eitaa logo
ღ حرܩ لازܩ ღ
478 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
739 ویدیو
5 فایل
♛بسم رب الحسینـ ؏♛ شاه راه بندگی تنها حُسین فاطمه است ؛ بی حُسین راه سعادت هم خطر دارد رفیق !! ♛شروع خادمیت ²/⁸/¹⁴⁰³ ♛ اینجابه‌زیبایی‌های حرم اربابمون میپردازیم🥀 _تولیدمحتوا؟ شاید دلی🫀 ||•💌 حالا کھ امام حُ‌ـسیـن‌ دعوتت کردھ بمون
مشاهده در ایتا
دانلود
172_62899922368071.mp3
8.41M
به تمام شوریده دلان جهان باشد که اشک های بعد از شما در حرم امام حسین (ع) باشد!👨‍🦯 ✋🏻💔 ⎾https://eitaa.com/joinchat/280757202C0e9b910795
و چای بهانه ی خوبی ست برایِ با تو نشستن.... @haram_lazem_1
الله اکبر از این فرمایشرحاج قاسم | @haram_lazem_1
آقای من آرامش امت @haram_lazem_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بادکنک چقدر گرون شده🤦🏻‍♀️ @haram_lazem_1
ღ حرܩ لازܩ ღ
آسایشگاه خارج شم رفتم سمت بقیه خادم ها زمان شام بچه ها بود باید غذاهاشونو آماده میکردیم تا بیان ط
.🌿💛.•|• بسم‌رب‌الشهدا •|•.💛🌿. #𝐏𝐚𝐫𝐭۱۶۵ سخنرانی به آخراش رسیده بود قرار بود محمد زیارت عاشورا بخونه. رفتم روی یه کنده درخت نشستم و منتظر خیره شدم به رو به روم تا بیاد . محمد شروع کرد به خوندن هنوز چند دقیقه از شروعش نمیگذشت که صدای خنده ی چندتا دختر بچه توجه منو به خودش جلب کرد. سرم رو برگردوندم ببینم کیه که با قیافه های ژولیده ی زهرا و زینب مواجه شدم‌ . با دمپایی دستشویی و بدون چادر جلوی در ورودی قسمت خانوم ها ایستاده بودن با هم یه چیزایی میگفتن و غش غش میخندیدن. از جام پاشدم و رفتم سمتشون ببینم چه خبره.. با لبخند بهشون نزدیک شدم و گفتم _هیسس بچه ها یواش تر . چیشده؟ چرا اینجایین بدون چادر؟ زهرا اروم گفت: +تقصیره این دلبر موخوشگله ی زینب جانه زینب از بازوش یه نیشگون گرفت و با خنده گفت : _عهه زهرا زشته گیج سرم رو تکون دادم و گفتم _متوجه نشدم. زهرا گفت: +عه!!همینی که داره میخونه دیگه. گیج تر از قبل گفتم _ها؟این چی؟ زهرا ادامه داد: والا زینب خانوم وقتی صداشون رو
ღ حرܩ لازܩ ღ
.🌿💛.•|• بسم‌رب‌الشهدا •|•.💛🌿. #𝐏𝐚𝐫𝐭۱۶۵ سخنرانی به آخراش رسیده بود قرار بود محمد زیارت عاشورا بخونه
شنیدن نزدیک بود مضطراه رو رو سرمون خراب کنن. همینجوری با دمپایی دستشویی ما رو کشوند اینجا ببینتش. با حرفش لبخند رو لبم ماسید. چیزی نگفتم که ادامه داد: +حالا نفهمیدیم زن داره یا نه . پشت سرش زینب با لحن خنده داری گفت: +د لامصب بگیر بالا دست چپتو به حلقه ی تو دستم شک کردم. داشتم تو انگشتم براندازش میکردم که گوشیم که تو دستم بود زنگ خورد و صفحش روشن شد تماس خیلی کوتاه بود تا اراده کردم جواب بدم قطع شد عکس محمد که تصویر زمینه ی گوشیم بود رو صفحه نمایان شد به عکسش خیره مونده بودم میدونستم اگه الان بهشون بگم محمد همسر منه خجالت میکشن و شرمنده میشن. برای همین با اینکه خیلی برام گرون تموم شد ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگفتم... اصلا دلم یه جوری شده بود. به خودم هم شک کرده بودم سرم رو اوردم بالا بحث رو عوض کنم که دیدم زهرا و زینب که به صفحه گوشیم خیره بودن باهم کلشونو اوردن بالا و بهم خیره شدن. زهرا یه ببخشید گفت و دست زینب رو کشید و باهم دوییدن سمت اتاقشون... با اینکه از حرف هاشون ناراحت شده بودم ولی از کارشون خندم گرفت. اینو گذاشتم پای محمدو گفتم که به حسابش میرسم!!! '🩷' '🤍' (اسم‌رمان‌نیست) '💜' 𝐉𝐨𝐢𝐧'🌱. @haram_lazem_1 🕊️.﹞
ღ حرܩ لازܩ ღ
شنیدن نزدیک بود مضطراه رو رو سرمون خراب کنن. همینجوری با دمپایی دستشویی ما رو کشوند اینجا ببینتش.
🌿فعلا یک پارتتون.... که رسید به قشنگگگگگگگ ترین قسمت های رمان🥹 دوباره راهیان نور.. ایندفعه باهم🥹🩵 تموم کردم رمان و بس پارت گذاشتم😐😂