📌
🌱تو باید نظم رو بسازی؛
چون نظم قویترین شکل عشق به خوده!
نظم یعنی نادیده گرفتن چیزی که الان میخوای برای چیزی که از همه بیشتر میخوای؛
این تعهد تو نسبت به رویاهات رو نشون میده مخصوصا تو روزهایی که دلت نمیخواد کاری کنی.
آینده تو به تصمیمات امروزت بستگی داره پس تصمیم بگیر منظم باشی، چون فقط ۱۰ درصد آدما میتونن این کار رو عملی کنن و امیدوارم تو هم جز اون ۱۰ درصد باشی.💪🏼
💕@harimeheshgh
📌
🖇اگه میخوای جذبش کنی:
سلامت و ورزش را جدی بگیرید:
•ظاهر و بهداشت:
ورزش و حفظ سلامتی به شما کمک می کند تا ظاهرتان بهتر شود. ورزش منظم و فعالیت های بدنی به تقویت عضلات، افزایش انعطافپذیری، کاهش وزن، بهبود پوست و سلامت عمومی بدن کمک می کند. این به شما اعتماد به نفس بیشتری می دهد و جذابیتتان را بالا می برد.
•قدرت و استقامت:
ورزش به شما قدرت و استقامت بیشتری می دهد. این به شما امکان می دهد تا در فعالیتهای روزمره و همچنین در زندگی روابطی فعال تر و موثرتر باشید. این قابلیت شما در مواجهه با چالش ها و تغییرات در جامعه و زندگی جذابیت شما را بیشتر می کند.
💕@harimeheshgh
📌
🔻بیاید این چیزها رو عادی سازی کنیم:
- جواب ندادن پیام و تماس ها در هرلحظه؛ طبیعیه نتونیم همیشه در دسترس باشیم یا حتی انرژی وحوصله برای جواب دادن برامون نمونده باشه
- مراجعه به روانشناس
اگه وقتایی که نیازه اعتقادی به تراپی رفتن نداری، مطمئن باش یه نفر الان داره بخاطر رفتارت تراپی میره.
- گفتنِ اینکه حالمخوب نیست بدون هیچ توضیح اضافهای، جای گفتن مرسی و خوبم، حال واقعیمون رو بگیم
- پیشنهاد رابطه از سمت دخترها، بدون جوگیر شدن و دچار توهم شدن اون پسر
- گفتن الان شرایط گوش دادن به درددل هات رو ندارم. همدلی واقعا خوبه اما بعضی وقتا ظرفیت روانی خودمون هم پر شده و دیگه جا نداریم.
- گریه کردن مرد ها پیش بقیه.
ابراز احساسات همیشه مهم و زیباست؛ مرد که گریه نمیکنه رو بریزیم دور
- نه گفتن و حد و مرز داشتن با دوستانمون.
حتی صمیمی ترین رابطهها هم یه حد و مرزی دارن.
- نیاز به تنهایی و فاصله گرفتن از بقیه برای مدتی
- پاسخ ندادن به سوالاتی که دوست نداریم.
مثل "کجا کار میکنی؟ هدفت چیه؟ حقوقت چقدره؟"
💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
نگاه سرزنش گری بهم انداخت و گفت: - چرا از جات بلند شدی؟ به علی رحمانی، دوست قدیمی ماهان و مهیار نگ
#سرگذشت_ترمه
#قسمت_آخر
افسر زنی که کنار دو مامور دیگه ایستاده بود، با دیدنم بلند شد و بقیه رو متوجه من کرد.
مهیار دستمو گرفت و تا پارک محل قرار، دستمو ول نکرد.
کمی مونده به پارک ماشین متوقف شد.
نقشه رو از حفظ بودم، اونقدر که افسر زن برام توضیح داده بود.
به سنگینی قدم برمیداشتم و تنم رو به زور سر پا نگه داشته بودم تا این ماجرا رو تموم کنم...
مهیار پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و آروم زمزمه کرد:
- مواظب خودت باش، اگه چیزیت بشه من دنیا رو به آتیش میکشم..
لبخندی زدم و گفتم: منتظرم بمون...
چیزی نگفت و فقط رفتنم رو نگاه کرد.
روی نیمکتی که محمد گفته بود نشستم.
- سلام دخترعمو...
به طرف صدا برگشتم. کی کنارم نشسته بود که نفهمیدم....
- نمیخوای نگام کنی؟
سکوتمو که دید گفت: خیلی عوض شدی ترمه، دیگه خوشگلی قبلو نداری...
از وقاحتش عقم گرفت، اما مجبور بودم ادامه بدم تا به امید برسیم... امیدی که معلوم نبود با چه ترفندی از آسایشگاه فرار کرده بود!
