4_6025990732928518067.ogg
525.4K
.
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊
ازمنبهتنصیحت
هیچوقتتوزندگیتهیچچیزیت
روبابقیهمقایسهنکن!
چهوضعِزندگیت
چهشغلیاتحصیلات
چهحتیهمسروفرزندت ...
همیشهاینوبدون
کهاولینقیاسکننده"شیطان"بود
#تلنگر☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂🥀اللّٰھُمَعجللِّوَلیڪَالفࢪَج🍃
یه تماس از شهید حججی🙂💔
جواب بده رفیق.....😉🍃ᷝᷡᷝᷝᷝᷞ
#شهید_حججی
#خدا
ســـــ🌸🌺🌼ــــلام
#صبح_زیباتون_بخیر
روزتون ختم به زیباترین خیرها
امیدوارم🌸🌺 🌼
امروز حاجت دل پاک و مهربانتون
با زیباترین حکمتهای خدا یکی گردد
روزتـون پر از بـهترین ها🌸🌺🌼
🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
《فوری‼️ فورری‼️😰👇》
🚷زنده شدن جنازه درحرم امام حسین(ع)
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#رمانآواےعاشقے♥️💍
#پارتسیوهفتم
سرمو تکیه دادم به صندلی ماشین وفکرم توش غوغایی بود ....
یک هوباصدای فاطمه به خودم اومدم کجایی!!....
یک ساعته دارم صدات میکنم !!...
لبخندی زدم وگفتم هیچ جا ....
فاطمه گفت مونا میفهممت حست غریبه است نمیتونی بیانش کنی !!...
ولی سعی کن به من بگی ...
چون بهتر از هرکسی میتونم کمکت کنم چون روزی جای تو بودم ....
آی آی چه زود گذشت ...
کلا۴ماه بود که وارد مسجد شده بودم وبا مربی حلقه صالحینم خیلی صمیمی شده بودم ...
خیلی ناشکری میکردم وقدر داشته هامو نمیدونستم ....
خدا خیرش بده منو آورد اینجا ....
منم وقتی بچه ها رو دیدم مثل تو بودم ....
توراه برگشت مربیم گفت میدونم چه حالی داری ولی باید با خودت کنار بیای!...
الان ک رفتی خونه یک دفترچه بردار وداخلش بنویس خدایا شکرت بابت همه چیز...
بعد بیا ریز ریز داشته هاتو شکر کن تا قاشق توی دستت هن شکر کن ....
بعد وقتی ناامید شدی اون دفترچه بردار و بخون خود به خود حالتو خوب میکنه ....
منم این راه امتحان کردم و واقعا جواب داد ....
حالا الان من به تو میگم این کارو بکنی....
منم لبخندی زدم وگفتم فاطمه جون وقتی با توام انگار وارد یک کتابخونه شدم که پراز درسه برام ....
واقعا خیلی خوش حالم که باهات آشنا شدم ....
فاطمه هم پشت چشمی نازک کرد وگفت بلههههه دیگه چه کنیم .....
وبعد ۲نفره باهم خندیدیم فاطمه ترمزی زد وگفت خوب مونا خانوم نخود نخود هرکه رود خانه خود....
منم گفتم بیا بالا حالا بعد برو خانه ی خود...
فاطمه لبخندی زد وگفت نه عزیزم دیرم شده بعدا ان شاالله
منم گفتم ان شاالله
بعدم خداخافظی کردیم ...
🦋 نویسنده : مونا اسماعیل زاده 🦋
کپی با ذکر نام نویسنده و لینک کانالمون
🦋@HARAM377🦋
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#رمانآواےعاشقے♥️💍
#پارتسیوهشتم
از ماشین پیاده شدم وکلید از کیفم بیرون اوردم ودر باز کردم ورفتم داخل داشتم می رفتم داخل اتاقم که صدای تق تق شنیدم از آشپزخونه وفکرهای خبیثی زد به سرم وپاورچین پاورچین رفتم سمت آشپزخونه ومامانم هم برگشت منو که دید از ترس جیغی کشید ومنم کلی خندیدم ....
مامانم گفت زهرمار نمیگی سکته کنم بیافتم ....
منم گفتم نه بابا سالمی که خداروشکر....
مامانم گفت کوفت ...
منم رفتم سمت گاز وناخونکی به غذا زدم وبعد رفتم اتاقم وکیفمو پرت کردم روی تخت وخودمو تو آینه نگاه کردم ....
چشمامو لب هامو دماغمو لپ هامو ابروهامو .....
هیچ وقت اینقدر عمیق به خودم نگاه نکرده بودم ...
هیچ وقت اینجوری شکر نکرده بودم ..
یک هو از ته دلم گفتم خدایا شکرت که سالمم...
وبعد لباسامو عوض کردم ورفتم پایین تو آشپز خونه وگفتم خوب مامان خانوم شما هنر نمایی کردی حالا نوبت منه ....
مامانم گفت مگه بلدی ؟؟؟!!!...
منم بالحن لوسی گفتم نه پس چی فکر کردی ببخشید ها دختر زینب خانومم هااا.....
بزار یک کیکی بپزم که انگشت هاتم بخوری باهاش ....
خوب خوب کن خودتو لوس کن....
بیینیم وتعریف کنیم ....
منم دست به کارشدم ویک کیک بعد ۲ساعت پختم وبرش دادم وگذاشتم تو یخچال....
واز آشپزخونه اومدم بیرون ورفتم جلو تلوزیون کنار مامانم نشستم وبغلش کردم میخواستم مهرشو با تمام وجودم احساس کنم ...
وقدر داشته هامو بیشتر بدونم ...
یک هو صدای تلفنمو شنیدم وبلند شدم ورفتم تلفن وبرداشتم ...
شماره ناشناس بود ....
سلامی دادم وگفتم بفرمایید !!...
سلام کرد وگفت عذر میخوام مزاحمتون میشم خانوم مونا محمدی ؟!
گفتم بله بفرمایید؟!
گفت از طرف بانک تماس میگیرم شما برنده ۱۵۰ میلیونی ماشدید ....
ازشدت خوشحالی نمیدونستم باید چیکار کنم
🦋 نویسنده : مونا اسماعیل زاده 🦋
کپی با ذکر نام نویسنده و لینک کانالمون
🦋@HARAM377🦋
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#رمانآواےعاشقے♥️💍
#پارتسیونهم
گوشیو میوت کردم ویک جیغی کشیدم وگفتم وااااای خدایا شکرت بعد چندتاسوال وگزاشتن قرار برای مراحل کارهای اداری گوشیو قطع کردم وخودمو پرت کردم روی تخت وبا یک لذت خاصی به سقف خیره شده بودم باصدای مامانمز به خودم اومدم چی شده؟ کی بود؟ منم باشوقی جیغ کشیدم وپریدم بغلش گفتم
ماااآااااماااااان
جایزه بردم توبانک وییییییییی
مامانم هم باصورتی متعجب گفت واقعا؟؟؟؟؟؟
چقدر؟؟؟؟
گفتم ۱۵۰ میلیون
مامانم گفت خوش شانسی هااااا!!!!...
گفتم بلههههههه دیگه ....
مامانم یک بیشگون ریزی از دستم گرفت وگفت بدو بیا سفره رو پهن کن که بابات الآن هاست برسه ....
منم لوپشو بوسیدم و گفتم چشممم...
شما فقط امر کن ....
مامانمم خندید وگفت منم ۱۵۰ میلیون میبردم اینقدر مهربون میشدم وزبون میریختم ....
چشمکی زدم ورفتم سمت آشپزخونه وشروع کردم به چیدن میز...
میز چیدم داشتم میرفتم سمت اتاق که بابام رسید منم نه گزاشته نه برداشته مثل بچه کوچولو ها بدو بدو پریدم بغلش وگفتم باباااااا حدس بزن چیشده؟!!!
بابامم با صورتی متعجب گفت نمیدونم !!!
گفتم تو بانگ ۱۵۰میلیون برنده شدم ....
یک تقه ای به پیشونیم زد وگفت خوش شانس کی بودی تو؟؟!!!
منم با صورت و لحنی بچه گانه گفتم
اومممممم ....
خودم....
بابامم خندید وگفت آی از دست تو دختر
🦋 نویسنده : مونا اسماعیل زاده 🦋
کپی با ذکر نام نویسنده و لینک کانالمون
🦋@HARAM377🦋
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#رمانآواےعاشقے♥️💍
#پارتچهلم
بابا رفت دست هاشو شست و لباس هاشو عوض
کرد و همه رفتیم سرمیز ناهار خوردیم وبعد من ظرف هارو شستم ورفتم اتاقمو کتابی که زهرا داده بود بهم برداشتم تادوباره بخونم!!...
خیلی قشنگ بود هرچی میخوندم ازش سیر نمیشدم....
یک صفحه از کتاب شانسی باز کردم وشروع کردم به خوندن سرفصل اینجوری شروع کرده بود!...
خداوند باجلال وبزرگی خود دنیارا آفرید ودنیارا خانه ای زیبا وشاد برای زندگی انسان ها قرار داد و این انسان است که می تواند این خانه را به خوبی وشادی حفظ کند ویا آن را به غمکده ای سرد وتاریک تبدیل نماید!!...
باخوندن این متن آه غلیظی کشیدم وباخودم گفتم شاید اون بچه ها به این نتیجه رسیدن شاید دنیا رو اینقدر کوچیک دیدن که جایی برای غم نزاشتن ....
درهمین فکرها بودم که فصل رو شروع کردم به خوندن ...
سال های زیادی گذشت وانسان های زیادی آمدند ورفتند انسان هایی که در روی این کره خاکی ، این کره ای که در جو بی پایان معلق است زندگی میکردند وهرساله نسل به نسل زندگیشون رو به تغییر بوده از زمان انسان های نخستین تابه امروز که نسل های زیادی گذشته است همواره دنیا رو به پیشرفت وترقی بوده، پیشرفتی که گاه انسان ها برای دسترسی به علم بیشتر ودسترسی باجهان بیرون استفاده میکردند وگاه برای نابودی یک دیگر....
این پاراگراف که تموم شد با خودم گفتم خدایا دقیقا این هایی که ظلم میکنند این هایی که این همه برای شهرت دست به هرکاری میزنند برای چیه واقعا؟!!!....
کجا دنیارو میخوان بگیرن ....
ما تویک کره ای زندگی میکنیم به این وسعت که باز اون تو یک منظومه هست که باز اون منظومه تیکه کوچیکی از راه شیری هست که باز راه شیری تیکه کوچکی هست
با این کارها میخوان چیو به دست بیارن؟!....
کره زمین؟؟....
یا امسان هاشو که هیچ کدوم موندنی نیستن !!...
🦋نویسنده : مونا اسماعیل زاده 🦋
کپی با ذکر نام نویسنده و لینک کانالمون
🦋@HARAM377🦋
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#رمانآواےعاشقے♥️💍
#پارتچهلویکم
اصلا پایان اتوبان آرزوهاشون کجاست...؟!
تهش که چی؟!...
بیخیال این افکار شدم وادامه کتاب خوندم ..!
چیست که انسان هارا به مرز نابودی و ویرانی میکشاند ؟!...
پول؟
قدرت؟
اگر دنیا را از همان اول مرور کنیم میبینیم که برخی از انسان ها در طول زندگی خود به دنبال همین معیارها بوده اند وبس ....
برای به دست آوردن ثروت از خوردن حق وحقوق دیگران کوتاهی نمی کنن وبرای رسیدن به قدرت وتصرف یک وجب خاک جنگ و خون ریزی راه می اندازند...
اما بازهم برحرص وطمع می افزایند تاجایی که بابلعیدن جهانی به این عظمت همچون گرسنه گانند...
واین انسان، انسانی که توانایی آن را دارد تا شادی های بزرگی پدید آورد واز این کار دریغ میکند وهمواره بر زندگی خود رنج وغم می افزاید وتلخی وشکنجه واسارت را می پسندد....
صدای اس ام اس گوشی شنیدم
برداشتم فاطمه بود یک کلیپ از بچه ها فرستاده بود دلم براشون قش رفت....
ویدئو نمایشگاهشون بود ...
چقدرشاد بودن انگار کل شادی های دنیا توهمون نمایشگاهشون بود....
کلی قربون صدقشون رفتم تو دلم....
ویدئو تموم شد ورفتم داشتم تو کانال ها چرخ میزدم که یک پست دیدم نوشته بود تو بچه هایت را یتیم کرد ....
ویدئو باز کردم دیدم یک مرکز توان بخشی بود که بچه هاش همشون یک نقاشی ویا یک پرته از شخصیت کشیده بودن وبعضی ها هم کارهای دیگشون تقدیم کرده بودن به اون شخصیت ...
تو مصاحبه اش بچه ها میگفتن خانوم جلیلی دوست داریم ایشون برامون اینجا رو تاسیس کردن وکنارمون مثل یک مادر وایستادن ومهربون بودن....
دلمون براش خیلی تنگ میشه وگریه میکردن ....
دلم کباب شد براشون...
آهی کشیدم و ویدئو رو بستم وگفتم نوش به حالش که این همه مفید بوده ....
کتاب وگوشی گذاشتم رومیز کنار تخت ودراز کشیدم وبه سقف خیره شدم وفکر میکردم که پولمو چیکار کنم ....
یک هو جرقه تو ذهنم خورد....
چطور یک مئسسه بزنم ...!!!
کلی فکرم درگیر بود که در همین حین خوابم برد ...
صبح باصدای گوشیم از خواب بیدار شدم...
🦋 نویسنده : مونا اسماعیل زاده 🦋
کپی با ذکر نام نویسنده و لینک کانلمون
🦋@HARAM377🦋
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