📚 همیشه غایب، همیشه حامی
وقت نامگذاری بچهها که میشد، حاج حمید به پروین میگفت: «همه رنج و زحمت بهدنیاآمدن بچهها با شماست، انتخاب اسمشان هم حق شماست.»
اسامی موردعلاقه را مینوشتند و یکییکی بررسی میکردند تا آخر یکی بماند. حاج حمید هر چهار دخترش را خیلی دوست داشت و خیلی تلاش کرد اسباب راحتیشان فراهم باشد.
وقتی از مأموریت کردستان برگشت و میخواست برای خرید نان بیرون برود، «هدی» که آن زمان دختر کوچکی بود، میگفت: «عمو! منم باهات بیام؟» حاج حمید با خنده به او گفت: «عمو کیه؟ من باباتم!»
به دلیل مشغلۀ زیادش خیلی خانه نبود، اغلب در مأموریت بود، اما همیشه سعی میکرد وقتی کنار خانواده است، نبودنهایش را جبران کند.
هیچوقت اجازه نمیداد دخترانش برای او کاری انجام دهند. هروقت مشغول شستن لباسهایش میشد، دخترش با التماس میگفت: «بابا! خواهش میکنم اجازه بدین گاهی ما لباسهاتون رو بشوریم. تازه، ماشین لباسشویی هم هست.»
لبخند تنها پاسخ او بود. بچه ها منتظر فرصتی بودند تا این کار را برای او انجام دهند، اما هر بار که از حمام برمی گشت، لباس های شسته شده در دستانش بود.
همیشه با الفاظ پر از مهر دخترها را خطاب قرار میداد و ابراز احساس میکرد: «دخترای نازنینم! دخترای گل من! پارههای تنم! دوستتون دارم، عاشقتون هستم.»
بریدهای از کتاب «جای من اینجاست»؛ مستند روایی از زندگی شهید «حاج سیدحمید تقویفر» (صفحات 213 و 214)
نویسنده: فریبا انیسی
انتشارات: روایت فتح
https://harimeharam.ir/news/43955
#یک_جرعه_کتاب
پایگاه تخصصی حریم حرم
🔎 @harimeharam_ir
📚 کمک به یک معلول ذهنی توسط «شهید حامد جوانی»
یکی از دوستانم تعریف میکرد: سومین روز شهادت حامد بود و داشتم به مراسمی که در مسجد طوبای تبریز برپا بود، میرفتم. در مسیر، جوانی را دیدم که او هم در چهارراه طالقانی منتظر ماشین بود تا به سمت خیابان آبرسانی برود. به نظر میرسید معلول ذهنی و حرکتی باشد. سوارش کردم و از او پرسیدم: «شما کجا میروید؟» گفت:«به مراسم آقا حامد.» پرسیدم: «او را از کجا میشناسید؟» با گریه گفت: «او ماهیانه برای منزل ما روغن و برنج میخرید و چون نمیتوانستم حملش کنم، خودش تا داخل خانه میآورد.»
حامد درآمد چندانی نداشت؛ اما بعد از شهادتش فهمیدیم که پنهانی برای خانوادههای فقیر برنج و روغن و سایر اقلام ضروری زندگی را تهیه میکرده است.
*راوی: برادر شهید
بریدهای از کتاب «در رکاب علمدار»؛ درباره زندگی و شهادت شهید مدافع حرم «حامد جوانی» (صفحات ۱۰۱ و ۱۰۲)
نویسنده: سید غفّار هاشمی
نشر معبر آسمانی
ادامۀ مطلب در لینک زیر:
https://harimeharam.ir/news/43970
#یک_جرعه_کتاب
پایگاه تخصصی حریم حرم
🔎 @harimeharam_ir
📚 زندگی امام زمان پسند
سال 86، روز ولادت امام حسن مجتبی(ع) بود که موسی، مادر و خواهرش مریم به خواستگاری رفتند. از وقتی حرکت کردند تا دم در رسیدند، موسی چند مرتبه صورتش را پاک کرد. سرخ سرخ شده بود. از مادر و خواهرش ملتمسانه خواست گل و شیرینی را بگیرند. با هر مکافاتی بود، دست خودش را خالی کرد. زنگ که زدند،موسی دستپاچه شد. مادر و خواهرش وارد خانه شدند. دستی به موهایش کشید و خودش را به مادر رساند. زهرا از لای پرده یواشکی حیاط را دید میزد. تا چشمش به موسی افتاد، لبخند رضایتی روی لبش نشست. از قبل صدای موسی را پسندیده بود و با دیدنش دلش قرص شد. پیش خودش گفت:
-خدایا شکرت، دقیقاً همونه که همیشه ازت خواستم.
موسی را اجابت تمام دعاهای وقت و بیوقتش میدید. یادش آمد همهی سالهایی که برای تحصیل به قم میرفت، هر بار که به حرم حضرت معصومه(س) قدم میگذاشت، دعا میکرد همسفر درجه یکی نصیبش شود.
موسی را پسندید. زنها در آشپزخانه و مردها در اتاق نشیمن بودند. زهرا انگار صدای هیچکسی را نمیشنید. چشم دوخته بود به گلهای سفید و قرمز رز و مریم روی اُپن آشپزخانه. از هر دری صحبت میکردند. زهرا صدای تالاپ و تولوپ قلبش را میشنید، چشمانش خیره به گل شده بود و در افکارش فرورفته بود.
صدای پدرش او را از افکارش بیرون آورد.
- زهرا خانم، دخترم، برید با آقا موسی تو اتاق صحبتهاتون رو بکنید.
زهرا چادر مشکی و مقنعه پوشیده بود. شاید جوابشان نه باشد. نمیخواست چادر رنگی به سر داشته باشد. در اتاق چنددقیقهای بینشان به سکوت گذشت. زهرا گفت:
- بفرمایید.
موسی نگاهش به گلهای سفید و قرمز قالی بود. گفت:
- بسم الله الرحمن الرحیم.
زهرا با شنیدن صدای موسی، همان حس پشت تلفن بهش دست داد. هنوز با موسی صحبتهایشان گل نینداخته بود که موسی گفت:
- من یه زندگی میخوام که امام زمان پسند باشه. آرمانم در زندگی، یه زندگی مهدویه.
بریدهای از کتاب «چشمروشنی»؛ شهید مدافع حرم «موسی جمشیدیان» (صفحات 35 تا 37)
نویسنده: کبری خدابخش دهقی
انتشارات دارخوین
https://harimeharam.ir/news/43975
#یک_جرعه_کتاب
پایگاه تخصصی حریم حرم
🔎 @harimeharam_ir
📚 یک نکتهی اخلاقی از شهید حججی
وارد محیط کار که میشوم، خنده و شوخی تعطیل تا کارم تمام شود. بیشتر دوستان با این اخلاقم آشنا هستند. محسن هم یک هفته از ورودش به لشکر نگذشته بود که اخلاقم دستش آمد. مدت سه سال از بسمالله صبح تا صلات ظهر کنار هم بودیم. توپچی تانک من بود. چند روز اول که رخت نظام پوشیده بود، شوق زیادی برای یادگرفتن داشت. همهاش منتظر فرصت کوچکی بود تا یک چیز تازه یاد بگیرد. من هم از این اخلاق محسن سوءاستفاده کردم:
- محسن! من به تو جنگافزارهای تانک رو یاد میدم، بعدش تو باید یه نکتهی اخلاقی به ما یاد بدی.
دست روی ابرویش گذاشت و سرش را پایین آورد و گفت:
- چشم حجی جون.
روز اول وقتی من حرف میزدم، محسن پلک هم نمیزد. سر ظهر موقع استراحت به محسن گفتم:
- حالا نوبت توست.
عادت داشت اول صحبت میگفت: «بسم رب الشهداء و الصدیقین» و بعد گفت:
- آقا غیبت نکنیم!
- خب!
- همین دیگه! بلند شید بریم.
روز بعد یکی از قطعات را باز کردم. چشمانش را بستم و گفتم حالا سرجایشان بگذار. یک قطعه اضافه لابهلایش جا دادم. نتوانست درست جا بزند. گفتم:
- حواست رو جمع کن. درس رو اونطور که باید یاد نگرفتی.
معلوم بود چقدر تحتفشار است تا مطلب را یاد بگیرد و پس بدهد.
گفتم:
- بریم سر آموزش.
- حجی حالا نوبت منه که از شما بپرسم.
- تو که دیروز چیزی نگفتی.
- گفتم حجی!
- من که یادم نمیاد.
- گفتم غیبت نکنیم، نکردید؟
سرم را پایین انداختم، خجالت کشیدم. آهسته گفتم:
- خیلی، خیلی غیبت کردم.
- حجی دیدید درس من سختتر از درس شماست. کنترل زبون خیلی سختتر از اونیه که فکرش رو بکنید.
بریدهای از کتاب «محسن ما»؛ خاطراتی از فدایی حضرت زینب سلام الله علیها، شهید محسن حججی به روایت همرزمان (صفحات ۶۳ و ۶۴)
نویسنده: کبری خدابخش دهقی
انتشارات دارخوین
https://harimeharam.ir/news/43979
#یک_جرعه_کتاب
پایگاه تخصصی حریم حرم
🔎 @harimeharam_ir
📚 آسایش عباس
سال 1392 بود که با دانشجویان به اردوی مشهد رفته بودیم. محل اسکانمان حسینیه تهرانیهای مقیم مشهد بود که چند اتاق داشت. اتاقها اما بهاندازه اسکان همه بچهها جا نداشتند و چند نفری باید در صحن حسینیه میخوابیدند. من و چند نفری که زودتر به حسینیه رسیده بودیم، اتاقی را گرفته بودیم و جایی را هم برای عباس نگهداشته بودیم. منتظر آمدن عباس بودم؛ اما به حسینیه که رفتم او را دیدم که وسایلش را در کنار یکی از ستونها گذاشته و همانجا نشسته! گفتم: «برات جا گرفتم!» اصرار داشت که همینجا خوب است! گفتم: «اینجا اذیت میشی! صبح و شب سخنرانی و روضهس! آسایش نداری اینجا!» نمیدانستم که آسایش او در شنیدن روضه است. به جای جواب حرفم گفت: «یکی از این دانشجوها رو ببر!» نگران بودم که با این شرایط آنطور که دوست دارد به زیارت و عبادت نرسد. دو سه روز گذشت. شب تاسوعا بود. در همان حسینیه برای دانشجوها مراسم عزاداری برپا کرده بودند. من کنار عباس نشسته بودم. کاش میتوانستم تصویری که از عباس در ذهن دارم را به همه نشان بدهم... باید حالات معنویاش را میدیدی... مداح که روضه حضرت عباس علیهالسلام را میخواند و از تشنگی طفلان امام حسین علیهالسلام میگفت، شانههای عباس از شدت گریه میلرزید. به او غبطه میخوردم. با خودم میگفتم از ما کمتر استراحت کرده اما شور و حال معنویاش، دیدنی است. مراسم که تمام شد و چراغها را روشن کردند، به عباس نگاه کردم. چشمهای معصومش از شدت گریه قرمز شده بود. او خیلی زود مزد این اشکها را گرفت و به سپاه عباس بن علی علیهالسلام پیوست. عباس با رفتارش به آدم یاد میداد که راحتطلبی و حال معنوی، الزاماً همیشه زیر یک سقف جمع نمیشوند.
*راوی: دوست شهید
بریدهای از کتاب «لبخندی به رنگ شهادت»؛ زندگینامه و خاطرات جوانِ مؤمنِ انقلابی مدافع حرم، پاسدار شهید عباس دانشگر (صفحه 94)
نویسنده: مؤمن دانشگر- محسن حسنزاده
انتشارات: سوره مهر
https://harimeharam.ir/news/43984
#یک_جرعه_کتاب
پایگاه تخصصی حریم حرم
🔎 @harimeharam_ir
📚 «به کسی نگو»
یکشب که از کار آمد منزل، گفت: «خیلی خستهام، شام نمیخورم. اگه اجازه بدی برم قرآنم رو بخونم و بخوابم.» اتاق وسطی خانه مخصوص علی بود. به قول خودش مسجد منزل ما بود. علی نماز و قرآنش را در آنجا میخواند. رفت داخل اتاق و نشست روی صندلی و شروع کرد به تلاوت قرآن. همیشه با یک صدای آرام و دلنشینی قرآن میخواند. رفتم داخل اتاق که سری به او بزنم. دیدم چشمهایش را بسته است. گفتم شاید از فرط خستگی خوابش برده . اما دیدم قرآن روبرویش باز است و علی هم دارد آرامآرام میخواند. دقت کردم دیدم علی این صفحه را نمیخواند. آرام ورق زدم و رفتم جلوتر. متوجه شدم علی چند صفحه بعد را میخواند. صدای ورق زدن را شنید و چشمانش را باز کرد. به من گفت: «از کی اینجایی؟» با تعجب گفتم: «علی تو حافظ قرآنی؟»
گفت: «آره. حالا میخوای چی کار کنی؟ نکنه بری همهجا جار بزنی!» گفتم: «نه علی. ولی من خیلی خوشحالم که تو حافظ قرآنی. کی حافظ شدی؟ بعدم مگه چه اشکالی داره بقیه بدونن تو حافظی؟» گفت: «من دو سه، ساله حافظم. اما نری به کسی بگی ها! ممکنه فکر کنن دارم ریا میکنم.» به همین خاطر تا وقتی علی زنده بود ما به هیچکس نگفتیم که حافظ قرآن است.
بریدهای از کتاب «تنها در باغ زیتون» خاطرات شهید مدافع حرم علی سعد (صفحه 46)
نویسنده: صادق عباس ولدی
انتشارات: شهید کاظمی
https://harimeharam.ir/news/43990
#یک_جرعه_کتاب
پایگاه تخصصی حریم حرم
🔎 @harimeharam_ir
📚 در بلا هم میچشم لذات او
روزی یکی از پاسداران ردهبالا از بستگان، بحثی مطرح کرد که جنگ سوریه، جنگ شهری است. جنگ شهری تخصص خاص خود را میطلبد، بهطوریکه برای نظامیان هم جنگیدن در شهر مشکل است؛ چرا طلبهای را که کارش درس و بحث است و با کار نظامی آشنایی ندارد، به جبهه بردهاند؟
طلبهای که سطوح عالی حوزه را تدریس میکند و میتواند تبلیغ دین کند، برای اسلام مفید باشد و حتی ممکن است مرجع شود. با این سخنان کمی تحت تأثیر قرار گرفتم و پیش خودم گفتم: اگر من به او اجازه نمیدادم، نمیرفت و میتوانست با علمش به اسلام و مسلمین خدمت کند. همان روز پس از صرف ناهار چنددقیقهای خوابیدم. در عالم خواب دیدم که شهید در کنارم ایستاده، درحالیکه گوشی را به گوشش چسبانده، به گروه تبلیغی او را دعوت میکنند برای تبلیغ بروند، میگوید: من به تبلیغ نمیآیم، من امتحان دارم، نُه روز دیگر امتحان شروع میشود. توضیح آنکه همیشه به شهید و برادرش سفارش میکردم که غرض از درس و بحث و روحانی شدن این است که ما دین خدا را تبلیغ کنیم و سخن خدا را به گوش مردم برسانیم. بنابراین، در ماه محرم و رمضان حتماً باید به تبلیغ برویم و غیر از امتحان هیچ عذر و بهانهای پذیرفتنی نیست.
[…] رفتن محمدمهدی به جبهه جنگ سوریه و شهادت او امتحان بود. خداوند بزرگ خود بهصراحت فرموده است: قطعاً شما را به چیزی از قبیل ترس و گرسنگی و کاهش در اموال و جانها و محصولات امتحان میکنیم و مژده ده شکیبایان را، همان کسانی که چون مصیبتی به آنها برسد، میگویند ما از آنِ خداییم و بهسوی او بازمیگردیم. برایشان درودها و رحمتی از پروردگارشان باد و راهیافتگان ایشاناند. (1) بنابراین، رفتن شهید به جبهه و شهادت وی امتحان بود برای خودش، برای مادرش، برای همسرش برای من و دیگر بستگان. و چه امتحان شیرین و گوارایی که خود نشاندهندهی لطف و رحمت مهربانترین مهربانان است. به قول شاعر:
در بلا هم میچشم لذات او
مات اویم مات اویم مات او (2)
در رؤیا شنیده بودم که شهید گفته بود نُه روز دیگر امتحان شروع میشود، مشخص نبود که چرا شهید این را گفته، پیش خود گفتم: حتماً علتی داشته که شهید نُه روز گفت، پس از تأمل دریافتم که نُه روز از شهادتش گذشته است.
1- بقره 157-155
2- شعر از مولوی
بریدهای از کتاب «بیآشیان»؛ شهید حجت الاسلام و المسلمین محمدمهدی مالامیری، به قلم پدر شهید (صفحات 80 و 81)
نویسنده: احمد مالامیری
انتشارات: زمزم هدایت
#یک_جرعه_کتاب
https://harimeharam.ir/news/44011
پایگاه تخصصی حریم حرم
🔎 @harimeharam_ir
📚 «برای رضای خدا ازدواج میکنم»
صدای زنگ که آمد، همه به حالت آمادهباش ایستادیم. در را خود بابا باز کرد. من و مامان جلوی در ایستادیم. تصورمان این بود که آنها هم همان چهار پنج نفر باشند؛ ولی خیلی بیشتر بودند. پدر و مادر و دو تا خواهرها و شوهرشان و البته خود حسینآقا.
همه آمدند داخل و تعارفات معمول انجام شد. راضیه توی آشپزخانه بود. به لیوانهای داخلِ سینی چندتا اضافه کردم و همانطور گوشم به هال و محل نشستن میهمانان بود. هرکس چیزی میگفت. من و مامان در رفتوآمد بودیم.
آقای محرابیِ بزرگ، پدرِ حسینآقا که به صحبت آمد، گوش تیز کردم. داشت از پُر جمعیت بودن خانوادهاش میگفت، این که پنج تا پسر دارد و چهار تا دختر و کوچکترین بچه خانواده پسری است که الان دبیرستان درس میخواند. این که پسرهای سالم و اهلی دارد و خانوادهای مذهبی. این که به بچههایش لقمه حلال داده.
وقتی نشستم روی مبل کنار مامان، حرفشان را اینطور ادامه دادند که «اگه حسینآقا درسش رو ادامه بده و هر دو بخوان درس بخونن، من بچهها رو حمایت میکنم».
انگار از تاکید بابا برای درس اطلاع داشت و دست گذاشت روی نقطه حساس تا نظر بابا را جلب کند. گمانم مامان و خاله شرح و توصیف نارضایتی بابا را رسانده بودند به گوششان.
حرفهای آقای محرابیِ بزرگ که تمام شد، بابا هنوز همانطور خشک و رسمی و عصا قورت داده نشسته بود و خیلی گرم نمیگرفت. شاید دنبال فرصتی و بهانهای برای دادنِ جواب منفی بود. من و مامان نگاهی به هم کردیم. نمیدانستم چه میشود که بابا به حرف آمد. رو به حسین آقا کرد. کمی از کار و بارش پرسید. از اینکه توی شرکت برق چکار میکند.
به بابا گفته بودیم پسرشان کارمند شرکت برق است. من و مامان فکر کردیم بابا سوالات معمول را میپرسد که شنیدم با لحن محکمی پرسید:
- شما الان با چه پشتوانهای اومدی؟ چی داری؟ اونی که داری رو رو کن!
لحن بابا جدی و تا حدودی تحکم آمیز بود. شاید اگر من جای حسینآقا بودم دلمکدر میشدم.
آقای محرابیِ بزرگ سکوت کرده بود و بابا به دهان حسینآقا نگاه میکرد.
- من هیچی ندارم آقای بلدیه!
- گیریم که الان جواب ما مثبت باشه، با هزینهها چی کار میکنی؟ هزینه عروسی، خرید، طلا، لباس... شما هم که نه پشتوانهای داری، نه خونهای، نه پس اندازی، میخوای چی کار کنی؟
مامان صورتش را تنگتر گرفت و چون حرفی نمیتوانست بزند کمی رنگبهرنگ شد. از طرفی هم، از حرف بابا دلخور شده بود. میدانست قصدِ بابا سنگاندازی است، چون خودشان و خیلیهای دیگر از هیچ زندگیشان را شروع کرده بودند.
کف دستهایم عرق کرده بود. میترسیدم مهمانها از حرفهای بابا ناراحت شوند و بزنند زیر کاسه همه چیز و عطای دختر گرفتن را به لقایش ببخشند. به صورت حسینآقا نگاه کردم. آرام بود، ناراحت شده بود یا نه، ولی چیزی به رو نیاورد و جواب بابا را بهآرامی و متانت داد.
- حاجآقا، من فقط با استناد به این آیه قرآن که خدا میگن ازدواج کنید که من شما رو بینیاز میکنم، فقط به پشتوانه اون رزقی که خدا میگه من بدون حساب به هرکی بخوام میدم، به اون پشتوانه اومدم و برای رضای خدا ازدواج میکنم و انشاءالله خودش منو از همه چی بینیاز میکنه!
با این حرف توی جمع همهمهای افتاد. بابا سکوت کرد. میتوانستم رضایت را توی چشمهایش ببینم. نه تنها بابا که همه تحتِ تاثیر این حرف قرار گرفته بودیم. این توکلش برایم جالب بود. با تحسین نگاهش میکردم.
گارد بابا هم باز شد و لحن و کلامش تغییر کرد. انگار این حرف، دل بابا را نرمِ نرم کرده بود. همه اینها لطف خدا بود.
بریدهای از کتاب «روایت بیقراری»؛ خاطرات شفاهی مرضیه بلدیه همسر شهید مدافع حرم «حسین محرابی» (صفحات 42 تا 45)
نویسنده: بتول پادام
انتشارات: ستارهها
#یک_جرعه_کتاب
https://harimeharam.ir/news/44016
پایگاه تخصصی حریم حرم
🔎 @harimeharam_ir
📚 «من از آن پسر خوشم نیامده بود»
روز مقرر با بابا و مامان رفتیم حرم. هوا گرم بود و صحن هم خلوت. چند دقیقهای توی صحن ایستادیم. زنی به همراه دو مرد از در روبهرویمان وارد صحن شدند. مردها چند قدم زن را همراهی کردند و کنار صحن ایستادند. زن هم چیزی در گوش مردی که به نظرم شوهرش میآمد گفت و بعد تنها آمد طرفمان. سلام و علیک کردیم و رفتیم تا گوشهای توی سایه بنشینیم. زن تند تند با مادرم حرف میزد و از پسری که برادر شوهرش بود، تعریف میکرد. حرفهایش نه برای مامان مهم بود و نه من. چون هیچکدام قصد نداشتیم جواب مثبتی بدهیم، اما با این حال بدم نمیآمد بدانم دربارۀ چه کسی حرف میزند. زیرچشمی نگاهی به پسر جوانی که دورتر ایستاده بود کردم. از همان فاصله ی دور سیاهی رنگ پوستش به چشمم آمد. صورتم را برگرداندم و با شیطنت توی دلم گفتم: «صدسال هم که بگذره، من به این سیاه سوخته شوهر نمیکنم!»
از بس توی ظل آفتاب مانده بودیم، همینطوری شُرشُر عرق میکردیم. بیتفاوت توی صحن چشم میچرخاندم. گفتم: مامان کی برمیگردیم؟ مامان لبش را گزید و با آرنج زد توی پهلویم. ساکتی گفت و چشمهایش را گشاد کرد و با ابرو به آن زن اشاره کرد. معنیاش را خوب فهمیدم که یعنی دندان روی جگر بگذارم تا حرفهای آن زن که انگار تمامی نداشت، ته بکشد و دست از سرمان بردارد. من از آن پسر خوشم نیامده بود، لابد او هم.
زن بالاخره از خر شیطان پایین آمد و با مامان خداحافظی کرد و ما برگشتیم. خانه که رسیدیم با گردن کج رفتم توی اتاق و در را روی خودم بستم. کاش بزرگ نمیشدم و این حرفها شروع نمیشد. دلم میخواست هنوز توی آن خانه بمانم. دلم برای بچگیهایم تنگ شده بود. یکی از صندلیهای کنار پنجره را گذاشتم زیر پایم و از بالای کمد آلبوم رنگ و رورفتۀ بچگیهایمان را آوردم پایین. جلدش را یک فوت محکم کردم. خط بزرگی از خاک از رویش بلند شد. از بچگیهایم زیاد عکس نداشتم، اما یکی، دوتا را خیلی دوست داشتم. مخصوصاً همانی که قنداق شده بغل مامانم بودم. وسط حیاط حرم حضرت معصومه (ع) محکم مرا به سینهاش چسبانده بود. هر بار که میدیدمش، دلم میخواست دوباره کوچک بشوم و بروم توی بغل مامان.
بریدهای از کتاب «عروس یمن»؛ زندگینامه داستانی خانم فاطمه مؤمنی (پور حاج احمد)، بانوی مهاجر مقاومت (صفحات 16 و 17)
نویسنده: زینب پاشاپور
انتشارات: روایت فتح
#یک_جرعه_کتاب
https://harimeharam.ir/news/44020
پایگاه تخصصی حریم حرم
🔎 @harimeharam_ir
📚 ماجرای شهادت مظلومانه خانواده ایرانی به دست داعش
شهید بتول مطهری و همسرش(حجتالاسلام بطحایی) به نجف اشرف هجرت کردند و حاصل این زندگی مشترک، سید محمدعلی سهساله و فرزندی در شکمش بود که همگی به شهادت رسیدند. آنان از اولین خانوادههای ایرانی هستند که به دست داعش به شهادت رسیدند. در خرداد 1393 که مصادف با ماه شعبان بود، برای انجام برخی کارهای تبلیغی در سامرا، از نجف بیرون میروند.
به گفتهی خانم زهرا سادات بطحایی، خواهر حجتالاسلام بطحایی، هدف او از عزیمت به سامرا، انجام تبلیغات برای مراسم نیمه شعبان بود و با توجه به اینکه شنیده بود ]شیعیان[ در سامرا امام جماعت ندارند، تصمیم گرفته بود با خانوادهاش به این شهر سفر کند تا اگر شرایط برای زندگی آنها مساعد بود، در آنجا بمانند. روز آخر، به زیارت حرم عسکریین علیهمالسلام مشرف شده بودند. پس از زیارت و هنگام عزیمت به نجف، متوجه میشوند که حرم مطهر در محاصرهی داعش است و تیراندازی و انفجارهایی در اطراف به گوش میرسد. معلوم میشود که اوضاع امنیتی خراب شده و به همین دلیل، مجبور میشوند در داخل حرم امام هادی و امام حسن عسکری علیهالسلام بمانند تا امکان تردد برقرار شود. یک هفته بعد، در 21 خرداد 1393 (سیزدهم شعبان 1435) با این تصور که امنیت برقرار شده، از حرم خارج میشوند و بهسوی نجف به راه میافتند؛ ولی هرگز به خانهی خود در نجف نرسیدند؛ بلکه به مأوای ملکوتی خویش بار یافتند.
در مسیر سامرا به بغداد، گرفتار کمین نیروهای داعش شدند. مظلومانه و غریبان، به شهادت رسیدند. کسی نمیداند چگونه شهید شدند و پیکرشان چه شد. چندی بعد، ماشین مچاله شده و سوختهشان در اطراف سامرا پیدا شد، برای بزرگداشت این خانوادهی شهید حریم آل الله، بنای یادبودی در قبرستان وادیالسلام نجف مقابل آرامگاه شهید ذوالفقاری ساختند.
ازجمله یادگارهایی که از شهید بتول مطهری باقیمانده، یادداشتهای روزانهی اوست. در یادداشتی که در سفری به کربلا نوشته، آمده است:
اینجا کربلا است و من قریب ده روز است، میهمان آقایی هستم که تمام ذرات وجودم هم اگر روضهی وداع بخوانند. باز نمیتوانم وداع کنم. چگونه من اینجا حیات یافتهام و اکنون... نمیدانم شاید اگر فرصت داشتم، سر روی دفترهایم میگذاشتم و سالها گریه میکردم. ولی میخواهم زود بروم زیارت. دلم تنگشده. میخواهم بروم تا همه بگویند قرار نیست وداع کنم. آقا! من بیطاقت میشوم وقتی برایم میخواهند از وداع بگویند. کمکم کن آقا! دلم برایت تنگ است یا حسین! (28 شوال، شنبه، پشت خیمهگاه)
بریدهای از کتاب «ریحانههای گلگون»؛ گذری بر زندگی بانوان طلبهی شهید (صفحات 79 تا 81)
نویسنده: سمیه آزادی
انتشارات: صریر
#یک_جرعه_کتاب
https://harimeharam.ir/news/44027
پایگاه تخصصی حریم حرم
🔎 @harimeharam_ir
📚 اسلامآوردن یک بهایی با رفتار شهید رجاییفر
ما توی کلاسمان یک همکلاسی بهایی داشتیم. گاهی که حرف و بحثی پیش میآمد، از سر ناآگاهی به مقدسات ما توهین میکرد. یک روز همینطور که داشت بدوبیراه میگفت، من اعصابم خرد شد و با همکلاسیام دعوایم شد. معاون مدرسهمان که فهمید، از من خواست پدرم فردا بیاید مدرسه. بابا فردا آمد. ما دو تا را صدا زدند و از کلاس رفتیم به دفتر مدیر. بابا تا همکلاسیام را دید، پرسید:
- پسرم اسمت چیه؟
- ماکان
- چرا تو و محمد با هم دعوا کردین؟
- از خودش بپرس!
قبل از اینکه بابا بپرسد،گفتم:
- این به اسلام و پیامبر و ناموسمون فحش داد، منم ناراحت شدم!
بابا از همکلاسیام با آرامش و ملایمت پرسید:
- محمد رو میبخشی؟
- نه!
- سعی کن محمد رو ببخشی پسرم!
- نه؛ نمیبخشم!
بابا سر تکان داد. ابروهایش در هم بود. خیلی فکرش مشغول شد. همهی افسوس و ناراحتیاش از این بود که چرا همکلاسی من حلالیت نداد. کمی بعد که تنها شدیم. با جدیت و محکم از من خواست که نشانی خانهی همکلاسیام را بگیرم. از چند نفر پرسیدم و نشانی خانهشان را پیدا کردم. بابا یک کتاب زندگی چهارده معصوم و یک قرآن و یک مفاتیحالجنان و یک زیارت عاشورا خرید و گفت:
- این هدیه رو میبری میدی بهشون تا ناراحتیشون برطرف بشه!
- بابا! اینها دارن به اعتقادات ما فحش میدن، من قرآن ببرم دم خونهشون؟
- تو ببر؛ بقیهاش با من!
- من ولی هدیهها را بردم مدرسه که بدهم به همکلاسیام. دادم اما قبول نکرد. خیلی به غرورم برخورد. احساس کردم دارم منتش را میکشم؛ در حالی که به نظر من؛ کسی که باید عذرخواهی میکرد، او بود، نه من. با احساس سرشکستگی برگشتم خانه. هدیههایم توی کیفم خیلی سنگینی میکرد. وقتی بابا را دیدم، گفتم:
- بردم دادم، ولی قبول نکرد.
- آدرس خونهش رو داری؟
- آره!
- خودم حلش میکنم!
هدیهها را برداشتیم و رفتیم دم خانهشان. در زدیم. همکلاسیام دم در ما را که دید، جا خورد. بابا گفت:
- پدرت هست:
رفت پدرش را صدا زد. کمی بعد با هم آمدند دم خانه، بابا سلام و احوالپرسی کرد و گفت:
- اومدهام بری عذرخواهی؛ از اینکه دعوایی شد و بین بچههامون ناراحتی پیش اومد.
این تواضع بابا خیلی برای پدر همکلاسیام تکاندهنده بود. بابا دویست هزار تومان هدیه هم گذاشه بود لای قرآن. همهچیز کادو شده بود. هدیه را داد و گفت:
- این کتابها که هدیه دادم، برای ما خیلی مقدس و عزیز هستند. نمیخونید، نخونید؛ اما بیاحترامی نکنید. همینکه این کتابها در منزل شما باشه. گرهها رو باز میکنه. لای قرآن هم یه مبلغی گذاشتم به نیت خرج خانه. اما شما رو قسم میدم که اول از این پول برای منزل خرج کنید تا تمام بشه؛ بعد از پول خودتون استفاده کنید!
آن روز بابا یکپنجم حقوقش را داد به آنها. همکلاسیام چند وقت بعد به من گفت که پدرش زیارت عاشورایی را که لای کتابها بود، میخواند و اشک میریخت.
بعد هم که متحول شد و پیش روحانی مسجد محلهشان اسلام آورد. میگفت: «مادرم خیلی مخالفت نشان میدهد، اما پدرم دارد تلاش میکند که مادرم را هم مسلمان کند.»
از بابا پرسیدم: «چرا اصرار داشتی اول از پول تو خرج کنند؟»
گفت: «این پول خرج محرم امسالم بود. گذاشته بودم کنار که برای مجالس امام حسین علیهالسلام خرج کنم.»
انگار لطف امام حسین علیه السلام کار خودش را کرده بود. همان قطرههای اشک، راه را باز کرده بود؛ نجاتشان داده بود.
(به روایت محمد رجاییفر، فرزند شهید)
بریدهای از کتاب «حواله عاشقی»؛ خاطرات مرد خستگی ناپذیر خانطومان، شهید مدافع حرم حسن رجاییفر (صفحات 85 تا 87)
نویسنده: مصیت معصومیان
انتشارات: شهید کاظمی
https://harimeharam.ir/news/44030
#یک_جرعه_کتاب
پایگاه تخصصی حریم حرم
🔎 @harimeharam_ir