eitaa logo
💕 ܟߺܝ‌ܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
23.7هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
440 ویدیو
20 فایل
اگه دنبال رشد کردنی، اینجا برای توعه رفیق🌱🐚 . منتظر حرف‌ها، نظرات و پیشنهاداتتون هستیم: 🫶🏼👇🏻 💌https://daigo.ir/s/5310761401 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 🛑 بخونید جالبه. چند وقت پیش سفری با اسنپ داشتم.(بعنوان مسافر) اون روز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم، آخه باطری و زاپاس ماشینم رو دزد برده بود. راننده حدودا ۴۰ سال داشت و آرامش عجیبی داشت و باعث شد باهاش حرف بزنم و از بدشانسیم بگم. هیچی نگفت و فقط گوش میکرد. صحبتم تموم که شد گفت یه قضیه‌ای رو برات تعریف میکنم مربوط به زمانی هست که دلار ۱۹ تومنی ۱۲ شده بود. گفتم بفرمایید. برام خیلی جالب بود و برای شما از زبان راننده می‌نویسم. 🔹یه مسافری بود هم سن و سال خودم ، حدودا ۴۰ساله. خیلی عصبانی بود. وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت: چرا انقدر همکاراتون ......(یه فحشی داد) هستند. از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود. گفتم چطور شده، مسافر گفت: ۸ بار درخواست دادم و راننده‌ها گفتن یک دقیقه دیگر میرسند و بعد لغو کردند. من بهش گفتم حتما حکمتی داشته و خودتو ناراحت نکن. این جمله بیشتر عصبانیش کرد و گفت حکمت کیلو چنده و این چیزا چیه کردن تو مختون... و با گوشیش تماس گرفت. مدام پشت گوشی دعوا میکرد و حرص می‌خورد. ( بازاری بود و کلی ضرر کرده بود). حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد و من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم. سن خطرناکی هست و معمولا همه تو این سن فوت میکنن. چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول میکشه. من سر پرستار بخش مغز و اعصاب بیمارستان ..... هستم و مسافر نمی‌دونست. خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان کرایه هم که هیچی!!! دو هفته بعد برای تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم. من اونموقع شیفت بودم و بیمارستان بودم. تازه اونموقع فهمید که من سرپرستار بخشم. اومد و تشکر کرد و کرایه رو همراه یه کتاب کادو شده به من داد. گفتم دیدی حکمتی داشته. خدا خواسته اون ۸ همکار لغو کنن که سوار ماشین من بشی و نمیری. تو فکر رفت و لبخند زد. من اونموقع به شدت ۴ میلیون تومن پول لازم داشتم و هیچ کسی نبود به من قرض بده. رفتم خونه و کادو مسافر رو باز کردم. تو صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبونده بود! حکمت خدا دو طرفه بود. هم اون مسافر زنده موند و من هم سکه رو فروختم و مشکلم حل شد. همیشه بدشانسی بد شانسی نیست. ما از آینده و حکمت خدا خبر نداریم. اینارو راننده برای من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باطری و زاپاسم ناراحتیمو فراموش کردم. و من هم به حکمت خدا فکر کردم. @harimeheshgh 💕
🌿 🔻قسمت اول: سال ۹۶ بود که معصومه ۲۸ ساله همراه دوستانش در یک مهمانی شبانه شرکت کرد و در آن با پسر شیک پوش و جوانی به نام حسین آشنا شد. مدتی از دوستی معصومه و حسین گذشت و علاقه آن ها روز به روز بیشتر شد تا این که حسین پس از شش ماه تصمیم به ازدواج با معصومه گرفت و ماجرای خواستگاری را برای دختر مورد علاقه‌اش مطرح کرد. حسین همراه خانواده اش به خواستگاری معصومه رفت و با توجه به شرایط کاری و جایگاه اجتماعی که داشت خانواده دختر جوان نیز به حسین نگاه مثبتی داشتند و راضی به این ازدواج شدند. آخرین روزهای سال ۹۶ بود که مراسم جشن عروسی این زوج جوان برگزار شد.در این مراسم دوستان معصومه و حسین حضور داشتند و جشن باشکوهی برگزار شد و زوج جوان به خانه بخت رفتند. حسین و معصومه دوستان زیادی داشتند که همیشه با آن ها در ارتباط بودند تا حدی که حتی دوستان مجردشان هم به خانه شان رفت و آمد داشتند. یک سال گذشت و هیچ اختلاف و مشکلی در زندگی شان نبود و روز به روز علاقه شان به هم بیشتر می شد و همه اطرافیان از آن ها به عنوان زوج موفق صحبت می کردند.  حمیدرضا یکی از دوستان صمیمی حسین بود که با معصومه رابطه خوبی داشت و همیشه در مهمانی های آخر هفته با دختر جوانی به نام مرضیه به خانه آن ها می رفت و رابطه دوستانه عمیقی بین دختر و پسر جوان بود. رابطه حمیدرضا با همسر دوستش آن قدر نزدیک بود که حتی بعضی اوقات پسر جوان به معصومه زنگ می زد و با هم حرف می زدند تا این که پس از مدتی حمید رضا به تنهایی وارد خانه معصومه و حسین شد و از مرضیه خبری نبود که زوج جوان با دیدن حمیدرضا شوکه و پیگیر مرضیه شدند. حمیدرضا خواست پیگیر ماجرا نباشند ولی سکوت پسر جوان باعث ناراحتی معصومه و حسین شده بود تا این که حسین برای خرید سیگار از خانه خارج شد و زنش از حمیدرضا خواست تا سکوت را بشکند و حرف بزند... ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ @harimeheshgh ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
🌿 ۹ سالم بود داداش کوچیکم به دنیا اومد. بابام از قبلش به عموم و زن عموم که بچه دار نمیشدن قول داده بود داداشم رو به اونا بده. مامانم مخالف بود ، امروز و فردا میکرد و داداشم رو نمیداد. یک روز میگفت بچه شیر میخواد ، یک روز میگفت شیرم زیاده خشک نمیشه چرک میکنه. فرداش میگفت داداشم تب داره باید پیش خودم باشه. زن عموم و عموم یک شب اومدن خونمون به بابام گفتن به ما قول دادی پسرت رو بدی به ما. و داداشم رو بردن. مامانم گریه میکرد و بی تاب بود. بابامم انقدر زدش که دیگه نایی نداشت بره دنبال داداشم. صبح که شد مامانم رفته بود داداشم رو آورده بود. بابام بلند شد دوباره کتکش زد و گفت من به کریم قول دادم ، اون برام مثل پدر هست ، بیست ساله بچه دار نشدن، زن تو میتونی باز بچه بیاری، این بچه رو بده به اونا. مامانم گفت اگر ببریش میرم خودمو آتیش میزنم بچه هات یتیم بشن همشونو بدی به کریم و زنش... هرکاری کرد حریف مامانم نشد. زن عموم و عموم قهر کردن و رفتن‌. بابام کارگر بود دارایی نداشت، هیچوقت به بیمه اینا فکر نمی‌کرد. داداشم شش ماهش که بود بابام مرد. ما سه تا بچه رو بدون پشتیبان گذاشت و رفت پیش خدا. عموم اومد و چون پدربزرگ نداشتیم همه ی کارها رو انجام داد... ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ @harimeheshgh ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
🌿 ⭕️ توجه: "داستان زندگی نجمه" |همزمان| با "داستان زندگی ئالان" در کانال قرار میگیرد. مرا ئالان نام نهادند. ئالان دشتی زیبا و سرسبز در یکی از مناطق کردستان است. پسری آرام و سربه زیر بودم که در روستایی دور افتاده در دامن طبیعت رشد یافتم. رفیق و یار و یاورم عمه‌ام بود که دو سال از من بزرگتر بود و البته برادرم که دو سال از من کوچکتر بود. من هیچوقت در دوران کودکی به شهر سفر نکردم جز یک بار... همیشه پدرو مادرم به دلایل مختلف برای دکتر یا خرید به شهر می‌رفتند. یک بار برای دندانم به شهر رفتم که آن هم از دندان درد متوجه هیچ چیز نبودم. همیشه یک آدم شهری در نظرم متفاوت بود. آنها هیچوقت آفتاب سوخته نبودند. لباس های مرتب میپوشیدند. پوست لطیفی داشتند. اعتماد به نفس بالایی داشتند. از گفتن جک های بی مزه واهمه‌ای نداشتند و با صدای بلند می‌خندیدند و راحت "نه" می‌گفتند. و همیشه مورد توجه دیگران بودند. البته تمام این موارد در چشم من اینگونه به نظر می‌رسید. هر سال خانواده عمه بزرگم از اول تعطیلات تابستان می‌آمدند و سه ماه تابستان را باهم میگذراندیم. یکی از دخترعمه هام همسن و هم بازی من بود. اوایل دهه شصت بود که شهرهای مرزی بمباران شدند و خانواده عمه ام همگی از ترس بمباران به خانه ما آمدند و یک سالی با ما زندگی می‌کردند. از آن زمان به بعد اکثر اوقات من با دخترعمه‌ام بودم و خیلی هوایش را داشتم. با هم به مدرسه میرفتیم، تکالیفمان را انجام میدادیم و مسئولیت های خانه که با من بود رو باهم انجام میدادیم. البته ناگفته نماند که ما با پدربزرگ و مادربزرگ و عمو و عمه‌های دیگرم زندگی می‌کردیم. ادامه دارد.... ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ @harimeheshgh ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
🌿 كاوه - چرا اينقدر طولش دادي پسر؟ _ترم تموم شد ديگه. حالا كو تا دوباره بچه ها رو ببينم . داشتم ازشون خداحافظی میكردم . تو چی؟ چرا سرت رو انداختی پايين و رفتي؟ يه خداحافظي اي يه چيزي! كاوه – هيچي نگو! من مخصوصاً رفتم يه گوشه قايم شدم! به هر كدوم از اين دخترا قول دادم كه مامانم رو بفرستم خواستگاری شون ! الان همشون می‌خوان بهم آدرس خونشونو بدن! همون موقع يه ماشين شيك و مدل بالا پيچيد جلوی ما و با سرعت رد شد طوری‌كه آب و گل توی خيابون پاشيد به شلوار ما . كاوه شروع كرد به داد و فرياد كردن و مثل زن ها ناله و نفرين می كرد : اوهوی...همشيره! حواست كجاست؟! الهی گيربكس ماشينت پاره پاره بشه! پسر نزديك بود بزنه بهت ها! نگاه كن! تا زيرشلوارم خيس آب شد! الهی سيبك ماشينت بگنده! نگاه كن! حالا هركی رد ميشه میگه اين پسره توی شلوارش بی‌تربيتی كرده! – می شناسيش؟ كاوه – همه می شناسنش! سال اولی يه . خوشگل و پولدار! به هيچكسم محل نمیذاره! به جان تو بهزاد اين مخصوصاً پيچيد طرف ما! الهی شيشه ماشينت جر بخوره! _نه بابا انگار فرمون از دستش در رفت . كاوه گاهي با صداي بلند يه نفرين به اون ماشين مي كرد و يه جمله آروم به من می‌گفت : كاوه – الهي لاستيك ماشينت بشكنه! مرده شور اون چشماي هيز ماشينت رو بشوره كه زير چشمي ما رو نگاه نكنه! _اين چرت و پرتا چيه مي گی؟ كاوه – مرده شور اون رنگ ماشينت رو ببره كه از همين رنگ دو تا زير شلواري توي خونه دارم! خنده ام گرفته بود. اينا رو می‌گفت و بطرف ماشين دست تكون می‌داد . - پسر چرا اينطوري مي كنی؟ كاوه – شايد تو آينه ما رو ببينه و برگرده! همون موقع اون ماشين ايستاد و دنده عقب گرفت كه كاوه دوباره شروع كرد : الهي روغن سوزي ماشينت بجونم بيفته! الهي درد و بلای لنت ترمزت بخوره تو كاسه سر اين بهزاد! _ لال شي! اينا چيه ميگی؟ ديگه ماشين رسيده بود جلوی ما . - سلام معذرت مي خوام كه بد رانندگي كردم. يه لحظه حواسم پرت شد . كاوه – ببخشيد ، پدر شما سرهنگ نيستند؟ - نه چطور مگه؟ كاوه – عذر میخوام فكر كنم پدرتون بايد وزير باشن يا وكيل . - نه اصلاً! كاوه – خب الحمدلله! بعد بلند گفت : خانم اين چه طرز رانندگي يه؟ باباتونم كه كاره ای توي اين مملكت نيست كه شما اينطوري رانندگي مي كنين! نزديك بود ما رو بكشي! آروم زدم تو پهلوش و گفتم : - عذر میخوام خانم . اين دوست من كمی شوخه. _بايد ببخشيد . اسم من فرنوش ستايشه . طوری كه نشديد؟ كاوه_ آب و گل و شل از پر پاچه مون راه افتاد خانم جون! فرنوش خنديد و گفت : - شما كاوه خان هستين... بذله گويی شما تو دانشكده معروفه. همه از شوخ طبعي تون تعريف میكنن. تا فرنوش اينو گفت : صداي كاوه ملايم شد و رنگ عوض كرد و گفت : كاوه - من كوچيك شما هستم. شما واقعاً چه خانم فهميده‌ای هستين! _ اسم من بهزاده. اينم كاوه دوستمه . كاوه – هر دو كنيز شماييم! ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ @harimeheshgh ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
🌿 سلام عزیزم حرفایی که میخوام بزنم بیشتر شبیه یه تلنگره تا درددل. دنبال راه چاره هم نیستم چون میدونم اشکال از خودم بوده و خودم باعث نابودی سرنوشتم شدم. من به عنوان یه دختر محجبه ی با حجب و حیا بین فامیل و دوست و آشنا و همکلاسی و همکارام شناخته شده بودم. به خودم افتخار میکردم که انقدر پاک زندگی میکنم و تا حالا دست هیچ نامحرمی بهم نخورده. تا حالا باهیچ نامحرمی حتی در حد چت در حد تلفنی دوست نبودم و به خودم غره شده بودم و فکر میکردم خودم خیلی زرنگم که تا حالا پام نلغزیده. فکر میکردم نفس قوی دارم به این فکر نمیکردم که شاید خدا اون بالا مواظبمه. داستان از اونجایی شروع شد که تو یه شرکتی مشغول به کار شدم که تا حدودی مختلط بود. اما بابام بهم اطمینان داشت میگفت اگه یه جایی همش مرد باشه و فقط تو تنها زن اونجا باشی کسی جرات نمیکنه بهت چپ نگاه کنه همین حرفا غرورمو زیاد تر میکرد. سرکار پسرای زیادی بودن که بطور غیر مستقیم و با واسطه ازم خواستگاری میکردن بیشترشونم اون دسته پسرایی بودن که با دخترای مختلف دوست میشدن، ولی واسه زندگی دنبال یه دختر پاک بودن. اون دخترایی که باهام همکار بودن حتی زن شوهر دار باز سرو گوششون میجنبید. خیلی راحت به همکارای مرد اونجا پا میدادن رفیق میشدن. صاحب کارمون خیلی منو قبول داشت همیشه منو عین پتک تو سر بقیه همکارا میزد. هم از نظر کار کردن هم از نظر پاکی. مدام به بقیه میگفت از فلانی (من) یاد بگیرید. چرا فلانی گوشی دست نمیگیره چرا فلانی اونجوری آرایش نمیکنه بلند نمیخنده. خلاصه شده بودم خار تو چشم بقیه. وای که این تعریف و تمجیدا چقدر غرورمو بیشتر میکرد. تا اینکه یه دختر اومد باهامون همکار شد .... ادامه دارد.. ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ @harimeheshgh ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
🌿 سلام‌. من یه دختر ۲۳سالم اهل جنوب ، زندگی خوبی داشتم تا قبل از این قضیه که الان میخوام براتون بنویسم. از وقتی یادمه هرچی خواستم تو زندگیم فراهم بوده، پول و خونه ی خوب و حتی هرچی که فکرشو کنید. از مهر و محبت پدر و مادرم هم چیزی کم و کسر نداشتم. همه چیز عالی از نظر خودم و همه، طوری که همیشه دوست و رفیقام حسودیشون میشد. یه داداش دارم از خودم دو سال کوچیکتره ، ولی جالبه که بدونید من هیچکسو ندارم. هربار از مامانم پرسیدم میگفت بخاطر اینکه میخواستم با بابات ازدواج کنم خانواده ی من نمیذاشتن و به زور اومدن عقدمون کردن و بعدشم قید مارو زدن. من خاله و دایی کلا طایفه ی مادری فقط طایفه ی مادری دارم ک اینا هم زیاد باهامون خوب نیستن، بجز یکی از عمه هام که زیاد بد نیست نسبت به بقیشون ولی از نظر محیط خونه همیشه همه چیز خوب بود. هیچوقت تا حالا اقوام مامانمو ندیدم و همیشه سر این داستانی که مامانم تعریف میکرد ک اون خودش دیگه خیلی طولانیه نمیشه کامل گفت، ازشون بدم میومد و همیشه به مامان و بابام افتخار میکردم که پای عشقشون موندن و نذاشتن کسی اذیتشون کنه و مانعشون بشه. همیشه سر این قضیه با داداشم حرف میزدم و لعنت و نفرین سمت خاله ها و داییا میفرستادم. میگفتم الان چی کم دارن؟ چیشون مشکل داره که انقدر مخالفت های بیجا میکردن؟ کاش بیان الان زندگیشونو ببینن و پشیمون بشن که هنوزم بعد اینهمه سال عاشق همدیگن... ادامه دارد.... ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ @harimeheshgh ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
🌿 سلام. این پیامی که براتون میفرستم بیشتر جنبه درد و دل داره چون میدونم مشکلم اونقدر حاد هست که حتما باید به مشاوره مراجعه کنم من یه خانم ۳۰ ساله هستم تو خانواده‌ای بزرگ به دنیا اومدم که از بدو تولد که هیچ از لحظه بارداری مادر و پدرم منو نمیخواستن ، میخواستن سقطم کنن اما به خواست خدا یا هر دلیل دیگه ای با تلاش های زیادی که داشتن این اتفاق نیفتاد و من به دنیا اومدم. از وقتی که خوب و از بد تشخیص دادم متوجه این مسئله بودم که منو دوست ندارن. اینم بگم من فرزند سوم خانواده ام. وقتی ۴ سالم بود صاحب یه خواهر شدم ، رفتار پدر و مادرم در رابطه با من و سایر خواهر و برادرام خیلی ضد و نقیض بود، منو اصلا دوست نداشتن و کتکم میزدن اما عوضش خواهرم و لای پر قو بزرگ میکردن. منو از ۷ سالگی مجبور به انجام کارهای خونه میکرد مادرم، یه کوه ظرف میذاشت جلوم تو سرمای زمستون مجبور بودم تو حیاط تو آب سرد ظرفا رو بشورم، الانم که یادش میوفتم دستام از سرما سر میشه ، حتی یه لباس گرم ناقابل نداشتم تنم کنم ، حتی یک بار از زبون مادرم نشنیدم که اسمم رو صدا بزنه همیشه با کلماتی مث هوی ، توله سگ ، دختره صدام میزد .. اگه خواهرم کار اشتباهی میکرد کتکشو من نوش جان میکردم ، یه بار سر اینکه با اسباب بازی خواهرم بازی کرده بودم چنان با شیلنگ سیاه و کبودم کرد که حتی شبا نمیتونستم از درد بخوابم ، یادمه دوست مادرم اومده بود خونمون من و بغل کرد محکم فشار داد از درد صدام در اومد وقتی پرسید چت شد و بهش گفتم چی شده لباسمو داد بالا پشت کمرم همش از شدت ضربه کبود شده بود، هیچ وقت چهره دوست مادرم و فراموش نمیکنم که چطور به حالم گریه کرد. مادر و پدرم باهام مثل یه اضافی برخورد میکردن ، همیشه تنها بودم و حتی حق بازی کردن با کسی رو نداشتم یه بچه ی پرخاشگر بودم همه رو کتک میزدم داد میزدم ساعت ها با صدای بلند گریه میکردم که شاید یکی دلش به حالم بسوزه اما دریغا از یه جو محبت. تو مدرسه هیچ دوستی نداشتم همه به خاطر لباسای چرک و اتو نشدم مسخره ام میکردن. (آخه مجبور بودم لباسامو خودم بشورم اونم با دست زورم نمی‌رسید تمیز بشورم) ... ادامه دارد... ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ @harimeheshgh ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
🌿 سلام. امیدوارم حال دلتون خوب باشه. من که واقعا حالم داغونه و نمیدونم چیکار کنم که اشتباه نباشه ولی خیلی ترسیدم و خیلی حالم بده. من ۳۶سالمه متاهلم و یه پسر ۷ساله دارم. شوهرم مرد بسیار خوب و متشخصی هستند. خودمم از خانواده ی با آبرویی هستم. خودم دبیر عربی هستم همسرم مهندس هستند. باور کنید من خانمی هستم که همیشه با دانش آموزام خیلی صمیمی هستم و همیشه در مورد خیلی از مسائل جنسی خارج از درسم با بچه ها صحبت میکنم. میگم خیلی مهمه ولی اینبار واقعا نمیدونم چطور باید حلش کنم. از اینجا شروع میکنم... نمیخوام یک موقع جایی از حرفم شک و شبهه ای وجود داشته باشه. پدر من تحصیل کرده ولی بازنشسته هستند، ایشون هم معلم بودند. مادرم خانه دار هستند ولی بسیار فهمیده و مهربان. خونه ی ما تا خونه ی پدر و مادرم زیاد راهی نیست، حدودا یه ربع کمتر. همیشه پسرم میاد اینجا و تو کوچه ی مادرم اینا بازی میکنه با بچه های همسایشون چون خونه ی خودمون در و همسایه ی رو به رو بچه هاشون یا تازه به دنیا اومدس یا خیلی بزرگترن. خلاصه پسر من معمولا هر روز اونجاست و خیالم راحته که خانوادم حواسشون بهش هست. تقریبا یک هفته یا یکم بیشتر هست که پسر من معمولا یا حالت ناراحت داره و یه گوشه کز میکنه یا توی خواب همش میپره یه چندباری هم اومد گفت مامان میشه توی اتاق شما بخوابم میترسم تنها بخوابم و خواب بد میبینم. با کلی اصرار و گریه که هیچوقت معمولا نمیشد که گریه کنه و خیلی کم پیش میومد. پسر شیطونی بود اما مودب. خلاصه قبول کردیم اومد و خوابید اون چندباری که اومد پیشمون خوابید فقط یکبارش بخاطر كابوس بیدار‌ شد و گریه میکرد. توی این مدت هرچقدر پرسیدم و اصرار کردم که برو خونه ی مادرجون اینا گفت نه دیگه اونجا نمیرم... ادامه دارد... ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ @harimeheshgh ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
🌿 سلام به همه عزیزان که پیام من رو میخونن. خانمی هستم ۳۵ سالمه . درحال حاضر دو دختر دارم. یه داداش دارم فقط که ازدواج کرده و یه پسر داره و پدرم فوت شده و مادرم تنها زندگی میکنه. اصرار داشتیم که بیاد پیش ماها زندگی کنه ولی خودش دوست نداره و تنهایی رو ترجیح داده. زندگی من خیلی پر پیچ و خم هست و خیلی چیزا بهم گذشته تاحالا فقط یکبار برای دوستم تعریف کردم و دیگه جایی نگفتم چون یاد آوریش برام عذاب بوده و هست اما دیگه حس میکردم روی دلم سنگینی میکنه و دوست داشتم جایی بنویسم بلکه آروم بشم. من وداداشم اختلاف سنیمون سه سال هست. وقتی داداشم ۲۰ ساله بود عاشق دختری شد تو دانشگاه. سال پایینتریش بود و هراز گاهی تو دانشگاه میدیدش و دل باخته بود بهش. وقتی اومد خونه و به مادرم جریان رو گفت مادرم بشدت مخالفت کرد و گفت اسمشو هم دیگه نیار و کلا فراموشش کن. چون مادرم از وقتی که داداشم یکم بزرگتر شده بود نوه ی داییمو واسش لقمه گرفته بود که همبازی من بود و فکرکنم یکسال دوسال هم ازمن کوچکتر بود. درصورتی که داداشم اصلا دوستش نداشت همیشه وقتی من و اون باهم بازی میکردیم داداشم میومد اذیتش میکرد از بچگی میگفت بدم میاد از این دختره. چون نوه ی داییم یکم که چه عرض کنم خیلی مغرور و ازخودراضی بود و البته الانم که مادر دوتا بچست هنوزم هست. من خیلی وقتها میشنیدم وقتی مادرم با داییم حرف میزنه صحبت نوه اش رو میکنه. مادرمم بشدت شیفته ی خانواده ی خودش بود و کسی جز اونهارو نمیدید. از شخصیت مادرم بخوام بگم زنی بود که چشمش فقط خانواده خودش رو میدید و البته تو خانواده ما هم فقط داداشمو میدید و من و پدرم در یک سطح بودیم از لحاظ توجه مادرم. همه ی توجهش به داداشم بود از بچگی. البته که پدرمم توجه چندانی به من نداشت و من یه زمانهایی فکر میکردم بچه این خانواده نیستم! ادامه دارد... ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ @harimeheshgh ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
🌿 من آرزو ۳۳ سالمه. آخرین بچه ی خانواده ی ۷ نفرمون. بچگی خوبی رو گذروندم تا که رسیدم به دوره ی دبیرستان. یه روز زمستونی که با سرویس رفتم مدرسه، بخاطر برف مدرسه تعطیل بود و مجبور شدیم پیاده تا خونه برگردیم که همون اولش رو یخ لیز خوردم و یه پسره اومد کمکم. همون اول نگاهش دلم رو لرزوند ولی بی محلی کردم. هر روز جلو مدرسه مون می اومد که آخرش پیشنهاد دوستی داد. بیشتر از خودش عاشق دوستش شده بودم ولی باهاش یه رابطه‌ی خیلی معمولی و بچه گانه رو شروع کردم. ولی اون همون اول رفته بود به خانواده‌ش گفته بود که مادرش فقط مخالف بود. یه روز که تلفنی حرف میزدیم مادرش گوشی دیگه رو برداشته بود و متوجه قرارمون شده بود. اون موقع موبایل زیاد جا افتاده نبود، آرش به مامانش میگه صبح بیدارم کن اونم چون همش دنبال خراب کردن رابطه مون بود بیدار نکرده و خودش اومد بود. از قیافه ش شناختم گفت آرزو تویی؟ گفتم بله. يکدفعه یه سیلی وسط خیابون زد که با پسر من دیگه حرف نزن اون تورو نمیخواد و بازیت میده.. با چشم گریون برگشتم خونه که دیدم گوشی زنگ میخوره. برداشتم دیدم آرشه گفت ببخش خواب موندم گفتم دیگه نیا نمیتونم بیام. اصرار کرد و منم قبول نکردم شنبه صبح که سر کوچه منتظر سرویس مدرسه بودم دیدم با ماشین باباش اومد به اجبار سوار شدم سرسنگین بودم. گفت چی شده؟ گفتم هیچی من از اولم تو رو دوست نداشتم، میخواستم به واسطه ی تو با مهران دوست بشم. گفت انقدی دوستت دارم که حاضرم برات هر کاری کنم. رفته بود به دوستش گفته بود و منم بخاطر حرف مامانش با دوستش حرف زدم که این باور کنه دوستش ندارم و بره. چند باری با دوستش اومد جلو مدرسه مون و به عنوان دوست اجتماعی باهاش سلام احوالپرسی میکردم و تمام. با مهران هم زیاد در ارتباط نبودم چون دیدم با یکی از دوستامم دوست هست. اینطوری فقط میخواستم از آرش دور باشم.... ادامه دارد... ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ @harimeheshgh ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
🌿 من مینام دختر آخر یه خونواده 8 نفره.. الان 32 سالمه. از وقتی که یادم میاد اطرافیانم همیشه اسم پسر خالم نیما رو تو گوشم زمزمه میکردن. شوهرخالم (آقا جمشید) که خیلی با بابام صمیمی بودن وقتی به دنیا اومدم منو برای پسرش نشون کرد و اسممو گذاشت مینا که شبیه اسم نیما باشه. نیما پنج سال از من بزرگتر بود و بچه دوم خونواده بود و یه خواهر داشت به اسم نادیا و یه برادر به اسم نعیم. خالم اینا تا وقتی که من 8 سالم بود تو روستامون زندگی میکردن. و منو نیما هم بازی بودیم و از بس بزرگترا تو گوشمون خونده بودن حتی تو بازیامونم نقش زن و شوهرو بازی میکردیم. گذشت و گذشت تا اینکه شوهر خالم یهو تصمیم گرفت که بره تو اصفهان یه مغازه بزنه. در عرض 2 ماه تمام ملک و املاکشو فروخت و سرمایه اش رو جمع کردو با خالم اینا رفتن اصفهان. منم موندم و فکر نیما. تمام بچگیم با فکر کردن بهش میگذشت. تموم دلخوشیم چند ماه تابستون و ایام نوروز بود که خالم اینا میومدن روستا. بهترین روزای عمومو با اومدن نیما میگذروندم. خالمم هر دفعه به من میگفت عروس خودمی و این حرفا منم ذوق مرگ میشدم. یه مدت به همین روال گذشت ولی بعد از چند سال خالم اینا دیگه کمتر میومدن روستا. یا اگه خالم میومد فقط نادیا که از همه کوچیکتر بود و با خودش میاوردو نیما و نعیم میموندن شهر و کلاسای تابستونی میرفتن بعدشم که دانشگاه قبول شدنو دیگه وقت جایی رفتنو نداشتن... ادامه دارد... ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ @harimeheshgh ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
🌿 با بغضی که تو گلوم داشت خفم میکرد غذامو میخوردم و داشتم به این فکر میکردم اخه چقدر تبعیض؟اخه تا کی؟ چرا من باید غذایی ک دوست ندارم و بخورم حق اعتراض ندارم ولی داداشم حق انتخاب داره.. از کوکو متنفر بودیم من و داداشم ولی پدرم سرم داد زد که تو حتما باید بخوری چون دختری و باید عادت کنی که بعد از ازدواجت رفتی خونه شوهر فیس و افاده نکنی..دختر باید همه چی خور باشه.. مگه گناه من چی بوده؟ مگه دست من بود که دختر شدم.. شاممو یه کمی به زور خوردم و با اینکه سیر نشدم رفتم تو رخت خوابم.. اسم من ساراست. یه خانواده ۶ نفره بودیم من و داداشم و مامان بابام که مامان بزرگم و عمم با ما زندگی میکردن.. پدرم مردی بود که خیلی به حرف مامان بزرگم یعنی مادرش گوش میکرد.. حتی اکثر اوقات اونقدری که عمم تو زندگیمون حرفش برش داشت مادر من نداشت.. عمم از بابام بزرگتر بود.. من با همون سن کمم متوجه اونهمه زور گویی به مادرم میشدم.. و برای من جای سوال بود که چرا مادرم تا این حد رفتارهای اونا رو تحمل میکنه..مگه غیر اینه که هر زنی دوست داره مردش به حرف خودش باشه و تو خونش خودش اختیار پخت و پز و خرید و مهمونی دستش باشه.. وقتی دوستامو میدیدم که مادراشون خیلی راحت میرن خریدو برا بچه هاشون و خونه خودشون خرید میکنن یا تصمیم زندگی با خودشونه دلم میسوخت برای مادرم که حتی پول نون رو هم باید میرفت از مامان بزرگم میگرفت.. چون پدرم خرجی خونه رو میداد دست مادر بزرگم... ادامه دارد.. ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ @harimeheshgh ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
🌿 سلام امیدوارم هرکسی که داستان زندگی من رو میخونه حالش خوب باشه. من ۳۵ سالمه و تو بیمارستان کارمیکنم. ۱۸ سالم که بود ازدواج کردم با پسر همسایمون که البته چندتا خونه بالاتر از ما بودن. اون موقعا اینجور عشق و عاشقی‌ها زیاد بود و خیلی هاش به ازدواج ختم میشد. اون ۲۲ سالش بود و تازه از سربازی برگشته بود و هیچ کار و شغل و درآمدی هم نداشت البته به شغل و کار فکر نمیکرد چون پشتش به پدرش گرم بود. پدرش وضع مالی خوبی داشت و اون موقع جزو پولدارهای شهر بود و البته بعد چندسال از اون محل رفتن بالا شهر و خونه خوبی ساکن شدن. تا اون موقع که هم اونجا بودن بخاطر مادرشوهرم بود که اونجا خونه پدریش بود و دوست نداشت بره جای دیگه . مادرشوهرم که فوت کرد بعد از چهلمش رفتن بالاشهر. دوتا خواهر تو خونه داشت که مجرد بودن و خودش تک پسر بود. اونا که از اون محل رفتن شوهرم گفت ماهم عروسی بگیریم چون تاوقتی اونجا بودن یا من خونه اونا بودم یا اون خونه ما و خیلی به عروسی فکر نمیکردیم. مراسم عروسی بزرگ و خوبی برامون گرفت پدرشوهرم و کادو عروسی هم بهمون خونه داد تو یه محله خوب ولی خونه به نام خودش بود و ما فقط اونجا ساکن شدیم بدون اینکه پولی بدیم و خودش برامون وسایل های بزرگ رو گرفت و باقی جهاز رو پدر مادرم دادن. یکسال بعد عروسی بچه دار شدیم و بچمون که دوسه ساله بود که پدر و مادرم به رحمت خدا رفتن. خیلی سخت گذشت بهم و واقعا احساس تنهایی و بی کسی میکردم ولی پشتم به شوهرم گرم بود و اون خیلی کمکم کرد تا با این شرایط کنار اومدم و خیلی مهربون بود و باهام حرف میزد آرومم میکرد .... ادامه دارد.. ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ @harimeheshgh ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
🌿 اول میخوام مختصر راجب خودم بگم. اسمم نیازه. تو یه خونواده ی معمولی به دنیا اومدم و واسه داشتن من چه غصه هایی که مادرم نخورده و چه حرفایی که متحمل نشده... اینکه نازاست و محمد (پدرم) رو از بچه دار شدن محروم کرده. ولی خب مثل اینکه خدا دلش به حال مامان بیچارم میسوزه و تو یه روز بهاری و با یه عالمه خوشی و استقبال فراوون من به دنیا میام. به قول مامان که بابام با همه ی داشته و نداشتش چه سور و ساتی راه انداخته بود. انتخاب اسمم کار خودش بوده‌. تا به این سن که برسم دست رو هرچی میزاشتم نه نمیاوردن یه دختر بابایی... جوری که تو ولایتمون همه از عشقی که مامان بابا بهم داشتن باخبر بودن، منم دروغ چرا تا میتونستم از این شرایط لذت میبردم و به قول گفتنی اسبمو میتازوندم. آقام یه مرد فوق العاده مهربون و چشم و دل پاکی بود طوری که تموم آدمایی که میومدن اون اطراف خونه میساختن بعد رفتنشون کلید رو میسپردن به بابای من که امانت دارشون بشه... نمونش خونواده‌ی آقای توانا که هرسال یه سری میومدن و برمیگشتن تهران. راستی گفتم تهران، اااخ که چقددد دلم میخواد از نزدیک برج میلاد و ببینم.. گاهی بچه که بودم میترا دختر آقای توانا میومد و باهم بازی میکردیم ولی حالا چند ساله که فقط زن و شوهر تنهایی میان یه هوایی عوض میکنن و میرن. تا خبر قبولیمو دادم آقام محکم بغلم کرد. لا به لای دستای پینه بستش یه نفسی کشیدم. مامان کشیدتم سمت خودش: مرد ولش کن بچمو کشتی... بیا مادر بيا قربون قدو بالات برم بیا افتخار مامان بابا دورت بگردم... ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ @harimeheshgh ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
🌿 🔴 پ.ن: قسمت آخر ، فردا در کانال قرار می‌گیرد. دستکش‌هامو توی سطل زباله انداختم وذخواستم از اتاق خارج بشم که طبق معمول زهرا با سروصدای مخصوص به خودش سررسید. اخ که چه انرژی داره این دختر، البته به قول خودش شاید من پیر شدم. آهی میکشم و سعی میکنم حواسمو جمع حرفاش کنم تا یه موضوع جدید برای بحث دستش ندادم. _ چیه بابا مگه شوهرت مرده این طور عذا گرفتی؟ نگاه بی فروغمو بهش میدوزم و اونم میفهمه که حرف نابجایی زده. بعد از کمی مکث دستمو میکشه و در همین حین که از اتاق خارجم میکنه دوباره شروع میکنه : _ دکتر جدیده بالاخره اومد, بچه ها جمع شدن تودفتر, بدو که فقط من و تو موندیم.. ولی نمیدونی هانیه میگه خیلی خوشتیپ و باکلاسه, ولی حیف که نامزد داره... آهی کشید که نتونستم جلوی خندمو بگیرم. بعد از رفتن دکتر رستگار خیلی وقت بود بخش بدون سرپرست مونده بود، ولی امروز از قرار معلوم سرپرست جدید که خیلی انتظارشو کشیده بودیم اومده بود. بچه ها توی دفتر جمع شده بودن و هر کدوم یه نظری در مورد این شخص مجهول میدادن. روناک گفت: _ بچه ها شنیدین میگن تازه از آلمان اومده.. هانیه وسط حرفش پرید و گفت : _ اره, مثل اینکه نامزدشم با خودش آورده... لبخندی به این همه هیجان بچه ها زدم و انگار نه انگار این جماعت دکترهای اینده‌ی این مملکتن.. با مشاهده ی دکتر از ته سالن همه به پاخواستن و با دهانی باز به دکتر تازه وارد به همراه نامزد محترمشون نگاه کردن. به جایی بین گره کور دست‌هاشون نیشخندی زدم و این فکر از ذهنم گذشت که این اقای دکتر عجب نامزد غیرتی داره... با شنیدن صدایی, سرم ناخودآگاه بالا رفت و تمام حس‌های خوب و بد عالم به جانم سرازیر شد.. ای انکه گذشتی و ندیدی نگهم را دردی به جانه منه داغانه گنه کار گذاشتی من در به دره یک لحظه نگاهت رفتی و ندیدی این زخم که گذاشتی... 💕@harimeheshgh
🌱 ⭕️ قسمت آخر ، فردا در کانال قرار می‌گیرد. ✨ - دختر کجا موندی پس دیرمون شد؟ صدای مامانم بود که طبق معمول با آماده شدن من مشکل داره و همیشه از اینکه من همیشه دیر آماده میشم، حرف میزنه. بدو بدو اومدم پایین، باید واسه عید خريد ميكرديم. كل خیابونا رو باهم راه رفتیم و اخرش خسته و کوفته رسیدیم به فروشگاهی که تنوع پارچه هاش دل از هر آدمی میبرد. رنگ پارچه هاش از پشت ویترین با آدم حرف میزدن. با دو دلی پامون رو گذاشتیم تو، اونم به اصرار من که بخدا فقط نگاه میکنیم و چیزی نمیخریم، چون همه خریدامون و کرده بودیم، فقط دلم میخواست قیمت بپرسم. ولی قیمت لباسای بیرون کجا و این فروشگاه کجا. یه پارچه سرای بزرگ تو راستای خیابون جای تعجب داشت که یه کم خلوت تر از مابقی روزا بود و میشد راحتتر پارچه ها رو دید، چون هر از گاهی که با خواهرم رد میشدیم نمیشد تو مغازه رو دید از بس که شلوغ بود. من با ذوق خاصی اطرافمو نگاه میکردم و مامانمم هی از زیر نیشگون میگرفت که دیرمون شد. زیر گوشم زمزمه کرد؛ ما که نمیخواییم بخریم پس معطل نشیم بهتره یکم دیگه هوا تاریک میشه. با یه عالمه رویا پردازی دست از قواره پارچه ای که به نظر من از همه قشنگ تر بود کشیدم و راهی در خروجی شدیم که با صدایی به خودمون اومدیم: - خانوم مورد پسندتون نبود؟؟ صدای فروشنده بود. هردو برگشتیم، یه نه کوتاه گفتم و مامانمم با کلی تشکر دستشو پشت کمرم گذاشت و هلم داد بیرون. تا خود خونه حرفی زده نشد. تا رسیدیم خریدامو وسط هال پهن کردم و با ذوق به خواهرم و زن داداشم نشونشون دادم. خواهرم گفت: - وااای کیمیا این چقد قشنگه؟؟ با تعریف تمجيداشون کلی ذوق کردم. جلو آینه قواره پارچه رو جلوی خودم گرفتم‌. یه دختر 16/17 ساله که اگه لاغرتر میبودم قدم بلندتر نشون میداد، ولی تو مدرسه به سفید برفی معروف بودم. یه صورت سفید با لب و دهن جمع و جور و چشم و ابروهای مشکی. تا به این سن که رسیدم از دوستان و فامیل خواستگار داشتم، ولی اقاجون نمیزاشت و میگفت بچه ست. کوثر، خواهرم، تازه ازدواج کرده بود. کیوانم یه چند سالی میشد. حالا فقط من مونده بودم و مامان بابام که به جونم قسم میخوردن.... 💕@harimeheshgh