حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۱۰۴ کوثر بیدار شده بود ، از ترسش دستامو گرفت و میلرزید .
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۰۵
کوثر حالا که فهمیده بود این پلیسه اروم شد.
مهدی تا صدای پا شنید ، چندتا جمله با داد به انگلیسی گفت :
_من نمیزارم ، درضمن آقا پلیسه مطمئن باش زندت نمیزارم؛
من این دختر رو میبرم اما اگه بخوای نزاری خودتم به عنوان نوکر میبرم و کاری میکنم روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی و از شغلت پشیمون بشی ...
درضمن دختر جون اماده سفر باش که سفر درازی درپیش داریم .
چشمکی بهم زد
از حرفاش عصبی بودم اما وقتی چشمکش رو دیدم من هم متقابلا چشمک زدم .
وقتی مطمئن شد کسی نیست دستش رو روی سینه اش گزاشت و از ما عذر خواهی کرد .
من هم برای اینکه بازیمون طبیعی تر بشه ، به انگلیسی حرف میزدم و داد و بیداد میگردم .
کوثرم هراز چندگاهی جیغ میکشید
هرکی نمیدید فکر میکرد واقعیه ؛ خودمم باورم شده بود .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۰۶
محمد وارد شد ...
با انگلیسی صحبت میکرد و یه جوری وانمود میکرد که انگار مهدی داشت ما رو اذیت میکرد .
مهدی یه چوب هم دستش بود گاهی به دیوار میزد و من داد میزدم و کوثر هم جیغ میزد .
با اینکه میدونستم جیغ های کوثر ، الکیه ؛ بازم جیگرم آتیش میگرفت اما تحمل میکردم .
خیلی سخته برای یه مرد که ببینه ناموسش وسط یه سری گرگ گیر افتاده و خودشم هیچ کاری از دستش برنمیاد .
مهدی نزدیکم شد و گفت :
_داداش تا حالا اینقدر عذاب وجدان نداشتم ، خصوصا از وقتی که از تامی گفته و داستان خانمت رو فهمیدم.
دلم میخواست بمیرم ولی این اتفاق پیش نیاد .
آهی کشیدم و گفتم :
+داداش ، خودم هم کلافه ام اگه کوثر اینجا نبود مشکلی نبود .
_میفهمم چی میگی ، ان شاءالله درست بشه همه باهم بریم بیرون .
مشغول صحبت بودیم که یکدفعه داد و فریاد کسی رو شنیدیم که همه ساکت شدیم .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۱۰۶ محمد وارد شد ... با انگلیسی صحبت میکرد و یه جوری وان
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۰۷
امکان نداره ، وای خدا یعنی چی .
این صدای داد و فریاد محمد بود که میومد .
محمد رو زخمی پیش ما اوردند و انداختن کنار من .
محمد ناله میکرد و کاری از دست ما برنمیومد .
اینقدر کتکش زده بودن که توان نداشت .
تامی با عصبانیت وارد شد :
_اینه سزای ادمی که خلاف مقررات عمل میکنه و به حرف رییسش گوش نمیده .
کوثر : تامیییی ...
تامی وایساد و با پوزخند به ما خیره شد .
تا خواستم حرفی بزنم کوثر نزاشت و گفت :
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۰۸
_اهای نامرد ؛ تو با من مشکل داری به بقیه چیکار داری ؟
بقیه رو ازاد کن برن . هرچی بگی قبول میکنم فقط یه شرط دارم .
تامی : شرط برای من ؟ می بینم دختر جسوری هستی ...
تامی اومد سمت من و لگدی بهم زد و ادامه داد :
+ خوشم اومد ، دختر با دل و جراتی هستی اما اینو بدون هر شرطی دوسر داره .... منم شرط دارم ، البته اگه مَرد میدون باشی .
_مرد ؟ من که مردی بجز علیرضا نمی بینم .
+دختر مراقب حرف زدنت باش ، یه وقت با این حرف زدنت سر خودتم به باد میدیا .... .
_من از مرگ نمیترسم .... حالا میتونم شرطم رو بگم ؟
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۱۰۸ _اهای نامرد ؛ تو با من مشکل داری به بقیه چیکار داری ؟
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۰۹
تامی اخمی کرد و با لحن پر از تحقیر گفت :
_بگو ببینم چی میخای بگی الکساندر ..