نگاهمو به محمد دوختم. چقدر عوض شده بود، دیگه از اون پسر جوون مرتب و خوشتیپ خبری نبود.. توی چشماش برقی بود که منو میترسوند.
گفتم: حرف حسابت چیه؟؟
صدای قهقهه اش که بلند شد، چهار ستون بدنم لرزید.
- تازه بعد از این همه سال حرف حساب میخوای؟!
یکدفعه چهرهش تو هم رفت و ادامه داد: حرف حساب من تویی... تویی که این همه سال دنبالتم....
وسط حرفش پریدم و گفتم: من ازدواج کردم.. توام همینطور، نتونستی زندگیتو نگهداری، بازم فیلت یاد هندستون کرد....
دندوناشو روهم فشار داد و گفت: تو هیچ تحفه ای نیستی، منم چشم و ابروی نداشتت گرفت، فقط میخوام بچزونمت قدیسه....
حالم از حرفاش بهم میخورد، به زحمت جلوی خودمو گرفته بود، که با شنیدن نفرت انگیز ترین موجود زندگیم، روح از تنم رفت...
- قرار نبود تنها تنها محمد....
جلو اومد و رو به روم نشست. تنم به طور آشکاری میلرزید. اما گرفتن دستام آخرین ضربهاش بود تا بمیرم...
- دستات چقد یخن ترمه... چه دستای کوچیکی داری، چرا تا حالا متوجه نشده بودم....
حالا میفهمیدم، امید دیوانه بود که منم مثل خودش دیوانه کرده بود.... یکی یکی خاطرات از جلوی چشمام میگذشتن.... پس علی و مهیار کجا موندن؟ چرا نمیومدن؟
یکدفعه دورم شلوغ شد، هیاهوی اطرافم رو میدیدم اما توان حرکت نداشتم.
مهیار کنارم نشست و چیزی گفت اما انگار گوشهام شنوایی شون رو از دست داده بودن... کم کم تصاویر محو شد و من در تاریکی مطلق فرو رفتم....
به هوش که اومدم از دکتر شنیدم ایست قلبی کرده بودم و تعجبی نداشت..
کم کم روزای خوب زندگیم از راه رسیدن، و دیگه حتی برام مهم نبود سر اون دو نفر چی اومده...
با مهیار به دیدن خانواده ام رفتم و به اندازه تموم این سالها توی آغوش مامان گریه کردم.
گذشته رو جایی چال کردم که حتی نتونم یک لحظه هم بهشون سر بزنم.
خیلی ساده به خانوادههامون گفتیم که عقد کردیم و اونا هم خیلی ساده پذیرفتن و برامون آرزوی خوشبختی کردن.
برای ماه عسل ازدواجمون به شمال رفتیم. آرامش آب آرومم میکرد و عشق واقعی و حقیقی مهیار، زندگی رو توی رگهام دوباره به جریان انداخت..
نگاهمو به نگاه عاشقش دوختم. با لحن بامزهای گفت: حاضری تمام عمرت تحملم کنی عروس خانوم..
با صدای بلند فریاد زدم: بلههههه....
پایان🍃
💕@harimeheshgh
📌
⭕️تکه هایی از یک آدم درونگرا :
• ترجیح میدم به جای حرف زدن فکر کنم
علاقمه.
• خونه مکان مورد علاقمه.
• تعداد دوستای صمیمیم، انگشت شمارن.
• توی نوشتن بهتر از حرف زدنم.
• شبا برخلاف بقیه بیدار میمونم.
• از تاریکی و تنهایی لذت میبرم.
• بلدم خوب گوش کنم.
• آهنگ و پادکست گوش میکنم.
• تو اینترنت باحال تر به نظر میرسم.
• آدمایی که زیاد توضیح میدن طولی نمیکشه که خستم بکنن.
• وقتی مدت طولانی توی جمع هستم، حس میکنم دیگه هیچ انرژی ندارم.
💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
آروم پاشدم و روبه روش وایسادم و گفتم: - میشه بگی چی شده؟؟ مامان جانم بخدا من روحم از کسی که تو میگی
یکم نگاهش کردم و گفتم:
- حالا خوبه خودتونم خبر دارین درسم ماشالااااا چقدر خوبه... این نمرههایی که من میارم کم کمش دکتر نشم مهندس و دیگه شدم.
با اینکه خندش گرفته بود ولی دوباره اخم کرد و گفت:
- من هم سن تو بودم روم نمیشد جلو مامانم پامو دراز کنم .
سیب زمینیا رو کشیدم سمت خودم که پوست بکنم و گفتم:
- نیست خیلی دیر ازدواج کردین هم سن من بودین من دوسالم بود که مادر من شما کوثرو کامران و تو 15سالگی داشتی..
