eitaa logo
حریم حیات
177 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
328 ویدیو
92 فایل
🍃مطالب کانال تولیدی هست و برای تهیه آن وقت صرف شده ،لطفا با ارسال مطالب؛ما را در نشر آموزه های دینی یاری فرمایید.🍃 _______________________________________
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 🔴اوایل که کرونا اومده بود یکی از دوستانم رو دیدم که نزده بود ازش پرسیدم تو چرا ماسک نزدی اومدی بیرون؟!😳 🔷در جوابم گفت:وقتی این همه آدم ماسک نمی زنن،ماسک زدن من چه داره؟!🤨 ✅گفتم:تو باید در حد توانت دستورات بهداشتی رو رعایت کنی😷 تا خدای نکرده خودت و دیگران رو 🤒 نکنی و با این کارت حق الناسی برگردنت بیوفته و کسی بشی. ♥️براش و رو تعریف کردم که... 🕊گنجشکی با و تمام به آتش 🔥نزدیک می شد و برمی گشت! 🌱پرسیدند : چه می کنی ؟ 💦پاسخ داد : در این نزدیکی آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از می کنم و… آن را روی آتش می ریزم ! ☘گفتند : حجم آتش🔥 در مقایسه با آبی💧 که تو می آوری بسیار است ! و این آب فایده ای ندارد! 🌿گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ❓اما آن هنگام که می پرسد : زمانی که دوستت در می تو چه کردی؟ ✅پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد! 👈لطفا با ارسال مطالب همراه لینک در معرفی کانال به دیگران ما را یاری دهید.🙏🌹 😷😷 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat‍
📕 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. 💠 از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. 💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. 💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» 💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. 💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. 💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» 💠 با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. 💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! 💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. 💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... 👈 لطفا با ارسال مطالب همراه لینک؛ در معرفی کانال به دیگران ما را یاری کنید. 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
بسم الله الرحمن الرحیم اللهم صل علی فاطمة وابیها و بعلها و بنیها و سر المستودع فیها بعدد مااحاط به علمک قصه و سبوست فاطميه از ما تا به اوست فاطميه آه است نگاه شيعه است فاطميه تا ميشود # غربت روايت ميشود فاطميه شور و غوغا ميشود درب سوزان با لگد وا ميشود فاطميه آه و درد و ناله است پشت در جاري لاله است فاطميه فصل با علي است جرم زهرا گفتنِ يك يا علي است فاطميه محسن است از علي بودن گناه است فاطميه زير نور سرو ماه ميچكاند حيدر را به فاطميه معني و محك زخمهاي رسته در فاطميه فصل داغ است برگ ريز ياسهاي است فاطميه از حاكي بود ماجراي خاكي بود فاطميه خزاني ميشود سرو حيدر قد كماني ميشود فاطميه موعد پرپر زدن روبروي دختری زدن فاطميه ماه غم است فاطميه صد ماتم است فاطميه گرفت در ها آتش گرفت 👈لطفا با ارسال (فوروارد) مطالب ؛در معرفی کانال به دیگران ما را یاری کنید.🌺 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
خانواده گرایی🔰🔰 📖يا أيُّها الّذينَ آمَنوا! قُوا أنفسَكُم و أهليكُم ناراً! اي كساني كه آورده ايد! و ي خود را از نگه داريد: چون آية « اي اهل ايمان! خود و خانواده تان را از آتش نگه داريد! » نازل شد، مردم گفتند: اي فرستاده ي خداوند! چگونه خود و خانواده ي خود را حفظ كنيم؟ فرمود: را انجام دهيد و آن را به خانواده ي خود نيز كنيد، و بر از خدا دهيد! 📚دانستنی های خانواده سبز، ص ۳۲-۳۳ 👈لطفا با ارسال مطالب ؛در نشر آموزه های دینی ما را یاری کنید.🌺 🌐 https://eitaa.com/harimehayat