+اگه ما رو ازاد کنی منم قول میدم نزارم دست پلیس بهت برسه ؟ قبوله؟؟؟
_لابد بعدشم میخای دوتا شکلات بهم بدی اره؟ برو بچه جون ...
تامی حسابی عصبی بود . اما ازاینکه کوثر این حرفای عجیب غریب رو میزد ، کلافه شده بودم .
غلام اومد و یه بسته قرص به سمت چنگیز پرت کرد .
غلام : چنگیز ، این قرص رو بردار بخور دردات اروم میشن .
چنگیز اهی کشید و گفت :
_من چیزی نمیخورم به اون رییس هم بگو من بی گناهم .
غلام به جهنمی گفت و رفت .
مهدی به سرعت پیش غلام رفت و صداش کرد .
مهدی : اقای غلام ، من از دیدن شما خوشحالم ...شما انسان سخاوتمندی هستید ...بنده از شما تقاضایی دارم !
غلام که حسابی ذوق زده شده بود گفت :
_چی میخای مِستِر ؟
+من این دختره رو میخام اما این پسره رو هم به عنوان نوکر و باربرم میخوام ...روی هم با تخفیف چند ؟
با اینکه میدونستم این حرفا واقعی نیست ، اما به غیرتم حسابی برخورده بود .
به انگلیسی شروع کردم به صحبت و گفتم :
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۱۰
+مردک مگه داری وسیله میخری ؟ما کالای تو نیستیم .
غلام به سمتم اومد و مثل کیسه بوکس چندتا لگد محکم بهم زد .
مهدی اومد جلو و مانع شد .
_ اقا نزنشون بزار سالم بمونن خودم درستشون میکنم .
اینقدر همه تو نقش هاشون فرو رفته بودن که باورمون شده بود .
مهدی چکی کشید و با رضایت تامی ، من و کوثر و محمد رو با دردسر زیادی خرید .
از اون اتاق تا بیرون ، من و محمد به شدت عذاب می کشیدیم .
حال من خیلی خراب بود ... باورم نمیشد که ازاد شده باشم و این کابوس لعنتی تموم شده .
محمد حالش از من خراب تر بود ...
از اون اتاق وحشتناک و داغونی که برای ما مثل اخر دنیا شده بود ، بالاخره نجات یافتیم .
ماشین شیک و باکلاسی دم در
وایساده بود که ما رو سوار کرد .
به محض اینکه ما سوار شدیم ، ماشین های نیروی نوپو پلیس ایستاده بودن ...از جذبه و اقتدارشون دلم قرص شد .
چندتا از نیروها اومدن و به من و محمد پتو دادن تا امبولانس برسه و به کوثر هم چادر دادن .
خیلی اروم و بی سرو صدا ریختن داخل و بعد از چند دقیقه درگیری و صدای آژیر پلیس ، بالاخره همه رو دستگیر کردند و دونه دونه میاوردن بیرون .
تامی تا نگاهش به ما افتاد ،
چشمغره ای رفت و گفت :
_چنگیز ، تو ، تو پلیس ...
چنگیز لبخندی زد و گفت : اره .
تامی که حسابی خونش به جوش اومده بود ...چشم غره ای رفت ؛
تا خواست حرفی بزنه ، سربازش اون رو به جلو هل داد .
نگاهم به چهره ی عذاب کشیده ی کوثر افتاد ...چقدر ناراحت و خسته بود .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۱۱۰ +مردک مگه داری وسیله میخری ؟ما کالای تو نیستیم . غل
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۱۱
چنگیز لبخندی زد و گفت : اره .
تامی که حسابی خونش به جوش اومده بود ... چشم غره ای رفت ؛
تا خواست حرفی بزنه ، سربازش اون رو به جلو هل داد و باهم رفتند .
نگاهم به چهره ی عذاب کشیده ی کوثر افتاد ...
چقدر ناراحت و خسته بود .
تفنگم رو درآوردم و انداختم کنار .
دستای بی رمق و سرد کوثر رو تو دستام گرفتم .
سریع ضربانش رو چک کردم ، خیلی کند میزد .
