فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا الله
ماجرای کتک خوردن شمر تعزیه از مردم و جان دادنش و اتفاقات عجیب بعد از آن😭
🌴اللهم عجل لولیک الفرج
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف:
- «انی لادعوا لمؤمن یذکر مصیبة جدی الشهید، ثم یدعو لی بتعجیل الفرج و التایید;
- همانا من برای هر مومنی که مصیبت جد شهیدم را یاد کند و سپس برای تعجیل فرج و تایید [امر من] دعا کند، من [نیز] برای او دعا خواهم کرد»
منبع : مکیال المکارم فی فوائد الدعاء للقائم(عج)،ج2،ص46
➖دلیل دشمنی قریش با امیرالمومنین علیه السلام
🛑عَنْ أَبِي الْحَسَنِ الرِّضَا(ع)قَالَ سَأَلْتُهُ عَنْ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ(علیه السلام )كَيْفَ مَالَ النَّاسُ عَنْهُ إِلَى غَيْرِهِ وَ قَدْ عَرَفُوا فَضْلَهُ وَ سَابِقَتَهُ وَ مَكَانَهُ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله)فَقَالَ إِنَّمَا مَالُوا عَنْهُ إِلَى غَيْرِهِ وَ قَدْ عَرَفُوا فَضْلَهُ لِأَنَّهُ قَدْ كَانَ قَتَلَ مِنْ آبَائِهِمْ وَ أَجْدَادِهِمْ وَ إِخْوَانِهِمْ وَ أَعْمَامِهِمْ وَ أَخْوَالِهِمْ وَ أَقْرِبَائِهِمُ الْمُحَادِّينَ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ عَدَداً كَثِيراً فَكَانَ حِقْدُهُمْ عَلَيْهِ لِذَلِكَ فِي قُلُوبِهِمْ فَلَمْ يُحِبُّوا أَنْ يَتَوَلَّى عَلَيْهِمْ وَ لَمْ يَكُنْ فِي قُلُوبِهِمْ عَلَى غَيْرِهِ مِثْلُ ذَلِكَ لِأَنَّهُ لَمْ يَكُنْ لَهُ فِي الْجِهَادِ بَيْنَ يَدَيْ رَسُولِ اللَّهِ(ص)مِثْلُ مَا كَانَ لَهُ فَلِذَلِكَ عَدَلُوا عَنْهُ وَ مَالُوا إِلَى سِوَاهُ
🔰از امام رضا علیه السلام نقل شده است:
که از ایشان پرسیده شد:
چگونه مردم از امیرالمومنین علی علیهالسلام روی گرداندند و به سوی دیگران رفتند، با وجود آن که از برتری، سبقت در مسلمانی، و جایگاه وی در نزد پیامبر خدا باخبر بودند؟
فرمود: آنان به این جهت از امیرالمؤمنین روی گرداندند و به سوی دیگران رفتند - و حال آن که از برتری وی آگاه بودند - که امیرالمومنین علی علیه السلام بسیاری از پدران، بزرگان، برادران، عموها، دایی ها و نزدیکان ایشان را - که دشمن خدا و پیامبرش بودند - کشته بود(در جنگ مشرکین با مسلمین در صدر اسلام) . آنان کینه امیرالمومنین علی علیه السلام را در دل داشتند و مایل نبودند که امیرالمومنین علی علیه السلام بر ایشان حکومت کند.
چنین کینه ای از دیگران در دل هایشان نبود؛ برای این که [ دیگران] در جهاد، مانند وی پیشاپیش پیامبر خدا نبودند. به همین دلیل، از وی روی گرداندند و به دیگرانْ روی آوردند
📚:عیون اخبار ج ۲،ص ۸۱.
#کپی_با_یک_لعن_ابالشرور_کاملا_جائز_است
هدایت شده از حرم
#معرفی_یاران_امام_حسین (ع)📜
#یار_سوم💕
💚 #عباس_بن_علی(ع)💚
عباس بن علی (به عربی: العباس بن علی) مشهور به ابوالفضل و قمر بنیهاشم (زاده ۴ شعبان ۲۶ هجری قمری و شهادت ۱۰ محرم ۶۱ هجری قمری) (تقریباً ۱۵ مه ۶۴۷ و شهادت ۱۰ اکتبر ۶۸۰ میلادی) پسر علی بن ابیطالب(ع) وامالبنین(ع) و برادر کوچکتر حسین بن علی (ع)است.
شهرت و محبوبیت او نزد مسلمانان به ویژه شیعیان بیشتر به خاطر جنگیدن و همچنین وفاداریش نسبت به حسین بن علی درنبرد کربلا میباشد. آرامگاه عباس بن علی در کربلا برسرراهغاضریه در موضع رزمگاه واقعه کربلا است. عباس بن علی در دهم محرم (عاشورا) در واقعه کربلا در حال آوردن آب از رود فرات جهت رفع تشنگی اهل بیت که توسط سپاه عمر بن سعد محاصره شده بودند،شهید شد.
مراسم یادبود شهید شدن حضرت عباس (ع)، بنابر یک رسم قدیمی رایج در بین مدیحهسرایان و مداحان در روز نهم محرم (تاسوعا) برگزار میشود.
#معرفی_یار_سوم_ادامه_دارد....
📗جعفریان، رسول (۱۳۸۶). تاملی در نهضت عاشورا. انصاریان.
📕 موسوی المقرم, سید عبدالرزاق. سردار کربلا. الغدیر.۲۵۳
و...
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
هدایت شده از حرم
🌴🌸🍃🌴🌸🍃🌴🌸🍃🌴🌸🍃
هر روز معرفی یکی از 30 نفر از ملعون ترین و خبیث ترین نفراتی که در واقعه کربلا بیشترین ظلم را به امام حسین علیه السلام و یاران و اهل بیتش وارد کردند👇👇
#سنان_ابن_انس_نخعی لعنت الله علیه
سِنان بن اَنس بن عمر و بن حیّ بن حارث بن غالب بن مالكک بن وَهبيل سنان، یکی از خبیث ترین و پست ترین چهره های حادثه کربلا است. وی در قساوت قلب، حتی از شمر و عمر سعد نیز پست تر بود.
جنایاتش:
اول:
در روز عاشورا، پس از آن که امام حسین علیه السلام تنها شد و رو در رو با سپاهیان کفر مبارزه کرد ضربات زیادی از نیزه و شمشیر بر بدن مقدس حضرت وارد شد. شمر و سنان بن انس با ده نفر از نیروهای پیاده دشمن به سوی خیمه امام حسین علیه السلام هجوم بردند که امام علیه السلام با دست خود به آن ها اشاره کرد و آن جمله معروف را فرمود که:
اگر دین ندارید و از روز معاد نمی هراسید لااقل آزادمرد باشید، به زن و بچه من چه کار دارید؟ و عمر سعد دستور داد تا متعرض خانواده حضرت نشوند.
دوم:
زمانی که کوفیان (لشگر عمر سعد) به حسین علیه السلام حمله کردند و هر کسی از یک سو آن حضرت را آماج تیر و نیزه قرار داد تمام مقاتل اتفاق نظر دارند بر این که: سنان بن انس در آخرین لحظه، نیزه ای بر پشت آن حضرت زد و آن حضرت از اسب بر زمین افتاد و نیزه از سینه اش بیرون زد، آن ملعون سپس در گلوی امام علیه السلام، تیری فرو کرد.
سوم:
بیشتر مورخین گویند که سنان بن انس، در آخرین لحظات عمر امام حسین علیه السلام، بالای سرش ایستاد در حالی که ریش امام را در دست گرفته و با شمشیر به گلوی حضرتش می زد می گفت:
من سر تو را جدا می کنم و می دانم که تو زاده رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و مادر و پدرت از همه بهترند.
چهارم:
سنان به خولی گفت: زود باش سر او را از بدنش جدا کن! خولی جلو رفت ولی رعب و هیبت امام بر او مستولی شد و بدنش به لرزه افتاد و نتوانست نزدیک شود. سنان با عصبانیت فریاد زد: خدا دهان و بازویت را بشکند! چرا می ترسی؟ و خود آن ملعون از اسبش پیاده شد و سر مقدس امام علیه السلام را از پیکر چاک چاکش جدا کرد و آن را به خولی سپرد!
ملاحظات:
سنان پس از کشتن امام حسین علیه السلام بر در خیمه عمر سعد آمد و با صدای بلند این اشعار را سرود:
أوفر رکابی فضّة و ذهبا
إنی قتلتُ السید المحجّبا قتلت خیر الناس اُمّا و أباو خیرهم إذ یُنسبون نَسبا
یعنی:
رکابم را از طلا و نقره سنگین کن
که من شاه پرده دار را کشته ام
کسی را کشته ام که پدر و مادرش از همه بهتر بودند
چون همه مردمان نسب خویش را بگویند
نسب وی از همه والاتر و برتر است
سرنوشت او:
1- مختار ثقفی، سال 66 هـ.ق، که به خونخواهی حسین بن علی علیه السلام و یارانش، قیام کرد، و بعضی از قتله کربلا را گرفت و به مجازات رساند، مأمورانش سنان را در شهر بصره، دستگیر کرده خانه اش را ویران نمودند و بند بند انگشتانش را از هم جدا کرد، سپس دست و پایش را بریده و در دیگی از روغن زیتون جوشان انداخت و او دست و پا می زد تا مرد.
2- زمانی که مختار ثقفی قیام کرد، به دنبال سنان بن انس فرستاد که می گفت من حسین علیه السلام را کشته ام. ولی او به بصره فرار کرده بود، لذا مأموران مختار نتوانستند بر او دست پیدا کنند و فقط خانه اش را ویران کردند.
3- وی بعد از واقعه کربلا، در زمان قیام مختار و خون خواهی او در نبرد با سپاه ابن زیاد، به رهبری ابراهیم اشتر، اسیر شد. ابراهیم وقتی جنایات سنان بن انس را از زبان خودش شنید او را با اعمال شاقه مجازات کرد، همین که سنا در آستانه مرگ قرار گرفت سرش را بریدند و بدنش را سوزاندند.
بر #مالک_بن_یسر تا قیامت لعنت
بر #حصین_بن_تمیم تا قیامت لعن
بر #ابحر_ابن_کعب تا قیامت لعنت
بر #سنان_بن_انس_نخعی تا قیامت لعنت
📚نفسالمهموم
📚ترجمه کامل ابن اثیر
📚تاریخ طبری
📚منتهیالامال
📚ابصار العین
📚موسوعه الامام الحسین به نقل از: عمادالدین طبری، نفس المهموم، کامل بهائی، لهوف، ارشاد و بسیاری منابع دیگر
🌎🥀🍂
🥀
❇️ تقویم نجومی
🗓 یکشنبه
🔹 ۲۴ تیر/ سرطان ۱۴۰۳
🔹 ۸ محرم ۱۴۴۶
🔹 ۱۴ ژوئیه ۲۰۲۴
💠 مناسبتهای دینی
⛺️ قحط آب در خیمههای امام حسین علیهالسلام و شدت عطش اهل بیت علیهمالسلام
💦 حضرت ابوالفضل علیهالسلام به دستور امام، همراه با ۳۰ نفر جنگجو و ۲۰ نفر سواره، ۲۰ مشک آب تهیه و به خیمهها رساند و لقب «سقا» گرفت
🌓 امروز قمر در «برج میزان» است.
🦂 ساعت ۱۸:۲۵ قمر وارد برج عقرب میشود.
✔️ برای امور زیر نیک است:
خرید و فروش
مهمانی دادن
شروع به کار
دیدار با رؤسا
آغاز درمان
فروش جواهرات
🌎🔭👀
👼 زایمان
نوزاد عمر طولانی دارد.
🚘 مسافرت
همراه صدقه باشد.
💞 انعقاد نطفه
🔹 امشب (شب یکشنبه)
دلیلی بر منع یا استحباب نیست.
💇 اصلاح سر و صورت
باعث بیماری میشود.
🩸حجامت،خوندادن،فصد،زالو انداختن
باعث درد سر میشود.
💅 ناخن گرفتن
روز مناسبی نیست.
موجب بیبرکتی در زندگی میگردد.
👕 بریدن پارچه
روز مناسبی نیست.
موجب غم و اندوه شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود.
این حکم شامل خرید لباس نیست.
🌎🔭👀
😴 تعبیر خواب
رویایی که امشب (شب یکشنبه) دیده شود، تعبیرش در آیه ۸ سوره مبارکه انفال است.
﴿﷽ لیحق الحق و یبطل الباطل﴾
بین خواب بیننده و دیگری اختلافی پیش آید و دعوا را نزد قاضی یا حکم برند و معلوم شود حق با خواب بیننده است. ان شاءالله
مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
📿 وقت استخاره
از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲
از ساعت ۱۶ تا مغرب
📿 ذکر روز یکشنبه
«یا ذالجلال و الاکرام» ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح
۴۸۹ مرتبه «یا فتاح»، موجب فتح و نصرت یافتن میگردد.
🌎🔭👀
☀️ ️روز یکشنبه متعلق است به:
💞 #حضرت_علی علیهالسلام
💞 #فاطمه_زهرا سلاماللهعلیها
اعمال نیک خود را به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم
از اذان مغرب آغاز و اذان مغرب روز یکشنبه پایان مییابد.
🥀
🌎🥀🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆👆👆👆👆👆👆
بماند به یادگار
ایستگاه صلواتی حضرت علی اصغر سلام الله علیها
تیرماه ۱۴۰۳
انجام وظیفه ای محضر پدر مهربان عوالم
و
پدر مهربان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ معنی واژه تَنَقَّبَتْ
برداشتن پرده از رازی هزار ساله...
✅✅ کانال حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ شهرستان راز، این نوجوان در مقابل طوفان تلاش میکند تا موکبی که برای پذیرایی از عزاداران حسینی برپا شده است را سرپا نگه دارد
✅✅ کانال حرم
*حدیث کساء که بصورت شعر نوشته شده است*💥 تقدیم به شما محب اهل بیت که عاشق این خاندان معظم ومعزز هستید لطفأ تا انتها با تأمل وتفکر برای فرزندان خود بخوانید لذت میبرند و بیشتر پی به ارزش معنوی حدیث شریف کساء میبرند تا گول کسانی که منکر حدیث کساء هستند را نخورند
✅این حدیث آمد ز زهرای بتول ،
فاطمه صدیقه بنت الرسول ،
روزی آمد خانه ما مصطفی ،
گفت با حالی شبیه التجا ،
ضعف دارم جان بابا دخترم ،
پهن کن بابا عبایی بر سرم ،
آن عبایی را که دارم از یمن ،
آن عبا بر من بکش ای ممتحن ،
گفتمش بابا بلا دور از شما ،
در پناه مهر و الطاف خدا ،
من کشیدم آن عبا بر روی او ،
یک نظر کردم به ماه روی او ،
صورتی زیبا تر از قرص قمر ،
روشن و زیبا نکو تر از سحر ،
ساعتی بگذشت و آمد مجتبی ،
گفت ای مادر سلام و صد دعا ،
گفتمش مادر سلامم بر شما ،
نور چشمم ای عزیز با وفا ،
گفت مادر خانه دارد عطر گل ،
هست بوی جد ما ختم رسل ،
گفتمش ای نور چشمم بوی او ،
آمده در خانه با گیسوی او ،
رفت نزد حضرت خاتم حسن ،
گفت بابا جان فدایت جان و تن ،
گفت بابا صد سلام و صد درود ،
بر شما ای خاتم رب ودود ،
با اجازه رفت در تحت کسا ،
در کنار مصطفی شد مجتبی ،
بعد از آن آمد حسین و با سلام ،
گفت بوی جدم آید بر مشام ،
گفتمش ای نور چشمانم حسین ،
ای عزیز فاطمه ای نور عین ،
جدتان در خانه در زیر کسا ،
آمده امروز شد مهمان ما ،
با اجازه رفت در زیر کسا ،
در کنار مصطفی شد با حیا ،
بعد از آن آمد علی مرتضا ،
گفت زهرا جان سلامم بر شما ،
بوی یار مهربان آید همی ،
بوی جوی مولیان آید همی ،
گفتم او را یار ختمی مرتبت ،
صاحب خُلقِ عظیم و مرتبت ،
آمده مهمان ما بابای من ،
آمده مانند جان در جسم و تن ،
رفت نزد احمد و گفت این سوال ،
چیست رمز و راز این وقت و مجال ،
با اجازه رفت در زیر کسا ،
در کنار مصطفی شد مرتضا ،
بعد از آن رفتم کنار اهل خود ،
تا بجویم با عزیزان وصل خود ،
ما همه بودیم در زیر کسا ،
دست خود برداشت بابا بر دعا ،
گفت یارب اهلبیتم را ببین ،
بهترین خلق خدا روی زمین ،
خونشان با خون پاک من قرین ،
جسم و جان دارند از من با یقین ،
جسمشان را از بدیها دور کن ،
قلبشان را خانه ای از نور کن ،
لطف کن بر خاندانم با کرم ،
تا ابد آباد گردان این حرم ،
دشمن آنها مرا هم دشمن است ،
پیش چشمم جلوه اهریمن است ،
هر که در دل حُبِّشان دارد به جان ،
می شود محبوب من در دو جهان ،
بانگ حق برخاست از عرش برین ،
کای ملائک بشنوید این با یقین ،
هر چه را من آفریدم در جهان ،
این زمین و جمله هفت آسمان ،
کوه و دریا را اگر من ساختم ،
نه فلک را اینچنین پرداختم ،
هر چه زیبائیست در شمس و قمر ،
ظلمتِ شبها و نور در سحر ،
ساختم اینها به عشق مصطفی ،
ساختم با مهر این اهل کسا ،
بانگ زد جبریل مَن تَحت الکسا ،
صاحب کرسیُّ و مجد و کبریا ،
بانگ حق برخاست زهرا س و پدر ،
معدن ایمان و کان هر گوهر ،
حیدر و فرزند پاکش مجتبی ،
هم حسینِ بنِ علی در کربلا ،
گفت جبرائیل ای رب جلی
میروم من نزد زهرا و علی ،
با اجازه نزد ما زیر کسا
آمد و می خواند ، پیغام خدا
گفت ای پیغمبر عالی مقام ،
می رساند حق به درگاهت سلام ،
هر چه که در کل عالم خلق شد ،
از برای اهل زیر دلق شد ،
گفت از این خانواده تا ابد
دور شد ناپاکی و هر فعل بد ،
جسم و روح خاندانت پاک شد ،
نامشان بر تارک افلاک شد ،
گفت حیدر چیست رمز جمع ما ،
چیست مزد راوی این وضع ما
گفت هر کس نقل کرد این ماجرا ،
در میان دوستان مرتضا
هر غمی دارد خدا شادی کند ،
بر اسیران بانگ آزادی کند
مشکلات جمعشان حل می شود ،
سحر درد و غصه باطل می شود ،
گفت مولا رستگارانیم ما
همچنان گل در بهارانیم ما ،
شیعه با این نقل می گردد سعید
بهتر از این مژدگانی کس ندید ،
شفای تمامی مریضها و رفع بلا بحق پنج تن آل عبا "🌹
" التماس دعا ی مخصوص 🌹🌹
#کپی_با_یک_لعن_ابالشرور_کامل_جائز_است
4_6012731808108513248.mp3
3.42M
.
💚 اهمیـت لَـعـن و تبـری .
💚
گوش بدهید انشاء الله در کاروان خادم الرضا علیه السلام تبلیغ برائت میشود
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۸۳ و ۲۸۴
_....جاتون توی خونه خالیه اما از ته قلبم دعای #عاقبت_بخیری برات میکنم.پیمانو #ببخش و دلتو #سبک کن.
_این حرفو نزنین.من واقعا بهتون مدیونم.
مهم نیست...اون موقع از هم شناختی نداشتیم.شما هم مثل مادر نداشتهی من. من اگه از این خونه هم رفتم شما حتما باید بیاین و امید و من رو ببنین.ولے فعلا که مشخص نیست تا ببینیم خدا چی میخواد.
با اینکه پیمان راه زندگیام را به کلی دگرگون کرد و وارد وادی کابوسی تلخ شدم اما او را میبخشم.او هم خودش یک فریب خورده بود.زندگیمان را سازمان پر از حسرت کرد و هیچوقت پاسخگوی این نبود.با پوپک و پژمان دیگر انگار خواهر و برادر شده بودیم.
خیلی زود یک جلسهی ساده که نمیتوان اسمش را خواستگاری گذاشت در خانه شکل میگیرد.بابااسماعیل خیلی هوایم را دارد.آن شب حس میکنم من هم بابا دارم.
بیبیرعنا مدام نگاهم میکند و از من تعریف میکند.عفت خانم هم حرفش را تایید میکند.بابا اسماعیل میگوید:
_رویاخانم خیلی سختی کشیده.ما تا عمر داریم شرمنده هستیم... دلم نمیخواد از آرامش و زندگی محروم بشه.با پوپکم هیچ فرقی نداره. شما به خواستگاری عروسم نیامدین! رویا جان دخترمه!خواهش میکنم اون چیزی که لایقش هست رو بهش برسونین.امید هم نفسمه... پسر عزیزمه! رویا خانم سختیها برای این بچه کشیده و نخواسته اون به سختی بیوفته. آقا محسن براش پدری کنین... منم هر کاری..هر کاری بگید براش انجام میدم.
بغض مانع حرفش میشود.آقا محسن سرش را پایین میاندازد و میگوید:
_میفهمم. خدا برای بندههاش آزمایشهای زیادی میگذاره.شاید امتحان من امیدعزیز هست.من تمام تلاشمو میکنم از این امتحان سر بلند بیرون بیام.
مهریهام را نمیخواهم سکه بگذارم اما بیبیرعنا اصرار میکند و دو سکه مینویسیم. باقیاش را تنها تحفهی معنوی میخواهم و یک جلد قرآن مجید.آن جلسه تمام میشود.فردایش به اصرار برای خرید حلقه راهی تهران میشوم.بابا اسماعیل نمیآید تا من راحت باشم.همان مغازههای اول یک حلقهی خیلی ساده انتخاب میکنم.آقامحسن هم یک انگشتر عقیق زیبا میگیرد.به اصرار بیبیرعنا چند دست لباس میگیرم.
همه چیز به خوبی میگذرد.بابا اسماعیل و عفت خانم فردا برای محضر میآیند. محضردار وقتے میفهمد پدر و مادرشوهرم آمدهاند جا میخورد.حق هم دارد... واقعا عجیب است!چادر رنگی را سرم میکنم و روی صندلی کنار آقامحسن مینشینم.عاقد شروع میکند به خواندن خطبه. همان دفعه میخواهم بله را بگویم که بیبیرعنا میگوید عروس رفته گل بچینه.بار دوم میگوید عروس خانم رفتن گلاب بیاره.در چشمان بابا اسماعیل اشک حلقه زده.استرسم در لحظهی آخر تبدیل به یک آرامش عجیب میشود و به آرامی بله را میگویم.همان چند نفر دست میزنند.آقا محسن هم بله را میگوید.حلقهها را با دستانی لرزان در دست هم میکنیم.نگاهم به حلقهی سادهام است و تپش عشق پنهان شده در درونش...
بابا اسماعیل با بغض بهم میگوید:
_خوشبخت بشی بابا...آرامشتو ببینم.
عفت خانم هم با اینکه دودل است اما تبریک میگوید.امید تا مرا میبیند خودش را در آغوشم پرت میکند.بیبیرعنا بوسه به گونههایم میکارد و میگوید:
_مبارکه عزیزم!
تشکر میکنم.بابا اسماعیل دوباره سفارشم را به آقامحسن میکند.بعد از اتمام کارمان در محضر بیرون میآییم.بیبیرعنا بابا اسماعیل و عفت خانم را برای ناهار به خانه دعوت میکند.ناهار را دور هم کباب میخوریم.برای پوپک و پژمان هم کنار میگذارد.دم رفتنشان بغضم میگیرد.عفت خانم را در آغوشم میفشارم و میگویم:
_فراموشم نکنین.
بابا اسماعیل با لبخندی شیرین میگوید:
_مگه میشه؟ جات خالیه حتما پوپک و پژمان بهونهت رو میگیرن.
_حتما بیارینشون ببینمشون.
چشم میگویند.تا دم در بدرقهشان میکنیم.با خجالت برمبگردم خانه.امید مشغول اسباب بازیهاییست که بیبیرعنا برایش خریده.
_مادر میخواین با محسن برین بیرون.برید یه چرخی توی شهر بزنین.من امیدو نگه میدارم.
اول نمیپذیرم.میگویم حتما امید اذیتش میکند اما بعد وقتی میبینم خوب باهم انس گرفتهاند قبول میکنم.آقامحسن ماشین را دم درمیآورد.چادرم را محکم به خود میچسبانم و دستگیرهی در را فشار میدهم.تکان میدهم و خداحافظی میکنم.
آقامحسن هم سوار میشود و به راه میافتیم.سرم تا آخرین حد پایین است.گاه نگاهم را بالا میآورم و به خیابانها نگاه میکنم.با شنیدن صدایش مغزم قفل میکند.
_کجا بریم بنظرتون؟
_والا نمیدونم
_شما مقصدو انتخاب کنین.
کمی فکر میکنم و میگویم:
_اگه میشہ بریم شاه عبدالعظیم.
از پیشنهادم خوشش میآید.توی راه خیلی کم حرف میزنیم.به آنجا که میرسیم تقریبا غروب شده.تصمیم میگیریم برای نماز هم بمانیم. قرارمان میشود گوشهی دیواری که با دستش نشانم میدهد.آرامش عجیبی در آن فضا جاریست.دست به ضریح میکشم و از ته دل برای #همه خوشبختی و انس باخدا میطلبم.در طول نماز
در طول نماز خدا را هزاران بار شکر میکنم. برمیخیزم پای آن دیوار آقامحسن را میبینم و برای تاخیرم عذرخواهی میکنم.آقا محسن با خندهای زیبا و شیرین رو به من میگوید:
_میخواین بریم همین طرفا چند سیخ جیگر بخوریم.بالاخره هرجا سوغاتی داره! بنظرم اینجام سوغاتش جیگرا و کبابهاشه!
قبول میکنم.پشت میزی مینشینیم.گاه متوجه نگاههای سنگینش میشوم.سرم را پایین میاندازم. صدایم میزند:
_رویا خانم.
_بله؟
_من میخوام یه اعترافی بکنم.
_چی؟
_راستش من از وقتی فهمیدم دوستتون دارم آروم و قرار نداشتم.شاید از اولین دیدارمون توی دادگاه.من ازون موقع این دردشیرین رو کنج دلم نگه داشتم و هربار که بهش فکر میکردم بهترین فرصتم بود.من امروز بالاخره به آرزوم رسیدم.شما وجودتون خاصه! همیشه متوجه فرقتون با بقیه بودم. نفهمیدم اون چیه منو به سمتتون میکشونه.
سرم را اندکی بالا میآورم و با خجالت نگاهش میکنم.برای اولین بار مزهی عشق ناب و آمیخته به حیا دلم را شاداب میکند.همینطور در طول خوردن غذا مزه میپراند. و در نظرم دوستداشتنیتر میشود.از جیگرکی که بیرون میزنیم میگویم:
_منم میخوام یه اعترافی کنم.
خندهاش میگیرد و میگوید:
_شما هم؟!
ریز ریز میخندم.
_راستش یه شب که توی خونتون بودم. دیدم صدای قرآن خوندن میاد.خیلی زیبا و حزین بود. با اینکه خیلی صداتون ضعیف به گوشم میرسید اما خیلی لبپنجره نشستم به شنیدن.
انگار خجالت میکشد.سوار ماشین میشویم.راه خانه در پیش میگیریم و یکباره رو به او میگویم:
_میشه یه جای دیگه هم بریم؟
_کجا؟
_دلم میخواد برم سر قبر مادر و پدرم.
با تعجب میگوید:
_این وقت شب؟
بعد فوری حرفش را عوض میکند:
_نه مشکلی نیست میریم.
خوشحال میشوم.دوست دارم در این شب حتما سر قبر پدر بروم و برایش از دل بگویم. قبرستان سوت و کور است.کمی ترس برم میدارد.آقامحسن جلوتر میرود و جاییکه برق ندارد میگوید من هم بروم.
با همان آدرس چشمی خودمان را به قبر میرسانیم.شب مهتابی است و زیر نور مهتاب نوشتههای روی قبر را میتوانم بخوانم.آقامحسن آب میآورد و درحال فاتحہ خواندن است.از پدر برایش میگویم.. از بزرگ کردن من بدون مادر.. دلم هوایش را میکند. هرچقدر هم که عقایدش با الانم متفاوت است اما باز هم دوست دارم یکبار دیگر ببینمش.
_به سختی منو بزرگ کرد.خیلی دوست داشتم اون هم راه درست رو پیدا کنه اما عجل مهلت نداد...
●●سال یکهزار و سیصد و هشتاد و دو.چهارده سال بعد...●●
آب را روی سنگ قبر میریزم.دستم میکشم روی نوشتهها و خوب میشویم.از بالا نگاه قبر میکنم.
اسماعیل خسروانے.. متولد...
گل سرخ را روی قبر میگذارم و فاتحه میفرستم. انگار همین ده سال پیش بود که لباس ماتم پوشیدم و راهی آن قطعه شدم.و چه روز بدی بود.درد از دست دادن بابا اسماعیل بدجور قلبم را شکست.هر پنجشنبه که به بهشت زهرا میآیم به هر سهشان سر میزنم.سوار اتوبوس چند ساعت در راه میمانم تا به خانہ میرسم."امید و علی" از مدرسه برگشتهاند."امیرحسین" شش سالهام با چشم گریان به طرفم میآید و میگوید:
_مامان؟ علی ماشینمو خراب کرد.
دستی به سرش میکشم و میگویم غصه نخورد و پدرش برایش درست میکند.محسن هم بالاخره از راه میرسد.
دستی به شانهی امید میزند و میگوید:
_چطوری جوونمرد؟
پسرها خانه را روی سرشان گذاشتهاند و محسن هم که آمده انگار چهار بچه دارم!
بین این هیاهو زنگ موبایلم را میشنوم.هیس میگویم و تلفن همراه را برمیدارم.شمارهی ناشناس است.صدایش نمیآید و اینطرف هم بچهها سر و صدا میکنند.به اتاق میروم.
_بفرمایید؟ با کی کار داشتین؟
_الو؟ رویا؟
_شما؟
صدای گریه گوشم را پر میکند.
_منم پری!
زبانم بند میآید..پری؟..گریان میگوید:
_ببین رویا من به سختی شمارتو پیدا کردم.گوش بده ببین چی میگم.من از اشرف فرار کردم. نمیتونم برگرم ایران مجبورم برم ترکیه یا هر جای دیگه...اصلا حالم خوب نیست. زنگ زدم با یکی حرف بزنم. دلم میخواد حرف بزنم اما کسی رو نداشتم.اَ..امیرو چند سالی میشه ندیدم. بعد اون طلاق اجباری دیگه نمیشد به راحتے همو ببینیم.خیلیا رو جدا کردن. زنو شوهر.. مادر و بچه.کار خوبو تو کردی. راحت شدی.کاش منم مث تو فکرمیکردم. الان نه راه پس دارم نه پیش.اگه نرفته بودی بچتو.. بچتو میفروختن به یکی.. مثل سرنوشت بچههایی که معلوم نیست چه بلایی سرشون اومده!مامان و بابام خوبن؟خبری ازشون داری؟
گریهاش زیاد میشود.
_کاش منم برمیگشتم. دلم براشون تنگ شده..الو؟ الو رویا؟ هستی؟
به سختی زبان میچرخانم.
_آ..آره.
_مامانو بابام خوبن؟
اشک از گونهام سرایز میشود:
_بابا اسماعیل..پنج سال بعد اون ماجرا فوت شد.با کاراتون لهش کردین.با حرف مردم و گناههای شما پیرمرد از پا افتاد.
دادش بالا میرود.
_ای وای! ای خدا!
صدای بوق ممتد گوشم را پر میکند.گوشی از دستم میافتد.صدای هق هقم بلند میشود و محسن را با چشمان هراسان میبینم..
✍ این داستان پایانی برای شروع نفاق و دشمنی سازمان مجاهدین خلق به گونهای دیگر است... #جهاد ما نیز ادامہ دارد...
☆☆پایان☆☆
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