حرم
* 💞﷽💞 #نمنمعشق #فصل_دوم #بیست_دوم یاسر کنارپنجره ی اتاق رفتم و ادامه دادم _روزای خوبی بود..همه
* 💞﷽💞
#نمنمعشق
#فصل_دوم
#بیست_سوم
مهسو
امروز روز اول محرم بود...
دیروز از بیمارستان مرخص شدم...
حال و هوای خونه ی پدریاسر یاهمون میلاد که حالا دیگه میدونستم به دلیل نفرت ازاسمی که مادرش براش انتخاب کرده اسمشوعوض کرده...خیلی دلنشین بود...
پسرا و مرداازکوچیک تابزرگ همه توی حیاط خونه مشغول کارکردن بودند..و من توی اتاق یاسر مشغول دیدزدنش از پشت پنجره بودم...میدیدم که با چه جدیتی توی اون لباس مشکی و شال مشکی دورگردنش اینوراونورمیره...
صدای نوحه توی خونه پیچیده بود...
روحم آروم و قرارنداشت...دائم درحال پروازبود...
درب اتاق باز شد و یاسمن وارد شد..
+مهسوجان پایین نمیای؟
_چرا،بیابریم عزیزم...
+عه..چیزه...اینجورمیای؟
_چجور؟
+شرمنده آبجی ناراحت نشیا...
آخه حیاط پرازمرده...روضه ی امام حسینم هست...
با خجالت سرش رو پایین انداخت و لب گزید...
متوجه شدم...
خودم رو توی آینه براندازکردم...واقعا تیپم به این مجلس نمیخورد...
_یاسی؟
+جونم
_چادرداری؟
چشماش گردشد وگفت
+ابجی من نگفتم چادرا...
_میدونم..خودم میخوام
+آره آره یدونه اضافه هست...وایسامیارم الان...
یاسر
+آقایاسر
_جانم مهدی جان...
+خانمتون دم در باهاتون کارداره
_ممنون داداش...غمتونبینم برو کمک بچه ها
به طرف در ورودی خونه رفتم ...هرچی نگاه کردم مهسو رو ندیدم..خواستم برگردم که دیدم اومد کنارم و بالبخندایستاد...
همینجورمحوصورتش وچادرروی سرش شده بودم...
زمزمه کردم
_مهسو....!
+بهم میاد؟
_ازشب عروسیمونم خوشگلترشدی دختر...
گونه هاش به سرعت گل انداخت ...سرش روپایین انداخت
روی دوزانونشستم و پایین چادرش رو بوسیدم ...
بلندشدم و به چشماش خیره شدم...
_کاش همیشگی بشه...
+شایدبشه...
دیگه توی دلم قند آب میشد...
با شور و شعف وانرژی خاصی به جمع پسرا برگشتم و بلنددادزدم...
_کربلامیخوای صلوات بفررررست
#چادرتدلمیبردازمردپاکوباخدا
#محیاموسوی
لایک❤فراموش نشه😉 _ *