#داستان_زندگی 🌿
#سرگذشت_ترمه
#قسمت_اول
🔴 پ.ن: قسمت آخر #سرگذشت_حنا ، فردا در کانال قرار میگیرد.
دستکشهامو توی سطل زباله انداختم و خواستم از اتاق خارج بشم که طبق معمول زهرا با سروصدای مخصوص به خودش سررسید.
اخ که چه انرژی داره این دختر، البته به قول خودش شاید من پیر شدم.
آهی میکشم و سعی میکنم حواسمو جمع حرفاش کنم تا یه موضوع جدید برای بحث دستش ندادم.
_ چیه بابا مگه شوهرت مرده این طور عذا گرفتی؟
نگاه بی فروغمو بهش میدوزم و اونم میفهمه که حرف نابجایی زده.
بعد از کمی مکث دستمو میکشه و در همین حین که از اتاق خارجم میکنه دوباره شروع میکنه :
_ دکتر جدیده بالاخره اومد, بچه ها جمع شدن تودفتر, بدو که فقط من و تو موندیم.. ولی نمیدونی هانیه میگه خیلی خوشتیپ و باکلاسه, ولی حیف که نامزد داره...
آهی کشید که نتونستم جلوی خندمو بگیرم.
بعد از رفتن دکتر رستگار خیلی وقت بود بخش بدون سرپرست مونده بود، ولی امروز از قرار معلوم سرپرست جدید که خیلی انتظارشو کشیده بودیم اومده بود.
بچه ها توی دفتر جمع شده بودن و هر کدوم یه نظری در مورد این شخص مجهول میدادن.
روناک
گفت:
_ بچه ها شنیدین میگن تازه از آلمان اومده..
هانیه وسط حرفش پرید و گفت :
_ اره, مثل اینکه نامزدشم با خودش آورده...
لبخندی به این همه هیجان بچه ها زدم و انگار نه انگار این جماعت دکترهای ایندهی این مملکتن..
با مشاهده ی دکتر از ته سالن همه به پاخواستن و با دهانی باز به دکتر تازه وارد به همراه نامزد محترمشون نگاه کردن.
به جایی بین گره کور دستهاشون نیشخندی زدم و این فکر از ذهنم گذشت که این اقای دکتر عجب نامزد غیرتی داره...
با شنیدن صدایی, سرم ناخودآگاه بالا رفت و تمام حسهای خوب و بد عالم به جانم سرازیر شد..
ای انکه گذشتی و ندیدی نگهم را
دردی به جانه منه داغانه گنه کار گذاشتی
من در به دره یک لحظه نگاهت
رفتی و ندیدی این زخم که گذاشتی...
💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
شماره موبایل رامتین رو از توی گوشیم پیدا کردم و به آدرین دادم. توی آپارتمان آرسام قرار گذاشتن که هم
#قسمت_اخر
#سرگذشت_حنا
رامتین لبخندی بهم زد و به طرف آدرین برگشت و گفت:
_ حرفاتو باور میکنم... ولی اینکه با اونا به هر دلیلی همکاری میکردی رو دیگه قانون تصمیم میگیره و من نمیتونم کاری برات بکنم... اما نمیذارم زحمات و مدارکی که جمع کردی به باد بره.. همه ی تلاشمو برای نابودیشون میکنم.... ولی خودتم باید بهمون کمک کنی مثلا زمان و مکان دقیق جابه جایی محموله ها رو بهمون برسونی...
آدرین سری تکون داد و گفت:
_ هر کاری از دستم بربیاد دریغ نمیکنم.. با کمال میل کمکتون میکنم...
رامتین دوباره نگاه معناداری به من و آدرین که نزدیک به هم ایستاده بودیم انداخت.
انگار فهمیده بود که چیزی بین ما هست.
با خجالت سرمو پایین انداختم.
روشا رو در آغوش گرفتم و بوسیدمش.
رامتین ازمون خداحافظی کرد و دست روشا رو گرفت و رفتن.
با همکاری آدرین و پلیسها، بلاخره موفق شدن و سپهرمنش و کامرانی رو دستگیر کنن.
آدرین هم مجازات حبس کوچیکی بخاطر همدستی باهاشون گرفت، اما بخاطر همکاری با پلیس بخشیده شد.
رامتین هم به قولی از همون اول بهم داده بود عمل کرد و دنبال پدر و مادرم گشت.
وقتی فهمیدم پدر و مادرم هردو از دنیا رفتن و دیگه نمیتونم ببینمشون حس کردم دوباره یتیم شدم.
تنها دلخوشیم رفتن سر خاکشون بود که فهمیده بودم کجاست.
بعد از تموم شدن مدت کوتاه مجازات آدرین، تاریخ ازدواج رو مشخص کردیم.
بانو از خوشحالی روی پا بند نبود و حسابی ذوق زده شده بود.
خوشحال بودم که بانو مثل مادر و آرسام هم مثل برادرم کنارم هستن و اصلا احساس تنهایی نمیکردم.
رامتین هم که دوست خوبی برام بود و مهم تر از همه اینکه باعث آشنایی من و آدرین شده بود و بهش مدیون بودم، به عروسی دعوت کردیم.
خداروشکر دیگه صدف رو ندیدم چون انگار اونم یکی از مهره های اصلی باند قاچاق پدرش بوده و حبس سنگینی براش بریده بودن و تا مدت طولانی ای باید توی زندان آب خنک میخورد.
شاید من هیچوقت نتونستم خانواده واقعیمو پیدا کنم، اما خانواده جدیدی پیدا کرده بودم که به اندازه صدتا خانواده خونی ارزش داشت و حاضر نبودم با هیچ چیز عوضشون کنم....
پایان 🌱
💕@harimeheshgh