✍ #داستانک🔰
🔴اوایل که کرونا اومده بود یکی از دوستانم رو دیدم که #ماسک نزده بود ازش پرسیدم تو چرا ماسک نزدی اومدی بیرون؟!😳
🔷در جوابم گفت:وقتی این همه آدم ماسک نمی زنن،ماسک زدن من چه #فایده داره؟!🤨
✅گفتم:تو باید در حد توانت دستورات بهداشتی رو رعایت کنی😷 تا خدای نکرده خودت و دیگران رو #مریض🤒 نکنی و با این کارت حق الناسی برگردنت بیوفته و #مدیون کسی بشی.
♥️براش #داستان #گنجشک و #آتش رو تعریف کردم که...
🕊گنجشکی با #عجله و تمام #توان به آتش 🔥نزدیک می شد و برمی گشت!
🌱پرسیدند : چه می کنی ؟
💦پاسخ داد : در این نزدیکی #چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از #آب می کنم و…
آن را روی آتش می ریزم !
☘گفتند : حجم آتش🔥 در مقایسه با آبی💧 که تو می آوری بسیار #زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!
🌿گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم
❓اما آن هنگام که #خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در #آتش می #سوخت تو چه کردی؟
✅پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!
👈لطفا با ارسال مطالب همراه لینک در معرفی کانال به دیگران ما را یاری دهید.🙏🌹
#امربه_معروف #نهی_ازمنکر
#امربه_معروف_ونهی_ازمنکر
😷#من_ماسک_میزنم😷
#به_قلم_طلبه
#موسسه_آموزش_عالی_حوزوی_فاطمیه_دامغان
🆔 @harimehayat
🌐 https://eitaa.com/harimehayat
📕 #تنهامیانداعش
#قسمت_بیست_و_پنجم
💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💠 از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
💠 با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
#ادامه_دارد
👈 لطفا با ارسال مطالب همراه لینک؛ در معرفی کانال به دیگران ما را یاری کنید.
#داستان
#موسسه_آموزش_عالی_حوزوی_فاطمیه_دامغان
🆔 @harimehayat
🌐 https://eitaa.com/harimehayat
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی فاطمة وابیها و بعلها و بنیها و سر المستودع فیها بعدد مااحاط به علمک
#فاطميه قصه #سنگ و سبوست
فاطميه #هجرت از ما تا به اوست
فاطميه #موج آه #شيعه است
#بيت_الاحزان نگاه شيعه است
فاطميه تا #حكايت ميشود
# غربت #حيدر روايت ميشود
فاطميه شور و غوغا ميشود
درب سوزان با لگد وا ميشود
فاطميه آه و درد و ناله است
پشت در جاري #گلاب لاله است
فاطميه فصل #بيعت با علي است
جرم زهرا گفتنِ يك يا علي است
فاطميه #قتلگاه محسن است
از علي بودن گناه #محسن است
فاطميه زير نور سرو ماه
ميچكاند #اشك حيدر را به #چاه
فاطميه معني #حق و محك
زخمهاي رسته در #باغ_فدك
فاطميه فصل داغ #سيلی است
برگ ريز ياسهاي #نيلی است
فاطميه از #جفا حاكي بود
ماجراي #چادر خاكي بود
فاطميه #گل خزاني ميشود
سرو حيدر قد كماني ميشود
فاطميه موعد پرپر زدن
روبروي دختری #مادر زدن
فاطميه #ماه_خون ماه غم است فاطميه صد #محرم ماتم است
فاطميه #كربلا #آتش گرفت
در #مدينه #خيمه ها آتش گرفت
👈لطفا با ارسال (فوروارد) مطالب ؛در معرفی کانال به دیگران ما را یاری کنید.🌺
#اشعار_فاطمی
#عکس_نوشته_تولیدی
🌐 https://eitaa.com/harimehayat
خانواده گرایی🔰🔰
📖يا أيُّها الّذينَ آمَنوا! قُوا أنفسَكُم و أهليكُم ناراً!
✍اي كساني كه #ايمان آورده ايد! #خود و #خانواده ي خود را از #آتش نگه داريد:
چون آية « اي اهل ايمان! خود و خانواده تان را از آتش نگه داريد! » نازل شد، مردم گفتند: اي فرستاده ي خداوند! چگونه خود و خانواده ي خود را حفظ كنيم؟ فرمود: #كارهاي_خوب را انجام دهيد و آن را به خانواده ي خود نيز #يادآوري كنيد، و بر #فرمانبرداري از خدا #پرورششان دهيد!
📚دانستنی های خانواده سبز، ص ۳۲-۳۳
#خانواده
#عکس_نوشته
👈لطفا با ارسال مطالب ؛در نشر آموزه های دینی ما را یاری کنید.🌺
🌐 https://eitaa.com/harimehayat