حرم:
✨بسیار زیبا✨
#من_یک_بانوی_ایرانی_مسلمانم
🌹ﺍﺯ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﭘﺪﺭﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯿﺸﺪ هرچه خریده بود اول به ﻣﻦ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺳﻔﺎﺭﺵ #پیامبرﺍﺳﺖ ...
🌹ﺍﻭﻝ ﻣﺮﺍ ﻣﯿﺒﻮﺳﯿﺪ ﺳﭙﺲ به ﺳﺮﺍﻍ #ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺗﺎ ﺳﻨﺖ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺠﺎ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ ...
🌹ﻃﺒﻖ ﺭﻭﺍﯾﺎﺕ #ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍ ﺧﻮﺵ ﻗﺪﻡ و سعادتمند ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﭼﻮﻥ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ #گل🌸ﺧﻄﺎﺏ ﻣﯿﮑﺮﺩ چرا که از امامش علی ( ع)آموخته بود که زن ریحانه است نه قهرمان..
🌹وقتی ازدواج کردم،وظیفه ی سنگین #جهاد از دوش من برداشته شد و دادن یک لیوان آب به همسرم اجر جهاد در راه خدا را برایم داشت...
🌹خداوند برایم حق #مهریه و نفقه قرار داده تا استقلال مالی داشته باشم و دستم جلو هیچ کس دراز نباشد...
🌹از طرفی ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻋﻤﺮ ﺑﻪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﻭ ﺗﺤﻘﯿﻖ ﻭ ﻫﻨﺮ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻡ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻏﺪﻏﻪﯼ ﺍﻣﺮﺍﺭ ﻣﻌﺎﺵ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﯾﻦ #ﻭﻇﯿﻔﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﺩﻥ ﭘﺪﺭ ﯾﺎ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻧﻬﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ
🌹ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺣﻖ ﻣﻬﺮﯾﻪ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺑﻔﻬﻤﺎﻧﺪ #ﺍﺭﺯﺍﻥ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﮐﻪ
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻫﻮﺱ ﮐﻨﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﻋﻮﺿﻢ ﮐﻨﺪ...
🌹پدرم همیشه #مواظب بود تا دلم نشکند و آزاری نبینم چراکه پیامبرش گفته است:
زنان مانند #بلور اند حساس و شکننده.آنها را نیازارید...
🌹وقتی مادر شدم خدای مهربان از محبت و عشق خودش در من دمید تا نسل آینده بشر را تربیت کنم و به پاداش آن #بهشت ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﻢ قرار داد...
🌹ﺩﯾﻪ ﯼ ﭘﺪﺭ ﻭﺑﺮﺍﺩﺭ ﻭ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﻭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻣﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ
اگر_ﺑﻪ ﻧﺎﺣﻖ_ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺗﺎﻣﯿﻦ ﻣﺎﻟﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺟﺒﺮﺍﻥ #ﻣﺎﻓﺎﺕ ﺷﻮﺩ
🌹به مسلمان بودنم افتخار میکنم که پیامبرش گفته است :
چه فرزند خوبی است #دختر
پرمحبت، کمک کار، مونس و همدم، پاک و علاقه مند به پاکیزگی
(ﻣﻌﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﻮﻫﺒﺖ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻡ)
✅ﺣﺎﻟﻢ ﺍﺯ فمنیسمی بد میشود که ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﻣﺮدان #ﻣﺴﺎﻭﯼ ﻗﻠﻤﺪﺍﺩ ﻣﯿﮑﻨﺪ.
ﻣﻦ تساوی ای ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﺷﺐ ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ بدوم ﮐﻪ ﺳﺮ ﻣﺎﻩ ﺣﻘﻮﻕ
#ﻣﺪﺭﻥ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺭﺍ بگیرم.
🌸من ریحانه ام 🌸
جایگاهم فراتر ازین هاست🌹
@haram110
حرم:
بالاتر از #جهاد در راه خدا
✅مردى نزد حضرت محمد(ص)آمد و گفت:
يا رسول الله! من مشتاق #جهاد هستم اما پدر و مادر #پيرى دارم كه با حضور من آرامش دارند و از دوری من #ناراحت می شوند.
