eitaa logo
حریم حیات
169 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
336 ویدیو
93 فایل
🍃مطالب کانال تولیدی هست و برای تهیه آن وقت صرف شده ،لطفا با ارسال مطالب؛ما را در نشر آموزه های دینی یاری فرمایید.🍃 _______________________________________
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜تربیت فرزند 🍃زمانی که لازم است کودکتان را تنبیه کنید،بهتر است از تنبیه غیر بدنی به جای تنبیه بدنی استفاده کنید . 🌺به طور مثال :با او قهر کنید اما توجه داشته باشید که نباید زمان قهر کردن طولانی باشد. 🌸به خاطر داشته باشید که تنبیه و نصیحت و سرزنش بی اندازه کودک،باعث لجبازی او می‌شود. 👈لطفا با ارسال مطالب همراه لینک در معرفی کانال ما را یاری دهید.🌹 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜هر روز با کلام خدا 🦋بهانه جويي‌ها! 🕋وَقَالُوا لَوْلَآ أُنْزِلَ عَلَيْهِ مَلَكٌ ۖ وَلَوْ أَنْزَلْنَا مَلَكًا لَقُضِيَ الْأَمْرُ ثُمَّ لَا يُنْظَرُونَ(سوره‌انعام‌ــ‌آیه ۸) 🕊و گفتند: چرا فرشته‌ای [كه در معرض دید ما قرار گیرد] بر او نازل نشده است؟ اگر فرشته‌ای نازل كنیم، كار هلاكت [این‌ بهانه‌جویان‌] تمام می‌شود و لحظه‌ای مهلت نیابند. ♦️يكى از عوامل و ، بهانه جويى است از جمله بهانه جويي‌هايى كه مشركان در برابر پيامبر «صلّى الله عليه و آله» داشتند و در چندين آيه از قرآن به آن اشاره شده و در اين آيه نيز آمده، اين است كه آنها مى‌گفتند: چرا پيامبر «صلّى اللّه عليه و آله» به تنهايى به اين مأموريت بزرگ دست زده است؟ «چرا موجودى از غير جنس بشر و از جنس فرشتگان او را در اين مأموريت همراهى نمى‌كند» ؟ مگر مى‌تواند انسانى را كه از جنس ما است به تنهايى بار رسالت را بر دوش كشد؟ ♦️ قرآن با دو جمله كه هر كدام استدلالى را دربردارد به آنها پاسخ مى‌گويد: ⚡️نخست اين كه «اگر فرشته‌اى نازل شود، و سپس آنها ايمان نياورند، به حيات همۀ آنان خاتمه داده خواهد شد و ⚡️ديگر به آنها مهلت داده نمى‌شود». 📚نمونه 👈 لطفا با ارسال مطالب همراه لینک؛ در معرفی کانال به دیگران ما را یاری کنید.🌺 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
‼️ضبط صدای دیگران 🔷س ۴۲۳۴: آيا ضبط کردن صداى ديگران (بدون قصد هيچگونه استفاده سوء) نيازمند کسب اجازه و دادن اطلاع است؟ در مورد عکس و فيلم چطور؟ ✅ج: موارد مختلف است، اگر صحبت و حضور در جلسه عمومى و در ملأ عام نباشد، ضبط صدا و برداشتن عكس و گرفتن فيلم بدون اجازه طرف جايز نيست. 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
📕 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت و یادم نمی‌رفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. مصیبت همسایه‌ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی‌تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. 💠 در تاریکی صورتش را نمی‌دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمی‌شد، می‌لرزید و بی‌مقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن گفته آمرلی باید آزاد بشه و دستور شروع عملیات رو داده!» غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمی‌گرده!» و همین حال حیدر شیشه را شکسته بود که با نگاهم التماس‌شان می‌کردم تنهایم بگذارند. 💠 زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی‌قراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.» زمین‌های کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمی‌دونم تا صبح زنده می‌مونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!» 💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک پای رفتنم را می‌بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه‌ای بود که می‌توانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی می‌شد اعتماد کنم؟ 💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان کرده بودم و حالا همین می‌توانست دست تنهای دلم را بگیرد. شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی‌ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمی‌شد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. 💠 در گرمای نیمه‌شب تابستان ، تنم از ترس می‌لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به سپردم و از خلوت خانه دل کندم. تاریکی شهری که پس از هشتاد روز ، یک چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می‌ترساند و فقط از (علیه‌السلام) تمنا می‌کردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم کند. 💠 با هر قدم حضور عباس و عمو آتشم می‌زد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی یک‌تنه از شهر خارج می‌شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمی‌شد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود. اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و می‌ترسیدم خبر زینب هم شایعه داعش باشد. 💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت‌های کشاورزی نمی‌شد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه می‌کردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده می‌شد. وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می‌لرزاند و دلم می‌خواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به ایستادم. 💠 می‌ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. پارس سگی از دور به گوشم سیلی می‌زد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را می‌گرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. 💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و در حصار همین خانه بود که قدم‌هایم بی‌اختیار دوید و با گریه به خدا التماس می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. به تمنای دیدار عزیزدلم قدم‌های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر می‌زد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»... 👈 لطفا با ارسال مطالب همراه لینک؛ در معرفی کانال به دیگران ما را یاری کنید. 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
🌸🌾🌸🌾🌸 🌾🌸🌾🌸 🌸🌾🌸 🌾🌸 🌸 ⚜همسرانه 🔶مقام معظم رهبری در هنگام خواندن خطبه عقد به عروس و داماد فرمودند: ✅ در محیط خانه جزء واجبات است. نبایستی زن و شوهر تصمیم بگیرند که خودشان هر چه گفتند همان شود، آنچه خودشان می پسندند و راحتی آنها را تامین می کند همان بشود. نه اینطور نباشد، باید بنا داشته باشند که با هم سازگاری کنند و این لازم است. در زندگی زندگی است که می آفریند.همین موجب می شود و را به هم نزدیک می کند و را می کند. 📚زن و شوهر و چهل کلید طلایی، ص ۴۵. ‌ 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜هر روز با کلام خدا 🦋آيا رستاخيز براى حيوانات هم وجود دارد؟ 🕋وَمَا مِنْ دَآبَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَلَا طَآئِرٍ يَطِيرُ بِجَنَاحَيْهِ إِلَّآ أُمَمٌ أَمْثَالُكُمْ ۚ مَا فَرَّطْنَا فِي الْكِتَابِ مِنْ شَيْءٍ ۚ ثُمَّ إِلَىٰ رَبِّهِمْ يُحْشَرُونَ(سوره انعام ــ آیه ۳۸) 🕊و هیچ جنبنده‌ای در زمین نیست، و نه هیچ پرنده‌ای كه با دو بال خود پرواز می‌كند، مگر آنكه گروه‌هایی مانند شمایند؛ ما چیزی را در كتاب [تكوین از نظر ثبت جریانات هستی و برنامه‌های آفرینش‌] فروگذار نكرده‌ایم، سپس همگی به سوی پروردگارشان محشور می‌شوند. ♦️شکّ نيست كه نخستين شرط حساب و جزا مسألۀ و و به دنبال آن و است. ♦️ طرفداران اين عقيده مى‌گويند: زندگى بسيارى از حيوانات آميخته با نظام جالب و شگفت‌انگيزى است كه روشنگر سطح عالى و آنهاست، كيست كه دربارۀ مورچگان و زنبور عسل و تمدّن عجيب آنها و نظام شگفت انگيز لانه و كندو، سخنانى نشنيده باشد. ♦️ و مسلّم است آنها را به آسانى نمى‌توان ناشى از غريزه دانست، زيرا غريزه معمولاً سرچشمۀ كارهاى يكنواخت و مستمرّ است، امّا اعمالى كه در شرايط خاصّى كه قابل پيش‌بينى نبوده به عنوان عكس العمل انجام مى‌گردد، به فهم و شعور شبيه‌تر است تا به غريزه. مثلاً گوسفندى كه در عمر خود گرگ را نديده براى نخستين بار كه آن را مى‌بيند به خوبى خطرناك بودن اين دشمن را تشخيص داده و به هر وسيله كه بتواند براى دفاع از خود و نجات از خطر متوسّل مى‌شود. ♦️ از همۀ اينها گذشته، در آيات متعدّدى از قرآن، مطالبى ديده مى‌شود كه دليل قابل ملاحظه‌اى براى فهم و شعور بعضى از حيوانات محسوب مى‌شود، داستان فرار كردن مورچگان از برابر لشكر سليمان، و داستان آمدن هدهد به منطقه «سبا و يمن» و آوردن خبرهاى هيجان انگيز براى سليمان شاهد اين مدّعاست. ♦️در روايات اسلامى نيز احاديث متعدّدى در زمينۀ ديده مى‌شود، از جمله: از أبوذر نقل شده كه مى‌گويد: ما خدمت پيامبر «صلّى اللّه عليه و آله» بوديم كه در پيش روى ما دو بز به يكديگر شاخ زدند، پيغمبر «صلّى اللّه عليه و آله» فرمود، مى‌دانيد چرا اينها به يكديگر شاخ زدند؟ حاضران عرض كردند: نه، پيامبر «صلّى اللّه عليه و آله» فرمود: ولى خدا مى‌داند چرا؟ و به زودى در ميان آنها داورى خواهد كرد. 📚نمونه 👈 لطفا با ارسال مطالب همراه لینک؛ در معرفی کانال به دیگران ما را یاری کنید.🌺 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
🌟 منت گذاری بر اهل البیت (ع)🌟 🔸مردی نزد امام جواد(ع) آمد که بسیار خوشحال و خندان به نظر می‌رسید. امام علت خوشحالی اش را بپرسید، و گفت: یابن رسول الله! از پدرت شنیدم که فرمود: شایسته ترین روز برای شادی یک بنده روزی است که در آن، انسان توفیق نیکی و انفاق به دوستانش را به دست آورد و امروز ده نفر از دوستان و برادران دینی که فقیر و عیالوار بودند، از فلان شهرها به نزد من آمدند و من هم به هر کدام چیزی بخشیدم. به همین خاطر خوشحال شدم. آن حضرت فرمود: 🌹لعمری انّک حقیق بان تسرّ ان لم تکن احبطته او لم تحبطه فیما بعد؛به جانم سوگند! شایسته است که خوشحال باشی، امّا ممکن است که اثر کار خود را از بین برده باشی یا بعداً از بین ببری،🌹 او با شگفتی پرسید: چگونه عمل نیک من بی فایده می شود و از بین می رود؟ در حالی که من از شیعیان خالص شما هستم. امام فرمود : با همین سخنی که گفتی، کارهای نیک و انفاق‌های خود را در حق دوستان از بین بردی، او توضیح خواست و آن حضرت، این آیه را تلاوت کرد: ✨یا ایّها الّذین آمنوا لاتبطلوا صدقاتکم بالمنّ و الاذی؛ ای مؤمنان صدقه ها و بخشش های خود را با منّت و اذیّت کردن باطل نکنید.✨ 🔹مرد گفت: من که به آن افراد منّت نگذاشتم و آزارشان ندادم. 🔸امام فرمود: همین که گفتی: چگونه عمل نیک من بی فایده می شود و از بین می رود؟ و یقیناً خود را جزء شیعیان خالص ما قرار دادی، ما را آزردی! آن مرد بعد از اعتراف به تقصیر خود پرسید: پس چه بگویم امام فرمود: بگو من از دوستان شما هستم. دوستان شما را دوست دارم و دشمنان شما را دشمن می دارم.مرد قبول کرد و امام جواد فرمود: ✨الآن قد عادت الیک مثوبات صدقاتک و زال عنها الاحباط؛✨ اکنون پاداش بخشش هایت به تو برگشت و حبط و بی اثر بودن آن زایل شد. 📚دوستی و تعامل با همنوعان در سیره امام جواد(ع) 💖 سیره ائمه معصومین در بخشش و انفاق خالصانه و بدون منت و آزار بوده است و دوستان خویش را نیز به دوری از این عمل ناپسند دعوت می‌کردند. 👈 لطفا با ارسال مطالب همراه لینک؛ در معرفی کانال به دیگران ما را یاری کنید.🌺 🆔 @harimehayat 🌐https://eitaa.com/harimehayat
🌸توشه برای سفر 🌸 از سفیان بن عیینه نقل شده که زهری گفت: در شب🌑 سردی 💨بارانی🌨 حضرت زین‌العابدین را دیدم که بر پشت خود انباری آرد گرفته، می‌رفت . 🍀عرض کردم :این چیست؟ فرمود: سفری در پیش دارم که زاد و توشه آن را به مکانی مطمئن حمل می‌کنم. عرض کردم: غلام من در خدمت شما است اجازه بدهید بردارد. ☘ ایشان قبول نکرد . گفتم :اجازه بدهید خودم بردارم من شما را از بردن این بار گران بی نیاز می کنم. فرمود: من خود را بی‌نیاز نمی‌کنم از برداشتن چیزی که سبب نجات من است در سفر آینده، ورود مرا به منزل آینده بی‌خطر می‌کند. تو را به خدا قسم می دهم راه خود را بگیر و مرا به خود واگذار. 🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁 راه خویش را گرفتم پس از چند روز خدمتش رسیده عرض کردم :از آن مسافرتی که قرار بود خبری نیست؟ آن طور که تو خیال کردی نبود. آن سفر مرگ بود که خود را آماده مسافرت می‌کردم زیرا آمادگی برای مرگ یکی به این است که از حرام خودداری کنیم و دیگری بخشیدن مال و نیکوکاری. 📚 علل‌الشرایع، ج ۱ 👈لطفا با ارسال مطالب همراه لینک در معرفی کانال به دیگران ما را یاری کنید. 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
🌟🌟آیت‌الله بهجت این‌گونه بود .... داستانی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیت الله بهجت( قدس سره): مراسم ختم 🏴که تمام شد جمعیتی دور آقا حلقه زدند دوست داشتندبه آقا نزدیک‌تر شوند، التماس دعا🤲 بگویند، دستش را ببوسند. وسط شلوغی جوانی 👨آمد جمعیت را کنار بزند که ناخواسته با آقا برخورد کرد . آقا محکم به زمین خورد طوری که عمامه از سرش افتاد. جوان ترسید 😢هاج‌وواج نگاهش را به سمت مردم چرخاند از خجالت سرخ شد. 💥✨💥✨ ✨💥✨💥✨ مردم نگران آقا بودند ،آقا بلند شد بدون معطلی عمامه‌اش را که بر سر گذاشت گفت: این عبای ما کمی بلند است بعضی وقت‌ها زیر پایمان گیر می‌کند و ما را به زمین می‌زند. جمعیت خندیدند😄آقا هم.... جوان به او نگاه🙂 می‌کرد. 📚 این بهشت،آن بهشت،ص ۴۶ 👈لطفا با ارسال مطالب همراه لینک در معرفی کانال به دیگران ما را یاری کنید. 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
📕 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق می‌زد و با چشمانی به رویم می‌خندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمی‌رسید. 💠 پاهایم سُست شده بود و فقط می‌خواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار جیغم را در گلو خفه کرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ می‌زدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی می‌کُشمت!» 💠 از نگاه نحسش نجاست می‌چکید و می‌دیدم برای تصاحبم لَه‌لَه می‌زند که نفسم بند آمد. قدم‌هایم را روی زمین عقب می‌کشیدم تا فرار کنم و در این راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگی‌ام لذت می‌برد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمی‌کردم انقدر زود برسی!» 💠 با همان دست زخمی‌اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی‌ام را به رخم کشید :«با پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!» پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. می‌دید تمام تنم از می‌لرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان‌هایم را می‌شنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟» 💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده‌ای چندش‌آور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط راهی نیس!» همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و می‌دیدم می‌خواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری می‌لرزید که نفسم به زحمت بالا می‌آمد و دیگر بین من و فاصله‌ای نبود. 💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا می‌کرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه می‌رفت تا تکان نخورم. همانطور که جلو می‌آمد، با نگاه بدن لرزانم را تماشا می‌کرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو چیزی هم پیدا میشه؟» 💠 صورت تیره‌اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی می‌زد و نگاه هیزش در صورتم فرو می‌رفت. دیگر به یک قدمی‌ام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمی‌دانستم چرا مرگم نمی‌رسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم بریدم!» احساس کردم بریده شد که نفس‌هایم به خس‌خس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی‌اش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید. 💠 چشمان ریزش را روی هم فشار می‌داد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی می‌شدم که نارنجک را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم. 💠 انگار باران و گلوله بر سر منطقه می‌بارید که زمین زیر پایمان می‌جوشید و در و دیوار خانه به شدت می‌لرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم می‌چرخید و با اسلحه تهدیدم می‌کرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره‌های عمو، برای من می‌تپید و حالا همه شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم... 👈 لطفا با ارسال مطالب همراه لینک؛ در معرفی کانال به دیگران ما را یاری کنید. 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat