشت سر امام مهدی به نماز می ایستد،به دنبال این اقدام حضرت مسیح،بسیاری از مسیحیان به پیشوای شیعیان،ایمان می آورند. 🔆از برنامه های انقلاب بزرگ حضرت حجت،راهنمایی بشریت و هدایت مردم است. کم کم مردم سایر ادیان نیز،گروه گروه به آن حضرت می‌ پیوندند و این گونه وعده ی حتمی پروردگار محقق میشود و اسلام عزیز،عالم را فرا میگیرد.
ارمیا به جان کشید دخترکش را: _معلومه که میریم، بعدشم میریم دنبال مامان آیه و ناهار میریم بیرون. زینب داد زد: _آخ جون... هورا! آیه همانطور که مقابل رها روی صندلیهای اتاق انتظار مرکز نشسته بود، استکان چایش را برداشته و عطر بهارنارنج را به جان کشید. رها: صبح که ارمیا رو دم در دیدم تعجب کردم. آیه نگاه از استکانش نگرفت: _دیشب منم تعجب کردم، بیشتر ازاومدنش از اینکه زینب از خواب پرید و گفت بابا و دوئید در رو باز کرد. تو کارش موندم رها، چطور میفهمه؟ رها: میدونی که بچه ها حسای قویتری دارن. آیه: گفت میاد که بریم خرید، دلش خرید با خانواده میخواست! رها: درکش کن، خانواده ای نداشته،همیشه تنها بوده؛ حقشه که از زندگی لذت ببره. آیه: گفتم بیاد، ناهار هم که ندارم، بهتر شد. رها: دیشب که قیمه درست کرده بودی آیه: دیر وقت بود که رسید، غذا نخورده بود. تمام ناهار امروز من و زینب رو خورد؛ یه لذتی تو رفتارش بود که برام عجیب بود! رها: چی عجیب بود؟ بعد از یه عمر،خانواده داشتن لذت نداره؟ لذت نداره کسی باشه که برات غذا آماده کنه؟ یادمه روزای اولی که خانواده شدیم با صدرا و مامان محبوبه، برای منم لذت داشت! لذت داشت سر سفره کنار هم نشستن! لذت داشت کسی میومد دنبالم که برام نگران میشد، لذت داشت صدای خنده هایی به خاطر خجالت کشیدن من بلند میشد. بهش حق بده که لذت ببره از داشتن تو، زینب، یه خونه ی گرم،یه چراغ روشن، یه نگاه منتظر! آیه: ازش خجالت میکشم، عذاب وجدان دارم! از یک طرف به خاطر سید مهدی و از طرفی هم به خاطر خود ارمیا! دیشب اومد تو اتاقم که زینب رو بذاره روی تختم، عکسای مهدی رو دید، صبح که اومد باهام حرف بزنه تمام سعیشو میکرد که نگاهش به عکسا نیفته! رها آه کشید: بهت گفته بودم دیگه وقتشه اون عکسا رو جمع کنی. آیه کمی چایش را مزه مزه کرد: _با دلم چیکار کنم؟ رها: یه روزی به من گفتی شوهرته، گفتی حق انتخاب بهت داده اما شوهرته، گفتی نکنه زن صدرا باشی و فکرت پیش احسان، گفتی خیانت نکنی رها! من به حرفت گوش دادم؛ حالا خودت به حرفات پشت میکنی؟ باور کنم تو آیه ی حاج علی ای؟ آیه انگشتش را لبه ی استکان کشید: _یه روزی حرفات به اینجا که میرسید میگفتی باور کنم که آیه ی سید مهدی هستی؟ همون روزایی که سید مهدی رفته بود و دنیا سیاه شده بود، الان دیگه نمیگی. رها: چون الان آیه ی ارمیایی، باورکن آیه! رفتن سید مهدی رو باورکن! اومدن ارمیا رو باورکن! آیه: باور کردم، اما سخته! رها: تا شما از خرید برگردید من عکسای سید مهدی رو از روی دیوار جمع میکنم، لباساشو جمع میکنم، ارمیابرگشته و تو دوباره اشتباه روز عقدت رو تکرار نمیکنی! _دیوار خالی میشه با یک عالمه میخ! رها: خودم درست میکنم؛ کاری نکن که حس بدی داشته باشه! _منم حس بدی پیدا میکنم. رها: خودتو جمع کن آیه، حواست کجاست؟ میفهمی چی میگی؟ می فهمی چیکار میکنی؟ میفهمی شکستن دل ارمیا تاوان داره؟ _دل منم شکسته! رها: اما ارمیا دلتو نشکسته. _بهخاطر اومدن اونه که شکسته! رها: تو هیچوقت اینقدر بی منطق نبودی، چی شده؟ چه بلایی سر آیه اومده؟ خودت بهش جواب مثبت دادی! _به خاطر زینب بود. رها: دلیلش مهم نیست، تو قبولش کردی و باید وظایفتو انجام بدی! خیلی نمک نشناسی آیه... خیلی! تو اونی نیستی که به من میگفت راه برگشت نیست و باید با صدرا زندگی کنم! تو گفتی باید صدرا رو بشناسم! گفتی بهش فرصت بدم! من بهخاطر حرفای تو الان اینجام و تویی که لالایی گفتن بلدی خودت خوابت نمیبره! چهل روز ارمیا رو از زینب دور کردی به خاطر خودخواهیات، چهل روز آب شدن دخترتو دیدی و هنوز هم با خودخواهی دل ارمیا رو میشکنی! حالا که اومده زندگی کن آیه... زندگی کن! _دو روز دیگه میره! رها ابرو در هم کشیده گفت: _کجا میره؟
"رمان ارمیا تازه از پل دختر آمده بود و امروز نهار همه خانه فخرالسادات جمع بودند. آیه هنوز هم نتوانسته بود با ارمیاصحبت کند. همیشه کسی بود یا کسی می آمد از همه بدتر زینب دلبندش بود که لحظه ای از ارمیا دورنمیشد. نمیدانست واکنش ارمیا به این خبر چگونه است، بخاطر همین میخواست وقتی تنها هستند با او در میان بگذارد. ِگرچه باور این بارداری برای خودش هم غیر ممکن بود. او سالها بچه دار نمیشد. دکترهای متعددی رفته بود تا بعد از 8 سال،زینبش را حامله شده بود. این حاملگی ناخواسته، شاید معجزه ی این روزهایش بود. معجزه ی این زندگی و گذر از آن همه زجر و تنهایی هایی که گذرانده بود. هیچ وقت ارمیا حرفی از بچه نزده بود. نمیدانست اصلا علاقه ای به بچه دار شدن دارد یا نه. رابطه ی خوبش با زینب سادات می توانست نشان از علاقه به کودکان باشد اما اینکه به این زودی، بچه دار شوند! از وقتی دیگر کار نمیکرد، کمی مشکل مالی داشتند. ارمیا اجازه نمیداد، به حقوق سید مهدی دست بزنند و آن را حق زینب سادات میدانست و در حساب او پس انداز میشد. حتی حاضر به قرض گرفتن آن پولها هم نمیشد و میگفت مالِ یتیم است. ارمیا بود دیگر. سفت و سخت پای اعتقاداتش میماند... مشغول پهن کردن سفره بودند که زنگ خانه به صدا در آمد. نگاه متعجبی بینشان جریان گرفت، همه بودند.آیه و خانواده اش، رها و همسر و پسرهایش. سیدمحمد و سایه اش. حاج علی و زهرا خانومش. آیه از فخر السادات پرسید: مامان فخری، کسی رو دعوت کردی؟ فخر السادات از آشپزخانه بیرون آمد: نه مادر! حالا در رو باز کنید ببینیم کسی هست. در را که باز کردند، عمو و زن عمو وارد شدند. تعارفات معمول در میان اخم و رو رو ترش کردن های سید عطا و مرضیه خانوم،همسرش انجام شد. سفره را پهن کردند و مهمان ناخوانده را دعوت کردند. آیه هنوز قاشق را در دهانش نگذاشته بود که بوی مرغ زیر بینی اش زد و حالش را منقلب کرد. به سرعت بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. بلافاصله ارمیا دنبالش روان شد. آیه عق میزد و ارمیا در میزد. آیه عق میزد و ارمیا صدایش میزد. یکی منقلب از حال بد بود و یکی منقلب از بدحالی دیگری. یکی دل میزد از آبروریزی بر سر سفره، یکی دل میزد از خرابی حالِ دل محبوبش ارمیا هیچ چیز جز آیه اش برایش مهم نبود. کاش این در باز میشد تا آیه اش را ببیند. ببیند نفسش چرا نفس نفس میزند؟ ببیند چرا حالش منقلب است. اصلا همین الان به دکتر میرفتند تا ببیند آیه اش را چه شده... آیه در را باز کرد. ارمیا مضطرب دستهایش را در دست گرفت: چی شده آیه جان؟رنگ به صورتت نمونده؟ بیا بریم دکتر! آیه لبهایش را به لبخندی باز کرد: خوبم. نگران نباش! ارمیا نگران بود، خیلی هم نگران بود. مگر میشود جانت، جانانت، درد داشته باشد و نگران نباشی؟ ارمیا: فکر نکن نفهمیدم این مدتی که نبودم چقدر وزن کم کردی!فکر نکن نمیفهم میخوای یک چیزی بگی ونمیتونی بگی. بگو آیه جان!بگو. آیه: چرا اینجوری میکنی ارمیا. من خوبم. نگران نباش. ارمیا: پس بیا بریم دکتر. آیه: کلی آدم سر سفره منتظرن. بعدا صحبت میکنیم. ارمیا: نه!اول بگو بعد میریم . با این نگرانی من چیزی از گلوم پایین نمیره جانان! آیه: آخه الان؟اینجا؟دم در دستشویی؟
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍وقتی شهید شد، پلاکاردهایش را جمع می‌کردند ڪه نفهمیم مجید شهید شده است. بی‌آنڪه کسی بتواند پیڪر بی‌جانش را برای خانواده‌اش برگرداند. ڪنار دیگر دوستان شهیدش زیر آسمان غم گرفته خانطومان آرام خوابیده است؛ اما چه ڪسی می‌خواهد این خبر را به مادرش برساند؟ «همه می‌دانستند من و مجید رابطه‌مان به چه شڪل است. رابطه ما مادر فرزندی نبود. مجید مرا «مریم خانم» و پدرش را «آقا افضل» صدا می‌ڪرد. ما هم همیشه به او داداش مجید می‌گفتیم. آن‌قدر به هم نزدیڪ بودیم که وقتی رفت همه برای آنڪه آرام و قرار داشته باشیم در خانه‌مان جمع می‌شدند. وقتی خبر شهادتش پخش شد اطرافیان نمی‌گذاشتند من بفهمم. لحظه‌ای مرا تنها نمی‌گذاشتند. با اجبار مرا به خانه برادرم بردند ڪه ڪسی برای گفتن خبر شهادت به خانه آمد، من متوجه نشوم. حتی یڪ روز عموها و برادرهایم تا ۴ صبح تمام پلاڪاردهای دورتادور یافت‌آباد را جمع ڪرده بودند ڪه من متوجه شهادت پسرم نشوم. این ڪار تا ۷ روز ادامه پیدا ڪرد و من چیزی نفهمیدم ولی چون تماس نمی‌گرفت بی‌قرار بودم. یڪی از دخترهایم درگوشی همسرش خبر شهادت را دیده بود و حسابی حالش خراب‌شده بود. او هم از ترس اینڪه من بفهمم خانه ما نمی‌آمد. آخر از تناقضات حرف‌هایشان و شهید شدن دوستان نزدیڪ مجید، فهمیدم مجید من هم شهید شده است. ولی باور نمی‌ڪردم. هنوز هم ڪه هنوز است ساعت ۲ و ۳ نصفه‌شب بی‌هوا بیدار می‌شوم و آیفون را چک می‌ڪنم و می‌گویم همیشه این موقع می‌آید. تا دوباره ڪنار هم بنشینیم و تا ۵ صبح حرف بزنیم و بخندیم؛ اما نمی‌آید! ۷ ماهه است ڪه نیامده است.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
* 💞﷽💞 مهسو دوسه روز بعدازروزی که بایاسراتمام حجت کردم به سراغم اومدوخبردادکه وسایلم رو جمع کنم و برای بازگشت به ایران آماده بشم... توی این چندروز تماس های مکررم بامهیار قطع نشده بود و طبق رسوم مسیحیت تا یک هفته فرصت داشتیم تا فرد فوت شده رو دفن کنیم...و مهیار منتظر بازگشت من بود... امشب قراربه بازگشت داشتیم... یاسر و امیرحسین توی این چندروز به شدت عصبی بودن و هیچکس توی خونه حوصله حرف زدن نداشت...کار منم شده بود گریه و زاری...من به خانوادم وابسته نبودم...یعنی دراصل هیچوقت حضور نداشتندکه بخوام بهشون وابسته بشم،ولی مرگشون...خیلی برام سخت بود..خیلی... دیگه به جز مهیاروشاید یاسر پشتوانه ای نداشتم...دیگه یه پدر قوی نداشتم.. صدای دراتاق اومد...برگشتم و یاسررودیدم که واردشده... ته ریش کم پشتی که داشت و حالا به احترام پدرومادرمن کوتاهش نکرده بود...ولباس مشکی اش که مثل همیشه جذابش کرده بود...ازچهره اش غم و خستگی میبارید... +سلام _سلام... +اومدم حرف بزنیم _پس بشینیم... یاسر _مهسو،اگراون روز قسم نخورده بودی عمرأمیذاشتم واردایران بشی،چون برات اصلا امن نیست...هرچند به قول تو اینجاهم دیگه امن نیست،ولی ازایران بهتره... توی این چندروز با انواع و اقسام سردارو سرهنگ سروکله زدم و حرف شنیدم...تا خواسته ی دل تو انجام بشه،تافقط خیالم بابت دل توراحت باشه... مکث کردم و گفتم تاهمونجورکه به بابات قول دادم نزارم آب توی دلت تکون بخوره.. دارم ریسک میکنم...روی جون تو،جون خودم،همکارام،موقعیت شغلیم...همه چی... وبرت میگردونم ایران،اینارونگفتم که خودت رومدیون من بدونی،ایناروگفتم که بدونی برام مهمی...بدونی که منم راضی به زجرکشیدنت نیستم،درک میکنم حالاتتوولی تنهاکاری که صلاحه انجام دادنش حفظ امنیتته...فقط امنیت... لبخندی زد و یکهودستاش رو دورگردنم حلقه کرد...شوکه شده بودم... +ممنونم یاسر توخیلی خوبی خیلی...یه دنیاممنونم... بعدانگارکه تازه متوجه وضعمون شده باشه...سریع ازمن جداشد وگفت +خب برودیگه...میخوام آماده بشم... لبخندی زدم وگفتم _تنهاچیزی که بهت نمیادهمین خجالته...من رفتم..فعلا.. وازاتاق خارج شدم... ...❤️ لایک❤فراموش نشه😉 _ *
😍💖 اسارت و شهادت شهید بی سر😭🌹 ادامه قسمت قبل🌱🌷 …دست هایش را از پشت، با هایش بستند. او را بلند کردند و به طرف ماشین بردند. خون هنوز داشت از پهلویش خارج میشد.😭 تشنگی فشارش را لحظه به لحظه بیشتر میکرد. محسن را سوار ماشین کردند و با خود بردند.😔 چادر ها و خیمه های پایگاه چهارم، داشت در آتش می سوخت و آسمانش مانند غروب عاشورا شده بود…😭😭💝 محسن را بردند طرف شهر "القائم" عراق. تا برسند آنجا، مدام توی ماشین به سر و صورتش میزدند و فحشش میدادند.😩 به شهر القائم که رسیدند، محسن را بردند توی اتاقی و با او مصاحبه کردند. محسن نگاه به دوربین کرد و محکم و قرص گفت: "محسن حججی هستم. اعزامی از اصفهان. شهرستان نجف آباد. فرمانده ی تانک هستم و یک فرزند دارم."💪🏻 اول او را از آویزان کردند و بعد ها شروع شد.😭 شکنجه هایی که دیدنش ،مو را بر تن انسان سیخ میکرد…😫😱 خوب که زجر کشش کردند، او را پایین آوردند. سرش را بریدند و دست هایش را جدا کردند. بعد هم پایش را به عقب یک ماشین بستند و توی شهر چرخاندند تا مردم سنگبارانش کنند. 😭😭😭 ✱✸✱✸✱✸✱✸ ❇از زبان شهید️❇️ علیها السلام را خیلی دوست داشت. داشت که روی نگینش نوشته بود: "یا فاطمه الزهرا علیها السلام".😌👌🏻 موقعی که میخواست برود سوریه ، بهش گفتم: "مامان،این رو دستت نکن. این ها زیادی از حضرت زهرا علیها السلام دارن. اگه دستشون بیفتی تمام تمام هاشون رو سرت خالی میکنن."😔 این را که گفتم انگار مصمم تر شد.گفت: "حالا که اینجوریه، پس حتما می پوشم. میخوام حرص شون رو در بیارم."😏😉 محسن را که کردند و را منتشر کردند، انگشتری در دستش نبود!😲 داعشی ها آن را در آورده بودند. نمیدانم وقتی نگین "یافاطمه الزهرا" را دیده بودند چه آتشی گرفته بودند و چه ای را بر سر محسن خالی کرده بودند.😔😭 . #پ.ن: این قسمت خودش یه روضه است😣 مگه میشه بخونی و آروم بمونی مگه میشه بخونی و اشک چشمت جاری نشه اگه اینجور بود به قلبت شک کن😭 یاد سیلی و میخ و در و دیوار و مادر..مادر..مادر😭 یاد مادری که باردار بود… بود بود😔 🔥هنوز هم بغض اهل بیت پیامبر در دل شیطان صفتان شعله میکشد😫 و خون شهیدی که به ناحق و مظلومانه زیر شکنجه ها ریخته شد😭 و یاد غربت صاحب الزمان..که ١٢ قرن منتظر جوشش خون شیعیان است برای انتقام سیلی مادر😢😔👌🏻 هنوز وقتش نرسیده که برگردیم?! حضرت مهدی ١٢ قرن چشم انتظار ماست… ✨آری اوست که منتظر است نه ما😔 😓😭 ...💔
* 💞﷽💞 💔 : چاه عمیق محمد پایش را روی پدال گاز فشرد و گفت: -کمربندتم ببندی... صادق همانطور که به صندلی تکیه زده بو  گفت: *برادر شما همیشه اینقدر در کار دیگران ورود میکنید؟ -البته این دیگران برادر خانم بنده ست بهش علاقه دارم برا سلامتیش گفتم کمربندشو ببنده نهایتا اجباری هم نیست ولی مثل اینکه شما زیادی معذبی *بله من به برادر میلاد گفتم ماشین بگیریم شما آهسته میری آخرش میترسم به صحبتهای گرانقدر سید نرسیم -از این تندتر که خلافه! هنوز تو شهریم بچه ای یه دفعه میگذره... حالا فوقش نرسیدید از بقیه میپرسید، اصلا صحبتهای رهبر هم وقتی موردی پیش بیاد نتونیم بشنویم پیگیری میکنیم مکتوبشو میخونیم یا از کسی که شنیده میپرسیم... صادق این را که شنید صورتش قرمز شد و گفت: *مشکل شما اینه که فکر میکنید رهبرتون بالاتر از همه ست -رهبرتون؟ رهبر امت اسلامیه... به ظاهر مذهبیتون نمیاد که ... *هرکی علی رو قبول داشت باید حسینم قبول داشته باشه؟ -رسما داری میگی... ×ای بابا ول کنید جانِ میلاد -میلاد جان اجازه بده میخوام ببینم این برادر صادق شما چطور در مورد نایب امام زمان(عج) اینجوری حرف میزنه!؟ *اگر امام زمان نایب بخواد چرا سید ما نباشه !؟ -نه مثل اینکه مسئله شما چیز دیگه ست...نایب امام زمان(عج) به گفته خود معصومین باید عادل و باتقوا و با شجاعت و بصیرت باشه کسی که جامعه اسلامی رو متحد کنه نه اینکه جیبش پر از  دلارای انگلیسی و آمریکایی باشه و به جای اسلام، مجلس  لعن و  فحاشی و خودزنی برپاکنه تا از شیعه یه چهره خونریز و پرخاشگر تو دنیا نشون بده  و مدام شیعه و سنی رو به جون هم بندازه تا تو سایه جنگ و اختلاف داخلی، دشمنا با امنیت به جنایتاشون مشغول باشن اصلا چرا این به اصطلاح حاج آقای شما یک کلمه از ظلم و جنایات صهیونیستا نمیگه به مسلمون کشی شون اعتراض نمیکنه بعد مدام با نظام اسلامی ایران دشمنی میکنه..... *آخه پدر....بزن کنار تا یه حرف بیخودی از دهنم در نیومده ×آره محمد بزن کنار به خدا بد میشه -میزنم کنار  ولی این نابرادر تنها پیاده بشه *فقط بخاطر میلاد چیزی که لایقشی نثارت نمیکنم وگرنه هرکی صدتا کمترش پشت سر حاج آقامون گفته مشت و ... -حرف ناحقی که زدی از صدتا فحش و مشت بدتر بود...به سلامت *پیاده شو میلاد -میلادجان کجا؟ شما مهمون دارید. بیا برگردیم خونه *میلاد اگه الان اومدی که اومدی وگرنه دور منو و هیئت و همه چی رو خط بکش ×محمد من باید برم -چرا باید؟ داداشم اصلا تا خونه من هیچی نمیگم فقط بیا بریم خونه مادر و حلما... *برادر میلاااااااد ×خداحافظ محمد میلاد  پیاده شد و با قدم های مردد دنبال صادق راه افتاد. لحظاتی بعد سوار ماشینی شدند. میلاد  قبل از سوار شدن سرش را برگرداند و به محمد نگاهی انداخت اما با کشیده شدن دستش در ماشین نشست. محمد به دور شدن ماشینی که آنها را سوار کرده بود، خیره شد. بعد ماشین خودش را روشن کرد. نفس عمیقی کشید و شروع کرد زیرلب آیت الکرسی خواندن ❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀 به قلم؛ سین.کاف.غین
* 💞﷽💞 ❤️ با لرزش موبایل بہ حال خود مے آیم جواب میدهم : بلہ؟ _مریم بیا وسایلو بزاریم هتل دوباره بیایم پاڪ یادم رفتہ بود ڪہ همہ ے کیف و کولہ ها در دست توست! خنده ام میگیرد و پاسخ میدهم : اے واے ببخشید!...باشہ آقا آلان میام! از جایم بلند میشوم و دستم را روے سینہ ام می گذارم و سلامے مے دهم و از حرم خارج مے شوم...را نزدیڪ حوض صحن پیدایت میکنم هنوز مرا ندیده اے و بہ دنبالم میگیردے... بہ سمتت مے آیم نزدیڪ کہ میشوم بہ شوخے میگویم : آهاے بینم! دنبال کی میگردے؟ رویت را بہ سمت صدایم بر میگردانے و لبخندے گرم میزنے ساڪ هارا از روے زمین بر میداریم بہ طرف در خروجے حرکت میکنیم بین راه میگویی : زیارت کردے؟ سیر شدے؟ _سیر ڪہ نشدم ولے بریم باز بیایم! با گوشہ ے چشمم بہ صورتت دقیق میشوم...انگار گوشہ ے چشمانت خیس اند! پس تو هم حسابے دلتنگ شده بودے! * * * * * * خودت را روے تخت مے اندازے و نفس عمیقے میکشے...چادر و روسرے ام را بر میدارم و یڪے یڪے ساک هارا مرتب میکنم و وسایل مورد نیازمان را بیرون می آورم... تو هم دستت را زیر سرت می گذارے و بہ سقف خیره میشوے! مشغول کارم میشوم...یڪ آن از جا میپرے و حولہ و لباست را از کنارم بر میدارے و بہ سمت حمام میروے... حرکتت ناگهانے و خنده دار بود! از ترس دستم را روے قلبم میگذارم و با تعجب و اندکے خنده نگاهت میکنم و زیر لب میگویم : دیوونہ...! بے پاسخ فقط گذرا لبخندے میزنے و وارد حمام میشوے لباس هایم را تا میکنم و در گوشہ اے مے گذارم بعد از اتمام کارم از جایم بلند میشوم و پرده هارا کنار میزنم لا بہ لاے ساختمان ها و خانہ ها بہ دنبال حرم میگردم اما پیدا نیست! باد گرمے بہ صورتم میخورد و موهایم را تکان میدهد حس خوبے وجودم را فرا میگیرد...همانطور مقابل پنجره می ایستم و چشم هایم را می بندم و نفس عمیقے مے کشم... _مریـــــــــم صدایت همراه با شرشر آب بلند میشود پرده هارا کنار میکشم و پاسخت را می دهم... حولہ ے کوچکے می خواستے و من هم برایت مے برم! لبہ ے تخت می نشینم و منتظرت مے شوم نویسنده : خادم الشـــــــــــ💚ـــهدا
* 💞﷽💞 ‍ رمان: نویسنده: چادر خیلی بهش میومد.گلی رو میگم. من به خاطر پادرد از زینب و نرگس عقب افتادم و توی راه گلی رو دیدم.اول نشناختمش ولی وقتی صدام کرد و طرفم اومد فهمیدم گلی خانومه.خیلی تغییر کرده.دو روزی میشه ندیدمش.ولی هنوز یه سری افکار مزاحم داره.خلاصه شب رو توی یک حسینیه خوابیدیم و برای نماز صبح بلند شدیم که برسیم به بقیه بچه ها.نماز صبح رو که خوندییم روش رو کرد به من ازم پرسید: -رضوان جان.یک سوال. —جانم بگو زود فقط که راه بیوفتیم دیر نشه. -ببین چرا ما باید توی نماز چادر بپوشیم.خدا مگه به ما نامحرمه؟ —بریم توی راه بهت می گم. چادر هامون رو پوشیدیم و از موکب بیرون اومدیم.چند قدم نرفته بودیم که با کمال تعجب با یک موکب ایرانی مواجه شدیم که حلیم میداد!چه بویی هم داشت.خیلی جالب و حیرت انگیز بود. آخه صبح اول صبح اون هم تو این هوای پاییزی خیلی حلیم میچسبه.با گلی رفتیم دو تا حلیم گرفتیم و دوباره برگشتیم توی راه.یهو دیدم گلی بغض کرده و یک قطره اشک از چشماش افتاد پایین.منم تعجب کرده بودم. -چی شدی گلی؟ —هیچی هیچی. -خب بگو منم بدونم دختر خوب. همون جوری با بغض ادامه داد: —از دیروز تا حالا که راه افتادیم هرچی توی دل آدم اختیار میشه اینجا ظاهر میشه.سی ثانیه نگذشته از اون لحظه که توی دلم گفتم چقدر الان حلیم می چسبه.رضوان میگم مگه این از خصوصیات بهشت نیست که انسان هرچی اختیار کنه میارن جلوی روش؟ هیچی نمی تونستم بگم.هیچی... ادامه داد: —حالا ما اینجا با کلی امکانات و کلی بخور و بخواب داریم این راه رو میریم.همه چی برامون فراهمه.نمی تونم فکر کنم که بچه های امام حسین دو برابر این راه رو با تازیانه بدون بابا طی کردن. همین جوری که اشک می رختیم راه می رفتیم.گلی زیر لب روضه می خوند و من گریه می کردم.انگار نمی شد توی این راه گریه نکرد... حلیم هامون هنوز دستمون بود.گلی بعد از پاک کردن اشک هاش رفت کنار جاده و نشست تا کمی استراحت کنه.منم رفتم کنارش نشستم.خندمون گرفته بود.حلیم ها سرد سرد شده بودن.گلی گفت: -رضوان ولی خدایی سرد شده اش هم خوشمزس. و با کلی ملچ و مولوچ افتادیم به جون حلیم ها. یه ذره دیگه به راهمون ادامه دادیم که رسیدیم به یک قسمتی از جاده که بیست نفر دو زانو نشسته بودن وسط جاده و دستمال کاغذی و عطر به زائر ها میدادن.صحنه عجیبی بود.از اون جا که رد شدیم به گلی گفتم: -گلی.تا حالا توی دنیا دیدی نوکر های یک ارباب اینجوری نوکریشو بکنن؟حتی وقتی هزار و چهارصد سال باشه که اون ارباب مرده باشه؟ هیچی نگفت فقط سری تکون داد و زیر لب شعری رو زمزمه کرد که من هیچ وقت فکر نمی کردم این شعر رو از زبون گلی بشنوم. پدرم نوکر و من نوکر و فرزند منم نوکر تو... 🌸 پايان قسمت دوازدهم 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷 کپی بدون اجازه و ذکر نام نویسنده مجاز نیست.
* 💞﷽💞 💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 ‎ ‎چشمامو سریع انداختم پایین گرچه سر اونم پایین بود، باز عطرش به تندی منو از نفس انداخت ‎مهسا که تعلل منو دید گفت: چیزی شده عباس آقا؟ ‎همونطوری که سرش پایین بود گفت: چند لحظه می خاستم وقتتون رو بگیرم معصومه خانم، اگه اجازه بدین البته ‎احساس کردم دهانم خشک شده، آروم بلند شدم و دنبالش با فاصله ی یه متری راه افتادم!! حتی برنگشتم عکس العمل مهسا رو ببینم ‎چند قدم که از مهسا دور شدیم و انگار تشخیص داد که دیگه مهسا صدامونو نمیشنوه گفت: واقعا عذر میخام، میدونم کارم درست نیست ... ولی منو ببخشین باید یه چیز مهمی رو بهتون میگفتم قبل اینکه دیربشه ... راستش ... راستش ... ‎وای که چقدر حاشیه میره حال منو درک نمیکنه خب ادامشو بگو دیگه .. 😓 ‎از گوشه چشم دیدم که دستشو به پیشونیش کشید و گفت: میخاستم قبل خاستگاری رسمی که میایم خونتون حرفمو بزنم ‎خاستگاری!!! پس مهسا درست میگفت ..کمی سکوت کرد انگار منتظر تاییدی از من بود، دیگه دیدم از چند ثانیه ام داره سکوتش طول میکشه، به زور زبونم و تو دهن خشکم چرخوندم و گفتم: بفرمایین ‎با این که با فاصله ایستاده بودیم و هر دومون سرامون پایین بود ولی احساس می کردم اصلا ازین وضع رضایت نداره ‎- خب راستش ... راستش مادرم، چطوری بگم، مادرم... ‎وای که دیگه داشتم کلافه می شدم، یکی از عطر یاسش که در فاصله چند قدمی داشت دیوونم میکرد یکی ام از حاشیه رفتن و این دست اون دست کردنش ‎- مادرم شما رو به من معرفی کرد برای ازدواج، من امسال می خاستم شمال بمونم اما بخاطر اینکه قبل خاستگاری رسمی باهاتون یه صحبت مهم کنم اومدم ‎دیگه اعصابم داغون شده بودم، وای که سمیرا جات خالی که بهت بگم آقای یاس رفته رو مخم! دیگه کنترلمو از دست دادمو گفتم: میشه سریع حرفتونو بزنین الان دو دقیقه است که فقط دارین حاشیه میرین ‎انگار متوجه کلافگیم شد که سریع گفت: نه نه من منظوری ندارم، فقط آخه خودمم نمی دونم چرا اینجوری شدم، یعنی چی بگم، نمیدونم چرا حس میکنم حالم خوب نیست ... ‎دستشو بین موهاش کشید و گفت: نه یعنی حالم، اصلا ولش کنین، من ... ‎نمی دونم چرا در اوج کلافگیم داشت از حرکاتش خنده ام می گرفت، سرمو چرخوندم و به مهسا نگاه کردم، لبخندی رو لبم نشست خداروشکر خودشو با موبایل سرگرم کرده و حواسش به ما نیست ‎💌نویسنده: بانوگل نرگـــس بامــــاهمـــراه باشــید
* 💞﷽💞 ❣هوالمحبوب... ♦️ ♦️ ♦️با من بمان . این زمان، به سرعت گذشت ... با همه فراز و نشیب هاش ... دعواها و غر زدن های من ... آرامش و محبت امیرحسین ... زودتر از چیزی که فکر می کردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد ... . . اصلا خوشحال نبودم ... با هم رفتیم بیرون ... دلم طاقت نداشت ... گفتم: امیرحسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشه اما من دلم می خواد تو اینجا بمونی و با هم زندگی مون رو ادامه بدیم ... . . چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم ... گفت: دقیقا منم همین رو می خوام. بیا با هم بریم ایران. . . پریدم توی حرفش ... در حالی که اشکم بند نمی اومد بهش گفتم: امیر حسین، تو یه نابغه ای ... اینجا دارن برات خودکشی می کنن ... پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. می تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. می تونه کاری کنه که خوشبخت ترین مرد اینجا بشی ... . . چشم هاش پر از اشک بود ... این همه راه رو نیومده بود که بمونه ... خیلی اصرار کرد ... به اسم خودش و من بلیط گرفته بود ... . روز پرواز خیلی توی فرودگاه منتظرم بود ... چشمش اطراف می دوید ... منم از دور فقط نگاهش می کردم ... . . من توی یه قصر بزرگ شده بودم ... با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم ... صبحانه ام رو توی تختم می خوردم ... خدمتکار شخصی داشتم و ... . نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود ... نه زبان شون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم. نه مردمش رو می شناختم ... توی خونه ای که یک هزارم خونه من هم نبود ... فکر چنین زندگی ای هم برام وحشتناک بود ... . . هواپیما پرید ... و من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ...
* 💞﷽💞 ─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 🌈 🌈 ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 بالبخند گفتم: _اونجا الان سرده.کاش میگفتی پالتو بردارم. -خجالت بکش... سهیل پیشنهاد داد بریم یه پارک خانوادگی. ما هم بخاطر تو به زحمت افتادیم و شام و زیرانداز و خلاصه وسایل پیک نیک آوردیم. به مریم گفتم: _ای بابا!شرمنده کردین زن داداش. مریم گفت: _خواهرشوهری دیگه.چکارکنم.گردنمون از مو باریکتره. پارک پر از درخت بود.... سکوهایی برای نشستن خانواده ها درست کرده بودن. یه جایی هم تاب و سرسره برای بچه ها گذاشته بودن.روشنایی خوبی داشت. سهیل قبل از ما رسیده بود... روی یکی از سکوهای نزدیک تاب و سرسره نشسته بود.بعداز سلام و احوالپرسی محمد و سهیل وسایل رو از ماشین آوردن و مشغول پهن کردن زیرانداز شدن. ضحی تا تاب و سرسره رو دید بدو رفت سمت بچه ها. من و مریم هم دنبالش رفتیم. وقتی محمد و سهیل زیرانداز هارو پهن کردن و همه ی وسایل رو آوردن ما رو صدا کردن که بریم شام بخوریم.محمد و مریم مشغول راضی کردن ضحی بودن که اول بیاد شام بخوره بعد بره بازی کنه. سهیل از فرصت استفاده کرد و اومد نزدیک من و گفت: _ممنونم که اومدید.وقتی جواب تماس هامو ندادید نا امیدشده بودم. -عذرخواهی میکنم.متوجه تماس ها و پیامتون نشده بودم. -بله.آقا محمد گفت. مؤدب تر شده بود. مثل سابق نگاه و از ضمیر استفاده میکرد. صحبت میکرد... راضی کردن ضحی داشت طول میکشید و سهیل هم خوب از فرصت استفاده میکرد.انگار ضحی و سهیل باهم هماهنگ کرده بودن. سهیل گفت: _نمیدونم آقامحمد درمورد من چی گفته بهتون. گرچه واقعا دلم میخواست جوابتون به خواستگاری من مثبت باشه اما من به نظرتون میذارم. فقط سؤالایی برام پیش اومده که....البته آقامحمد به چندتاشون جواب داد و بعضی از سؤالامو هم از اینترنت و کتابها گرفتم، اما رو هم میخوام بدونم. تا اون موقع با فاصله کنارم ایستاده بود.. ولی بحث که به اینجا رسید اومد رو به روی من ایستاد... من تمام مدت . بالاخره محمد اومد،تنها.گفت: _ضحی راضی نمیشه بیاد.شام ضحی رو میبرم اونجا خانومم بهش بده. بعد توی یه ظرف کوکو و الویه گذاشت و با یه کم نون رفت سمت مریم و ضحی. چند قدم رفت و برگشت سمت من و گفت: _سفره رو آماده کن،الان میام. دوباره رفت... رفتم سمت وسایل و سفره رو آماده کردم. سهیل هم کمک میکرد ولی... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم