#روایتِ_دیدار
#قسمت_پنجم
یه روز مامانم یه پیامی نشونم داد ،
ثبتِ نامِ دیدارِ رهبری با زنان . .
گفت : میخوای بری ؟!
گفتم : من قسمت باشه ، بخاطرِ نتیجهی تلاشم ۱۹ دی میرم . .
شما میخوای بری برو ...
گفت : پس بچهها چی ؟!
گفتم : من خونهام حواسم به خونه هست ، اونروز مدرسم نداریم بخاطر امتحانات . .
پیامو واسه حبیب هم فرستادم ، اونموقع قم بود ...
که اگه خواست ثبت نام کنه ...
بهم گفت : چرا خودت ثبتنام نمیکنی ؟!
گفتم : من قسمت باشه یه وقت دیگه میرم ،
مامانم بیشتر دوست داره بره ، باید یکیمون بریم یا من یا مامانم . .
که یکی بمونه خونه مواظبِ بچهها باشه :))
و خب دیدارِ روزِ زن و میلادحضرتزهراست ، مامان بره بهتره ، بابامم میرم راضی کنم مامانم بره . .
و خب بابام راضی شد مامانم بره ، و من دوباره بغض . .
که نکنه دیدار ۱۹ دی هم کنسل بشه مثل ۱۳ آبانِ پارسال بشه و من کلا نرم ؟!
ولی اینجوری راضیتر بودم . .
چون مامانم میتونه بره :))
خلاصه شوقِ دیدارِ مامانم و راضی شدنِ بابام و حسرتِ اینکه نمیتونم روزِ زن برم و اینکه چرا ثبتِ نام نکردم و افکار اینجوری اومد تو ذهنم :\\
چون خیلی دوست داشتم اگه رفتم دیدارِ آقا یا روز زن باشه یا روز دانشآموز یا کلا جمعِ دخترونه یا نوجوانانه . .
ولی خب راضی بودم از کارم ،
چون اگه ثبتِ نام میکردم دیگه نمیتونستم ثابت کنم که با تلاشِ خودم رفتم ، اونموقع دیگه دیگه خودم اقدام میکردم و خب من خیلی وقت بود که به خودم قول داده بودم خودم هیچ اقدامی نکنم و یه جوری کار کنم که منو ببرن نه اینکه برن :\\
( ازاونجاییکههمیشهآرمانیفکرمیکنموبرایرسیدنبهرویاهامتلاشمیکنم😂)
کپی ممنوع :
🌱[https://eitaa.com/harfeqalb