مامان چپ چپ نگام کرد و حرفی نزد. تا الان هر خواستگاری داشتم دیده و ندیده رد میکردم ولی نمیدونستم چرا اینی که حتی اسمشم نميدونستم به دلم نشسته بود.. انگار حس میکردم آدم حسابیه.
کم کم به اخرای عید رسیده بودیم و دیگه خبری از مهمونی رفتن و اومدنای پر سروصدا نبود.
باز سرم گرم درس و مشق میشد و به قول مامان از عالم هپروت میومدم بیرون. راستم میگفت کسی که نمیشناسیم و حتی یه بارم با دقت ندیدم رو میخوام چیکار...
با اینکه خیلی وقته که از اون روز میگذره ولی هنوزم جرات نکردم از اقاجون بپرسم که اصلا اون روز با مامانم چیا بهش گفتن که رفت و پشت سرشم نگاه نکرد.
یه همسایه داشتیم خیلی پررو بود. من هرروز با یه عالمه درس برمیگشتم خونه خسته و بی حال، اونوقت زن همسایمون چپ میره راست میاد دختر ۳-۴ سالشو میفرسته خونه ما که برو پیش خاله کیمیا تا من
کارامو میکنم..
خب زن حسابی من الان حوصله خودمم ندارم چه برسه به بچهی تو ...
تازه داشتم لباسامو عوض میکردم که صداش تو راهرو پیچید صدام زد: خاااله من اومدم!!
تو موهام چنگ انداختم و گفتم: وااای خدااا نیومدی فدااای سرررم اخه خدایا به کدامین گناه؟؟
مامانشم میدونه درس دارم باز میاد و میزارتمون تو رودروایسی که ببخشیدو شرمنده فقط یه ساعت باشه پیشتون... یه بار فرش میشوره، یه بار زهرمار پهن میکنه...
عصبانی مقنعه مو محکم از سرم کشیدمو جواب سلامشو دادم گفتم: بیا تو خاله خوش اومدی..
یه دختر خوشگل با موهای بلند که مامانشم زیادی به موهاش مینازید هربار یه مدل درست میکرد و قربون صدقشون ميرفت.
کسی خونه نبود فقط من بودم و مبینا امتحان سختی داشتم و باید درس میخوندم. مبینا هم همش میگفت بیا بازی کنیم و اذیتم میکرد نشوندمش بغلمو و گفتم:
- مبینا جونم اگه نذاری خاله
درسشو بخونه نمیتونه خونه خودش زندگی کنه بذار درسمو بخونم برو با عروسکات بازی کن....
یهو دیدم یه چک به صورتم زد عصبانی شدم و موهاشو که گیس شده بود و از ته قیچی کردم.... اون لحظه حرصی شده بودم و از کارای عمدی مامانش که نمیزاشت حتی یه استراحت بكنيم لجم گرفته بود، ولی وقتی گیسای بریده شدشو تو مشتم دیدم وحشت کردم..
موهای سرش یه طرف بلند یه طرف کوتاه یعنی اینجوری بگم افتضااااح شده بود....
💕@harimeheshgh
📌
❌خط قرمزهای رابطه که باید جدی گرفته بشه :
- اگه فرد مقابل با شما برنامه میریزه و بعد برنامه رو کنسل میکنه یا بهونه میاره حواستون باشه این فرد شاید مناسب رابطه عاطفی سالم نباشه، گاهی برنامهها تغییر میکنن اما اون باید محترمانه به شما اطلاع بده.
- به شیوه ارتباط کلامی فرد مقابلتون توجه كنين ، اگه این فرد همیشه طوری رفتار میکنه که احساسات شما نادیده گرفته میشه با اون صحبت كنين ، اگه نمیتونه خواسته های شما رو بشنوه بزارین برید به جای وقت گذاشتن بیش از حد روی رابطه و تلاش برای درست کردن اوضاع بپذیرین که به هم نمیخورین.
- اگه هرکاری میکنید که رابطه رو بهتر کنید ولی طرف مقابل توجه ای نداره و بیشتر فاصله میگیره بهتره که یبار دیگه رابطتون رو بررسی کنید تا تکلیف رابطه رو مشخص کنید.
- اگر درخواستی ازتون داره که برای شما قابل انجام نیست و این رو میدونه و پافشاری میکنه که انجامش بدید ، نشون میده که فقط خودش رو مهم میدونه و برای شما ارزشی قائل نیست.
💕@harimeheshgh
📌
✅ طرز صحیح انتقاد کردن از همسرتون :
۱- توی جمع ازش قدردانی کن و توی خلوتتون انتقاد؛ این یه قانونه!
