eitaa logo
حریم حیات
174 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
330 ویدیو
92 فایل
🍃مطالب کانال تولیدی هست و برای تهیه آن وقت صرف شده ،لطفا با ارسال مطالب؛ما را در نشر آموزه های دینی یاری فرمایید.🍃 _______________________________________
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜سیره حضرت زهرا سلام الله علیها ⚡️ «حضرت زهرا (سلام الله علیها) هم در سخن معلم بود، هم در رفتار اسوه . عقیده داشت بهترین چیز برای زن، آن است که نه نامحرم او را ببیند و نه نگاه او به مردان نامحرم بیفتد. این سخن، نه به معنای رد فعالیت‌ها و حضور اجتماعی زن در صحنه، بلکه هشدار و تذکر به لغزشگاه‌هایی است که سر راه پاکدامنی و وجود دارد و گاهی زمینه یک فساد عظیم یک «نگاه» است، چه از سوی زن، چه مرد. 💥وقتی یک مرد نابینا وارد خانه آن حضرت می شود و با رسول خدا(صلی الله علیه و آله) ملاقات می کند، با ورود او، زهرا (س) برخاسته و فاصله می‌گیرد و خود را می پوشاند یا پشت پرده می رود. وقتی پیامبر (صلی الله علیه و آله) می‌فرماید: دخترم؛ این مرد نابینا است. زهرای عزیز پاسخ می دهد: اگر او نمی‌بیند، من او را می‌بینم و او بوی مرا استشمام می‌کند، پیامبر خدا با شنیدن این کلام ضمن تایید گفتار دخترش می‌فرماید: گواهی می‌دهم که تو پاره تن منی.» 📚کتاب اخلاق فاطمی ✨باتوجه به اینکه اولین زمینه ایجاد فساد نگاه است لازم است چه زن و چه مرد بیشتر مراقب نگاه خود باشند واز پوششهایی که باعث نگاه وتحریک جنس مخالف میشود بپرهیزند. واز همه مهمتر از بی حجابی وکشف حجاب پرهیز کنند تا زمینه فساد وعواقب آن از جامعه رخت بر بندد. 👈لطفا با ارسال مطالب همراه لینک در معرفی کانال به دیگران ما را یاری دهید.🙏🌹 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
⚜دخت آفتاب در كلام رهبر انقلاب زنان مسلمانى كه امروز در نظام اسلامى با جديت، دلسوزى و همراه با عفت و عصمت درس مى خوانند، طبابت مى كنند و يا در محيطهاى اجتماعى، علمى و سياسى فعال هستند، پيروان ـ عليها السلام ـ محسوب مى شوند و اين جانب با همه وجود براى چنين زنانى احترام و تكريم قائل هستم. ۱۳۷۲/۹/۱۷ 👈لطفا با ارسال مطالب همراه لینک در معرفی کانال به دیگران ما را یاری دهید.🙏🌹 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
⚜کودکان تشنه توجه هستند. ✅والدین واطرافیان باید سعی کنند, توجه مثبت به کودک داشته باشند،⬅️زیرا در غیر این صورت کودک برای جلب توجه ودیده شدن دست به هرکاری خواهد زد.☘ 🔹🔸مثلا وقتی کودک مشغول بازی با خواهر یا برادرش می باشد⬅️والدین می توانند با تشویق ونوازش او،حس مثبت 💟او را برانگیزند.🔸🔹مثلا به او بگویند آفرین که با خواهرت بازی میکنی.👏👏 👌وبه این ترتیب احتمال تکرار کارهای مثبت کودک بیشتر می شود.🦋 🔺🔻واگر کودک به خاطر کارهای مثبتی که انجام می دهد،تشویق نشود ،برای جلب توجه منفی،دست به هرکاری میزند،🔹🔸مثلا در مثال گفته شده،کودک برای دیده شدن، ممکن است،شروع به اذیت کردن خواهر یا برادرش کند.💥 👈 لطفاً با ارسال مطالب به همراه لینک در معرفی کانال به دیگران ما را یاری دهید.🌹 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
📕 💠 بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش می‌خواست که جسم تقریباً بی‌جانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه‌ام را رها کرد، روی زمین افتادم. گونه‌ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بی‌سر شهر ناامیدانه نگاه می‌کردم که دوباره سرم آتش گرفت. 💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!» پلک‌هایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگ‌های گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. 💠 عدنان با یک دست موهای مرا می‌کشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه‌های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده‌اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم می‌لرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط حیدر می‌توانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای صبح در گوش جانم نشست. 💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا می‌گشت و با اینکه خانه ما از مقام (علیه‌السلام) فاصله زیادی داشت، می‌شنیدم بانگ اذان از مأذنه‌های آنجا پخش می‌شود. هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمی‌رسید و حالا حس می‌کردم همه شهر حضرت شده و به‌خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر می‌شنیدم. 💠 در تاریکی هنگام ، گنبد سفید مقام مثل ماه می‌درخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس می‌کردم تا نجاتم دهد که صدای مردانه‌ای در گوشم شکست. با دست‌هایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می‌داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس می‌زدم. 💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس می‌کردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. 💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم می‌کردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی می‌توانست حرارت اینهمه را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم می‌رسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال می‌زد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. 💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می‌خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس می‌تپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!» 💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.» دل حیدر در سینه من می‌تپید و به روشنی احساسم را می‌فهمید و من هم می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غم‌هایم را پشت یک پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!» 💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!» اشکی که تا زیر چانه‌ام رسیده بود پاک کردم و با همین چانه‌ای که هنوز از ترس می‌لرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟» 💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم اومده مردم دارن ثبت نام می‌کنن، نمی‌دونم عملیات کِی شروع میشه.» و من می‌ترسیدم تا آغاز عملیات تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت... 👈 لطفا با ارسال مطالب همراه لینک؛ در معرفی کانال به دیگران ما را یاری کنید. 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
💞قرار عاشقی 🌴امام حسین علیه‌السلام فرمودند: 🍃🌼 «دوازده مهدي از ما هست که نخستين آنها علي بن ابي طالب و آخرين آنها نهمين فرزند من است که او امام قائم به حق است. خداوند زمين مرده را به وسيله ی او زنده ميکند و دين حق را بر تمام اديان پيروز مي گرداند. براي او غيبتي است که گروه‌هايی در آن از دين برمي گردند و گروه‌هايی ديگر بر آيين خود استوار مي مانند و در اين راه آزارها مي بينند، به آنها گفته مي شود: «اين وعده کي خواهد شد اگر راستگو هستید؟»، آنان‌که بر اين آزارها و تکذيب‌ها صبر کنند همانند کسي هستند که شمشير به دست گرفته در پيشاپيش رسول اکرم جهاد می کنند». 📚 علامه مجلسی، بحار الانوار، ج۵۱، ص۱۳۳  👈لطفا با ارسال مطالب همراه لینک در معرفی کانال به دیگران ما را یاری دهید.🌹 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
⚜هر روز با کلام خدا 🦋 🕋يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَيَأْبَى اللَّهُ إِلَّا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ(آیه ۳۲ سوره توبه) 📖« همواره می خواهند نور خدا را با سخنان باطل [و تبلیغاتِ بی پایه] خود خاموش کنند؛ ولی خدا جز اینکه نور خود را کامل کند، نمی خواهد، هر چند کافران خوش نداشته باشند ». 💠امام صادق علیه السلام و به سدیر صیرفی گوید: «خداوند متعال سه چیز را که درمورد پیغمبران عملی ساخت، در خصوص قائم ما عجل الله تعالی فرجه الشریف نیز عملی می‌سازد؛  ولادت او را مانند ولادت موسی علیه السلام و غیبتش را چون غیبت عیسی علیه السلام و طول عمرش را بسان طول عمر نوح علیه السلام مقدّر فرموده و سپس طول عمر بنده‌ی صالح خدا، خضر پیغمبر علیه السلام را دلیل طول عمر آن حضرت علیه السلام قرار داده است». 🍃عرض کردم: «ای فرزند رسول خدا! علّل این معانی را که فرمودید برای ما شرح بده». فرمود: «ولادت موسی علیه السلام بدین‌گونه بود که چون فرعون دانست زوال ملکش به دست او انجام می‌پذیرد، کاهنان را احضار کرد و آن‌ها به وی گفتند: این مرد از تیره‌ی بنی‌اسرائیل خواهد بود، او هم به مأمورین خود دستور داد که شکم زنان آبستن را شکافته و اطفال آن‌ها را سر ببرند. برای نیل به این منظور بیش از بیست‌هزار طفل را به قتل رساندند، و مع‌الوصف خداوند موسی علیه السلام را حفظ کرد و آن‌ها به وی دسترسی نیافتند. بنی‌امیّه و بنی‌عبّاس هم چون دانستند که دولت و امراء و ستمگرانشان به دست قائم ما علیه‌السلام نابود می‌شود، دشمنی ما را به دل گرفتند و با شمشیر کشیده به کشتن و قطع نسل خاندان پیغمبر پرداختند، با این امید که را به حضرت مهدی علیه السلام قتل رسانند، ولی خداوند نگذاشت که یک نفر از ستمگران به وی دست یابد؛ و بدین گونه نور خود را کامل نموده؛ هرچند مشرکان ناخشنود باشند». 📚تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۶، ص۱۲۲/بحار الأنوار، ج۵۱، ص۲۱۹/ منتخب الأنوارالمضییه، ص۱۷۹ 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
⚜دخت آفتاب در كلام رهبر انقلاب زنان مسلمان در زندگى شخصى، اجتماعى و خانوادگى خود بايد زندگى ـ عليها السلام ـ را از جهت خردمندى، فرزانگى و عقل و معرفت الگو و سرمشق خود قرار دهند و از بُعد عبادت، مجاهدت، حضور در صحنه تصميم گيريهاى عظيم اجتماعى، خانه دارى، همسردارى و تربيت فرزندان صالح از زهراى اطهر ـ عليها السلام ـ پيروى كنند زيرا زندگى آن بانوى بزرگ اسلام نشان مى دهد كه زن مسلمان براى ورود در صحنه سياست و ميدان كار و تلاش و نيز ايفاى نقش فعال در جامعه همراه با تحصيل، عبادت، همسردارى و تربيت فرزندان مى تواند پيرو ـ عليها السلام ـ باشد و دخت گرامى پيامبر عظيم الشأن الهى را الگوى خود قرار دهد. ۱۳۷۲/۹/۱۷ 👈لطفا با ارسال مطالب همراه لینک در معرفی کانال به دیگران ما را یاری دهید.🙏🌹 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
✨جبرئیل اوّلین بیعت کننده در کعبه الهی✨ 🍀مرحوم شیخ مفید رضوان اللّه تعالی علیه به نقل از مفضّل بن عمر حکایت کند: 🍁روزی در محضر مبارک امام جعفر صادق علیه السلام بودم، از آن حضرت ضمن فرمایشاتی شنیدم که درباره جریان ظهور و خروج قائم آل محمّد صلوات اللّه علیه چنین فرمود :«موقعی که خداوند متعال حضرت قائم عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف را جهت ظهور و خروج اجازه دهد. حضرت در مکّه معظّمه بالای منبر می‌رود و مردم را به سوی خود دعوت می‌نماید و آن‌ها را به خداپرستی و معنویّت راهنمائی می‌کند و دستور می‌دهد بر این که جامعه باید در مسیر اجراء احکام و روش زندگی رسول خدا صلی الله علیه و آله حرکت نماید.در همین بین خداوند متعال جبرئیل علیه¬السلام را می‌فرستد و در محلّی به نام حطیم نزد امام عصر صلوات اللّه علیه حضور می¬یابد و اظهار می‌دارد: برنامه ات چیست؟و مردم را به چه چیزی دعوت می‌کنی؟ 💖حضرت قائم عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف برنامه و مسیر حرکت خود را با جبرئیل در میان می‌گذارد. 💐پس از آن جبرئیل می‌گوید: من اوّل کسی هستم که با تو بیعت می‌کنم؛ و سپس دست خود را در دست حضرت قرار می‌دهد. 🌼و سپس تعداد سیصد و سیزده نفر که از شهرهای مختلف جمع شده‌اند، با حضرت بیعت می‌کنند.بعد از آن، حضرت در شهر مکّه باقی خواهد ماند تا تعداد اصحاب و یارانش به دَه هزار نفر برسد و پس از آن که تکمیل شد به سوی مدینه حرکت می‌نماید. 📚دانستنی های چهارده معصوم علیهم السلام 👈 لطفا با ارسال مطالب همراه لینک؛ در معرفی کانال به دیگران ما را یاری کنید.🌺 🆔 @harimehayat 🌐https://eitaa.com/harimehayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠دانستنی‌های فاطمی(فاطمه‌شناسی) 🔮حدیث خشم و رضایت حضرت فاطمه س در کتاب المستدرک حاکم پیامبر خدا صلوات‌الله‌علیه، حضرت فاطمه را چگونه توصیف می‌کند؟ ✍پاسخ: «انَّ اللهَ یغضبُ لغضبکِ و یَرضی لرضاکِ»: (ای فاطمه)خداوند با غضب تو غضب می‌کند و با رضای تو خشنود می‌شود.   📚المستدرک الصحیحین، حاکم، ج ۳، ص ۱۵۳ 🎥استاد: حجه‌الاسلام‌و‌المسلمین طبسی 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
📕 💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپاره‌های نبود که هرازگاهی اطراف شهر را می‌کوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلوله‌های داعش را به‌وضوح می‌شنیدیم. دیگر حیدر هم کمتر تماس می‌گرفت که درگیر آموزش‌های نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن و دیدار دوباره‌اش دلخوش بودم. 💠 تا اولین افطار چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است. تأسیسات آب در سلیمان‌بیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لوله‌ها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم. 💠 شرایط سخت محاصره و جیره‌بندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای به نان و شیره توت قناعت می‌کردیم و آب را برای طفل خانه نگه می‌داشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب هم نهایتاً می‌توانستیم امشب گریه‌های یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک می‌شد، باید چه می‌کردیم؟ 💠 زن‌عمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو می‌خواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل مانده‌ایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید. در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزه‌داری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش می‌زد که چند روزی می‌شد با انفجار دکل‌های برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش می‌شد دیگر از حال حیدرم هم بی‌خبر می‌ماندم. 💠 یوسف از شدت گرما بی‌تاب شده و حلیه نمی‌توانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب می‌فهمیدم گریه حلیه فقط از بی‌قراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در شمالی شهر در برابر داعشی‌ها می‌جنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود. زن‌عمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد. 💠 زن‌عمو نیم‌خیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با می‌زنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشه‌های در و پنجره در هم شکست. من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خرده‌های شیشه روی سر و صورت‌شان پاشیده بود. 💠 زن‌عمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه می‌کرد نمی‌توانست از پنجره دورشان کند. حلیه از ترس می‌لرزید، یوسف یک نفس جیغ می‌کشید و تا خواستم به کمک‌شان بروم غرّش بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجره‌های بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد. 💠 در تاریکی لحظات نزدیک مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمی‌دید و تنها گریه‌های وحشتزده یوسف را می‌شنیدم. هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست می‌کشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمی‌دیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟» 💠 به گمانم چشمان او هم چیزی نمی‌دید و با دلواپسی دنبال ما می‌گشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس می‌لرزند. پیش از آنکه نور را سمت زن‌عمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!» 💠 ضجه‌های یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ می‌ترسیدم عباس از دست‌مان رفته باشد که حتی جرأت نمی‌کردم نور را سمتش بگیرم. عمو پشت سر هم صدایش می‌کرد و من در شعاع نور دنبالش می‌گشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بی‌خبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست... 👈 لطفا با ارسال مطالب همراه لینک؛ در معرفی کانال به دیگران ما را یاری کنید. 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜همسرانه ⁉️خانم و آقای عزیز! راه دیگر کردن همسر خود این است که زن و شوهر همدیگر را در امور مربوط به خود کمک کند . زن ، همسر خودرا در امور خودش حتی در کارهای بیرون منزل با و و و کمک کند تا مرد احساس کند دارد و آن هم همسر دلسوز و مهربان اوست .مرد هم باید در امور منزل به همسر خود کمک کند . ✅ آقا و خانم عزیز کمک کار همسرتان باشید. 📚زن و شوهر و چهل کلید طلایی ، ص ۴۱. 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
⚜دخت آفتاب در كلام رهبر انقلاب وجود حضرت ـ عليها السلام ـ با آن حكمت، گويندگى، قدرت تحليل سياسى و اجتماعى و آينده نگرى و نيز قدرت برخورد با عظيم ترين مسائل زمان خود، نشان دهنده اين واقعيت است كه يك زن مسلمان مى تواند در سنين جوانى هم به مقامات عالى و معنوى و عرفانى دست يابد. ۱۳۷۲/۹/۸ 👈لطفا با ارسال مطالب همراه لینک در معرفی کانال به دیگران ما را یاری دهید.🙏🌹 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
📕 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم. 💠 زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت. 💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند. صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد :«نترس! یه مشت بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو شد و ناله زن‌عمو را به بلند کرد. 💠 در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. 💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند. 💠 در این دو هفته هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند. بعد از یک روز آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم. 💠 همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند. 💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با گلویش روزه را افطار کند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. 💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم. 💠 در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سوره‌های کوتاه را می‌خواند، زن‌عمو با هر انفجار (روحی‌فداه) را صدا می‌زد و به‌جای نغمه مناجات ، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک کردیم. 💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا می‌رفت. 💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت ... 👈 لطفا با ارسال مطالب همراه لینک؛ در معرفی کانال به دیگران ما را یاری کنید. 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
💦💦💦 💦💦 💦 🌸تهذیب‌نفس 🌹بچه وقتی همراه با پدر حرکت می‌کند، در اثنای راه سرگرمی مشاهده می‌کند، پدر را رها می‌کند و به سرگرمی می‌چسبد، ولی تا متوجّه شد از پدر وامانده، گم می‌شود، با شتاب دنبال پدر می‌رود، با گریه و ناله او را متوجّه خودش می‌نماید. ای کسانی که پدر روحانی خود امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) را به واسطه‌ سرگرمی دنیا رها کردید، به هوش بیایید، و با ناله و توبه‌ای نظر لطفش را به خودتان متوجه سازید، بلکه آب رفته به جوی باز آید. 🔵👈 پروردگارا! گناهی که از من سر زده، از روی قلدری نبوده که بخواهم خدایی تو را انکار کنم یا دستورت را سبک شمارم و یا به پاداشت ، اعتراض نمایم و نه ترسانیدنت را سست بنگرم، ولی گناه پیش آمده و نفس برایم جلوه داد. خداوندا! از هرچه خلاف تبعیت و دوستی آل محمد بوده است از آن پوزش می‌طلبیم. 📚 آیت‌الله شهید دستغیب ، ۱۳۹۳/۴/۲۷ 👈لطفا با ارسال مطالب همراه لینک در معرفی کانال به دیگران ما را یاری دهید.🙏🌹 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜هر روز با کلام خدا 🦋«لقاء اللّه» چيست؟ 🕋 الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلَاقُوا رَبِّهِمْ وَأَنَّهُمْ إِلَيْهِ رَاجِعُونَ(سوره بقره آیه ۴۶) 💠 آنها کسانی هستند که می‌دانند دیدارکننده پروردگار خویشند، و به سوی او بازمی‌گردند. ❇️تعبير به «لقاء اللّه» در قرآن مجيد كراراً آمده است، و همه به معنى حضور در صحنۀ «قيامت» مى‌باشد، بديهى است منظور از «لقاء» و ملاقات خداوند ملاقات حسّى، مانند ملاقات افراد بشر با يكديگر نيست، چه اين كه خداوند نه جسم است و نه رنگ و مكان دارد كه با چشم ظاهر ديده شود، بلكه منظور يا مشاهدۀ آثار قدرت او در صحنۀ قيامت و پاداشها و كيفرها و نعمتها و عذابهاى او است يا به معنى يك نوع شهود باطنى و قلبى است، زيرا انسان گاه به جايى مى‌رسد كه گويى خدا را با چشم دل در برابر خود مشاهده مى‌كند، بطورى كه هيچ گونه شكّ و ترديدى براى او باقى نمى‌ماند. 📚نمونه 👈لطفا با ارسال مطالب همراه لینک در معرفی کانال به دیگران ما را یاری دهید.🙏🌹 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
⚜دخت آفتاب در كلام رهبر انقلاب درباره اطهر علیها السلام هر چه انسان بیشتر فکر کند و در حالات آن بزرگوار بیشتر تدبّر کند، بیشتر دچار شگفتی خواهد شد. تعجب انسان نه فقط از این جهت است که چه طور یک موجود انسانی در سنین جوانی می تواند به این رتبه از کمالات معنوی و مادی نایل بشود- که البته این خود هم یک حقیقت شگفت انگیز است- بلکه بیشتر از این جهت است که اسلام با چه قدرت عجیبی توانسته است والای خود را به حدی برساند که یک زن جوان در آن شرایط دشوار، بتواند این منزلت عالی را کسب کند. هم عظمت این موجود واین انسان والا تعجب آور و شگفت انگیز است و هم عظمت مکتبی که این موجود عظیم القدر و جلیل المنزله را پدید آورده است. ۱۳۷۱/۹/۲۵ 👈لطفا با ارسال مطالب همراه لینک در معرفی کانال به دیگران ما را یاری دهید.🙏🌹 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
📕 💠 ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست همه تن و بدن‌مان می‌لرزید. اما عمو اجازه تسلیم شدن نمی‌داد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رخت‌خواب‌ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!» 💠 چهارچوب فلزی پنجره‌های خانه مدام از موج می‌لرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم. آخرین نفر زن‌عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکش‌های انفجار بهتون نمی‌خوره!» 💠 اما من می‌دانستم این کمد آخرین عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش‌های قلب را در قفسه سینه‌ام احساس کردم. من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر می‌شد؟ 💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما کند. دلواپسی زن‌عمو هم از دریای دلشوره عمو آب می‌خورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای بخونیم!» در فشار وحشت و حملات بی‌امان داعشی‌ها، کلمات دعا یادمان نمی‌آمد و با هرآنچه به خاطرمان می‌رسید از (علیهم‌السلام) تمنا می‌کردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه می‌لرزد. 💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفس‌مان را در سینه حبس کرد. نمی‌فهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره‌های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه‌اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا می‌کرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگنده‌ها شمال شهر رو بمبارون می‌کنن!» 💠 داعش که هواپیما نداشت و نمی‌دانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتش‌بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم. تحمل اینهمه ترس و وحشت، جان‌مان را گرفته و باز از همه سخت‌تر گریه‌های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش می‌کرد و من می‌دیدم برادرزاده‌ام چطور دست و پا می‌زند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. 💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمی‌دانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان می‌داد و مظلومانه گریه می‌کرد و خدا به اشک او رحم کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت‌زده نگاهش می‌کرد و من با زبان جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. 💠 ما مثل دور عباس می‌چرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل می‌سوخت. یوسف را به سینه‌اش چسباند و می‌دید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلی‌کوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟» 💠 عباس همانطور که یوسف را می‌بویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمی‌دونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح کردیم، دیگه تانک‌هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می‌شدن.» از تصور حمله‌ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانک‌ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه‌ها میگفتن بودن، بعضی‌هام می‌گفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچه‌ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برق‌ها تموم نشده می‌تونیم گوشی‌هامون رو شارژ کنیم!» 💠 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لب‌های خشکم به خنده باز شد. به جوانان شهر، در همه خانه‌ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباط‌مان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بی‌پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!» 💠 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمی‌دانست از اینکه صدایم را می‌شنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی‌خبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»... 👈 لطفا با ارسال مطالب همراه لینک؛ در معرفی کانال به دیگران ما را یاری کنید. 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
⚜تربیت فرزند 🌸کودکان باید یاد بگیرند که همیشه حق با بزرگترها نیست: 🌿این تصور که همیشه حق با بزرگترها است و باید همیشه به حرف بزرگتر‌ها گوش کرد یک تصور و آموزش کاملا اشتباه است. ❌و موجب می‌شود که کودک خود را تسلیم هر نوع خواسته بیمارگونه و آزاردهنده ای کند،به این دلیل که آن خواسته از طرف یک بزرگتر بیان شده است.⛔️ 🌿کودکان باید یاد بگیرند که گاهی به خواسته ی دیگران نه بگویند.✅ 👈لطفا با ارسال مطالب همراه لینک در معرفی کانال به دیگران ما را یاری کنید.🌹 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
🌺🌸🌼 🌳🌲🎄 🌺🌸 🌼حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله 🌹اَلتَّوبَةُ حَسَنٌ وَ لكِن فِى الشَّبابِ اَحسَنُ ؛ 💐توبه زيباست، ولى در جوانی زيباتر . 📚 نهج‌الفصاحه،ص۵۷۸. 👈لطفا با ارسال مطالب همراه لینک در معرفی کانال به دیگران ما را یاری دهید.🌹 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜هر روز با کلام خدا 🦋نعمت آزادى! 🕋 وَإِذْ نَجَّيْنَاكُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَسُومُونَكُمْ سُوءَ الْعَذَابِ يُذَبِّحُونَ أَبْنَاءَكُمْ وَيَسْتَحْيُونَ نِسَاءَكُمْ ۚ وَفِي ذَٰلِكُمْ بَلَاءٌ مِنْ رَبِّكُمْ عَظِيمٌ (سوره بقره آیه ۴۹) 💠 و (نیز به یاد آورید) آن زمان که شما را از چنگال فرعونیان رهایی بخشیدیم؛ که همواره شما را به بدترین صورت آزار می‌دادند: پسران شما را سر می‌بریدند؛ و زنان شما را (برای کنیزی) زنده نگه می‌داشتند. و در اینها، آزمایش بزرگی از طرف پروردگارتان برای شما بود. ❇️ قرآن در اين آيه به يكى ديگر از نعمتهاى بزرگى كه به قوم بنى اسرائيل ارزانى داشته اشاره مى‌كند و آن نعمت آزادى از چنگال ستمكاران است كه از بزرگترين نعمتهاى خدا است. به آنها يادآور مى‌شود كه: «به خاطر بياوريد زمانى را كه شما را از دست فرعونيان نجات بخشيديم» (وَ إِذْ نَجَّيْناكُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ) . «همانها كه دائماً شما را به شديدترين وجهى آزار مى‌دادند» (يَسُومُونَكُمْ سُوءَ الْعَذابِ) . «پسرانتان را سر مى‌بريدند، و زنان شما را براى كنيزى و خدمت، زنده نگه مى‌داشتند» (يُذَبِّحُونَ أَبْناءَكُمْ وَ يَسْتَحْيُونَ نِساءَكُمْ) . «و در اين ماجرا آزمايش سختى از سوى پروردگارتان براى شما بود» (وَ فِي ذلِكُمْ بَلاءٌ مِنْ رَبِّكُمْ عَظِيمٌ) . قرآن اين جريان را يك آزمايش سخت و عظيم، براى بنى اسرائيل مى‌شمرد -يكى از معانى «بلاء» آزمايش است-و به راستى تحمّل اين همه ناملايمات، آزمايش سختى بوده است. 📚نمونه 👈لطفا با ارسال مطالب همراه لینک در معرفی کانال به دیگران ما را یاری دهید.🙏🌹 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
🌹 اهمیت دیدار خویشاوندان 🌹 مرحوم شیخ طوسی در کتاب📚 خود حکایت نموده است: روزی منصور دوانیقی امام صادق علیه‌السلام را به دربار خود احضار کرد هنگامی که حضرت وارد شد کنار منصور که برایش محلی در نظر گرفته شده بود نشست. پس از آن منصور دستور داد تا فرزندش مهدی🙍‍♂ را بیاورند و چون آمدن مهدی مقداری به تاخیر افتاد منصور با تهدید😖 گفت: چرا مهدی نیامد؟ اطرافیان در پاسخ گفتند: همین الان خواهد آمد. هنگامی که مهدی وارد مجلس شد خود را آراسته و خوش‌بو کرده بود منصور خطاب به امام صادق علیه‌السلام کرد و اظهار داشت؛ ای رسول الله! حدیثی را پیرامون دیدار و رسیدگی به خویشان برایم گفته ای دوست دارم آن حدیث را تکرار فرمایید تا فرزندم مهدی نیز بشنوند . حضرت صادق آل محمد (ص )فرمود؛ امیرالمؤمنین علیه‌السلام از رسول خدا (ص) فرمود :چنانچه مردی با یکی از خویشان خود صله رحم نماید و از عمرش سه سال بیشتر باقی نباشد خداوند متعال آن را به مدت سی سال طولانی می‌نماید و اگر قطع صله رحم نمود و سی سال از عمرش باقی بود خداوند آن را سه سال می‌گرداند. 🌙 ✨🌙✨🌙✨🌙 منصور گفت این حدیث خوب بود ولی قصد من آن نبود حضرت فرمود: بلی، پدرم از امیرالمؤمنین و او از رسول خدا روایت نمود صله رحم سبب عمران و آبادی خانه🏡 و زندگی است و نیز موجب افزایش عمر خواهد بود گرچه از خوبان نباشد. 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀 منصور گفت این خوب بود ولی منظورم حدیث دیگری است. امام جعفر صادق علیه‌السلام فرمود: پدرم از رسول خدا نقل کرده‌است که فرمود: صله رحم بازخواست شب اول قبر و محاسبات⚖ قیامت را آسان می‌گرداند و دل مرده را با از بین بردن کینه‌ها 😏و حسادت‌هاو ناراحتی ها😔 زنده و شاداب 😄می‌نماید. در این هنگام منصور گفت :آری، منظورم همین حدیث بود. 📚امالی شیخ طوسی، ص ۳۱۶ 👈لطفا با ارسال مطالب، همراه لینک در معرفی کانال، به دیگران ما را یاری دهید. 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
📕 💠 در این قحط ، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لب‌هایم می‌خندید و با همین حال به‌هم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.» توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری می‌پرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم می‌خواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت. 💠 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش می‌رسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند. نمی‌دانستم چقدر فرصت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفس‌هایش نم زده است. 💠 قصه غم‌هایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و نازم را کشید :«نرجس جان! می‌تونی چند روز دیگه تحمل کنی؟» از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...» 💠 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس ما آتشش می‌زند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن (علیه‌السلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به (سلام‌الله‌علیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما می‌سپرم!» از و توکل عاشقانه‌اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) پرواز می‌کرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!» 💠 همین عهد آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم. از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه‌های یوسف اجازه نمی‌داد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد. 💠 لب‌های روزه‌دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما می‌ترسیدم این یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بی‌قراری پرسیدم :«پس هلی‌کوپترها کی میان؟» دور اتاق می‌چرخید و دیگر نمی‌دانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی می‌بارید، مرتب زیر گلوی یوسف می‌دمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمی‌دونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. 💠 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه‌های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع می‌کردند. من و زن‌عمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زن‌عمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟» 💠 دمپایی‌هایش را با بی‌تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده می‌شد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.» از روز نخست ، خانه ما پناه محله بود و عمو هم می‌دانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه‌های دیگر هم اما طاقت گریه‌های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. 💠 می‌دانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه‌های کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زن‌عمو با بی‌قراری ناله زد :«بچه‌ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به‌قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره‌ها می‌لرزید. 💠 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با از پنجره‌ها فاصله گرفتند و من دعا می‌کردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به‌سرعت به سمت در می‌رفت، صدا بلند کرد :«هلی‌کوپترها اومدن!» 💠 چشمان بی‌حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلی‌کوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک می‌شدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلی‌کوپترها را تعقیب می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«خدا کنه نزنه!»... 👈 لطفا با ارسال مطالب همراه لینک؛ در معرفی کانال به دیگران ما را یاری کنید. 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat