حرفِ دل :))♥️
وقتی گند میزنم به نقاشیم و میخوام ماستمالیش کنم و خب الان همشو میخوام مشکی کنم 🚶🏻♂🤦♀.
داشتم اتاقمو مرتب میکردم
که چشمم خورد به این نقاشیه :\\
دوباره اون روز واسم تداعی شد . .
یه لبخند عمیق زدم گذاشتمش کنار 😶😂.
حرفِ دل :))♥️
داشتم اتاقمو مرتب میکردم که چشمم خورد به این نقاشیه :\\ دوباره اون روز واسم تداعی شد . . یه لبخند
یه وقتایی آدم که به گذشته فکر میکنه . .
به این نتیجه میرسه که آیا من واقعا اونروز
سرِ یه مسئلهی بیخود اینقدر اعصابم خورد بود ؟!
و خب از گذشته درس میگیره :))
همه ی دغدغه اش شده بود ظاهرش.
دختر کوچکش می گفت : مامان میای فقط یه کوچولو با هم بازی کنیم ؟!
اما مادر . .
سه ساعت بود که جلوی آینه مشغول آرایش بود، آخر قرار بود یک ساعت برود بیرون ! می گفت : یک لحظه آرام باش ! مگر نمی بینی دارم آرایش می کنم ؟!
حرفِ دل :))♥️
همه ی دغدغه اش شده بود ظاهرش. دختر کوچکش می گفت : مامان میای فقط یه کوچولو با هم بازی کنیم ؟! اما م
مدتها بود که همسرش میخواست ماشین قدیمی اش را عوض کند، اما نمی توانست، چون او حتماً باید هر ماه به آرایشگاه می رفت و خرج های آنچنانی می کرد. هر هفته سر این موضوع با همسرش دعوا بود. همین چند وقت پیش ابرویش را یک مدلی زده بود ولی حالا باید می رفت آرایشگاه و عوضش می کرد، چون مدل دیگری مد شده بود. یک روز نبود که به شکل بینی اش فکر نکند. همه ی فکر و ذکرش شده بود اینکه یک جوری پولی جور کند تا بتواند عملش کند.
حرفِ دل :))♥️
مدتها بود که همسرش میخواست ماشین قدیمی اش را عوض کند، اما نمی توانست، چون او حتماً باید هر ماه به آر
حاضر نبود حتی یک بچه ی دیگر بیاورد،
چون شنیده بود که :
"با هر بچه زیبایی آدم کم می شود".
حرفِ دل :))♥️
حاضر نبود حتی یک بچه ی دیگر بیاورد، چون شنیده بود که : "با هر بچه زیبایی آدم کم می شود".
زیبایی برای زندگی بود،
اما او زندگی می کرد برای زیبایی.
اما زمان را نمی توان
با لوازم آرایشی نگه داشت.
حرفِ دل :))♥️
زیبایی برای زندگی بود، اما او زندگی می کرد برای زیبایی. اما زمان را نمی توان با لوازم آرایشی نگه د
یک روز که بین همهی این هیاهو ها
رفت جلوی آینه، دید هر کرم پودری می زند،
هر چقدر رژ را روی لبش خالی می کند،
هر خط چشمی که می کشد...
آن آدم قدیم نمی شود.
یک دفعه به خودش آمد
و تازه فهمید چه اتفاقی افتاده...
۶۰ ساله شده بود . . .
حرفِ دل :))♥️
یک روز که بین همهی این هیاهو ها رفت جلوی آینه، دید هر کرم پودری می زند، هر چقدر رژ را روی لبش خال
لب و لوچه اش آویزان شد...
از آینه کمی فاصله گرفت. تک دخترش دیگر نیازی به همبازی نداشت و حالا سر زندگی اش بود. همسرش پیر شده بود و دیگر حرفی از ماشین جدید نبود. خبری از سر و صدای نوه ها و عروس ها و داماد ها هم نبود. آری آخر "با هر بچه از زیبایی آدم کم می شود"...
حرفِ دل :))♥️
لب و لوچه اش آویزان شد... از آینه کمی فاصله گرفت. تک دخترش دیگر نیازی به همبازی نداشت و حالا سر زند
یاد نماز هایش افتاد...
نماز هایی که هر بار به یک بهانه آنها را نخوانده بود. یک بار به خاطر پودر ها و کرم های روی صورتش، یک بار به بهانه ی لاک ناخنش، یک بار...
نگاهش از توی آینه افتاد به کتاب های دست نخورده ی توی قفسه.
حرفِ دل :))♥️
یاد نماز هایش افتاد... نماز هایی که هر بار به یک بهانه آنها را نخوانده بود. یک بار به خاطر پودر ها
و بعد نگاهش خورد به قرآن.
اشک توی چشم هایش جمع شد...
یاد روزی افتاد که آیهی عفاف را دیده بود، همان آیه ای که توش خدا با مهربانی گفته بود زنها زینتهایشان را آشکار نکنند...
یک لحظه به فکر فرو رفت.
معلوم نبود با آرایش هایش برای نامحرمان، چند زندگی را سرد کرده بود.
معلوم نبود . .
حرفِ دل :))♥️
و بعد نگاهش خورد به قرآن. اشک توی چشم هایش جمع شد... یاد روزی افتاد که آیهی عفاف را دیده بود، همان
به مد های روز که روزی همه ی دنیایش بودند فکر کرد. یک لحظه حالش از فکر کردن به کلمه ی "مد" بد شد. اصلا چه کسی مد ها را تعیین می کرد؟ چه کسی برای ۳۰_۴۰ سال از زندگی او تصمیم گرفته بود؟ چرا باید به حرفِ کسی که نمی دانست کیست، دست توی ظاهر خدادادی اش می برد؟