با داد دکتر رو صدا کردم ...
آمبولانس آژیرش رو روشن کرد و به سرعت ما رو به بیمارستان مخصوص نیروی انتظامی رسوندند .
من رو بخاطر تیری که به پام خورده بود ، به اتاق عمل و کوثر رو به اتاق سی سی یو منتقل کردند .
نمیدونم الان خانواده ما کجان ، دلم برای سجاد حسابی تنگ شده بود.
دلم میخواست ببینمش و با شیطونی هاش دوباره بخندیم .
مهدی وارد اتاق شد و بعد از احترام نظامی ، سرشو انداخت پایین و گفت :
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۱۲
_جناب سرگرد واقعا عذر میخوام منو ببخشید .
+معذرت خواهی برای چی ؟
_بابت جسارتم پیش اون کلاهبردار
+تو جون ما رو نجات دادی داداش ، این چه حرفیه ؛
همین که جون خودتو به خاطر ما به خطر انداختی برای من کلی ارزش داره ان شاءالله بتونم جبران کنم .
مهدی تلفنش زنگ خورد .
مهدی ببخشیدی گفت و یه احترام نظامی گذاشت و رفت .
براش از خدا خواستم عاقبت بخیر بشه .
صدای شیطون سجاد از راهرو میومد .
پرستار به سمتم اومد و امپولی رو به سِرُمم زد .
با صدای کسی که اومد توجهم به بیرون جلب شد .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۱۱۲ _جناب سرگرد واقعا عذر میخوام منو ببخشید . +معذرت خواه
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۱۳
صدای کوثر بود که گریه میکرد .
صدای گریه اش ، عذابم میداد ...
اما یکدفعه صدای مامان و فاطمه و امیرحسین با بابا و طبق معمول خنده های شیطون سجاد پیچید تو راهرو .
زهرا بعد از یه سلام سریع خودش رو به اتاق کوثر رسوند و باهم مشغول صحبت شدند .
میثم کمی من من کرد و گفت :
+داداش یه سوال ، خانوادت میدونستن اسیر شدی؟؟
_نه ، فقط بابام ؛
قبل از اسیری من و کوثر ، به پیشنهاد فاطمه و امیرحسین همه رفتند شمال
قرار بود ما هم بعدازظهر همون روز بریم که این اتفاق افتاد.
انگار کوثرم بهشون گفته ما بخاطر کارمن درگیریم و دیرتر میایم که اخر سر همه فهمیدن و برگشتند .
میثم : داداش ببخشید پرسیدم ،قصدم ناراحت کردنت نبود دیگه بهش فکر نکن .
راستی کوثر خانم کجاست؟
اونم بستریه ....ای کاش هیچکدوم از این اتفاقا نمیفتاد رو ندارم تو صورتش نگاه کنم داداش...چجوری بهش بگم اخه ؟
میثم: چیو ؟
تو صورت میثم زل زدم و بیصدا اشک ریختم و مستاصل از اینکه چجوری بهشون بگم ...
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۱۱۳ صدای کوثر بود که گریه میکرد . صدای گریه اش ، عذابم
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۱۴
کمی نفس عمیق کشیدم و گفتم :
_یکی از دکترا بهم گفت : بخاطر گلوله ای که به پام خورده ، شاید ...
+شاید چی علی...؟؟؟ جون به لبم کردی پسر بگو چی ؟
_شاید نتونم ....
+شاید نتونی چی ؟؟؟
_شاید نتونم دیگه هیچ وقت راه برم ، گفتن فعلا احتمالا ۴۰ درصده ولی خب احتمالش هست .
+کی گفته؟ علیرضا نگران نباش داداش ، خودم معاینت میکنم انتقالت میدم بیمارستان خودمون ...
خودم باید ببینم .
_نه نمیخوام مزاحمت بشم داداش .
+لاقل خودم معاینت کنم .
میثم با چشم غره ای خشن نگاهم کرد و راهشو کشید رفت .
بعد از نیم ساعت سر و کله خانواده ام پیدا شد .
اما کسایی باهاشون بودن که باورم نمیشد .
سرگرد مهدوی ، سرگرد نوروزی ، سروان رضوانی و آرش زند با دوسه نفری که نمیشناختمشون .
تک تک میومدن جلو و باهام احوالپرسی میکردند .
دلم میخواست الان کوثر پیشم بود ، بیشتر از هرکسی بهش احتیاج داشتم اما نمیتونستم برم پیشش ؛ نه اون میتونست بیاد پیشم .
داشتم کلافه میشدم با همه به سختی حرف میزدم
دلم برای دیدن کوثر پر میکشید ...
دو سه روزی میشد که زهرا رو ندیدم .
داشتم برای عمل اماده میشدم...
روپوش رو پوشیدم
یهویی میثم گفت :
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۱۱۴ کمی نفس عمیق کشیدم و گفتم : _یکی از دکترا بهم گفت : ب
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۱۵
میثم : داداش خودم عملت میکنم اگه اجازه بدی ، البته قبلش باید مامان یا بابات یه برگه رو امضا کنن و رضایت بدن بابت عمل .
بابا حسابی تو فکر بود گفت :
_پسرم راضی به زحمت نیستیم ، به اندازه کافی تو نبود ما برادری کردی درحق کوثر و علی ، دیگه ..
میثم حرف بابا رو قطع کرد و گفت :
+نه آقا مهدی ، من خودم دوست دارم هم علی جون و هم کوثر خانم جای خواهر و برادر خودمن ، هیچ فرقی ندارن ...من که خواهر و برادر ندارم این دوتا درحق من لطف کردن منم وظیفمه جبران کنم .
_خیر ببینی پسرم .... ان شاءالله عروسیت
میثم تشکری کرد و رفت کارهای عمل من رو انجام بده تا خودش بتونه عمل کنه .
تو فکر کوثر بودم که یک دفعه کوثر روی صندلی چرخدار نشسته بود و زهرا داشت صندلی رو هدایت میکرد باهم وارد اتاق شدند .
زهرا با خنده گفت
+سلام اقای قهرمان ، بفرما اینم خانمتون ، منو کُشت از بس شما رو صدا میزنه
خنده ای کردم و گفتم :
_سلام ، دستتون درد نکنه ، ببخشید مزاحم شما شدیم
+خواهش میکنم ، شوخی کردم ... اگه کاری بتونم انجام بدم براتون ، خوشحال میشم ،
اینقدر من و میثم به شما و کوثر جون زحمت دادیم که هرچقدر کار انجام بدیم جبران نمیشه ...
_نه خواهش میکنم خواهر ... میثم درحق من برادری کرده ، بهش مدیونم .
خوشحالم که شما هم بهم رسیدید ...
+ممنونم ، اجرتون با اقا امام حسین .
میثم :خانمی ، این داداش ما رو تحویلمون بده چند دقیقه ما هم کارش داریم ...
زهرا : بفرمایید جناب دکتر اینم داداشتون .
میثم با تیم پزشکی صحبت کرده بود که خودش عملم کنه که تیم پزشکی رضایت داده بودن .
منو روی صندلی چرخدار گذاشتند و بردند اتاق عمل .
میثم قبل از عمل وضو گرفت و اومد بالا سرم
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۱۱۵ میثم : داداش خودم عملت میکنم اگه اجازه بدی ، البته قب
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۱۶
میثم : داداش عروسیت کیه؟
کمی فکر کردم تا خواستم جواب بدم ، دیگه نفهمیدم چی شد ، پلکام سنگین شد و بیهوش شدم .
میثم بالا سرم بود و صدام میکرد به سختی چشمام رو باز کردم .
همه جا تار بود ، بعد از چندبار پلک زدن تونستم چشمامو باز کنم .
میثم و بابا و کوثر و فاطمه و مهدی و جناب سرگرد و جناب سرهنگ امیرحسین و مامان بالای سرم بودن .
دلم برای سجاد تنگ شده بود .
اما اجازه نمیدادن بیاد ...
به مهدی گفتم تا بره سجاد رو بیاره .
مهدی بعد از نیم ساعت برگشت .
_پس سجاد کو ؟
+شرمنده اجازه ندادن .
حسابی ناراحت شدم ، رومو کردم اونور که صدای خنده ی سجاد و مهدی رو شنیدم .
وقتی برگشتم همه میخندیدن .
سجاد پرید بغلم .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد