* 💞﷽💞
#نمنمعشق
#فصل_دوم
#قسمت_بیستم
یاسر
باوحشت سرم رو به سمت مهسو برگردوندم...
چشمام از اشک پرشده بود...
نزدیکتررفتم...
اشکهاش چکید روی گونه اش...
+یاسر؟میلاااد؟
باناباوری بهم زل زده بود...
_آروم باش مهسو..برات توضیح میدم...
کامل برات توضیح میدم..
+من چم شده...چم شدددده لعنتیا...
دستاشوآروم کرفتم وگفتم
_آروم باش عزیزدلم.آروم باش...میگم برات...ازاول میگم...
وقتش بود...بازهم بایدتنهایی بارش رو به دوش میکشیدم...
_مادرم زن خوشگذرونی بود...بابام میگفت...به زور مجبورش کرده بودن زن بابام بشه...با سبک سریاش آبروی بابام رو برده بود..وقتی فهمید منو بارداره یکم پایبندترشد...ولی به محض به دنیااومدنم منورها کرد و رفت...برای رضای خدا حتی قطره ای شیر هم به من نداد...طلاق غیابی گرفت وازپدرم جداشد..بابام یه خانم جوون که همون الهام خانمه رو برای پرستاریه من استخدام کرد.ظاهرا به تازگی همسرش و نوزادش توی یه تصادف فوت میکنن...
اون هم به من شیرمیداد و یه جورایی دایه ی من شد...والبته امیرحسین...یادته یه بار پرسیدی نسبتت باامیرحسین چیه؟
مادرامیر یک مدت بیمارشد و نتونست شیربده که الهام خانم زحمتشوکشید...
خلاصه بعدازمدتی هم پدرم باالهام خانم ازدواج کرد وحاصلشم که یاسمنه....
#منطاقتیعقوبندارم...
#محیاموسوی
لایک❤فراموش نشه😉 _ *