eitaa logo
حریم حرم
188 دنبال‌کننده
923 عکس
248 ویدیو
6 فایل
کانال پایگاه تخصصی «حریم حرم» به پایگاه مردمی و تخصصی #مقاومت_اسلامی خوش آمدید. نشانی سایت: harimeharam.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 پادگانی در نزدیکی اسرائیل این بارِ اول نیست؛ بابک، اکثر شب‌ها جای بقیه نگهبانی می‌دهد. علی‌پور متوجه شده وقتی‌که مهرورز نیست و مسئولیت زدن لوح بر عهده‌ی بابک است، بابک طوری ساعت پست خودش را انتخاب می‌کند که بقیه زمان بیشتری برای استراحت داشته باشند. بارها هم شاهد بوده وقت نگهبانیِ بچه‌های دیگر، بابک از خواب بیدار می‌شود، برایشان خوراکی می‌برد و ساعتی کنارشان می‌نشیند تا تنهایی و سکوت خوفناک شب اذیت‌شان نکند. دیگر خیلی‌ها، وقت پست دادن، منتظر بابک‌اند تا برایشان میوه و خوراکی ببرد و دمی هم‌صحبت‌شان شود. بابک از توی جیبش دو سیب درمی‌آورد و یکی را سمت علی‌پور می‌گیرد. لبخندی، کُنج لب رضا می‌نشیند. می‌پرسد: به چی داری فکر می‌کنی، حاجی؟ رضا نگاه می‌چرخاند توی سیاهی. از دور، هرازگاهی صدای تیراندازی می‌آید. سیب را از دست بابک می‌گیرد و می‌گوید: به همه‌چی و هیچ‌چی. - رضا، می‌دونی تو پادگان کسوه که بودیم، خیلی احساس غرور داشتم. - از چی؟ - از این‌که پادگان ما تو چند کیلومتری اسرائیل بود و اون نمی‌تونست هیچ غلطی بکنه. علی‌پور نگاهش می‌کند. بابک با هیجان ادامه می‌دهد: این می‌دونی یعنی چی رضا؟ یعنی که ما صاحب قدرت‌ایم؛ یعنی به اون‌ها هم ثابت شده با ما نمی‌تونن دربیفتن. رضا، ما تو چند کیلومتریِ اون‌ها بودیم و هیچ کاری نتونستن بکنن. هیجان به صدایش اوج می‌دهد: می‌دونی علت همه‌ی این‌ها چیه؟ علی‌پور در سکوت سر تکان می‌دهد. در این مدت، بابک هیچ‌وقت این‌همه حرف نزده بود. بابک در جیب پیراهنش دست می‌کند. قرآن کوچکی درمی‌آورد و زیر لب صلوات می‌فرست و لایش را باز می‌کند: - به خاطر وجود و درایت ایشونه. رضا، این آرامش و امنیت، این غروری رو که من امشب ازش حرف می‌زنم، مدیون بودن این مرد هستیم؛ همه‌ی ما. علی‌پور خم می‌شود روی عکس. تصویر حضرت خامنه‌ای، زیر نور اندک ماه روشن می‌شود. - خیلی دوست دارم ارادتم رو به خودش بدونه. می‌خوام بفهمه یکی از سربازهاش من‌ام و برای خوشحالی و سربلندیِ خودش و کشورش هر کاری می‌کنم. رضا می‌بیند که بابک چطور سریع قطره‌اشک گوشه‌ی چشمش را پاک می‌کند؛ اما خودش را به ندیدن می‌زند و خیره می‌شود به چهره‌ی مردی که سرانگشتان بابک در حال نواختن اوست. بریده‌ای از کتاب «بیست و هفت روز و یک لبخند»؛ روایتی از زندگی‌نامه شهید مدافع حرم، بابک نوری هریس (صفحات 165 تا 167) نویسنده: فاطمه رهبر انتشارات: خط مقدم https://harimeharam.ir/news/43915 پایگاه تخصصی حریم حرم 🔎 @harimeharam_ir
📚 آخر شهید شد! بریده‌ای از کتاب «پاییز پنجاه سالگی»؛ خاطرات همسر سردار شهید مدافع حرم، محمد جمالی (صفحات 108 تا 110) نویسنده: فاطمه بهبودی انتشارات: خط مقدم بخشی از این کتاب را در مطلب بعدی کانال مطالعه فرمایید. پایگاه تخصصی حریم حرم 🔎 @harimeharam_ir
📚 آخر شهید شد! دهۀ فاطمیه، فروردین 1392، بنا بر روال همۀ سال‌های بعد از جنگ، به مجلس عزاداری خانۀ سردار سلیمانی رفت. رسم حاج قاسم است که دم در می‌ایستد و خودش به مهمان‌ها خوشامد می‌گوید. شب که به خانه آمد، گفتم: «چه خبر شده که توی پوست خودت نیستی؟!» گفت: - حاج قاسم پرسید: «چی کار می‌کنی؟» گفتم: «هیچی؛ بیکارم.» گفت: «می‌خوای بری سوریه؟» گفتم: «از خدامه!» - می‌خوای بری سوریه چی کار کنی؟ - گفت: «منطقه، ناامنه و نظامی‌ها برای دفاع می‌رن.» تازه آن روز فهمیدم در سوریه جنگ است. گفتم: «محمد، تو وظیفه‌ات رو انجام داده‌ای؛ کجا می‌خوای بری؟ هشت سال جنگ کم بود؟ مبارزه با اشرار؟ حالا پاشی بری سوریه؟!» گفت: «بذار ببینیم حضرت زینب (س) ما رو قابل می‌دونه یا نه. سردار سلیمانی گفته از طریق بچه‌ها بهم خبر می ده.» بعد از ماه رمضان، مرداد 1392، سردار سلیمانی، نیروهای بازنشسته لشکر 41 ثارالله را برای اردویی به تهران دعوت کرد. آخر برنامه، همه با حاج قاسم عکس گرفته اما محمد جلو نرفته بود. سردار رفته بود بالای سر محمد ایستاده و گفته بود: «یکی بیاد از من و حاج محمد عکس بگیره؛ آخرش شهید می‌شه و من یه عکس با او ندارم!» عکس را که دیدم گفتم: «هیچ عکس نداری که این‌ طور از ته دل بخندی!» گفت: «تا حالا حاج قاسم به هرکی گفته شهید می شه، شهید شده! این خوشحالی نداره؟» گفتم: «فکر کرده‌ای به این سادگی‌ها شربت شهادت به کسی می دن؟!» دمغ گفت: «راست می‌گی! هشت سال توی جنگ بودم و شهید نشدم؛ حتماً یه جای کارم می لنگه! لیاقتش رو ندارم!» چند روز بعد دیدم سر کشوی مدارک است. گفتم: «دنبال چیزی می‌گردی؟» - کارت ملی. - سرش را بالا آورد و گفت: «می‌خوام برم پاسپورت بگیرم.» - گفتم: «آخرش پیک حاج قاسم خبرت کرد؟» - خندید و گفت: «ها!» زود مدارک را آماده کرد. بی‌تاب شده و منتظر بود که خبر پرواز را به او بدهند. بریده‌ای از کتاب «پاییز پنجاه سالگی»؛ خاطرات همسر سردار شهید مدافع حرم، محمد جمالی (صفحات 108 تا 110) نویسنده: فاطمه بهبودی انتشارات: خط مقدم https://harimeharam.ir/news/43919 پایگاه تخصصی حریم حرم 🔎 @harimeharam_ir
📚 مذاکره به سبک «حاج قاسم» بریده‌ای از کتاب «آوِرتین»؛ (صفحات 85 و 86) نویسنده: بهزاد دانشگر انتشارات: ستارگان درخشان بخشی از این کتاب را در مطلب بعدی کانال مطالعه فرمایید. پایگاه تخصصی حریم حرم 🔎 @harimeharam_ir
📚 مذاکره به سبک «حاج قاسم» کمی قبل از ظهر صدای حاج قاسم از یک بلندگوی دستی توی همۀ روستا شنیده شد. - من قاسم سلیمانی هستم که با شما صحبت می‌کنم. شما در محاصرۀ نیروهای من هستین. ما آماده‌ایم برای نجات جان مردمی که گروگان هستن، با شما مذاکره کنیم. اگه خواسته‌ای یا حرفی دارین یا یه نماینده بفرستین یا قبول کنین تا نمایندۀ ما بیاد. قبل از تمام شدن جملۀ حاج قاسم، ردی از رگبار، شلیک شد طرفش. حاج قاسم نشست پشت ماشینی که کنارش ایستاده بود. خندید به طاها. - دوست‌هات اصلا اعصاب ندارند طاها. - حالا شدن دوستان من حاجی؟ - خب دوستان من. خوبه؟ حالا بگو چی کار کنیم؟ - ظاهرا علاقه‌ای به مذاکره ندارن. - خب علاقه‌مندشون می کنیم. حاج قاسم یک بار دیگر بلندگو را گرفت طرف روستا و در آن حرف زد: - به نفع خودتونه که یا تسلیم بشین یا مذاکره رو قبول کنین. شما هیچ راهی برای خروج از این روستا ندارین. مگه اینکه بتونین از جنازۀ همۀ ما رد بشین. ما هم تعدامون خیلی زیاده. تازه یه لشکر دیگر نیرو هم در مَرزن که اگه من بگم تا یه ساعت دیگه می‌رسن اینجا. https://harimeharam.ir/news/43924 پایگاه تخصصی حریم حرم 🔎 @harimeharam_ir
📚 «برام هیچ حسی شبیه تو نیست!» بریده‌ای از کتاب «شهید نوید»؛ روایتی از زندگی‌نامه شهید مدافع حرم «نوید صفری» (صفحات 129 و 130) نویسنده: مرضیه اعتمادی انتشارات:شهید کاظمی بخشی از این کتاب را در مطلب بعدی کانال مطالعه فرمایید. پایگاه تخصصی حریم حرم 🔎 @harimeharam_ir
📚 «برام هیچ حسی شبیه تو نیست!» هرچه می‌خواهم حرف نزنم نمی‌شود. درز هر کلمه‌ای را که باز می‌کنم یک مشت خاطره از بغلش می‌زند بیرون. مثلاً یک کلمه می‌گویم عید فطر و هزار کلمه خاطره از ماه رمضانی که با هم بودیم توی سرم قد می‌زند. تقریباً هر شب با هم رفتیم مجلس مناجات حاج منصور ارضی. بعضی شب‌ها می‌نشستم ترک موتورت و توی خنکی هوای نیمه شب با هم تا مسجد ارک می‌رفتیم. بعضی شب‌ها با ماشین می‌رفتیم و وقت برگشتن دم در خانهٔ ما نیم ساعتی می‌نشستیم توی ماشین و با هم حرف می‌زدیم. یادش به خیر، چه شربت‌های خوشمزه‌ای برایت درست می‌کردم و هر شب با خودم می‌آوردم. نوش جانت. بسته‌بندی‌های آجیل هم که رویش یک کاغذ شعر برایت می‌چسباندم و بعد از مجلس می‌دادم دستت، هنوز یادت هست؟ یک‌بار یادم هست نوشته بودم: «برام هیچ حسی شبیه تو نیست!» چقدر با لحن و احساس قشنگی آن را خواندی و بعد همین‌طور که نگاهت را از روی کاغذ برمی داشتی گفتی: «منم همین‌طور!» هر سه شب قدر هم که با هم رفتیم بهشت‌زهرا (س). شب قدر بیست و سوم بود که رو کردی به من و گفتی: «خیلی خوشحالم که خدا سال پیش تو رو برام مقدر کرده!» حال خوبی داشتی. بین‌الطلوعین که شد، شروع کردی به تک‌تک قبور شهدای مدافع حرم بهشت‌زهرا سر زدی. سر مزار هرکدام یک سورهٔ قدر خواندی و آخر از همه که رسیدی سر خاک شهید محرم ترک که الان روبه روی مزار خودت هست، ملتمسانه گفتی: «آقا محرم، شهدا، از همه‌تون امشب شهادت رو خواستم. شاهد باشید امشب همهٔ شما رو واسطه کردم، برای من امشب اذن شهادت بگیرید!» بریده‌ای از کتاب «شهید نوید»؛ روایتی از زندگی‌نامه شهید مدافع حرم «نوید صفری» (صفحات 129 و 130) نویسنده: مرضیه اعتمادی انتشارات:شهید کاظمی https://harimeharam.ir/news/43931 پایگاه تخصصی حریم حرم 🔎 @harimeharam_ir
📚 عملیات اسرائیل برای به اسارت گرفتن سیدحسن نصرالله در جنگ 33 روزه روز یک آگوست، با توجه به ناکامی‌ نیروهای دشمن در هرگونه پیشروی زمینی با وجود افزایش مساحت جبهه و ورود سیل تازه‌ای از نیروهای احتیاط، آغازگر مرحله‌ای تازه از جنگ بود. تعداد کشته‌های نیروهای ویژه اسرائیلی رو به افزایش می‌رفت و در‌جا زدنشان در عیتا الشعب، باعث وحشتشان شده بود و ناتوانی دشمن در یکسره کردن کار نبرد در هیچ کدام از شهرها، جهت گیری اسرائیل را به سمت سیاست ایجاد سرزمین سوخته پیش می‌برد. در اینجا بود که اسرائیلی‌ها تلاش کردند با عملیات هلی‌برن در بعلبلک، ناتوانی شان در کشتن حتی یک نفر از سران مقاومت را با اسیر گرفتن کسی که ترس به جانشان انداخته بود [یعنی سیدحسن نصرالله] جبران کنند. اسرائیل نیروهای ویژه ارتش‌اش را با این هلی برن جهت اسارت حسن نصرالله فرستاد و عملیات همراه شد با بمباران‌های هوایی شدید، ولی این حسن نصرالله تنها یک کشاورز ساده لبنانی بود و عملیات دشمن هیچ نتیجه‌ای برایش به بار نیاورد. ناتوانی اسرائیل را می‌شد در صحبت‌های صریح سربازان در مقابل فرمانده‌هانشان دید که می‌گفتند با توجه به قدرت نیروهای مقاومت و روشی که در شهرها و روستاها در پیش گرفته‌اند، آن‌ها نمی‌توانند به این روستاها وارد شوند و با نیروهای مقاومت بجنگند. https://harimeharam.ir/news/43934 پایگاه تخصصی حریم حرم 🔎 @harimeharam_ir
📚رسم فُرات درحالی‌که ما با شط فاصلۀ چندانی نداشتیم، برای برداشتن آب نمی‌توانستیم به آن نزدیک شویم؛ چون به سمت‌مان از آن طرف شط تیراندازی می‌شد. بچه‌ها با این قضیه کنار آمده بودند و بین خودشان می‌گفتند: «رسم فرات همین است؛ کسانی را که نزدیکش هستند، تشنه نگه می‌دارد.» فردا صبح چند ماشین برای انتقال به آنجا آمد؛ چون احتمال هجوم داعش زیاد بود و گاهی هم خانه‌ها را با خمپاره شصت می‌زدند. از مردم خواستیم وسایلی را که می‌خواهند همراه خود ببرند، جمع کنند و بعد سوار ماشین‌ها بشوند. ما نهایت تلاش خودمان را می‌کردیم عزت و احترام مردم حفظ بشود و بچه‌ها نترسند؛ اما بازهم بسیاری از کودکان با صدای بلند گریه می‌کردند و مادران‌شان نمی‌توانستند آرام‌شان کنند. در همین زمان، یکی از دوستانم را دیدم که سید بود. در گوشه‌ای ایستاده بود و گریه می‌کرد. رفتم کنارش و پرسیدم: «چرا گریه می‌کنی؟» همان‌طور که دستش را روی پیشانی‌اش گذاشته بود و شانه‌هایش تکان می‌خورد، گفت: «مگر نمی‌بینی؟ ما به این مردم این‌قدر احترام کردیم و حواس‌مان بود آب توی دل‌شان تکان نخورد؛ اما بچه‌ها ترسیده‌اند و گریه و زاری می‌کنند حالا ببین کربلا چه خبر بوده و با فرزندان امام حسین (ع) چه کرده‌اند؟» به‌خاطر دل پاکش، پیشانی‌اش را بوسیدم و چند دقیقه کنارش ماندم. بریده‌ای از کتاب «ابوباران»؛ خاطرات مدافع حرم، مصطفی نجیب از حضور فاطمیون در نبرد سوریه (صفحات 306 و 307) نویسنده: زهرا سادات ثابتی انتشارات: خط مقدم https://harimeharam.ir/news/43938 پایگاه تخصصی حریم حرم 🔎 @harimeharam_ir
📚 دو طرف جنگ در ترازو بریده‌ای از کتاب «همسایه‌های خانم جان»؛ روایت پرستار احسان جاویدی از یک تجربه ناب انسانی در خاک سوریه (صفحات 69 و 70) نویسنده: زینب عرفانیان انتشارات: شهید کاظمی بخشی از این کتاب را در مطلب بعدی کانال مطالعه فرمایید. پایگاه تخصصی حریم حرم 🔎 @harimeharam_ir
📚 رعایت حق‌الناس به سبک شهید «علیرضا نوری» دقت علیرضا در مسائل اجتماعی تا حدی بود که، اگر توی ترافیک می‌ماندیم‌‌‌، هیچ‌وقت بوق نمی‌زد، چراغ می‌زد. می‌گفت: «حق الناسه، ممکنه کسی توی این منطقه مریض داشته باشه و باعث اذیت و آزار آنها بشه.» علیرضا بعدازظهرها می‌رفت کلینیک نبی اکرم صلی‌الله علیه و آله قسمت پذیرش و کار می‌کرد، از خودکار آنجا استفاده نمی‌کرد، با خودش خودکار می‌برد. می‌گفت: «یه خودکار به من بده تا با خودم ببرم، خودکار اونجا مال بیت‌الماله ممکنه چیزی بخوام بنویسم.» حتی اگر گوشی‌اش را محل کار شارژ می‌کرد، پولش را پرداخت و حساب می‌کرد. بریده‌ای از کتاب «حاجت‌روا»؛ روایت زندگی شهید مدافع حرم «علیرضا نوری» (صفحات 58 و 59) نویسنده:اشرف سیف‌الدینی انتشارات: دارخوئین https://harimeharam.ir/news/43952 پایگاه تخصصی حریم حرم 🔎 @harimeharam_ir