eitaa logo
💕 ܟߺܝ‌ܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
23.6هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
279 ویدیو
20 فایل
اگه دنبال حال خوبی، اینجا برای توعه 🌱🐚 💌https://daigo.ir/s/11848427 💌 تعرفه تبلیغات : https://eitaa.com/joinchat/1467547841C310d874767 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱حد و مرزهایی که در رابطه با خودم دارم: ۱ - چیزهایی که با توانایی مالی من همخوانی ندارند نخرم ۲- به قولهایی که به خودم میدهم پایبند باشم ۳- به اینکه گرسنه ام یا به اندازه کافی خورده ام توجه کنم ۴- در طول روز چندین بار از کار دست بکشم و استراحت کنم ۵- در شبکه های اجتماعی پیجها یا افرادی را که تأثیر منفی بر روی من میگذارند دنبال نکنم ۶- یک روتین سالم برای خواب خودم ایجاد کنم ۷- روزهایی را به سلامت روانم اختصاص بدهم ۸- احساساتم را بپذیرم و برای هضم آنها به خودم فرصت بدهم ۹- برای فرار از احساسات ناخوشایند سراغ غذا، خواب و ... نروم و با وجود سخت بودن با آنها مواجه شوم 💕@harimeheshgh
زیبا بدون توجه به حرف من دست سحرو گرفت باهم رفتن سمت اتاق مامانم. از عصبانیت خون بدنم جمع شد توی صورتم، خواستم عصبانيتمو بروز بدم ولی بازم از واکنش مامانم ترسیدم. نشستم تا زیبا برگرده، حدودا نیم ساعت بعد زیبا با مامانمو سحر اومدن. قیافه مامانم درست شبیه آدمی بود که توی جنگ پیروز شده، چنان غروری توی چهرش بود که اگر کسی نمیدونست فکر میکرد چیزی کشف کرده‌‌‌. زیبا با لبخند اومد کنارم نشست، دلم براش میسوخت. خانوادم هیچ کاری براش نکرده بودن و آخر مجبور شده بود غرورشم زیر پا بذاره. مامانم سرجاش وایساد، میدونستم وایساده تا من برم پیشش. باناراحتی رفتم جلو سلام کردم با غرور نگاهم کرد گفت میدونستم طاقت نمیاری مادرتو نبینی، از بچگی همیشه جونتو برای من میدادی.. میدونستم این حرفارو میزنه تا زیبارو عصبانی کنه، من اخلاق مامانمو خوب میشناختم. گفتم بابا گفت مریضی ولی انگار حالت خوبه؟ گفت: من مریضم؟ خدا نکنه، من باید سالم باشم تا کسایی که بهم حسادت میکنن از ناراحتی دق کنن.‌. دیگه طاقت نیاوردم به زیبا علامت دادم که بریم. زیبا جوری رفتار کرد که انگار اصلا حرفای مامانمو نشنیده. ازشون خداحافظی کردیم برگشتیم خونه. زیبا تو تمام مسیر سعی میکرد منو از ناراحتی دربیاره ولی من فشار زیادیو داشتم تحمل میکردم. حس میکردم هنوز از حصاری که خانوادم دورم کشیده بودن خارج نشدم. انگار هنوز برده اونا بودم، فقط خونمو تغییر داده بودم. یک هفته از رفتنمون به خونه بابام گذشته بود که مامانم بهم زنگ زد. وقتی جواب دادم بهم گفت احسان امروز حتما بیا اینجا باهات کار دارم. گفتم باهام چیکار داری؟ نمیتونی تلفنی بگی؟ گفت نه باید حتما ببینمت.. گفتم پس شب با زیبا میام پیشتون. گفت نه احسان میخوام تنها ببینمت خودت بیا.. فکر کردم اتفاقی افتاده، کارامو سریع انجام دادمو رفتم پیش مامانم. وقتی رسیدم دیدم نشسته گوشه خونه داره گریه میکنه. گفتم شاید کسی مرده رفتم جلو ازش پرسیدم مامان چی شده؟ چرا داری گریه میکنی؟ گفت احسان من خیلی تنهام هیچکس منو درک نمیکنه، امیدم به تو بود که توام اصلا نمیای بهم سر بزنی.. نمیدونم چرا ولی دلم براش سوخت. دستشو گرفتم توی دستم گفتم مامان منو ببخش که مدتیه کمتر میام اینجا این چندوقت خیلی گرفتار بودم. توی اون لحظه با دیدن گریه مامانم تمام گذشتم یادم رفت، فراموش کردم که برای عروسیم نیومدن، فراموش کردم که حتی یه کادو بهم ندادن و حتی یه پاگشای خشک و خالیم نکردن. بغلش کردمو دلداریش دادم. گفت احسان من مريضم منو تنها ول نكن. وقتی تورو نمیبینم حالم بد میشه، هرروز بیا بهم سر بزن. من فقط همینو ازت میخوام....... 💕@harimeheshgh
با دلسوزی به مادرم نگاه کردم. بهش قول دادم حتما هرروز برم بهش سر بزنم. با خودم گفتم مامانم گناه داره، دست خودش نیست که اینکارارو انجام میده. بعد از اینکه آرومش کردم خداحافظی کردمو برگشتم خونه. به زیبا گفتم مامانم چی بهم گفته، اونم خیلی از تصمیمم که هرروز برم بهش سر بزنم استقبال کرد. گفت احسان حتما برو به مادرت سر بزن روزی یه ساعت وقتتو براش بذار هرچی باشه مادرته، منم دوست دارم وقتی مادر شدم بچم بهم محبت کنه.. وقتی تایید زیبارو شنیدم از تصمیمم مطمئن شدم، توی دلم مامانمو بخشیدم. از فردای اون روز تقریبا هر روز موقع برگشتن به خونه میرفتم به مامانم سر میزدم. آخر هفته ها هم با زیبا میرفتیم خونشون. مامانم هروقت زیبارو میدید با حرفا و رفتاراش سعی میکرد ناراحتش کنه ولی همیشه زیبا با لبخند از کنار حرفاش میگذشت‌. منم بخاطر اینکه روابطمون خراب نشه سعی میکردم کارای مامانمو نادیده بگیرم. دوست نداشتم تو روش وایسم حالشو بد کنم، از طرفی اگرم میخواستم به مامانم حرفی بزنم زیبا منو منصرف میکرد، نمیذاشت کوچکترین بی احترامی به مادرم بکنم. میگفت احسان به خانوادت احترام بذار یه روزم خودمون بچه دار میشیم، پس کاری نکن بچمون از ما بی احترامیو یاد بگیره.. من تحت تاثیر حرفای زیبا بودم و همش رعایت حال مامانمو میکردم ولی مامانم هر روز رفتارش با زیبا بدتر و بدتر میشد. کارش به جایی رسیده بود که غیر مستقیم به خانواده زیبا بی احترامی میکرد، ولی بازم زیبا همیشه با مهربونی باهاش برخورد میکردو حرفاشو نادیده میگرفت. حتی به منم شکایت مامانمو نمیکرد. شش ماه از زندگی مشترکمون میگذشت و من هر روز قبل از رفتن به خونه خودمون به مامانم سر میزدم، دیگه برام عادت شده بود اگر یه روز مامانمو نمیدیدم حالم بد میشد انگار چیزی گم کرده بودم. بعد از شش ماه رفته رفته رفتارای مامانم تغییر کرد. شروع کرد به بدگویی از زیبا، اصلا دوست نداشتم ازش بد بشنوم چون زیبا واقعا خانم بود و هیچیوقت کوچکترین بی احترامی به منو خانوادم نمیکرد ولی به مامانم حرفی نمیزدم. حس میکردم روز به روز بیماری مامانم بدتر میشه، چندبار از رفتارای مامانم به شاهین گفتم هربار بهم میگفت احسان آخه بیماری مامانت چیه که هر کار میکنه شما کوتاه میاید؟ من میگفتم شاهین مامانم مشکل عصبی داره ما باید هواشو داشته باشیم و رعایت حالشو بکنیم. شاهين میگفت آخه مشکل عصبی هم درمان داره ولی مادرت اصلا فکر درمان نیست.. خودمم خیلی به این موضوع فکر میکردم ولی بازم چون مادرم بود رعایت حالشو میکردم و بازم چشممو روی تمام کاراش میبستم...... 💕@harimeheshgh
✨••• •یادآوری شماره ۱: تو نمیتونی با التماس کسی رو حفظ کنی نهایت کاری که میتونی بکنی اینه که رفتن اون آدم رو به تعویق بندازی •یادآوری شماره ۲: به شک و تردیدهای ذهنت اعتماد کن اگر هیچ نشونه ای وجود نداشت اصلاً به اون موضوع شک نمیکردی •یادآوری شماره ۳: ظرفیت صبر آدما با هم متفاوته؛ چیزی که برای تو "هیچ چیز" نیست شاید برای طرف مقابل "همه چیز" باشه •یادآوری شماره ۴: قد عذرخواهی تو باید بلند باشه، درست به اندازه ی اشتباهی که کردی •یادآوری شماره ۵: هیچ آدمی به تو هیچ توضیحی درباره‌ی هیچ رفتاری بدهکار نیست، اگر حس میکنی نیاز به شنیدن توضیح داری و اون آدم، بهت هیچ توضیحی ارائه نمیده، میتونی ترکش کنی، اما نمیتونی مجبورش کنی •یادآوری شماره ۶: تنهایی تا جایی خوبه که آزارت نده و ارتباط با آدما تا جایی خوبه که حقیرت نکنه... 💕@harimeheshgh
حق :)))) 👌🏻✨ 💕@harimeheshgh
🤍اگه‌ میخوای‌ جذبش‌ کنی: • نشان دادن احساسات از طریق صدا: تا به حال دقت کرده‌اید چقدر خوب است وقتی به یک نفر تلفن می‌زنید و وقتی او شما را می‌شناسد، رضایت و هیجان در صدایش منعکس می‌شود؟ حتی اگر این اثر در صدا ظریف باشد، باز هم از این که به شما بها داده‌ شده است، لذت می‌برید. صدای سرزنده و رسا یکی از مؤثرترین ابزارهای جذابیت است، خصوصا وقتی طنین‌دار باشد و زیر و بم و سرعت و بلندیِ آن، به طور متناسب تغییر کند. 💕@harimeheshgh
اورثینک این شکلیه بچه ها: 💕@harimeheshgh
🌱•••• ﺭﻭﺯﯼ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺤﺜﺸﺎﻥ ﺷﺪ! ﻣﺎﺭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺍﺯ ﺗﺮﺱِ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﻓﻨﺎﮎِ ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻧﺪ؛ ﻧﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻧﯿﺶ ﺯﺩﻧﻢ! ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻧﻤﯽ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ. ﻣﺎﺭ، ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺣﺮﻓﺶ، ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ؛ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺰﻡ ﻭ ﻣﺨﻔﯽ ﻣﯿﺸﻮﻡ؛ ﺗﻮ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﺵ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﻭ ﺧﻮﺩﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﻦ! ﻣﺎﺭ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺶ ﺯﺩ ﻭ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻧﻤﻮﺩ. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻓﻮﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻟﻌﻨﺘﯽ! ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻣﮑﯿﺪﻥ ﺟﺎﯼ ﻧﯿﺶ ﻭ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﺯﻫﺮ ﮐﺮﺩ. ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﺭﻭ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺯﺧﻤﺶ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪﯼ ﺑﻬﺒﻮﺩ ﯾﺎﻓﺖ. ﺳﭙﺲ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﺭ ﻭ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻧﻘﺸﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ: ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻧﯿﺶ ﺯﺩ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺧﻮﺩﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ! ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ، ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ! ﺍﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻭﺣﺸﺖ ﺍﺯ ﻣﺎﺭ، ﺩﯾﮕﺮ ﺯﻫﺮ ﺭﺍ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﻧﻨﻤﻮﺩ! ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﻣﺎﺭ ﻭ ﻧﯿﺶ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻣﺮﺩ!!!!! ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ از ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻫﺎ ﻭ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﻧﯿﺰ ﻫﻤﯿﻨﮕﻮﻧﻪ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ. ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺗﻠﻘﯿﻦ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺷﯿﺪ!✨ 💕@harimeheshgh
از خدا آگاهی بخواه بقیه چیزا رو آگاهی در مسیرت قرار میده✨ 🌖 💕@harimeheshgh
کسی که جرئت دست زدن به یک خار را ندارد، نباید آرزوی گل سرخ را هم داشته باشد.🌱 - آن برونته 💕@harimeheshgh
حال و احوال سه‌شنبه ۱۲ تیر 🧊 💕@harimeheshgh
🌱••• من از این دنیا دریافتم؛ اونی که بیشتر میگفت نمیدونم بیشتر می‌دونست، اونی که قوی تر بود کمتر زور میگفت، اونی که راحت تر می گفت اشتباه کردم اعتماد به نفس بالاتری داشت، اونی که صداش اروم تر بود حرفاش با نفوذ تر بود، اونی که واقعا خودشو دوست داشت بقیه رو واقعی تر دوست داشت، اونی که بیشتر طنز میگفت به زندگی جدی‌تر نگاه میکرد :) 💕@harimeheshgh
●●● 🌱از امروز تا یک ماه یه به خودت قول بده یه سری عادت ها رو برای خودت ایجاد کنی و سعی کن هر روز بعد از بیدار شدن یه بار خودت مرورشون کنی: -سعی کن با آدمای اطرافت مهربون تر باشی، بیشتر لبخند بزنی..قشنگ تر صحبت کنی -رویاهاتو فراموش نکنی و یکی یکی براشون برنامه ریزی کنی -زود عصبانی نشو! اجازه نده هرکسی یا هر مسئله ای به راحتی ذهنتو بهم بریزه! -به خودت اعتماد کن، باور کن که لیاقتشو داری و نمیخوای یه آدم معمولی باشی! -به خودت، ظاهرت، محیط اطرافت نظم بده، اهمیت بده، تا ذهنت هم آروم بشه.. -خوشحال باش و تو حال زندگی کن، بین تو و رسیدن به آرزوهات دیواری هست به نام اعتماد به خدا، پس امیدوار باش!✨🤍 💕@harimeheshgh
سه راه‌حل کاربردی برای مقابله با استرس‌های زندگی‌: ١) هرگز عادت به بازگو کردن مسائل خود نزد همه نکنید. بازگو کردن مسائل وزن آنها را زیاد میکند. ٢) فقط به زمان حال فکر کنید، گذشته‌تان و آینده‌تان را خیلی جدی نگیرید، گذشته تمام شده است و آینده هنوز نیامده است. ٣) به خودتان استراحت بدهید، استراحت های روزانه مانند خواب روزانه، فیلم دیدن و استراحتهای هفتگی مانند وقت گذراندن با دوستان و خانواده در آخر هفته ها و استراحت های ماهانه یا سالانه مانند مسافرت. 💕@harimeheshgh
کم کم بدگویی‌های مامانم کار خودشو کرد، وقتی هرروز بدی های کسی رو بشنوی رفته رفته با خودت میگی شاید واقعا اون شخص بدی داره و من نمیتونم ببینم! برای منم همین اتفاق افتاد، از طرفی کوتاه اومدنای همیشگی زیبا باعث شد که فکر کنم حتما مامانم راست میگه و زیبا زن خوبی نیست یا ضعفی داره که انقدر کوتاه میاد!!! مامانم همیشه میگفت حتما زیبا گذشته بدی داشته که با تمام شرایط تو بازم راضی شده زنت بشه.. منم که این حرفارو تقریبا هرروز میشنیدم باورم شده بود، به زیبا بدبین شده بودم، همش در حال چک کردنش بودم. هرروز وقتی میرسیدم خونه به ریزترین کاراش توجه میکردم تا ایرادی ازش پیدا کنم، هرکاری که میکرد ازش ایراد میگرفتم. از طرفی رفته رفته محبتم به زیبا کم شد، خودم اینو حس میکردم، دیگه نمیتونستم مثل سابق بهش اهمیت بدم، حتی حوصله حرف زدن باهاشو نداشتم. حرفای مامانم انقدر روم تاثیر منفی گذاشته بود که حتی بعضی شبا دوست نداشتم که برگردم خونه. زیبا متوجه این تغییر رفتارم شده بود، اوایل بهم بیشتر محبت میکرد تا دوباره علاقه منو به خودش جلب کنه ولی هرچی بیشتر بهم محبت میکرد من بیشتر ازش دور میشدم.. شبا تا دیروقت خونه مامانم میموندم حتی شامو اونجا میخوردم. من که یه زمان آرزو داشتم از اون خونه بیرون بیامو مستقل بشم، انقدر وابسته مادرم شدم که ندیدنش برام غیر ممکن شده بود. وقتایی که پیش زیبا بودم سعی میکردم خودمو یه جوری سرگرم کنم تا کمتر باهاش حرف بزنم، انگار اصلا حوصلشو نداشتم. کم کم زیبا افسرده شد. اون دختر شادو سرحال که یه روز لبخندش برام اندازه دنیا ارزش داشت تبدیل شد به یه زن ساکت و گوشه گیر که نه به خودش میرسید و نه از خونه بیرون میرفت. من ذره ذره آب شدن زیبارو توی خونه خودم میدیدم ولی انقدر بخاطر حرفای مادرم از زیبا زده شده بودم که بهش اهمیت نمیدادم و از اینکه میدیدم انقدر از خودش دور شده و به خودش نمیرسه بیشتر ازش بدم میومد. مادر پدر زیبا که دیدن حال دخترشون هرروز بدتر میشه درصدد بر اومدن که دلیل افسردگیشو بفهمن، هر چقدر تلاش کردن تا علت ناراحتیشو بهشون بگه زیبا نگفت که باعث همه ناراحتیاش من و مادرم هستیم. بالاخره بابای زیبا تصمیم گرفت با خرج خودش دخترشو مداوا کنه. یه روز بهم زنگ زد گفت احسان من تصمیم دارم زیبارو دکتر ببرم، انقدر دخترم افسردست که هروقت میبینیمش چشماش متورمه و مشخصه که ساعت ها گریه کرده. من که اصلا برام مسائل مربوط به زیبا مهم نبود گفتم باشه هروقت خواستید ببریدش دکتر، منم از این رفتارای زیبا خسته شدم. زندگیو به کام من تلخ کرده، منم جوونم میخوام زندگی کنم....... 💕@harimeheshgh
وقتی زیبا رفت دکتر تقریبا حالش بهتر شد ولی من همچنان بیشتر و بیشتر ازش دور میشدم. یه روز نشسته بودم که زیبا اومد کنارم نشست بدون مقدمه گفت احسان چطوره بچه دار بشیم. با تعجب نگاهش کردم دو سال و نیم از زندگی مشترکمون میگذشت و من حتی یه بارم به بچه فکر نکرده بودم. گفتم چی شده که فکر بچه دار شدن افتادی؟ گفت احسان زندگی ما هر روز داره سردتر از روز قبل میشه، من به امید عشق تو اومدم توی این خونه ولی تو مدتهاست که حتی با من حرفم نمیزنی، بیا بچه دار بشیم شاید بچه بتونه زندگی مارو مثل قبل کنه. گفتم باید راجع بهش فکر کنم، وایسا فردا بهت جوابشو میدم... اینو گفتم چون میخواستم از مامانم نظرشو بپرسم! فردای اون روز وقتی رفتم پیش مامانم جریانو بهش گفتم با عصبانیت گفت احسان الان چه وقته بچه دار شدنه؟ توکه سنی نداری سی سالت بیشتر نیست الان مردم زودتر از چهل سال بچه دار نمیشن، حرف اون دختره بی کلاسو گوش نکن وایسا چند سال دیگه بچه دار شو که آبروی ما نره. شده بودم مثل یه رباط که هر حرفی مادرم میزد گوش میکردم، وقتی اینو گفت با خودم گفتم مامانم راست میگه من که سنی ندارم! چرا باید الان خودمو اسیر بچه کنم؟ شب که رفتم خونه زیبا با یه ظرف میوه اومد نشست کنارم. اصلا حوصله حرف زدن باهاشو نداشتم، میدونستم اومده راجع به بچه حرف بزنه. با عصبانیت گفتم زیبا اگر میخوای راجع به بچه حرف بزنی باید بگم من تصمیم ندارم به این زودی خودمو تو دردسر بندازم، همین که ازدواج کردمو خودمو از همه خوشیا محروم کردم بسه.. بهم نگاه کردو بدون اینکه حرفی بزنه از جاش بلند شد رفت توی اتاق، مدتها بود تو یه اتاق باهاش نمیخوابیدم. اون شب تا نصفه شب صدای گریش میومد، میدونستم دلش از حرفم شکسته ولی اصلا برام مهم نبود... مامانم همش بهم میگفت بخاطر زیبا برام عروسی نگرفته، بخاطر همین حس میکردم قربانی انتخاب غلطم شدم. مامانم میگفت اگر کسی دیگه رو میگرفتم حتما برام عروسی میگرفت، منم حرفشو باور کرده بودم. از اون شب به بعد حال زیبا بدتر شد. تقریبا تمام روزشو به گریه میگذروند. گاهی بهم التماس میکرد که فقط یکم بهش توجه کنم ولى من دست خودم نبود، نمیتونستم دیگه زیبارو دوست داشته باشم. همین بدتر شدن حال زیبارو بهانه کردمو فرستادمش خونه پدرش. وقتی رفت حس میکردم راحت شدم انقدر خوشحال بودم که آرزو میکردم هیچوقت برنگرده. یک هفته نگذشته بود که زیبا برگشت. دلش برام تنگ شده بود اینو از رفتاراش میتونستم بفهمم. با خودم گفتم حتما زیبا ایرادی داره که انقدر دنبال من راه میوفته، یادم رفته بود یه روز چقدر عاشقش بودم........ 💕@harimeheshgh
🌱از نظر روانشناسی حرف مردم نباید برای ما مهم باشه، (تا وقتی که کار ما به دیگران آسیب نزنه) چون: ۱. نظر و حرفهای دیگران دائم با شرایط مختلف تغییر میکنه؛ ۲. هیچکس از شرایط زندگی شما به اندازه خودتون مطلع نیست؛ ۳. حرف افراد هیچوقت نظم و منطق ثابت و مشخصی نداره؛ ۴. هیچ وقت نمیشه همه رو راضی نگه داشت؛ ۵. توجه مستمر به حرف دیگران ارزش ها، اهداف و مسیر شما رو تغییر میده؛ ۶. یک نسخه برای همه جواب نمیده؛ ۷. زندگی کوتاه تر از اونه که با نظر دیگران زندگی کنین؛ ۸. در نهایت شما مسئول نتیجه هستین؛ پس با روش خودتون زندگی کنین؛ ۹. مسائل زندگی ما اونقدری که فکر میکنیم برای بقیه اهمیت نداره! 💕@harimeheshgh
🔺اینا رو مخفی نگه دار : 💕@harimeheshgh
🤍اگه‌ میخوای‌ جذبش‌ کنی: ●اکثر خانم ها می توانند به راحتی خودشان از خودشان مراقبت کنند؛ اما مساله این نیست. هیچ کس دلش نمی خواهد احساس کند شریک واقعی یک رابطه نیستند. مردها اغلب از اینکه نقش محافظ و حمایتی داشته باشند لذت می برد، پس اجازه بدهید این کار را بکنند. وقتی آنها از فرد مورد علاقه شان حفاظت می کنند احساس شگفت انگیزی پیدا می‌کنند. 💕@harimeheshgh
پسر گفت: "چقدر عجیبه که علف ها پس از طوفان هنوز سرپا هستن." خرگوش گفت: "گاهی اوقات نرم بودن از قدرته" (انعطاف پذیر بودن در برابر مشکلات) 💕@harimeheshgh
من از خودم راضیم :))))🌱🤍 💕@harimeheshgh
🔻اگه با شخصی در ارتباط هستین که بیش از حد فکر می‌کنه؛ ازتون میخوام ۳تا چیزو رعایت کنید: ۱. حتما هر حرفی باهاش دارید رو خیلی واضح و کامل بگید! چون ابهام مثل موریانه، مغزشو میجوه... ۲. تو تصمیم‌گیری‌ها کنارش باشید چون این افراد همیشه بین گزینه‌ها مردد هستن. ۳. شنونده خوبی باشید، خیلی وقتا نه فقط این افراد بلکه همه ما به یه گوش نیاز داریم که فقط شنیده بشیم، بدون ارائه راه‌حل، بدون برچسب خوردن! 💕@harimeheshgh