🖇♥️﷽♥️🖇
یک ساعت به همین حال گذشت دل توی دلمان نبود کافی بود عراقی ها توپ را بزنند آن وقت دیگر تا قتل عام بچه ها و سقوط جاده ی اهواز خرمشهر
راه زیادی نبود دفعات شلیک توپ انقدر زیاد و پشت سر هم بوده هر ان احتمال داشت
لوله توپ منفجر شود اما کسی به این چیز ها توج نمیکند از نظر نظامی عراقی ها برتری مقایسه نشدنی نسبت به ما داشتند
اما از هراسی که خدا به دلشان انداخته بود پیدا بود که توان ریسک کردن و جلو امدن ندارند
یک جیپ حامل توپ ۱۰۶ و یک گشت نیروی کلاشینکف به دست کجا و این همه تانک کجاا؟؟!!
تا غروب یا شروع پاتک اتش سنگین می شد و با عقب نشینی شان سبک دفعات تعقیب و گریز تانک ها و شدت اتش پشتیبانی شان که با انواع خمپاره انداز ها
شروع و به شلیک گلوله های مستقیم تانک و اتش تیر بار ها ختم می شد به هفده مرتبه رسید یعنی تانک ها هفده مرتبه برای پس گرفتن جاده حرکت کردند اما هر دفعه با مقاومت ما رتبه رو شدند و دست از پا دراز تر برگشتند عقب
شب شد. (:
بالاخره تانک ها و اتش خمپاره ها دست از سرمان برداشتند
و برگشتند بچه ها خسته و کوفته از یک روز سخت روی زمین ولو شده بودند
توپخانه عراق کار میکرد و با منور هایش هر چند وقت یک بار منطقه رو مثل روز روشن میکرد
لب جاده نشسته بودم داشتم منور هایی را که ارام می سوختند و اطراف را نور افشانی میکردند تماشا میکردم.
سه چهار تا از بچه های ارتش قدری ان طرف تر مشغول محکم کردن سنگر هایشان بودند. بلند شدم و رفتم کنارشان یکیشان گفت:((اخه تو برا چی اومدی جبهه؟!با این سن و سال تو رو چه به این کار؟!))
یکی دیگرشان گفت :«ما رو که میبینی سربازیم وظیفه مون بوده بیایم ، اگه الان میذاشتن با سر بر میگشتیم شهرمون و یه دقیقه هم اینجا نمی موندیم اخه تو چهر دیگه با پای خودت پا شدی اومدی تو این جهنم دره ؟!»
#پارت_هفتاد_یکم
#رمان_شبانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