حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۲۷ منتظرشون نشسته بودم تا اینکه دیدم عمو مهدی و فاطمه از دور
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۲۸
+سلام علیرضا خان ....من کوثرم ؛ همون کوثر بی انصافی که بهت گفت نه ،
غلط کردم بهت گفتم ،
توروخدا زودی خوب شو و بلند شو ، هرچی بگی من گوش میکنم ... مگه نگفتی هوامو داری ، مگه نگفتی خودم مراقبتم ، پس چرا الان اینجایی .... علیرضا ازت خواهش میکنم از وقتی تو رو آوردن اینجا من دارم دق میکنم ، سجاد دیوونه ام کرد از بس بهونه ی تو رو میگیره ، ازت خواهش میکنم ... علیرضا من دوست دارم . بلند شو از روی این تخت لعنتی
و بگو اینا همش دروغه ، فیلمه ....
بگو تو میخواستی منو اذیت کنی که بله رو ازم بگیری ...باشه تو برنده شدی ، فقط بلند شو علیرضا ؛ به حق این امام رضا قسمت میدم علی ...
علی من طاقت ندارم تو این وضعیت ببینمت ، لعنت به من که اینو به کسی نگفتم که کارت به اینجا نکشه .
نسیم خنکی از پنجره ی اتاق علیرضا بهمون خورد .
پرستار اومد و منو بیرون کرد بعد هم با عصبانیت گفت :
_خانم مریض باید آرامش داشته باشه ...چه خبرتونه ؟ بفرمایید بیرون.
به اجبار از اتاقش رفتم بیرون .
پرستار اومده بود که از علیرضا نوارقلب بگیره .
بعد از چند دقیقه یهویی دوید بیرون و دکتر رو صدا کرد
دکتر و پرستارا ریختند داخل اتاق .
دکتر : دستگاه رو جدا کنید خانم پرستار
با شنیدن این حرف دیگه زانوهام توان ایستادن نداشتند ، نفهمیدم چی شد که یک لحظه پخش زمین شدم .
وقتی بهوش اومدم دیدم روی تخت بیمارستان بستری شدم و همه بالا سرم ایستادن ...
پرستار یه آمپولی به سرمم زد و رفت .
#ادامه_دارد .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۲۸ +سلام علیرضا خان ....من کوثرم ؛ همون کوثر بی انصافی که
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۲۹
چشمام یه کم سیاهی میرفت ... کمی هم سردرد داشتم .
علیرضا : به به ، بالاخره کوثر خانم رضایت دادن چشماشونو باز کنند ، خوب خوابیدین به امیدخدا ؟
بعد هم از اون خنده های مرموزانه اش که همیشه روی صورتش بود که دلم رو ریش میکرد .
خاله مریم چشم غره ای به علیرضا رفت و گفت
_عه علی ، دخترمو اذیت نکن ... اصن برو ببینم اینجا چیکار میکنی ؟
علیرضا خندید و بعد دستهاشو به نشونه ی تسلیم بالا آورد و رفت .
با تعجب رو کردم به فاطمه و گفتم :
+مگه این شازده ی شما حالش بد نبود ، الان چرا اینجاست ؟
فاطمه : چرا عزیزم ، اما با دکترش صحبت کردیم ، دکترش گفته حالش خوب خوبه و قلبش مثل ساعت کار میکنه و هیچ مشکلی نداره .
نفس آسوده ای کشیدم ، بالاخره این حالش خوب شد ...
فاطمه ادامه داد :
_دکترش میگه یه چیزی شبیه معجزه رخ داده بعدشم بلند شو بریم که اقا داداشم منتظرته ، چقدر میخوابی دختر ...بسه دیگه ؛ باید بریم
با حرفهای فاطمه ، تعجبم چند برابر شد ...
اول از همه بابت دعاهام خداروشکر کردم ، بعد از فاطمه پرسیدم :
+مگه من چند وقته اینجام؟
_وقت خاصی نیست ... فقط یه هفته اس که شما اینجایی .
+جااان ؟ یه هفته ؟ راست میگی فاطمه؟
_بله ...بااجازتون ، چقدر کمبود خواب داشتی دختر ، بسه دیگه پاشو ، خسته شدیم از بس با علیرضا کشیک دادیم .
#ادامه_دارد
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
°|تیرسه پرے🏹
درعقب سر میگشت🍂
°|مــا بین حـــرم
در پی #اصغـر میگشت{💔}
°|او بر هـدفـش رسـیـد🍁
امـا #پـدری🕯
#میرفتـ بِسَمتـ
°|خیمهُ بر میگشت{😭}
#امــانازدلربــابـــ💔
Join→ @harame_bigarar
4_5897588729949717749.mp3
6.07M
•
•|اےقــدرقـدرٺـ خــداابوالفضل❤️
بــانـــواے
❣حمــیــدعـلـیمے❣
#نـــواےمـحـرم💚
Join→ @harame_bigarar