بسماللهالرحمانالرحیم
🔹هدف ما در این کانال تبیین سلسله مباحث امامت به صورت فصل به فصل همراه با پاسخ به شبهات وهابیت است .
با توجه افزایش روز افزون شبههپراکنی کانالها و شبکههای وهابیت بر هر شیعه واجب است ادله امامت و شیوه استدلال را به خوبی فراگیرد که انشاءالله شرمنده مولای خودمان حضرت امیرالمومین علی علیهالسلام نشویم .
#فصل_اول : اهمیت بحث امامت
#فصل_دوم : امامت چیست ؟
👈 الف . تعریف امامت
👈 ب . واژه امامت در لغت و قرآن
#فصل_سوم : بحث امامت از کی آغاز شد ؟!
#فصل_چهارم : فلسفه وجود امام
#فصل_پنجم : عظمت مقام امامت در قران
#فصل_ششم : امامت جزء اصول دین است یا فروع دین ؟!
#فصل_هفتم : وجوب نصب امام
#فصل_هشتم : ادله امامت :
👈 الف . دلایل عقلی
👈 ب . دلایل قرآنی
👈 ج . دلایل روایی
#فصل_نهم : شرایط و صفات ویژه امام
👈 انتخاب امام از سوی خداوند
👈 عصمت امام
👈 علم امام
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت35
✍ #میم_مشکات
#فصل_هفتم:
استاد متفکر
ّ
سیاوش بعد از اینکه از کلاس بیرون آمد، در حالیکه هنوز فکرش درگیر بود، یک راست به اتاقش رفت،کتش را با هیجان و شتاب ( که خاص لحظه هایی بود که ذهنش درگیر بود) درآورد و پشت صندلی اش آویزان کرد.
کیفش را روی زمین، کنار پایه میزش گذاشت، روی صندلی نشست، ب طرف پنجره چرخید، دست هارا به سینه زد و در حالیکه از لابلای پرده کرکره نیمه باز به لابی خیره شده بود، رفت توی فکر...اتفاقات را پشت سر هم میچید و هر بار جواب جدیدی پیدا میکرد. شاید اگر سیاوش سن بیشتری داشت، مثلا استادی میانسال یا پا یه سن گذاشته بود و یا حداقل تجربه بیشتری در تدریس داشت این اتفاق هرگز اینقدر ذهنش را درگیر نمیکرد و برایش از یک اتفاق جالب که میتوانست چند روزی برای همسر یا دوستانش تکرار کند تجاوز نمیکرد و یا حداکثر میتوانست بادی به غبغب بیاندازد که بعله، ابهت استادی اش، دانشجوی خاطی را بر سر فرود آوردن وادار کرده است و این ماجرا بشود نقل محافل خانوادگی برای نشان دادن نتیجه یک عمر خدمت صادقانه!
اما سیاوش تنها جوانی 28_29ساله بود و امسال هم اولین سال تدریسش به عنوان یک کمک استاد بود. از طرفی هر عیبی داشت آدمی نبود که خودش را گول بزند و یا بدون یافتن جوابی منطقی ساده لوحانه در این باره قضاوت کند.
این فکر کردن دو ساعت تمام طول کشید. نگاهش روی برگی که داشت کف حیاط، به همراه باد ملایم به این سو و آن سو تاب میخورد خشک شده بود که ناگهان، "خررررچچ"! برگ زیر پایی له شد! نگاهش را بالا برد. پسری که داشت با تلفن حرف میزد، بی توجه پایش را روی سوژه نگاه سیاوش گذاشته بود. نگاهش را دورتا دور صندلی های لابی چرخاند. چند دقیقه ای گذشت تا متوجه شود نگاهش روی دختری چادر پوش که مشغول نوشتن است ثابت مانده.
دخترک بی خبر از همه جا، تند و تند می نوشت و لبخندی ملایم روی لبانش نقش بسته بود که نشان دهنده ی رضایتی باطنی بود. سیاوش احساس کرد به این لبخند حسادت میکند. شاید به ظاهر او بود که "شاگردش" را مجبور به معذرت خواهی کرده بود اما اکنون این "استاد" بود که آرامش نداشت. یک آن احساس کرد به همان اندازه که از این شخص متنفر است برایش احترام نیز قائل است! تضادی عجیب اما ممکن...داشت به این تضاد فکر میکرد که یکدفعه دستی جلوی صورتش چرخید و صدای که گفت:
-آهای!کجارو دید میزنی?
#ادامه_دارد...