🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_شصت_هشتم
#رمان_روزانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
دیدم هواپیما های عراقی بالای سرمان ظاهر شده اند در چشم به زدنی دیوار صوتی را شکستند و انقدر پایین امدند که برای یک لحظه به خودم گفتم اگر بلند شوم
میتوانم بپرم و آویزان یکیشان شوم !😦 هواپیماها محل استقرار مان را به شدت تیر باران میکردند و اجازه جُم خوردن را به کسی نمیدادند معلوم بود میخواهند فرصت عقب نشینی به نیروهای خودشان بدهند به زمین که نگاه کردم
احساس کردم کسی دارد تند تند آن را شخم میزند🤭
سلاحم را روی رگبار گذاشته بودم. هر بار هواپیمایی از بالا سرم رد میشد در حالی که سریع بدنم را این طرف و آن طرف میکردم که مسیر تیر هایش
قرار نگیرم به سمت هواپیما رگبار میبستم. هواپیماها فرصت کوچیکترین تحرکی را بهمان نمی دادند🚶🏻♂
کسی که در مسیر خط اتش شان قرار می گرفت
از همان ناحیه شقه میشد چند دقیقه طول کشید تا شرشان کم شود.
با رفتن هواپیما ها اوضاع قدری ارام تر شد😌
در همین اوضاع بچه هایی که توانسته بودند از این معرکه جان سالم به در ببرند رسیدند لب جاده.
تانک ها و تجهیزات مان هم خودشان را به حاشیه یه جاده رسانده بودند
بیشتر تجهیزات مربوط به لشکر ۲۱ حمزه ی ارتش بود🔫💣🛡
عراقی ها که از تانک ها جا مانده بودند و در بیابان می دویدند هنوز خیلی دور نشده بودند و می شد آن ها را زد . بیچاره ها هرچه می دویدند تانک ها
محلشان نمی گذاشتند و گاز میدادند و فرار میکردند، از فرصت استفاده کردم و شروع کردم به زدنشان . خشابم خالی شد
امدم خشاب سلاحم را عوض کنم که دیدم یک نفر .....
دوربین فیلم برداری گذاشته روی شانه اش و با شور و هیجان خبر رسیدن نیروهای خودی را به جاده ی اهواز خرمشهر گزارش میکند
خبرنگار تا چشمش افتاد به...🤓
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