حضرت محمد(ص) فرمودند:
کنار پدر و مادرت بمان كه به خدا سوگند، يك #شبانه روز همدمى و #آرامش آنها در کنار تو، بهتر است از یک سال #جهاد کردن در راه خدا
📚بحار الانوار ، ج۱۶ ، ص ۲۳
کانال حرم
باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشوید
👇🌹👇
@haram110
💖🍃❤🍃🌼🍃💖🍃
شما هم معرف کانال باشید
💢 #جهاد ما #انتظار است و بس!
قالَ سیدنا الصَّادِقُ صلوات الله علیه:
مَنْ مَاتَ مِنْکُمْ وَ هُوَ مُنْتَظِرٌ لِهَذَا الْأَمْرِ کَمَنْ هُوَ مَعَ الْقَائِمِ فِی فُسْطَاطِهِ قَالَ ثُمَّ مَکَثَ هُنَیْئَهً ثُمَّ قَالَ لَا بَلْ کَمَنْ قَارَعَ مَعَهُ بِسَیْفِهِ ثُمَّ قَالَ لَا وَ اللَّهِ إِلَّا کَمَنِ اسْتُشْهِدَ مَعَ رَسُولِ اللَّهِ (صلی الله علیه و آله)
💫 حضرت آقا امام صادق صلوات الله علیه:
هر کس از شما بمیرد در حالی که منتظر ظهور او باشد مانند کسی است که با حضرت قائم (عجل الله تعالی فرجه الشریف) در خیمه ایشان بوده است؛ سپس کمی سکوت کرد و فرمود: نه، بلکه مانند کسی است که همراه با حضرت شمشیر بزند؛ به خدا قسم نیست مگر مانند کسی که همراه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شهید شده است.
📚 بحار الأنوار - ط دارالاحیاء التراث ج 52 ص 126 ح 18
#شبهات_فاطمیه (۱)
#پیشگویی
⁉️علت صبر امیرالمومنین علی علیهالسلام
☑️ اگر امیرالمؤمنین تنها ۴۰ یاور داشتند با خلفای سقیفه به جهاد بر میخاستند.
➖〰️〰️〰️▪️➖▪️
📜 فقال لهم علي عليه السلام: لقد وفيتم بصحيفتكم الملعونة التي تعاقدتم عليها في الكعبة : " إن قتل الله محمدا أو مات لتزونهذا الأمر عنا أهل البيت ".
فقال أبو بكر: فما علمك بذلك؟ ما أطلعناك عليها فقال عليه السلام: أنت يا زبير وأنت يا سلمان وأنت يا أبا ذر وأنت يا مقداد، أسألكم بالله وبالإسلام، أما سمعتم رسول الله صلى الله عليه وآله يقول ذلك وأنتم تسمعون: (إن فلانا وفلانا - حتى عد هؤلاء الخمسة - قد كتبوا بينهم كتابا وتعاهدوا فيه وتعاقدوا أيمانا على ما صنعوا إن قتلت أو مت)؟ فقالوا: اللهم نعم، قد سمعنا رسول الله صلى الله عليه وآله يقول ذلك لك: (إنهم قد تعاهدوا وتعاقدوا على ما صنعوا، وكتبوا بينهم كتابا إن قتلت أو مت أن يتظاهروا عليك وأن يزووا عنك هذا يا علي).
قلت: بأبي أنت وأمي يا رسول الله، فما تأمرني إذا كان ذلك أن أفعل؟ فقال لك: إن وجدت عليهم أعوانا فجاهدهم ونابذهم، وإن أنت لم تجد أعوانا فبايع واحقن دمك.
👈فقال علي عليه السلام: أما والله، لو أن أولئك الأربعين رجلا الذين بايعوني وفوا لي لجاهدتكم في الله، ولكن أما والله لا ينالها أحد من عقبكما إلى يوم القيامة.👉
📕كتاب سليم بن قيس الهلالي نویسنده : سليم بن قيس الهلالي جلد : 1 صفحه : 155
http://lib.eshia.ir/70632/1/155
تصویر کتاب(png):
http://l1l.ir/14j9
على(علیه السلام) به آنان (ابوبکر و عمر)گفت:
به راستى كه به آن پيمان نامه لعنتى كه در كنار كعبه منعقد ساختيد وفا كرديد كه در آن نوشته بود اگر خدا محمد را كشت يا كه مرد ، امر خلافت را از ما اهل بيت به زور بگيريد.
(اشاره به صحیفه ملعونه)
ابوبكر گفت: آن را از كجا دانستى؟! ما كه تو را بر آن آگاه نساخته بوديم؟
على گفت: تو اى زبير و تو اى سلمان و تو اى ابو ذر و تو اى مقداد، شما را به خدا و اسلام سوگند مىدهم ؛
آيا شنيديد كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و اله و سلم اين جريان را فرمود و شما گوش مىكرديد كه : فلانى و فلانى، و اين پنج نفر را نام برد، در ميان خويش نامهاى نوشته در آن عهد و پيمان بستهاند كه اگر كشته شدم يا مُردم، چنين كنند؟
گفتند:
آرى! شنيديم كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و اله و سلم اين جريان را به تو گفت كه آنان پيمان بستهاند بر آنچه كردهاند و «در ميان خويش نامهاى نوشتهاند كه اگر مردم يا كشته شدم بر تو بشورند و امر خلافت را از تو اى على به زور بگيرند»،
و تو گفتى: «اى رسول خدا پدر و مادرم فدايت، هر گاه چنين كردند دستور مىدهى چه كنم؟» رسول خدا به تو فرمود:
«اگر #ياورانى يافتى با آنان #جهاد كن و ستيزه نما و اگر #نيافتى بيعت كن و #خون خويش #حفظ نما.»
👈على گفت: به خدا سوگند! اگر آن چهل نفر مردى كه با من بيعت كردند، وفا مىنمودند هر آينه در راه خدا با شما به جهاد مىپرداختم ،
ولى به خدا سوگند #احدى از نسل شما دو تا تا #قيامت به #خلافت
دست نيابد.👉
📕تاريخ سياسى صدر اسلام(ترجمه کتاب سلیم) نویسنده : سلیم بن قیس الهلالی جلد : 1 صفحه : 251
http://lib.eshia.ir/71763/1/251
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
🔶 آخرین وصایای #رسول_خدا صلیاللهعلیهوآله به #امیرمؤمنان 🔶
...ثُمَّ أَقْبَلَ عَلَى عَلِيٍّ عَلَيْهِ السَّلَامُ فَقَالَ: يَا أَخِي، إِنَّ قُرَيْشاً سَتَظَاهَرُ عَلَيْكُمْ وَ تَجْتَمِعُ كَلِمَتُهُمْ عَلَى ظُلْمِكَ وَ قَهْرِكَ. فَإِنْ وَجَدْتَ أَعْوَاناً فَجَاهِدْهُمْ وَ إِنْ لَمْ تَجِدْ أَعْوَاناً فَكُفَّ يَدَكَ وَ احْقُنْ دَمَكَ. أَمَا إِنَّ الشَّهَادَةَ مِنْ وَرَائِكَ، لَعَنَ اللَّهُ قَاتِلَكَ.
... سپس #پیامبر_خدا صلیاللهعلیهوآله رو به #امیرالمومنین عليهالسّلام كرد و فرمود: برادرم، بزودى #قریش بر عليه تو متّحد مىشوند و بر سر ظلم و مغلوب كردن تو سخنشان يكى مىشود.
اگر يارانى يافتى با آنان #جهاد كن و اگر يارانى نيافتى دست نگهدار و خون خود را حفظ كن. بدان كه #شهادت در انتظار توست خدا قاتل تو را #لعنت كند.
📚كتاب سليم بن قيس ج۲ ص۹۰۸ ، الغيبة (للطوسي) ص۱۹۴ ، بحارالأنوار ج۲۹ ص۴۳۸
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#روایت #روایات_نبوی #روایات_علوی
#روایات_فاطمی #هجوم #غصب_خلافت
#حضرت_زهرا #محسن_بن_علی #محسنیه
حرم
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_سیزدهم 💠 عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش
#قسمت_چهاردهم
💠 و صدای عباس بهقدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس میکردم فکرش بههم ریخته و دیگر نمیداند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفسهایش را میشنیدم.
انگار سقوط یک روزه #موصل و #تکریت و جادههایی که یکی پس از دیگری بسته میشد، حساب کار را دستش داده بود که بهجای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!»
💠 و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به #آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بیتابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت میمونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید!
این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب #نیمه_شعبان رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را میسوزانَد.
💠 لباس عروسم در کمد مانده و حیدر دهها کیلومتر آن طرفتر که آخرین راه دسترسی از #کرکوک هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد.
آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ #داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشیها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریدهاند.
💠 همین کیسههای آرد و جعبههای روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بستهشدن جادهها آذوقه مردم تمام نشود.
از لحظهای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای #دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسنترها وضعیت مردم را سر و سامان میدادند.
💠 حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش میگرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمیتواند با من صحبت کند.
احتمالاً او هم رؤیای #وصالمان را لحظه لحظه تصور میکرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در #محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت.
💠 به گمانم حنجرهاش را با تیغ #غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا میآمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت میکرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم میخوان #مقاومت کنن.»
به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لبهایی که از شدت گریه میلرزید، ساکت شدم و اینبار نغمه گریههایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم.
💠 شاید اولین بار بود گریه حیدر را میشنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که بهسختی شنیده میشد، پرسید :«نمیترسی که؟»
مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَهلَه میزد.
💠 فهمید از حمایتش ناامید شدهام که گریهاش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! بهخدا قسم میخورم تا لحظهای که من زنده هستم، نمیذارم دست داعش به تو برسه! با دست #قمر_بنی_هاشم (علیهالسلام) داعش رو نابود میکنیم!»
احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیتالله سیستانی حکم #جهاد داده؛ امروز امام جمعه #کربلا اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچههاشو رسوندم #بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. بهخدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو میشکنیم!»
💠 نمیتوانستم وعدههایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز میخواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کمر داعش رو از پشت میشکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً #حیدری بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید.
نبض نفسهایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرمتر شد و هوای #عاشقی به سرش زد :«فکر میکنی وقتی یه مرد میبینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@haram110
حرم
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_شانزدهم 💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام #امام_حسن (علیهالس
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش
#قسمت_هفدهم
💠 بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش میخواست که جسم تقریباً بیجانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقهام را رها کرد، روی زمین افتادم.
گونهام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بیسر #مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میکردم که دوباره سرم آتش گرفت.
💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!»
پلکهایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت.
💠 عدنان با یک دست موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجههای دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریدهاش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید.
در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط #عشق حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست #داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای #اذان صبح در گوش جانم نشست.
💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود.
هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه شهر #مقام حضرت شده و بهخدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم.
💠 در تاریکی هنگام #سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم تا نجاتم دهد که صدای مردانهای در گوشم شکست.
با دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم میداد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم.
💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم.
عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت.
💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی میتوانست حرارت اینهمه #وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم.
صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت.
💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد.
صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که #آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!»
💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.»
دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غمهایم را پشت یک #عاشقانه پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!»
💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!»
اشکی که تا زیر چانهام رسیده بود پاک کردم و با همین چانهای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟»
💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم #جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.»
و من میترسیدم تا آغاز عملیات #کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمیرفت...
#ادامه_دارد
@haram110
✍نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
میثم تمار
💢🏵️💢🏵️💢🏵️💢🏵️💢
#تنبیه_بدنی_کودک_برای_عبادات
🤔#پرسش
❔این که برخی شبهه می کنند در اسلام می توان کودکان را به خاطر نماز نخواندن زد چقدر #سندیت دارد ❗️آیا اسلام حکم جواز زدن کودکان را می دهد ❕❕
💠#پاسخ💠
👌در این شکی نیست که تا جایی که ممکن است ، برای اصلاح و تربیت کودکان باید از زدن پرهیز کرد و سعی کرد از روش های دیگر #تربیتی استفاده شود .
❕در نقلی آمده است ؛
« پيامبر خدا، از #ادب كردن به هنگام خشم، نهى فرمود »
📚الکافی ج 7 ص 260
🔸 امام على عليه السلام فرمود ؛
« با خشم تربيت [ممكن] نيست.»
📚غرر الحکم ح 10529
❕علمای اهل سنت نقل می کنند ؛
« هيچ گاه پيامبر خدا كسى را با دست خويش نزد؛ نه زن را و نه خدمتكار را، مگر آن كه در حال #جهاد در راه خدا بود.»
📚صحیح مسلم ج 14 ص 1814
🔸 امام على عليه السلام فرمود ؛
« عدالت را بر خشونت، پيش دار تا به محبّت دست يابى، و آن جا كه سخن كارگر مى افتد، دست به كارى [ديگر] مزن »
📚شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ج 20 ص 278
❕راوی می گوید از فرزندم به امام كاظم عليه السلام شكايت كردم. ايشان فرمود ؛
«او را #نزن. با او قهر كن؛ ولى طول نده».
📚بحار الانوار ج 104 ص 99
👌بر این اساس دعوت به نماز و انجام فرایض نیز برای کودکان باید به همراه #ملاطفت و به دور از خشونت باشد .
🔸قرآن می فرماید ؛
« وخانواده ات را به نماز امر كن و خود، بر آن #شكيبا باش » ( طه 132)
👌علی علیه السلام فرمود ؛
« هرگاه پسر به سنّ درك رسيد و چيزى از قرآن را خواند، بايد به او #نماز آموخته شود »
📚دعائم الاسلام ج 1 ص 193
❕امام باقر علیه السلام فرمود ؛
« ما كودكان خود را وقتى پنج ساله اند، به نماز امر مى كنيم؛ ولى شما كودكانتان را وقتى هفت ساله شدند، به نماز امر كنيد. ما كودكان خود را وقتى هفت ساله اند، به روزه وا مى داريم؛ به اندازه اى كه توان دارند، چه تا نصف روز باشد يا بيشتر يا كمتر. وقتى تشنگى و گرسنگى بر آنان چيره شد، افطار مى كنند تا اين كه به روزه، عادت كنند و توان آن را بيابند؛ ولى #شما كودكانتان را وقتى نُه ساله شدند، به اندازه اى كه توان دارند، به روزه وا داريد و وقتى تشنگى بر آنان چيره شد، افطار كنند.»
📚الکافی ج 3 ص 409
👌بر این اساس دعوت به انجام نماز و روزه برای کودکان باید با ملاطفت و نرمی باشد ، اما گاها فرزند توجهی به این دعوت ندارد و گاه و بی گاه از انجام این امور تمرینی #امتناع می کند ، در این صورت به عنوان مرحله آخر که چاره ای جز آن نیست ، در برخی روایات اجازه داده است که زدن خفیفی تا سه ضربه باشد به گونه ای که موجب سرخی یا کبودی نشود تا #کودک به اهمیت فرائض توجه لازم را کند و بعد از بلوغ با اهتمام کامل به انجام آن #مبادرت ورزد ؛
📚بحار الانوار ج 85 ص 132 باب 4
👌روشن است که تنبیه بدنی همه جا بد نیست ، آنجایی ناپسند است که بتوان از راه های دیگر تربیتی به اهداف #عالی برای رشد کودک رسید ، اما به عنوان آخرین راه و مرحله برای سر به راه کردن کودک و تذکر به او برای وظائف پس از بلوغ ، تنبیه #خفیف بدنی طبق تصریح کارشناسان امور کودک می تواند امری لازم تلقی شود .
#پرسمان_اعتقادی
عضویت در کانال جذاب حرم
🌴 @haram110 🌴
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
*آرزوهای_غلط_در_میدان_جهاد*
💠 اگر از فردی که دارد در میدان مبارزه با دشمنان خدا و در رکاب امام زمانش نبرد و #جهاد میکند سوال شود در دنیا چه آرزویی داری و او در جواب بگوید: "آرزو دارم #مدرک تحصیلی دکترا بگیرم یا بگوید آرزو دارم حافظ قرآن شوم و یا فلان شغل را داشتم و یا بگوید کاش درآمد خوب و #ثروت زیادی داشتم!" حتماً به او خواهیم گفت چه ارزشی بالاتر از جهاد در راه خدا چه گوهری نابتر از همین کاری که داری انجام میدهی؟ و اگر بخواهد از موقعیّت خود گلایه کند که چرا به جایی نرسیدهام مورد #سرزنش عقلا قرار میگیرد.
💠 گاه در زندگی مشترک جنس گلایهی زن یا مرد این است که چرا مشغلهی من در زندگی بابت همسرداری، فرزندداری و خانهداری مانع رشد و پیشرفت من شده و نتوانستم از لحاظ تحصیلی، معنوی، شغل و درآمدزایی به جایی برسم.
💠 ریشهی اینگونه توقّعات، ملاک #غلط ما در معنای پیشرفت است و فکر میکنیم #پیشرفت یعنی شغل، درآمد، ثروت، مدرک تحصیلی و جایگاه اجتماعی ویژه در حالیکه ملاک پیشرفت و ارزش در دین (که در روز قیامت نیز همان ملاک مورد بازخواست قرار میگیرد) چیزی جز انجام #تکلیفِ متناسب با شرایط فرد نیست.
💠 وقتی روایت داریم که "جهاد زن، خوب #شوهرداری کردن است" یعنی بالاترین ارزش و پیشرفتی که در نزد خدا برای یک زن خانهدار وجود دارد خوب همسرداری کردن است و ارزش و وظیفهای بالاتر از آن برای او وجود ندارد و مانند یک #مجاهدی است که دارد در وسط معرکه، مبارزه و نبرد میکند و در حال حاضر چیزی باارزشتر و بااولویتتر از این وجود ندارد تا در حسرت آن باشد.
🛑 فضیلت #برائت از دشمنان #اهلبیت بیشتر از #نماز و #روزه و #جهاد و #حج است و #تبری محکم ترین دستاویز است.
🖇 #دوشنبه_های_برائتی
🌸 امام صادق صلواتاللهعلیه فرمودند:
✅قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ لِأَصْحَابِهِ أَيُّ عُرَى اَلْإِيمَانِ أَوْثَقُ فَقَالُوا اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَعْلَمُ وَ قَالَ بَعْضُهُمُ اَلصَّلاَةُ وَ قَالَ بَعْضُهُمُ اَلزَّكَاةُ وَ قَالَ بَعْضُهُمُ اَلصِّيَامُ وَ قَالَ بَعْضُهُمُ اَلْحَجُّ وَ اَلْعُمْرَةُ وَ قَالَ بَعْضُهُمُ اَلْجِهَادُ فَقَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ لِكُلِّ مَا قُلْتُمْ فَضْلٌ وَ لَيْسَ بِهِ وَ لَكِنْ أَوْثَقُ عُرَى اَلْإِيمَانِ...
🔰 #رسول_خدا باصحابش فرمود: كداميك از دستاويزهاى #ايمان محكمتر است؟ گفتند: خدا و رسولش داناترند، و بعضى از آنها گفتند: #نماز و برخى گفتند: #زكاة و بعضى گفتند: #روزه و برخى گفتند: #حج و عمره و بعضى گفتند: #جهاد
👈رسول خدا فرمود: هر يك از اينها را كه گفتيد فضيلتى است، ولى جواب پرسش من نيست. محكمترين دستاويزهاى ايمان #دوستى براى خدا و #دشمنى براى خدا و پيروى #اولياء خدا و #بيزارى از دشمنان خداست.
📚الکافي ج ۲، ص ۱۲۵
👤 #علامه_مجلسی رحمه الله مینویسد:
🔰دوست داشتن اولیا خدا یعنی اعتقاد به #امامت به امامت کسانی که خدا انها را امام و اولی به نفس مومنین قرار داده یعنی #اهلبیت و دشمنی با دشمنان خدا یعنی دشمنی با #غاصبین_خلافت اهلبیت یا همه #مخالفین (اهلسنت) و #کفار
📚مراه العقول ج۸ ص۲۴۱
کانال حرم
🖇 #دوشنبه های_برائتی
🛑 فضیلت #برائت از دشمنان #اهلبیت عليهم السلام بیشتر از #نماز و #روزه و #جهاد و #حج است و #تبری محکم ترین دستاویز است.
✴️ آقا امام صادق صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ فرمودند:
✅قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ لِأَصْحَابِهِ أَيُّ عُرَى اَلْإِيمَانِ أَوْثَقُ فَقَالُوا اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَعْلَمُ وَ قَالَ بَعْضُهُمُ اَلصَّلاَةُ وَ قَالَ بَعْضُهُمُ اَلزَّكَاةُ وَ قَالَ بَعْضُهُمُ اَلصِّيَامُ وَ قَالَ بَعْضُهُمُ اَلْحَجُّ وَ اَلْعُمْرَةُ وَ قَالَ بَعْضُهُمُ اَلْجِهَادُ فَقَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ لِكُلِّ مَا قُلْتُمْ فَضْلٌ وَ لَيْسَ بِهِ وَ لَكِنْ أَوْثَقُ عُرَى اَلْإِيمَانِ...
🔰 #رسول خدا صَلَّی اللهُ عَلَیْه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ به اصحابش فرمودند:
👈 كداميك از دستاويزهاى #ايمان محكمتر است⁉️
گفتند: خدا و رسولش داناترند، و بعضى از آنها گفتند: #نماز و برخى گفتند: #زكاة و بعضى گفتند: #روزه و برخى گفتند: #حج و عمره و بعضى گفتند: #جهاد
↩️ رسول خدا صَلَّی اللهُ عَلَیْه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ فرمودند:
هر يك از اينها را كه گفتيد فضيلتى است، ولى جواب پرسش من نيست. محكمترين دستاويزهاى ايمان #دوستى براى خدا و #دشمنى براى خدا و پيروى #اولياء خدا و #بيزارى از دشمنان خداست.
📚الکافي ج ۲، ص ۱۲۵
اللّهُمَّعجِّللِوَلیِّکَالفَـــرَج 🤲
اَللّهُمَّ الْعَنْ اَلجِبتْ وَالطاغُوتْ وَالنَعْثَل وَالحُمِیراء..
گریهاش زیاد میشود.
_کاش منم برمیگشتم. دلم براشون تنگ شده..الو؟ الو رویا؟ هستی؟
به سختی زبان میچرخانم.
_آ..آره.
_مامانو بابام خوبن؟
اشک از گونهام سرایز میشود:
_بابا اسماعیل..پنج سال بعد اون ماجرا فوت شد.با کاراتون لهش کردین.با حرف مردم و گناههای شما پیرمرد از پا افتاد.
دادش بالا میرود.
_ای وای! ای خدا!
صدای بوق ممتد گوشم را پر میکند.گوشی از دستم میافتد.صدای هق هقم بلند میشود و محسن را با چشمان هراسان میبینم..
✍ این داستان پایانی برای شروع نفاق و دشمنی سازمان مجاهدین خلق به گونهای دیگر است... #جهاد ما نیز ادامہ دارد...
☆☆پایان☆☆
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۴
حرف ها شروع شد...
ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از آنچه برای من گفته بود به آقاجون هم گفت.
👈گفت از هر راهی #جبهه رفته است. بسیج، جهاد و هلال احمر. حالا هم توی #جهاد کار می کند.
صحبت های مردانه که تمام شد،..
آقاجون به مامان نگاه کرد و سرش را تکان داد که یعنی راضی است.
تنها چیزی که مجروحیت ایوب را نشان می داد دست هایش بود.
جانبازهایی که آقاجون و مامان دیده بودند، یا روی ویلچر بودند یا دست و پایشان قطع شده بود. از ظاهرشان میشد فهمید زندگی با آنها خیلی سخت است اما از ظاهر ایوب نه...
مامانم بالبخند من را نگاه کرد، او هم پسندیده بود.
سرم را پایین انداختم...
مادر بزرگم در گوشم گفت؛
_تو که نمیخواهی جواب رد بدهی؟؟خوشگل نیست که هست،.. جوان نیست که هست،.. آن انگشتش هم که توی راه #خمینی جانتان این طور شده... تو که دوست داری.
توی دهانش نمیگشت اسم امام را درست بگوید...
هیچکس نمیدانست من قبلا بله را گفتهام. سرم را آوردم بالا و به مامان نگاه کردم جوابم از چشم هایم معلوم بود.
وقتی مهمانها رفتند...
هنوز لباس های ایوب خیس بود. و او با همان لباس های راحتی گوشه ی اتاق نشسته بود.
گفت:
_مامان! شما فکر کنید من آن پسرتان هستم که بیست و سه سال پیش گمش کرده بودید.حالا پیدا شدم. اجازه می دهید تا لباسهایم خشک بشود اینجا بمانم؟؟
لپ های مامان گل انداخت و خندید.
ته دلش غنج میرفت برای اینجور آدمها...
آقا جون به من اخم کرد.
ازچشم من می دید که ایوب نیامده شده عضوی از خانواده ی ما !
چند باری رفت و آمد و به من چشم غره رفت..کتش را برداشت و در گوش مامان گفت:
_آخر خواستگار تا این موقع شب خانه مردم می ماند؟؟
در را به هم زد و رفت.
صدای استارت ماشین که آمد دلمان آرام شد. می دانستیم چرخی می زند و اعصابش که ارام شد برمیگردد خانه.
مامان لباس های ایوب را جلوی بخاری جا به جا کرد.
_اینها هنوز خشک نشده اند، شهلا بیا شام را پهن کنیم.
بعد از شام ایوب پرسید:
_الان در خوابگاه جهاد بسته است ،من شب کجا بروم؟؟
مامان لبخندی زد و گفت؛
_خب همین جا بمان. پسرم،فردا صبح هم لباس هایت خشک شده اند، در جهاد هم باز شده است.
ادامه دارد...
✿❀