🙏⚡️من پروردگار جفاکار و نامهربانی نیستم
قَالَ النَّبِيُّ صلّی الله علیه و آله: يَقُولُ اللَّهُ تَعَالَى: مَنْ أَحْدَثَ وَ لَمْ يَتَوَضَّأْ فَقَدْ جَفَانِي. وَ مَنْ أَحْدَثَ وَ تَوَضَّأَ وَ لَمْ يُصَلِّ رَكْعَتَيْنِ فَقَدْ جَفَانِي. وَ مَنْ أَحْدَثَ وَ تَوَضَّأَ وَ صَلَّى رَكْعَتَيْنِ وَ دَعَانِي وَ لَمْ أُجِبْهُ فِيمَا سَأَلَنِي مِنْ أَمْرِ دِينِهِ وَ دُنْيَاهُ فَقَدْ جَفَوْتُهُ وَ لَسْتُ بِرَبٍّ جَافٍ. (إرشاد القلوب، ج1، ص60/وسائلالشیعة، ج1، ص382)
رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: خداوند می فرماید: هر كس حَدَثى از او سر زند (حَدَث، یعنی عوامل باطل شدن وضو) و وضو نگیرد، به من بی مهری کرده است. هر كس حَدَثى از او سر زند، و تجديد وضو كند و دو ركعت نماز به جا نياورد، به من بی مهری کرده است. هر كس حدثى از او سر زند و تجديد وضو كند و دو ركعت نماز به جا آورد و مرا بخواند ( و از من چیزی بخواهد) و من درخواست دینی و دنیوی او را پاسخ ندهم، من به او بی مهری کرده ام، حال آن که من پروردگار جفاکار و نامهربانی نیستم.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دارم میچینم
سفرهٔ هفت سین اما...
فکر توام که تو صحرا
خیمه زدی آقا...
اللهم_عجل_لولیک_الفرج
┈┈┈┈••✾🌿🌸🌿✾••┈┈┈┈
May 11
🌹 زمخشری از عُلمای بزرگ
اهل تسنن می نویسد :
✅ عُمَر بن عبدالعزیز می گوید
روزی به پدرم گفتم،
چگونه است که وقتی خطبه می خوانی خطا نمی کنی
و بر آن مسلطی،
اما تا نام و یاد علی بن ابی طالب (علیه السّلام) می آید،
زبانت لکنت می گیرد
و بدنت به لرزه می افتد؟!
💥 پدرم گفت : اگر این مردم الاغ
آنچه ما در مورد علی (علیه السّلام)
می دانستیم را می دانستند،
حتی دو نفرشان هم از
ما متابعت نمی کردند.
👈 (( متن عربی : ۲۷۸- قال عمر بن عبد العزيز لأبيه:
يا أبت ما لك إذا خطبت مررت فيها مستجفرا لا تكفف و لا توقف، حتى إذا صرت إلى ذكر عليّ تلجّج لسانك و امتقع لونك و اختلج بدنك.
قال: أو قد رأيت ذلك يا بني!! أما أن هؤلاء الحمير لو يعلمون من عليّ ما نعلم ما اتبعنا منهم رجلان. ))
⭕ ربیع الابرار و نصوص الخبار، تألیف زمخشری، جلد ١، صفحه ۴٠٩_۴١٠ ⭕
📜 گوشه ای از سختی های دوران طلبگی علامه جزایری به قلم خود...
🔹 ما الان در شوشتر هستیم. در این عمر کوتاه سختی های زیادی کشیدم که شرح همه آنها برایم مقدور نیست. آنچه تحمل این سختی ها را بر من آسان میکند #اخبار وارده در مورد ابتلاء مومن است. اینکه اگر مومنی در دریا غرف شده و به تخته پاره ای چسبیده باشد، خداوند تبارک و تعالی کافری را بر او مسلط میکند که او را اذیت کند؛ تا ثواب او زیادتر گردد.
👈 استاد ما آخوند ملامحمدباقر مجلسی "ادام الله ایام عزه" که در علم و عمل بی نظیر بود #نشانه_ی_تیرهای_بلا بود.
🔸 سخت ترین اندوه هایی که بر من گذشت چند چیز بود:
▫️اول مفارقت عزیزان و یاران.
▫️دوم مفارقت و فوت برادرم که دلم را جریحه دار کرد؛ بطوری که تا زمان مرگ مرهم پذیر نیست.
▫️سوم مرگ فرزندان و از همه سخت تر فرزند وسطی است.
▫️چهارم حسد علما و هم قطاران است. از ابتدا تا به حال در هر شهری رفته ام حسادت آنها مرا آزار داده است.
⭕️ در شیراز کتاب های خوبی را با خط خود نوشته، آنها را خوانده و برای شان حاشیه نوشته بودم. از من دزدیدند و در چاه انداختند که از بین برود تا دسترسی به آنها نداشته باشم.
🔹آن شخص که این کار را کرد پیدا شد، هیچ چیز به او نگفتم. خداوند عالم به جای آنها کتاب خوب دیگری به من کرامت فرمود؛ ولی آن شخص حتی صاحب یک ورق هم نشد، کارش به جایی کشید که محتاج کفار گردید و مجبور شد از آنها کمک بخواهد.
🔸من همیشه و همیشه مورد حسد واقع میشدم ولی هیچگاه بر هیچکس حسد نبردم و خداوند مرا به افراد لئیم محتاج نساخت. این را از فضل خدا مبینم و گرنه این بنده ی گناهکار را هیچ فضل و مرتبه ای نیست.
📎 منبع: قصص العلماء، قسمتی از زندگی نامه مرحوم سید نعمت الله جزایری به قلم خود.
#داستان_و_عبرت
اللّهم عجّل لولیک الفرج
اللهم العن الجبت و الطاغوت و ابنتیهما
✨ما را دنبال کنید👇
@haram110
حرم
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان کابوس رویایی💗 قسمت68 از فردای همان روز کارم را شروع می کنم. از یک تلفن
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی💗
قسمت69
پیاده می شوم و او می رود.
دعا دعا می کنم کیانوش نیامده باشد.
کمی این سو و آن سو را نگاه می کنم اما انگار خبری ازش نیست.
در حال دیدن زدن هستم که یک ب.ام.و قهوه ای قیژ جلوی پایم ترمز می کند.
سرم را بالا می کنم و لب های خندانش توجهام را جلب می کند.
خم می شود و شیشهی طرفم را باز می کند.
_بفرما بالا خانم توللی!
عینک دودی ام را پایین می کشم و زیر لب به او سلام می کنم.
با این که باب میلم نیست دستگیره را فشار می دهم و در را می کشم.
کفش پاشنه بلندم را کف ماشین می گذارم.
چشمان کیانوش برق عجیبی دارند.
بی معطلی گاز ماشین را می گیرد. نگاهی به سر و رویش می اندازم.
کت قرمز با شلوار و پیراهن سفید و کراواتی که خطوط سفید و قرمز دارد.
هیچ وقت ندیده بودم اینقدر تیپ زده باشد، حتی توی مهمانی ها!
موهایش را بالا شانه کرده و پیشانی اش را بزرگ جلوه می دهد.
دستش را به فرمان ستون کرده و نیم نگاهی به من می اندازد و می پرسد:
_جایی رو سراغ داری؟
نگاه تندش تا اعماق چشمانم را می سوزاند.
دوست دارم از زیر سنگینی نگاه هایش به کسی پناه ببرم اما چاره ای نیست و بدتر از همهی این ها باید اظهار رضایت کنم!
کمی فکر می کنم و جواب می دهم:
_من جایی رو نمیدونم.
_واسه چقدر میخوای اجاره کنی؟
_دو هفته ای لازم دارم.
ابرویی بالا می دهد و آهانی زیر لب می راند.
ماشین مدل بالایش چشم هر رهگذری را خیره می کند.
