eitaa logo
💕 ܟߺܝ‌ܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
23.7هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
440 ویدیو
20 فایل
اگه دنبال رشد کردنی، اینجا برای توعه رفیق🌱🐚 . منتظر حرف‌ها، نظرات و پیشنهاداتتون هستیم: 🫶🏼👇🏻 💌https://daigo.ir/s/5310761401 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 🔴 پ.ن: قسمت آخر ، فردا در کانال قرار می‌گیرد. دستکش‌هامو توی سطل زباله انداختم وذخواستم از اتاق خارج بشم که طبق معمول زهرا با سروصدای مخصوص به خودش سررسید. اخ که چه انرژی داره این دختر، البته به قول خودش شاید من پیر شدم. آهی میکشم و سعی میکنم حواسمو جمع حرفاش کنم تا یه موضوع جدید برای بحث دستش ندادم. _ چیه بابا مگه شوهرت مرده این طور عذا گرفتی؟ نگاه بی فروغمو بهش میدوزم و اونم میفهمه که حرف نابجایی زده. بعد از کمی مکث دستمو میکشه و در همین حین که از اتاق خارجم میکنه دوباره شروع میکنه : _ دکتر جدیده بالاخره اومد, بچه ها جمع شدن تودفتر, بدو که فقط من و تو موندیم.. ولی نمیدونی هانیه میگه خیلی خوشتیپ و باکلاسه, ولی حیف که نامزد داره... آهی کشید که نتونستم جلوی خندمو بگیرم. بعد از رفتن دکتر رستگار خیلی وقت بود بخش بدون سرپرست مونده بود، ولی امروز از قرار معلوم سرپرست جدید که خیلی انتظارشو کشیده بودیم اومده بود. بچه ها توی دفتر جمع شده بودن و هر کدوم یه نظری در مورد این شخص مجهول میدادن. روناک گفت: _ بچه ها شنیدین میگن تازه از آلمان اومده.. هانیه وسط حرفش پرید و گفت : _ اره, مثل اینکه نامزدشم با خودش آورده... لبخندی به این همه هیجان بچه ها زدم و انگار نه انگار این جماعت دکترهای اینده‌ی این مملکتن.. با مشاهده ی دکتر از ته سالن همه به پاخواستن و با دهانی باز به دکتر تازه وارد به همراه نامزد محترمشون نگاه کردن. به جایی بین گره کور دست‌هاشون نیشخندی زدم و این فکر از ذهنم گذشت که این اقای دکتر عجب نامزد غیرتی داره... با شنیدن صدایی, سرم ناخودآگاه بالا رفت و تمام حس‌های خوب و بد عالم به جانم سرازیر شد.. ای انکه گذشتی و ندیدی نگهم را دردی به جانه منه داغانه گنه کار گذاشتی من در به دره یک لحظه نگاهت رفتی و ندیدی این زخم که گذاشتی... 💕@harimeheshgh
🌱 ⭕️ قسمت آخر ، فردا در کانال قرار می‌گیرد. ✨ - دختر کجا موندی پس دیرمون شد؟ صدای مامانم بود که طبق معمول با آماده شدن من مشکل داره و همیشه از اینکه من همیشه دیر آماده میشم، حرف میزنه. بدو بدو اومدم پایین، باید واسه عید خريد ميكرديم. كل خیابونا رو باهم راه رفتیم و اخرش خسته و کوفته رسیدیم به فروشگاهی که تنوع پارچه هاش دل از هر آدمی میبرد. رنگ پارچه هاش از پشت ویترین با آدم حرف میزدن. با دو دلی پامون رو گذاشتیم تو، اونم به اصرار من که بخدا فقط نگاه میکنیم و چیزی نمیخریم، چون همه خریدامون و کرده بودیم، فقط دلم میخواست قیمت بپرسم. ولی قیمت لباسای بیرون کجا و این فروشگاه کجا. یه پارچه سرای بزرگ تو راستای خیابون جای تعجب داشت که یه کم خلوت تر از مابقی روزا بود و میشد راحتتر پارچه ها رو دید، چون هر از گاهی که با خواهرم رد میشدیم نمیشد تو مغازه رو دید از بس که شلوغ بود. من با ذوق خاصی اطرافمو نگاه میکردم و مامانمم هی از زیر نیشگون میگرفت که دیرمون شد. زیر گوشم زمزمه کرد؛ ما که نمیخواییم بخریم پس معطل نشیم بهتره یکم دیگه هوا تاریک میشه. با یه عالمه رویا پردازی دست از قواره پارچه ای که به نظر من از همه قشنگ تر بود کشیدم و راهی در خروجی شدیم که با صدایی به خودمون اومدیم: - خانوم مورد پسندتون نبود؟؟ صدای فروشنده بود. هردو برگشتیم، یه نه کوتاه گفتم و مامانمم با کلی تشکر دستشو پشت کمرم گذاشت و هلم داد بیرون. تا خود خونه حرفی زده نشد. تا رسیدیم خریدامو وسط هال پهن کردم و با ذوق به خواهرم و زن داداشم نشونشون دادم. خواهرم گفت: - وااای کیمیا این چقد قشنگه؟؟ با تعریف تمجيداشون کلی ذوق کردم. جلو آینه قواره پارچه رو جلوی خودم گرفتم‌. یه دختر 16/17 ساله که اگه لاغرتر میبودم قدم بلندتر نشون میداد، ولی تو مدرسه به سفید برفی معروف بودم. یه صورت سفید با لب و دهن جمع و جور و چشم و ابروهای مشکی. تا به این سن که رسیدم از دوستان و فامیل خواستگار داشتم، ولی اقاجون نمیزاشت و میگفت بچه ست. کوثر، خواهرم، تازه ازدواج کرده بود. کیوانم یه چند سالی میشد. حالا فقط من مونده بودم و مامان بابام که به جونم قسم میخوردن.... 💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝ‌ܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
نگاه سرزنش گری بهم انداخت و گفت: - چرا از جات بلند شدی؟ به علی رحمانی، دوست قدیمی ماهان ‌و مهیار نگ
افسر زنی که کنار دو مامور دیگه ایستاده بود، با دیدنم بلند شد و بقیه رو متوجه من کرد. مهیار دستمو گرفت و تا پارک محل قرار، دستمو ول نکرد. کمی مونده به پارک ماشین متوقف شد. نقشه رو از حفظ بودم، اونقدر که افسر زن برام توضیح داده بود. به سنگینی قدم برمیداشتم و تنم رو به زور سر پا نگه داشته بودم تا این ماجرا رو تموم کنم... مهیار پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و آروم زمزمه کرد: - مواظب خودت باش، اگه چیزیت بشه من دنیا رو به آتیش میکشم.. لبخندی زدم و گفتم: منتظرم بمون... چیزی نگفت و فقط رفتنم رو نگاه کرد. روی نیمکتی که محمد گفته بود نشستم. - سلام دخترعمو... به طرف صدا برگشتم. کی کنارم نشسته بود که نفهمیدم.... - نمیخوای نگام کنی؟ سکوتمو که دید گفت: خیلی عوض شدی ترمه، دیگه خوشگلی قبلو نداری... از وقاحتش عقم گرفت، اما مجبور بودم ادامه بدم تا به امید برسیم... امیدی که معلوم نبود با چه ترفندی از آسایشگاه فرار کرده بود! نگاهمو به محمد دوختم. چقدر عوض شده بود، دیگه از اون پسر جوون مرتب و خوشتیپ خبری نبود.. توی چشماش برقی بود که منو میترسوند. گفتم: حرف حسابت چیه؟؟ صدای قهقهه اش که بلند شد، چهار ستون بدنم لرزید. - تازه بعد از این همه سال حرف حساب میخوای؟! یکدفعه چهره‌‌ش تو هم رفت و ادامه داد: حرف حساب من تویی... تویی که این همه سال دنبالتم.... وسط حرفش پریدم و گفتم: من ازدواج کردم.. توام همینطور، نتونستی زندگیتو نگه‌داری، بازم فیلت یاد هندستون کرد.... دندوناشو روهم فشار داد و گفت: تو هیچ تحفه ای نیستی، منم چشم و ابروی نداشتت گرفت، فقط میخوام بچزونمت قدیسه.... حالم از حرفاش بهم میخورد، به زحمت جلوی خودمو گرفته بود، که با شنیدن نفرت انگیز ترین موجود زندگیم، روح از تنم رفت... - قرار نبود تنها تنها محمد.... جلو اومد و رو به روم نشست. تنم به طور آشکاری میلرزید. اما گرفتن دستام آخرین ضربه‌اش بود تا بمیرم... - دستات چقد یخن ترمه... چه دستای کوچیکی داری، چرا تا حالا متوجه نشده بودم.... حالا میفهمیدم، امید دیوانه بود که منم مثل خودش دیوانه کرده بود.... یکی یکی خاطرات از جلوی چشمام میگذشتن.... پس علی و مهیار کجا موندن؟ چرا نمیومدن؟ یکدفعه دورم شلوغ شد، هیاهوی اطرافم رو میدیدم اما توان حرکت نداشتم. مهیار کنارم نشست و چیزی گفت اما انگار گوش‌هام شنوایی شون رو از دست داده بودن... کم کم تصاویر محو شد و من در تاریکی مطلق فرو رفتم.... به هوش که اومدم از دکتر شنیدم ایست قلبی کرده بودم و تعجبی نداشت.. کم کم روزای خوب زندگیم از راه رسیدن، و دیگه حتی برام مهم نبود سر اون دو نفر چی اومده... با مهیار به دیدن خانواده ام رفتم و به اندازه تموم این سالها توی آغوش مامان گریه کردم. گذشته رو جایی چال کردم که حتی نتونم یک لحظه هم بهشون سر بزنم. خیلی ساده به خانواده‌هامون گفتیم که عقد کردیم و اونا هم خیلی ساده پذیرفتن و برامون آرزوی خوشبختی کردن. برای ماه عسل ازدواجمون به شمال رفتیم. آرامش آب آرومم میکرد و عشق واقعی و حقیقی مهیار، زندگی رو توی رگ‌هام دوباره به جریان انداخت.. نگاهمو به نگاه عاشقش دوختم. با لحن بامزه‌ای گفت: حاضری تمام عمرت تحملم کنی عروس خانوم.. با صدای بلند فریاد زدم: بلههههه.... پایان🍃 💕@harimeheshgh