۲- قبل از اینکه انتقاد کنی چند تا نکته مثبت بهش بگو. مثلا عزیزم تو سفری که رفتیم خیلی رفتار خوبی داشتی ولی احساس نمیکنی توی شوخی با فلانی زیاده روی کردی؟
۳- کلی گویی نکن و مشخص و واضح انتقاد کن؛ مثلا نگو آدم دروغگویی هستی بجاش بگو از اینکه دیشب فلان قضیه رو بهم دروغ گفتی ناراحتم.
۴- جملاتت رو با عبارت " من " شروع کن؛ مثلا نگو تو من رو اولویت قرار نمیدی بجاش بگو من احساس میکنم در فلان موقعیت منو اولویت قرار ندادی.
۵- در فرآیند انتقاد کردن از کلمات همیشه و هیچوقت استفاده نکن.
۶- به جای اینکه به شریک عاطفیت بگی چیکار نکنه، بگو که چیکار کنه!
نگو سرت رو از گوشیت دربیار بجاش بگو میشه بهم توجه بیشتری داشته باشی؟
قبل از انتقاد کردن یادتون باشه هدف شما اینه دلخوریتون رو بیان کنید طوری که شریک عاطفیتون عصبانی یا ناراحت نشه و خودش رو اصلاح کنه. اگر با کلامت اون رو به حالت دفاعی دربیاری احتمالا به نتیجه دلخواه نمیرسی.
💕@harimeheshgh
📌
🔻جالبه که بدونید روانشناسی میگه اگه این نشونهها رو دارید شما بیش از حد فکر میکنید:
- مدام لحظات خجالتآور رو تو ذهنتون مرور میکنید.
- زمانی زیادی رو صرف نگرانی درباره چیزهایی میکنید که کنترلی روشون ندارید.
- گفتوگوهایی که با دیگران داشتید رو تو ذهنتون مرور میکنید و درباره اینکه چه چیزهایی باید میگفتید یا نمیگفتید فکر میکنید.
- برای شما سخته که بیخیال برخی چیزها بشید و مدام اشتباهاتتون رو مرور میکنید.
- گاهی اوقات متوجه چیزهایی که در اطرافتون میگذره نمیشید چرا که در حال فکر کردن به چیزهایی هستید که اتفاق افتادن یا در آینده ممکنه اتفاق بیفتن.
- زمان زیادی رو صرف فکر کردن به این میکنید که چه معنای پنهانی ممکنه پشت حرفهایی که دیگران زدن، باشه.
💕@harimeheshgh
چاقوی خود را بیش از حد تیز کنی کند میشود
اگر کاسهی خود را بیش از اندازه پُر کنی
لبریز میشود
در پیِ پول و راحتی باشی دلت هرگز آرام نمیگیرد
دنبال تایید دیگران باشی
برده آنها خواهی بود
کار خود را انجام بده
سپس رها کن
این تنها راه آرامش یافتن است.
💕@harimeheshgh
•••
وقتی برای خودت "استاندارد" و "حد و مرز" تعیین میکنی، آدما میگن: "اوه فکر میکنی آدم خاصی هستی؟"
در جواب باید بهت بگم که بله آدم خاصی هستی و به کسی نیازی نداری که حس خاص بودن بهت بده.
ارزش خودت رو بدون!✨
💕@harimeheshgh
••••
🔻کاهش چشمگیر استرس:
هر زمان که دچار تنش و استرس شدید اگر فردی را در آغوش بگیرید باعث می شود تا استرس شما کاهش یابد و به آرامش برسید. بغل کردن موجب می شود تا انسان حس امنیت کرده و با کاهش ترشح هورمون کورتیزول انسان از نظر جسمی به احساس آرامش میرسد.
💕@harimeheshgh
📌
زندگی میتـونه خیلی سخت باشه مخصوصا اگر بخوای همـه چیز رو همزمان انجام بدی ؛ بخشی از رشد کردن و رفتن به فصل های جدید زندگیت ، در مورد نگه داشتن و رهـا کردن هست !
منظورم اینه که باید بدونی چه چیزهایی رو نگه داری و چه چیزهایی رو رها کنی ؛ یادت باشه تـو نمیتونی همه چیز رو روی دوش خودت حمل کنی !
پس تصمیم بگیر چه چیزی مال توست و اونو نگه دار و اجازه بده باقی از ذهنت برن بیرون ، اغلب اوقات اتفاقات خوب زندگی سبکتر هستند پس جای بیشتری براشون هست و اینو بدون یک رابطه سمی میتونه خیلی سنگین تر از شادی های فوق العاده تو رو درگیر کنه !
در آخر این تویی که باید انتخاب کنی در زندگیت به کدومش زمان و جا بدی ، پس حواست باشه ...
💕@harimeheshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین کنترل خشمی که دیدم👌🏼👏🏼
💕@harimeheshgh
📌
✅ چند تمرین شخصیتی خوب :
- در جر و بحثهای دیگران دخالت نکنید.
- تا زمانی که نظری از شما نپرسيدند، پاسخی ندهید.
- در هنگام قضاوت و داوری در مورد ديگران، لحظهای درنگ کنید و با خود بگویید آیا من جای طرف مقابل هستم که در مورد او اظهار نظر میکنم؟
- در مقابل افراد عصبانی و خشمگین، چند دقیقهای درنگ کنیم تا آنان آرام شوند.
+بعد از این تمرین ها خواهید دید که شخصیتتان تا چه حد قوی و مورد احترام دیگران خواهد شد.
💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
یکم نگاهش کردم و گفتم: - حالا خوبه خودتونم خبر دارین درسم ماشالااااا چقدر خوبه... این نمرههایی که م
اروم از تو بغلم بلندش کردم. یه کم نگاهم کرد و گفت:
- خاله این موهای منه؟؟
هردو بغض کرده بودیم یااا خدا چه غلطی کردم، مامانش ببینتش قیامت میکنه.
یک آن زد زیر گریه و با بستنی و شکلات و هیچی اصلا اروم نمیشد. همونطوری دویید سمت در ورودی.
به پنج دقیقه نکشید که صدای مثل غول مامانشو از تو کوچه شنیدم که داشت هوار میکشید.
تموم تنم داشت میلرزید. مامان و بابا دم مغازه داشتن ارومش میکردن و ملیحه خانومم دست مبینارو گرفته بود و با عصبانیت داشت حرف میزد.
از ترس یه گوشه لبمو داده بودم تو و با دندون پوست لیمو میکندم.
همین که مامان سرشو بالا گرفت و پنجره رو نگاه کرد فورا پرده رو انداختم و دوییدم سمت اتاق.
تندتند پامو میزدم به لبه ی تخت که یهو در واشد و آقاجون با عصبانیت اومد تو، کم مونده بود چشماش از کاسه بزنن بیرون ...
عصبانی گفت:
- تو خجالت نمیکشی نه؟؟ از این بزرگتر میخوایی بشی؟ دختر مردم و چرا کچلش کردی؟؟ همسن و سالای تو هفت تا خونه رو روی یه انگشت میچرخونن....
بالاسرم وایساده بود و پشت سرهم حرف میزد. دست که روم بلند نمیکرد ولی همین عصبانيتش واسه هفت پشتم بس بود.
جرات نداشتم زبون بازکنم. خودمم از کاری که کرده بودم پشیمون بودم ولی کاریه که شده بود.
حرفاشو که زد دوباره برگشت تو کوچه.
ملیحه خانوم هنوز داشت
هوار میکشید که؛ من دختر امانت میدم به شما که این بلاهارو سرش بيارين....
صورتش از عصبانیت باد کرده بود. تا منو دم پنجره دیدتم داد زد:
- من فقط دستم به تو برسه ببین چیکارت میکنم...
از همون بالا پنجره رو باز کردم و گفتم:
- بخدا شرمندم ملیحه خانوم نمیخواستم اینجوری بشه..
یه دستی واسم تو هوا تکون داد و با اخم برگشت تو خونه ی خودشون.
ولی رفتن ملیحه و مبینا همانا، قهر کردنشونم همانا ....
💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
اروم از تو بغلم بلندش کردم. یه کم نگاهم کرد و گفت: - خاله این موهای منه؟؟ هردو بغض کرده بودیم یااا
شب سر سفره يهو داداش زد زیر خنده.
زنداداش کلی ازم تشکر کرد.
اقاجونم خندش گرفته بود، ولی مامان باحرص گفت:
- فردا ببین تو محل چیا میگه حالا هی بخندین ابرومونو میبره ...
اون حرص میخورد و مابقی میخندیدن.
از اون به بعد زیاد خودم رو تو کوچه آفتابی نکردم. فکر میکردم دستش بهم برسه تیکه بزرگم گوشمه.
بعد چند روز دیدمشون، نتونستم جلو خندمو بگیرم.
دست مبینارو گرفته بود و داشتن از کوچه میرفتن پایین.
دیگه خبری از اون موهای خوش حالت و قشنگ نبود.
جوری چپ چپ نگاهم کرد که از خجالت آب شدم.
آخرای خرداد بود امتحانا داشتن یکی یکی تموم میشدن.
آخرین روز با بچه ها از خوشحالی زیاد سر از پا نمیشناختیم.
از سر ذوق درو محکم باز کردم و مامانو صدا زدم یه نفس کشیدم و گفتم آخیش دیگه تموم شد....
خانوادم عکس العملی نداشتن، همه یه جورایی مشکوک میزدن. مخصوصا که
کوثرم برگشته بود و خونه تمیزتر از قبل شده بود و برق میزد.
کوله مو انداختم رو کاناپه و گفتم خبریه؟؟
مامان که حرفی نزد، بالاخره کوثر و زنداداش جریان رو لو دادن.
کوثر گفت؛
- مامان حالا که اقاجون گفته بیان خونه لابد مورد پسندش بوده ..
دلم گرفت، باز کیه که فرصت نکرده یه روز از آخرین امتحانم بگذره.
تو دلم به فروشنده فکر کردم، یعنی تموم شد؟... کاش حداقل یه بار میدیدمش و حرفاشو میشنیدم، شاید بخواد دوباره بیاد ..
تا خوردن شام و جمع و جور کردنش حرفی نزدم. حال و حوصله کسی رو نداشتم، دلم میخواست همینکه شام خوردم برم و یه دل سیر بخوابم.
تا زنگ درو زدن به اصرار کوثر، یه دستی به سرو روم کشیدم و طبق معمول چادر گلی مامان رو سر کردم و تو اتاق منتظر نشستم.
بشدت خوابم میومد، سرم و تکیه دادم به دیوار و چشامو بستم.
صدای سلام و خوشامدگویی شون رو میشنیدم.......
💕@harimeheshgh
آدم ها وقتی خودشان را از یک رابطه ی آزارگر
نجات می دهند تمام معناهایشان در مورد دوست داشتن، صمیمیت و آرامش تغییر می کند.
و این تغییر را مدیون خودشان هستند که توانسته اند ترک کنند، قبل از اینکه تمام هویتش از دست برود.
پ.ن: آزارگر می تونه دوستتون باشه. یکی از اعضا خانواده یا همکارتون باشه، یا میتونه همسایه تون باشه که واقعا همسایه بد میتونه کیفیت زندگی رو کلی پایین بیاره.
💕@harimeheshgh
📌
🔻اینطوری جذاب باش:
محدودیت یکی از عوامل تاثیرگذار روی لذت بردنه..
غذایی که میدونین کمه بیشتر از قبل میچسبه..
آدمی که احتمال میدین رسیدن بهش سخت باشه براتون جذاب تره.
حرف زدن با آدمی که وقتش کمه لذت بخش تره..
اگه دلتون میخواد آدم جذابی باشید گاهی محدود باشید..
💕@harimeheshgh
یه جمله معروف هست که میگه:
آدم رو اگه بندازی تو دریا ماهی میشه؛
و اگه بندازی تو بیابون مار میشه..
همه عادت میکنن..
یکی به بدبختی..
یکی به تنهایی..
پس سعی کنید به چیزای خوب عادت کنید
وگرنه خیلی چیزارو ازتون میگیره..
💕@harimeheshgh
به قول چارلی چاپلین:
شاید زندگی اون جشنی نباشه که تو آرزوشو میکردی، ولی حالا که بهش دعوت شدی تا میتونی زیبا برقص!✨
💕@harimeheshgh
📌
⭕️امروز میخوام راجب یه موضوعی حرف بزنم که همتون تقریبا درگیرش هستین:
🔻"حذف یکنواختی از زندگی" یا همون رسیدن به نتایج و تغییرات و دستاوردهای جدید.
همه آدما طبیعتاً دنبال نتایج و تغییرات جدیدتر و بهتری هستن برای اینکه نسبت به زندگی و آینده امید بیشتری داشته باشن و زندگیشون تکراری و یکنواخت نباشه.
چیزایی مثل : رتبه کنکور یا نمره و معدل بهتری گرفتن نسبت به دفعه قبل ، قبولی آزمون زبان موفقیت شغلی یا شخصی و ...
دستاوردهای مهم و اصلی هستن که همه میخوان داشته باشن.
یه قانون خیلی ساده برای رسیدن به همه چیزای جدیدی که میخوای وجود داری ، اونم اینکهد:
کارای جدید = نتیجه ی جدید
اگه میخوای زندگیت یکنواخت و تکراری نشه و نتیجه جدیدی به نسبت دفعات قبلی بگیری، فقط کافیه انتخابای جدید کنی
مثلا اگه اندام ایده آلی میخوای در حالی که هیچ نتیجه ای نمیگیری یعنی باید بررسی کنی روندتو و کار جدیدی انجام بدی: مثلا مربیت / برنامه ورزشی و غذاییت یا باشگاهت رو عوضی کنی یا اینکه اگه خودت تنبلی میکنی
با آموزش و تمرین ، سطح عملگراییت رو عوض کنی.
مهم ترین چیزی که باعث میشه تو ، تصمیمات جدیدتر و بهتری بگیری تا نتیجه خوب تریم بگیری اینکه توسعه فردی داشته باشی و سطح مهارت هاتو بالا ببری و توسعه یا رشد دادن خودت فقط با آموزش دیدن ممکنه چون با اطلاعات قدیمی و قبلیت، نتیجه های قبلی رو میگیری.
💕@harimeheshgh
🌱•••
کتاب خوب بخون؛
حرفی که تو دلت هست رو بزن؛
آرزوهاتو بنویس؛
به اطرافت کمتر اهمیت بده؛
بیشتر ورزش کن؛
به آدمایی که تو ذوقت میزنن هیچی نگو و ازشون دور بمون،
اینا شریعتشون اینه که انرژیت رو ازت بگیرن؛
ورودیای ذهنتو کنترل کن
و اجازه نده هر چیزی وارد ذهنت شه
و بعدش مطمئنا حالت خوب میشه
چون تو لیاقت حال خوب رو داری!🫶🏼
💕@harimeheshgh
📌
●مشکل اینجاست که معذرتخواهی رو با بیان یه کلمهی "ببخشید" اشتباه میگیرید.
🔻معذرتخواهی سالم چند مرحله داره؛
- پذیرش خود اشتباه،
- پذیرش مسئولیت آسیبهای ناشی از اون اشتباه،
- اقدام برای جبرانش تا جای ممکن
- و ایجاد اطمینان خاطر در این راستا که همه تلاشت رو میکنی تا مجددا تکرار نشه.
💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
شب سر سفره يهو داداش زد زیر خنده. زنداداش کلی ازم تشکر کرد. اقاجونم خندش گرفته بود، ولی مامان باحر
صدای سلام و خوشامدگویی شون رو میشنیدم...
خواب از سرم پرید. از لای در نگاه کردم ولی کسی دیده نمیشد.
فقط مامان و زنداداش که سمت در بودن رو دیدم، مابقی اونطرف پذیرایی مشغول صحبت بودن.
دوباره برگشتم سرجام، که در باز شد.
کوثر بود، یکم جلو آینه شالشو مرتب کرد .
صداش زدم: کوثر؟؟
بدون اینکه برگرده از تو آینه نگام کرد و گفت: هان!
ناراحت ادامه دادم: میشناسی شون؟
بی تفاوت گفت:
- نه اینورا ندیدم، تا حالا قیافش که بد نیست حالا میای
ميبينيش ...
چادرمو کشید رو سرم و با خودش بردتم سمت آشپزخونه.
چایی که زنداداش ریخته بود و بردم.
یه نمه استرس گرفته بودم، شایدم واسه خواب آلودگیم بود.
زیر لب سلام دادم، تا سرمو بالاگرفتم یهو فشارم افتاد.
سینی چایی تو دستام سنگینی میکرد، حتی یادم رفت که باید اول چایی رو واسه مامان باباش ببرم.
تا به خودم بیام یه چند ثانیه ای طول کشید.
باورم نمیشد، حس میکردم همه صدای تپش قلبمو
میشنون.
سرخی گونه هام داشت کار دستم میداد.
زیرچشمی نگاهش کردم، یه کت تک با شلوار نوک مدادی آروم و باوقار نشسته بود که یهو صداش اومد، متین و باوقار صحبت میکرد.
رو به بابام گفت:
- راستشو بخوایین من کارم با بابامه، یعنی تو مغازش کار میکنم.
از خودش، کارش، تحصیلاتش و همه چی حرف زد.
باباش هرازگاهی صحبت میکرد ولی صدا از دیوار بلند میشد از مامانش نه.
جو رو سنگین کرده بود، ولی خودش مجلس و دست گرفته بود و حرف میزد.
دستام یخ کرده بودن، حتی نمیتونستم سرمو بالا بگیرم که دل سیر نگاهش کنم.
نگاههای مامانشو رو خودم حس میکردم و این بیشتر آبم میکرد.
به یه ساعت نکشید که اقاجون با کمال احترام ازشون خواست مهلت بدن تا فکرامون و بکنیم.
پاشو که از در خونه گذاشت بیرون تازه رویاها و زندگی من شروع شد.....
💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
صدای سلام و خوشامدگویی شون رو میشنیدم... خواب از سرم پرید. از لای در نگاه کردم ولی کسی دیده نمیشد.
صبح که بیدار شدم دیدم
خدا هم یه روز آفتابی رو برام رقم زده.
منی که واسه خواب له له میزدم نمیدونم چرا زود بیدار شدم.
دلم میخواست نخوابمو به حرفای دیشبش فکر کنم.
هنوز تصمیم اقاجون داداش و مابقی رو نمیدونستم، ولی خودم دلی از دست داده بودم که بیخبر از همه جا داشت واسش پر میکشید.
روزا پشت سرهم میگذشتن و بیقراری من بیشتر و بیشتر میشد.
پس واسه چی یادشون رفته؟ چرا هیشکی چیزی نمیگه؟!
به سمت اشپزخونه رفتم و گفتم: مامان؟
بایه لیوان شیر اومد سمتم. ازش گرفتم و چشامو به لیوان دوختم و گفتم:
- مامانم میشه بگین موضوع اون شبو چرا یادتون رفته؟
سر که بلند کردم یه کم نگاهم کرد، چشاشو ریز کرد و گفت:
- فکر نکن حالا که فهمیدیم نمیشناختیش دیگه واسه اینکه پاهاتو زیادی دراز کنی راهت بازه، اینم بگم اصلا بهش فکرم نکن ...
اخمام رفت تو هم و با حالت معترضانه گفتم: چراااا؟؟
تلوزیون و خاموش کرد و آروم گفت:
- واسه اینکه ما تو یه سطح نیستیم، واسه اینکه نمیشه... از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز. مامانشم که دیدی از الان چپ چپ نگاهت میکرد، بدمت دستشون که چی بشه؟
با اینکه حرفشو قبول داشتم ولی دلم بیاختیار میخواستش، عقلم نمیتونست تصمیمی بگیره.
نمیخواستم بیشتر از این حرف دلمو به مامان زده باشم ولی دلتنگش بودم...
روزها میگذشتن و من حس میکردم
یه چیزی رو گم کردم.
یه روز با هر بدبختی که شد تو نبود اقام و داداش مامان رو راضی کردم که برم خونه یکی از بچه ها یه ساعت بشینم و بیام.
راهی که شدم نفهمیدم کی سر از خیابونی در آوردم که مغازشون همونجا بود.
مثل همیشه سرشون شلوغ بود.
داخل مغازه که نرفتم هیچ، خیلی اروم از بغل مغازه های دیگه تو پیاده رو راه رفتم.
با اینکه مسیرم طولانی شده بود ولی کاش میشد یه لحظه ببینمش.......
💕@harimeheshgh
📌
📱3 شماره تلفن خدمات روانشناسی رایگان که توی کنار اومدن با ضربه های روحی زندگیتون، بهتون کمک میکنه :
- 123 and 1480 :
اگه در معرض خطر خودکشی قرار دارین با این شماره ها تماس بگیرین.
- 021-5446700 :
به صورت ناشناس با این شماره میتونین تماس بگیرین و با روانشناس صحبت کنید، خدمات کاملا رایگان و تماس کاملا محرمانه هست و اطلاعاتی هم دریافت نخواهد شد.
💕@harimeheshgh
📌
⭕️ شش مسئله در رابطه عاطفی که از عشق و علاقه و جذابیت دو طرفه مهمتره :
۱- شیوه برخورد این فرد باتو چطوره ؟ باهات مهربونه و بهت احترام میذاره ؟ یا برات ارزشی قائل نیست و بهت زور میگه و بی احترامی میکنه ؟
۲- آیا این فرد بهت امنیت کافیرو میده تا خود واقعیت باشی ؟ یا به دلیل ترس از قضاوتشدن و.. بخش هایی از وجودت رو جلوش سانسور میکنی؟
۳- آیا این فرد به اهداف و آرزوهای شخصیت اهمیت میده ؟ به اهدافت گوش میده و حاضر هست که کمی حمایتت کنه ؟
۴- آیا نیاز های احساسیت در این رابطه برطرف میشه ؟ آیا احساساتت تایید و درک میشه؟ به تو و نیاز هات توجه میشه ؟ آیا پیام مهم بودن در این رابطه میگیری؟ یا برعکس نیاز هات برای اون فرد اهمیتی نداره ؟
۵- آیا اون فرد حد و مرزهای تورو میشناسه و به اون ها احترام میذاره ؟ آیا وقتی بهش نه میگی٬ ظرفیت پذیرش اونو داره ؟
۶- آیا این فرد در مورد نظرات خودش یکدنده هست؟ یا اگه شواهدی براش بیاری حاضره ازت تاثیربگیره و رفتارش رو تغییر بده ؟
💕@harimeheshgh
••••
🌱پدر رونکاوی (زیگموندفروید) چه قشنگ میگه؛
《وقتی میشود دقایق عمرت را با آدمهای خوب بگذرانی؛
چرا باید لحظههایت را صرف آدمهایی کنی که با دلهای کوچکشان مدام درگیر حسادتها و کینهورزی های بچه گانه اند؛
یا مدام برای نبودنت، برای خط زدنت، تلاش میکنند؟ واقعا چرا؟》
💕@harimeheshgh