سرم را پایین می اندازم و دست را کنار پنجره می گذارم.
حوصلهی حرف های کیانوش را ندارم اما مجبورم گوش بدهم.
با ایستادن ماشین نفس راحتی می کشم و با پیاده شوی او پایم را روی زمین محکم می کنم.
شال گردن پشمالو ام را دور گردنم محکم می کنم و با قدم های کوتاه گام برمی دارم.
شانه های کیانوس گاهی با قدمی آهسته به من می خورد.
در ساختمانی را باز می کند و اول به من تعارف می زند.
تشکر می کنم و پیش از او وارد می شوم.
به پله ها اشاره می کند. گاهی پاشنهی کفش ها به پله نمی رسد و می ترسم بیافتم.
لبخند و تعریف های کیانوش برای مزه ریختن است و بر خلاف میلم مجبورم بخندم و طوری رفتار کنم که مثلا خوشم آمده!
طبقهی سوم می رسیم و کلید را توی قفل می چرخاند.
باز هم تعارفم می کند و پیش می روم.
نگاهم به خانه ای می افتد که در مرحلهی اول هال بزرگش مرا متعجب میکند.
همانطور که محو خانه هستم صدای قدم هایمان در خانه اکو می شود.
اصلا باورم می شود که برای گالری آمده اینجا!
جای وسوسه کننده ای است اما نمی گذارم چشمم را بگیرد و عقلم را ضایع کند.
صدای گام هایش حاکی از نزدیک بودن او را می دهند.
کمی مایل می شوم و چهرهی کیانوش در قاب چشمانم جا می گیرد.
_خوشت اومد؟
دوری می زنم و می گویم:" این خیلی بزرگه!"
شانه ای بالا می اندازد و انگار که بخواهد بگوید من مرد دست و دل باز هستم.
_اینجا لیاقت گالریته!
دلم میخواهد هر دیوار اینجا رو تابلو های تو بپوشونه.
سوال توی ذهنم را می پرسم.
_این خونه مال خودته؟
آره ای می گوید و من هم سری تکان می دهم.
_نه، جای کوچیک تر هم باشه خوبه.
_تو نگران کرایه شی؟
از سر غرور نگاهش می کنم.
یعنی چه؟ فکر کرده من وسعم نمی رسد؟
تعللم را که می بیند می گوید:
_من کرایه ای از تو نمیخوام!
_بحث کرایه نیست! بحث اینه که تابلوهای من اینجا رو پر نمیکنه.
قیافهی متفکرانه ای به خودش می گیرد.
_خب چطوره چندتا تابلوی دیگه هم بکشی. وقتی اعیون و اشراف بخوان بیان اینجا باید یه جایی باشه که دلخواهشون باشه.
اصلا منم شریکت میشم که فکر نکنی منته!
تو تابلوها تو بزار و دیزاین شم با من. اصلا یه کافی کوچولو هم کنارش میسازیم. چطوره؟
پیشنهاد خوبی است و برای نزدیک شدن به کیانوش هم خوب است.
استخوان غرور که در گلویم گیر کرده را نمی توانم کاری کنم.
از غرور بگذرم نمی توانم از این مسئله بگذرم که حالم از کیانوش بهم می خورد!
با خودم تکرار می کنم برای سازمان و رسیدن به یک مقام بهتر مجبورم این کار رو بکنم، مخصوصا که دوست دارم روی پیمان را هم کم کنم!
_باشه، خیلی خوبه!
دستش را به طرفم دراز می کند. با نگاهم به او میفهمانم از کارش خوشم نیامده.
چشمانش را تنگ می کند و کنایه می زند:" قبلا که روشن فکر تر بودی!"
_من قبلا هم همینجوری بودم.
گاهی وقتا بخاطر آدمای اطرافت مجبوری کارایی رو بکنی که دوست نداری.
دستش را سر جایش برمی گرداند و می گوید بقیهی خانه را هم ببینم.
⭕️کپےبدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)