اشک هام
اشک هام امونم رو بریده بود پشت سر هم می ریخت و من باید سعی میکردم هق هق نکنم که یه وقت سارن نفهمه دارم گریه میکنم
سارن این دفعه بلند تر و با داد و بیداد گفت
سارن= ف حش ب ده راح ت بااااااا ش ی اااسی م من منم سارن
روم رو به طرفش کردم سعی میکردم آرومش کنم
+: باشه باشه آروم باش
مامان سارن بدو بدو رفت پرستار رو صدا کنه مامان من هم سعی داشت سارن رو آروم کنه
ولی سارن همینطور نگاه من میکرد اشک می ریخت و داد میزد
من هم با هق هق هام سعی داشتم آرومش کنم
[۶/۱۲، ۱۱:۳۶] +98 913 602 6795: #ایستگاه_عشق♥🕐
part17
+: لطفا برین ما اینجا آبرو داریم
بهرام = ببینید من خیلی منتظر این موقع بودم
کدوم موقع 🧐😳
+: ببخشید چه موقعیتی؟
بهرام= اینکه شما رو یه جا تنها ببینم و بیام باهاتون درباره موضوعی حرف بزنم
+: خواهشا برین من فردا میرم پارک .... شما بیاین لطفا الان برین🥺
یکم مکث کردم و بعد با تردید خداحافظی کرد و رفت
در رو که بست نفس راحتی کشیدم
نشستم رو تاب
قلبم رو هزار میزد
چرا انقدر با دیدنش استرس گرفتم؟
چرا بیرونش کردم .؟
اصلا من چرا باهاش قرار گذاشتم🤧🥺
صدای زنگ آیفون دوباره به صدا در اومد
بدو بدو رفتم در رو باز کردم و داد زدم
+: گفتم که
یهو با دیدن یاسر دهنم رو بستم یاسر داشت مشکوک نگاهم میکرد
که بهش لبخندی مصنوعی تحویل دادم
خواستم زود برم که گفت
یاسر = چی رو گفتی که؟
چشام رو تو حدقه چرخوندم
+: خب دیگه گفتم پیش زن ت بمون نیا خونه🙂😐
یاسر=🤧😐
با هم رفتیم تو خونه
یاسر رفت تو اتاقش منم رفتن تو آشپزخونه از یخچال کالباس در آوردم ریز کردم تو ظرف
خیار شور و گوجه ها رو هم تو ظرف جدا گانه ای ریز کردم و رو میز چیدم
سس تند رو هم گذاشتم رو میز
نون ها رو تو تستر گرم کردم و تو یک ظرف سبد مانندی گذاشتم
یاسر رو صدا زدم و بعد خودم نشستم رو صندلی یاسر اومد و باهم شروع کردیم به غذا خوردن
+: یاسر من فردا میخوام برم شمال چند روز هم میمونم
یاسر= چه غلطا😐
لقمه رو گذاشتم تو دهنم
+: ببین تو به کسی نگو من رفتم منم به کسی نمیگم تو این چند روز که من شمالم تو و زهرا میاین اینجا
یاسر= قبول نیس
بعد از غذا یه عالمه با یاسر بحث کرد
#ایستگاه_عشق♥🕐
part18
بعد از غذا یه عالمه با یاسر بحث کردم
تا آخرش قبول کرد که برم شمال و به هیچکی نگه
صبح از خواب که بیدار شدم .
بعد از خوردن صبحونه آماده شدم و ساکم رو گذاشتم تو ماشین مامان کولم رو هم گذاشتم صندلی جلو و پشت فرمون نشستم
خدا رو شکر گواهینامه داشتم👌🏿😐
ماشین رو روشن کردم و رفتم پارک
رو صندلی کنار تاب سرسره ها نشستم
گوشیم رو روشن کردم یک پیام از طرف جانفدا برام اومده بود بازش کردم
جانفدا= سلام بله به نظر من هم این خوبه
کِی ماکت رو درست کنیم؟
+: فرقی نمیکنه
بهرام رو از دور دیدم که داشت میومد سمتم گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم تو کولم
هر قدم و که نزدیکم میشد تپش قلبم بالا تر میرفت
وقتی رسید بلند شدم
سلام کردیم و نشستیم
سعی میکردم نگاهش نکنم
یا باهاش چشم تو چشم نشم
برای همین بیشتر به بچه هایی که داشتن با وسایل بازی میکردن نگاه میکردم
بهرام= راستش حتما میدونین که مادربزرگم شما رو برای من خواستگاری کردن؟
آب دهنم رو خیلی طبیعی ولی به سختی قورت دادم
دهنم خشک شده بود
آروم لب زدم
+: میدونم
بهرام= و جوابتون هم منفی بود
+:بله
بهرام=چرا.؟
یعنی برای همین (چرا ؟ ) من و کشونده بود اینجا 😏
سرم رو برگردوندم تا بهش بگم که چشم تو چشم شدیم
زود به جلو م نگاه کردم
دلم میخواست گریه کنم
از بس حالم بد میشد وقتی پیشش بودم و نمی تونستم تو چشاش نگاه کنم و آرامش بگیرم🥺
سرم رو به طرفین تکون دادم و به پایین نگاه کردم
+: چون که فعلا قصد ازدواج ندارم .
بهرام = این جواب برای همه خواستگار هاتون؟
عصبی گفتم
+: بله😒
و بلند شدم و با قدم های محکم به سمت ماشینم رفتم
بهرام دنبالم میومد
بهرام= یاسمن خانم یاسمن خانم وایستید یاسمن اَه یاسمن خانم وایستید یه لحظه
هوووووف 😞
سر جام ایست کردم
اما برنگشتم
وقتی بهم رسید
آروم برگشتم
+: بله؟؟؟؟؟؟؟
بهرام= دلم نمیخواد فکر کنید من مثل بقیه خواستگار هاتونم
با تاسف گفتم
+: ولی برای من هیچ فرقی ندارید دلیلی هم نداره فرقی بزارم براتون
بهرام= ازتون میخوام هنوز هم درباره درخواستم فکر کنید حالا هر جور دوست دارید فکر کنید ولی بدونید من
یکم مکث کرد و اینو گفت و زود ازم دور شد
بهرام = واقعا دوستون دارم...♥#ایستگاه_عشق♥🕐
part19
چونه م می لرزید
دندون هام رو محکم بهم فشار میدادم تا اشکی از چشام پایین نیاد
یعنی بهرام هم منو دوست داشت ؟
یعنی باید بهش فکر کنم
یکی از دختر بچه ها بهم خورد و افتاد رو زمین
با لبخند نگاهش کردم
زود بلند شد عذر خواهی کرد و رفت
ولی من هیچی نگفتم
باید ازش سپاسگذار میبودم
چون منو از فکر هایی که نمی ذاشت آروم باشم کشیده
بود بیرون
بند کولم رو تو دستم مشت کردم و رفتم تو ماشینم
________________
یک هفته بعد
دو سه روزی میشد از شمال برگشتم
مامان و بابا هم از مشهد برگشته بودن
دیروز ماکت رو با جانفدا درست کردیم
قضیه خود کشی سارن رو هم نفهمیدم
یعنی بهم نگفتن ...
ناراحت نشدم شاید واقعا دوست نداشتن من بفهمم
مامان در زد و وارد اتاقم شد
یک آبمیوه هم دستش بود اومد کنارم نشست رو تخت
لب تاپم رو بستم و گذاشتم کنار
لبخندی به روی مامان زدم و آبمیوه رو ازش گرفتم و یه قورت خوردم
مامان= یاسی مامان بهرام دیشب زنگ زده بود
انگار از هیچی خبر ندارم و فراموش کردم قضیه رو خیلی طبیعی یه قورت دیگه خوردم و با شک پرسیدم
+: چی گفت؟
مامان= می خوان بیان خواستگاری
+: اما...
مامان نزاشت حرفم رو ادامه بدم و بلند شد همینطور که به سمت در میرفت گفت
مامان= بیان ببینیم به درد هم میخورین یا نه دیگه بچه نیستی دانشگاه تم که ماشالله اگر دلت هوا کنه میری بهرام هم بچه سالمی
و در اتاق رو بست و رفت
#ایستگاه_عشق♥️🕐
Part20
دست به سینه چهار زانو زدم رو تخت
لب و لوچه م رو آویزون کردم
+: اوا مامان لاست مگه ها . من چند لوزه خعلی بزلگ شدم . نه بزلگی رو یاسی ندوس 🥺.
مثل بچه ها دست هام رو به صورت شادی به تخت زدم
+: ولی یاسی علوس شدن رو میدوسته🥳🤩😂
+: آلههههه😍🙈😂😂😂
و زدم زیر خنده
خاک تو سرم دیوانه شدم واقعا😂
همینطور که تو رویا هام سیر و سفر میکردم آبمیوه م رو نوشیدم
لیوان رو گذاشتم رو میز و یه روسری انداختم رو سرم و بعد رفتم تو تراس هااااای چه حال خوبی داشت
ماه خیلی خوشگل بود
با اینکه دورش پر از ستاره بود
اما اون تک تک تک بود
نرده ها رو محکم تو مشتم فشار دادم و خودم رو به جلو متمایل کردم و نفس عمیقی کشیدم
چقدر سعی میکردم بهش فکر نکنم اما نمیشد
نمیشد که نمیشد
به نرده ها تکیه دادم
یعنی میخوان بیان خواستگاری ؟
خواستگاری من؟
اونم بهرام؟
دوست صمیمی داداشم؟
اونی که من عاشقشم،؟
همونی که دوسش دارم؟
اصلا نمیدونستم به کدوم فکر کنم که یاسر زد به شونه م که یکم ترسیدم
یاسر= سلام بر خواهر گرام
+: سلام
یاسر= به چی فکر میکردی؟
+: مگه برا تو مهمه؟
اخم مصلحتی کرد
یاسر = یعنی چی؟
خندیدم
+: هیچی فقط تو این چند روز که انقدر حالم بد بود همش پیش زهرا خانم بودی😔 منم خیلی خیلی به زهرا حسودی میکنم ها 🙈😂
یاسر قهقه ای زد و همینطور که کنارم بود دستش رو انداخت رو شونه م و منو بیشتر به خودش نزدیک کرد
هوا سرد بود
برای همین بیشتر بهش نزدیک شدم تا توی بغل گرمش جا بگیرم
یاسر = نگفتی به چی فکر میکردی؟
+: باید بگم؟
یاسر= دوست داری نگو
یکم با خودم فکر کردم
باید بهش میگفتم شاید کمکم میکرد
اما اگر می فهمید عاشق دوست صمیمی ش شدم واکنشش چی بود؟
دل و زدم به دریا
+: به بهرام فکر میکردم
یاسر = میخوای درباره ش با هم حرف بزنیم ؟
زود سرم رو به صورت مثبت تکون دادم
+: آره
یاسر=😂😂
+: چرا میخندی😏😐🙈😔
یاسر= هیچی آخه منم به آقا بهرام حسودی م شد 😌🍓
یکی زدم به سرش
+: دیوونه😂😁
و با هم رفتیم تو اتاق یاسر#ایستگاه_عشق♥️🕐
Part21
رو تخت نشستم
یاسر هم نشست رو صندلی میز کامپیوترش
یاسر= خب؟
+: چی بگم
یاسر صورتش رو کج و کوله کردم که زود گفتم
+: باشه میگم
یاسر= سریع😉
+: من ... یعنی چیزه اه ولش کن
و پاشدم برم
یاسر= بشین یاسی
با تردید نشستم سر جام
+: بله🙄
یاسر= من چشام رو می بستم تو حرف ت رو بگو خب ؟
سرم رو پایین انداختم
دقیقا مثل کار بچگی هامون که وقتی میخواستم چیزی بهش بگم و خجالت می کشیدم چش هاش رو می بست و من میگفتم
یاسر=منننن چشمممم هام رو بستم ها
لبخند تلخی زدم
+: یاسر من ...من عاشق شدم .
یاسر چشاش رو باز کرد و با چشا ی از کاسه در اومده بهم زل زد و بعد اومد کنارم نشست
یاسر= ها راست میگی😋😀 اسمش ؟؟
+: ولش
یاسر= بگو دیگه 😒
همینطور که سرم پایین بود دست هام رو از شدت استرس بهم میمالوندم
که یاسر دستم و گرفت تو دستش
با شک سرم رو بلند کردم
که دیدم یاسر یه جوری نگاهم میکنه
آب دهنم رو قورت دادم
یاسر با کف دستش خوابوند تو پیشونیش
ترسیده نگاهش میکردم که خندید و گفت
یاسر = چقدر من خنگم ها😂
+: چ چرا؟
یاسر= نفهمیدم آبجی کوچولو م عاشق دوست فاب م شده😁😜
لبخندی زدم و خجالت زده سرم رو پایین انداختم
+: خب😊🙊
یاسر = باهاش صحبت کنم؟
با چشم های گرد نگاهش کردم
+: یاااااسر کسی بفهمه خودم میکشمت😐😡
یاسر= وا😁
+: نه بسته😜
یاسر= پاشد پاشو برو من کار دارم 😅
+: باشه ولی الان از دستم ناراحت نیستی؟
یاسر= باید ناراحت باشم 🧐
لب هام رو بهم فشار دادم و خندیدم
بلند شدم معکوس به سمت در رفتم و واسه یاسر با دستم بوس فرستادم و گفتم
+: دوست دارم😎😍
و رفتم بیرون و در رو بستم
ولی نرفتم
گوشم رو به در نزدیک کردم تا ببینم چیکار میکنه
که بعد از چند دقیقه صداش تو اتاق پیچید
یاسر= الو سلام دادا خبی؟🤓
مش
خادم الحسین ❤:
کوک بیشتر خودم رو به در نزدیک کردم
یاسر= آره ببین بیا جا ی خونمون میخوام درباره یه دختر باهات صحبت کنم
چیییییی😟
کیه پشت خط؟؟؟
یاسر= می دونی یه دختره هست عاشق ت شده
قلبم رو هزار میزد
یاسر= نههههه😂😂 خودی !
پشت خطی=.......
یاسر=ای بابا میگم دیگه یاسی عاشقت شده
دستام شروع به لرزیدن کرد
در اتاق رو زود باز کردم
دستام رو مشت کردم و چشام رو بستم
+: دیواااااانه ازت متنفرمممم😡😡😡😡😡😡😭😭😭😭😭
دیدم صدایی نمیاد
#عید_غدیر
#یاعلیبگیدودرحدتوانتون
دراینکارخیرشرڪتکنید💙🌙
هدایت شده از ❀گۅهࢪ؎دࢪصدفعشق❀
#عید_غدیر
#یاعلیبگیدودرحدتوانتون
دراینکارخیرشرڪتکنید💚🌙
هدایت شده از ❀گۅهࢪ؎دࢪصدفعشق❀
__
ڪنکوریا خدا قوت..⚡️✨
ان شاءاللّٰه نتیجھ زحماتتونو ببینیدツ♥
هدایت شده از ❀گۅهࢪ؎دࢪصدفعشق❀
1_167924488.mp3
8.4M