از دین، فراری بود. خوراکش موسیقی
بود و رقص.💃 نمی توانست
محدودیت هایی را که دین در
برقراری ارتباط بین دختر و پسر
گذاشته، بپذیرد. دلِ خوشی از
مذهبی ها نداشت.🤷
مادرش را اگر میخواستی پیدا کنی،
باید در جلسات مذهبی به دنبالش
میگشتی. پدرش از دنیا، سجاده را
میشناخت و مسجد را.مادرش از
دستش شاکی بود. دخترش را پیش
من آورده بود تا او را هدایت کنم!🕌
با او وارد صحبت شدم. از دست
مادرش گله داشت. از این که وقت
نماز می شود، به سراغش میآید و
تا وقتی که نمازش را نخواند، رهایش نمیکند.
هر چه میگوید تازه اذان گفتهاند،
بگذار یک ساعت دیگر نماز
میخوانم، مادر رهایش
نمیکند. کمی که دیر میشد،
مادر، زبان به ناسزا میگشود
و او را مجبور به نماز خواندن می نمود.
او هم برای اینکه از دست مادر
نجات یابد، رو به قبله می ایستاد
و چند کلمه به عربی سخن میگفت!!🤦
به مادر گفتم: دختر راست میگوید؟!
تایید کرد. گفتم:یعنی تو برای اینکه
دخترت نمازِ اول وقت بخواند، این
گونه برخورد میکنی؟
گفت: بله. انسان باید نمازش را اول
وقت بخواند.
و من مانده بودم و یک دنیا تعجب
که در کجای دین امده که فرزند را
این گونه به نماز اول وقت، دعوت
کنید؛ در حالی که خدا، نماز اول
وقت را واجب نکرده است ؟!😐
___________
📙کتاب: جوجه های رنگی و بچه های فرنگی - ✍🏻محسن عباسی ولدی
@harfeeno
___________
#دین #تربیت_نادرست #جهل #تربیت_دینی #حرفی_نو #اسلام #داستان #خاطره #محسن_عباسی_ولدی