💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
مامان گفت خواهرم و شوهرش، اول ازدواج یه خونه با تمام سرمایه ای که داشتن خریده بودن و حالا فهمیدن برا
همینکه گفت احتمالا چند ماهی نباشه وا رفتم. گفتم پس من چیکار کنم؟
با بدخلقی گفت من چه میدونم، هرکاری دوست داری بکن...
بعدشم تمام وسایلی که توی خونه داشت رو جمع کرد و برای اولین بار بدون اینکه در رو قفل کنه رفت.
مبهوت به رفتنش نگاه میکردم ، نمیدونستم حالا باید چیکار کنم...
وسایل های کمی که داشتم رو جمع کردم و به خونه پدرم برگشتم.
مادرم که قضیه رو شنید تعجب کرد اما چیزی نگفت و با آغوش باز ازم استقبال کرد.
خواهرم و شوهرش هم اومدن اونجا و تا وقتی پولی دستشون بیاد و یه خونه اجاره کنن، همراه ما تو خونه ی پدرم ساکن شدن.
شش ماهی گذشت و من همچنان خونه پدرم بودم و از شهرام خبری نبود.
دوباره مدرسه رو شروع کردم و با انگیزه درس میخوندم.
کم کم حرف و حدیث های مردم زیاد شد که میگفتن شوهرش ولش کرده، معلوم نیست چیکار کرده که مرده گذاشته رفته، و از اینجور حرفا...
سرم به درس و مدرسه گرم بود و اهمیتی به این حرفا نمیدادم، میگذاشتم مردم هرچقدر دلشون میخواد پشت سرم حرف بزنن.
حتی از نبودن شهرام خوشحال بودم و احساس آزادی میکردم.
وقتی نزدیک یک سال از نبودن شهرام گذشت تازه داشتم میفهمیدم چه بلایی سرم اومده.
دیگه فقط پشت سرم حرف نمیزدن و هرکی منو میدید سراغ شهرام رو میگرفت و کنایهای میزد..
دوسالی گذشته بود اما هنوز خبری از شهرام نبود.
یک روز که یکی از اقوام به منزل ما اومده بود گفت چرا طلاق غیابی نمیگیری؟
گفتم طلاق غیابی چطوریه؟ چیکار باید بکنم؟
گفت وقتی شوهرت کرده و چند سالیه نیست میتونی بری دادگاه و نامه بگیری و بدون حضور شوهرت طلاقتو بگیری و راحت بشی. تا آخر عمرت که نمیتونی منتظر بمونی. تو هنوز جوونی، خودتو نجات بده. هنوز دیر نشده.
حرفاش فکرم رو مشغول کرد. تصمیم گرفتم فردا صبح زود به دادگاه مراجعه کنم و درخواست طلاق بدم.
#ادامه_دارد
ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
@harimeheshgh
ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
#داستانک 📚
🔹برادر آقای بهشتی
امسال ایام عید قرار بود تنها باشم. اعضای خانوادهام با چند خانواده دیگر عازم سفر به جنوب بودند و من میخواستم کل تعطیلات را بخوابم و فقط گاهی بیدار شوم لقمهای سق بزنم و باز بخوابم.
دو روز مانده به عید آقایی زنگ خانهمان را زد و گفت میخواهد چند دقیقه وقت من را بگیرد. دم در رفتم مرد پنجاه و یکی دو ساله متشخصی بود. گفت فامیلش بهشتی است. مهندس تاسیسات است و خانه اش سر کوچه است. آقای بهشتی خیلی مودبانه، با خجالت توضیح داد که چون مادر خانمش مریض است باید چند روزی به سفر برود ولی نمیتواند برادرش را با خود ببرد و از من خواست روزی یک بار به برادرش سر بزنم. و توضیح داد موقعی که من با شاگرد سوپری محل حرف می زده ام فهمیده که من عید تهرانم و جایی نمیروم. یادم آمد که او را چند بار در سوپر محل دیده ام.
پرسیدم "برادرتون مسن ان؟" برادرش نه پیر بود، نه بچه بود، نه بیماری صعب العلاجی داشت. گفتم "پس چرا به ایشون سر بزنم؟" گفت "یه ذره مخش..." دستش را در هوا تکان داد و گفت "یه ذره قاطی کرده" گفتم "یعنی...؟" گفت "بله... ولی بی آزاره، تازه از آسایشگاه مرخص شده. بیشتر وقت ها هم خوابه. فقط گاهی بیدار می شه یه لقمه ای سق می زنه و باز می خوابه" این را که گفت از تشابه وضعیت مان کمی دلخور شدم و گفتم "راستش من از دیوانه ها یه کم میترسم"
حالا نوبت بهشتی بود که ناراحت شود، گفت "دیوانه یعنی چی؟... برادرم فقط یه کم بالانسش به هم خورده بود، اونم درست شده..." گفتم "من باید چی کار کنم؟" گفت "هیچی ما غذا مذا و خوردنی همه چیز براش می ذاریم، شما فقط شب ها یه زنگ بزنید از همون پشت آیفون ازش بپرسین حالش خوبه یا نه... از نظر روانی همین که بدونه کسی هست که روزی یه بار حالشو می پرسه براش بسه، ما هم دائم با تلفن باهاش در تماسیم" گفتم "مطمئنین فقط همینه؟... اگه کاری داشت یا حالش بد شد چی؟" آقای بهشتی گفت "راست می گین، اصلا شما چرا باید خودتون رو درگیر این مساله بکنید؟" عذرخواهی کرد و می خواست برود که صدایش کردم و گفتم "اگر واقعا کاری که از من می خواهید همین قدر و اندازه است برای من زحمتی ندارد" بهشتی گفت فقط همین است و کلی از من تشکر کرد و رفت...
#ادامه_دارد
ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
@harimeheshgh
ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
#داستانک 📚 🔹برادر آقای بهشتی امسال ایام عید قرار بود تنها باشم. اعضای خانوادهام با چند خانواده
#داستانک 📚
#ادامه
فردا شبش رفتم و زنگ خانه بهشتی را زدم. آیفون برداشته شد و صدای مردانه ای بدون این که بپرسد کیست، گفت "بیا تو" در را باز کرد و آیفون را گذاشت. تمام قرار مدارها به هم ریخته بود. قرار بود همه چیز از پشت آیفون باشد. نمیدانستم باید چه کار کنم. از یک طرف وظیفه انسانی ام حکم می کرد که حالا که مسوولیت قبول کرده بودم مسوولیتم را انجام بدهم و از طرف دیگر مثل سگ می ترسیدم. در یک لحظه دلم را به دریا زدم و رفتم تو.
برادر آقای بهشتی حدودا سی ساله بود، ته ریش داشت و پیراهن مردانه با شلوار گرم کن پوشیده بود و معلوم بود که پیراهن را چند لحظه پیش روی زیرپوشش پوشیده که سر و وضعش مرتب تر باشد. من که وارد خانه شدم به استقبالم آمد و خیلی مودبانه عذرخواهی کرد و توضیح داد که فکر کرده یکی از دوستانش آمده به او سر بزند که با آن لحن گفته بیا تو و بعد از من پرسید که چای می خورم یا قهوه. گفتم "چای" برادر بهشتی گفت "خیلی معذرت می خوام چای نداریم" گفتم "خب قهوه" گفت "عذر می خوام قهوه هم نداریم" و خندید...ای داد و بیداد کاملا دیوانه بود...من هم به زور لبخند زدم و باز از ترس ضربان قلبم بالا رفت.
برادر بهشتی من را تنها گذاشت و از اتاق بیرون رفت. مطمئن شدم که رفته چاقو یا اره بیاورد و کارم را یکسره کند ولی لحظه ای بعد با یک سینی و دو استکان چای تر و تمیز و یک برش کیک برگشت و گفت "شوخی کردم هم چای داریم، هم قهوه هم کیک" سینی را جلوی من گذاشت و پرسید "برادرم گفته به من سر بزنید؟" گفتم "بله" گفت "برای این که احساس تنهایی نکنم؟" گفتم "بله" گفت "اون وقت به من میگه دیوانه... آخه شما شب بیاین یه زنگ بزنید و برید چه فرقی به حال من داره؟" چیزی نگفتم.
گفت: "به شما گفت من دیوانه ام؟". گفتم "نه، اصلا". گفت "بهتون گفت آسایشگاه روانی بستری بودم؟". من من کنان گفتم "بله، یه چیزهایی گفتن". گفت: "سه سال زندگی منو نابود کرد، سه سال منو قاطی دیوونه ها بستری کرد". گفتم "یعنی شما مشکلی نداشتین؟". گفت: "اصلا، ما فامیل مون بهشتیه، بهشت هم یعنی فردوس دیگه، بعد چون اسمم هم قاسمه گاهی وقت ها به شوخی می گفتم من حکیم ابوالقاسم فردوسی هستم... برادرم به خاطر همین منو برد تیمارستان" گفتم "شوخی می کنید؟" گفت "نه" گفتم "یعنی اینقدر این حرف ناراحتش می کرد؟" گفت "خیلی، آخه فکر میکنه خودش حکیم ابوالقاسم فردوسیه..."
#ادامه_دارد
ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
@harimeheshgh
ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
همینکه گفت احتمالا چند ماهی نباشه وا رفتم. گفتم پس من چیکار کنم؟ با بدخلقی گفت من چه میدونم، هرکاری
دادگاه خانواده غلغله بود و به شدت از اومدنم پشیمون شدم. طوری که ترجیح دادم طلاق نگیرم اما از اون فضای متشنج بیرون بیام.
روی صندلی های دادگاه نشسته بودم و به رفت و آمد و جروبحث های آدما باهم دیگه نگاه میکردم و منتظر بودم تا نوبتم بشه.
بلاخره سربازی که دم در بود اسمم رو صدا زد. بلند شدم و داخل اتاق رفتم.
مردی با ریش سفید پشت میزی نشسته بود و روی برگه چیزی مینوشت. با حضور من سرش رو بلند کرد و به صندلی خالی روبه روش اشاره ای کرد.
روی صندلی نشستم و منتظر موندم تا کارش تموم بشه.
اشاره کرد تا حرفمو بزنم. با لکنت گفتم من.. میخوام طلاق بگیرم...
گفت شوهرت کجاست دخترم؟
گفتم نمیدونم دوسالی شده که نیست ، ولم کرده...
- پس میخوای طلاق غیابی بگیری...اما برای طلاق غیابی باید همسرت ۴سال غیبت داشته باشه. دوسال غیبت کافی نیست.
بهت زده بهش چشم دوختم. پرسیدم یعنی چی؟ پس عمر من چی میشه؟ چرا باید دو سال دیگه صبر کنم؟
گفت دخترم قانونه..باید به گفته ی قانون گوش بدی..
دلم میخواست بزنم زیر گریه. شاکی از جا بلند شدم و بیرون رفتم.
از اون فضای خفقان آور به حیاط پناه آوردم. روی صندلی نشستم و بلاخره اشکهام جاری شدن.
چند دقیقهای توی همون حال موندم تا اینکه با صدای مردی که صدام میکرد سر بلند کردم ...
#ادامه_دارد
ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
@harimeheshgh
ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
#داستانک 📚 #ادامه فردا شبش رفتم و زنگ خانه بهشتی را زدم. آیفون برداشته شد و صدای مردانه ای بدون ای
#ادامه
هرچی هم بهش می گم تو که اسمت قاسم نیست قبول نمیکنه، شاید چون یه طلبی از یه آقا محمود نامی داشت که بهش نداد فکر کرده اون بابا محمود غزنویه خودش هم فردوسیه"
به چشم های آقای قاسم بهشتی نگاه کردم و گفتم "راستش من نمی فهمم دارید با من شوخی می کنید یا دارید جدی حرف میزنید"
گفت "هیچ کس نمی فهمه... اصلا در کل معلوم نیست چی شوخیه چی جدی... مثلا من عموم از شانزده سالگی سیگار کشیده الان هم هشتاد و چهار سالشه، سر و مر و گنده است، بعد بابام که یه نخ سیگار هم تو عمرش نکشید تو چهل و نه سالگی مرد... این شوخی نیست؟"
فردای آن روز قبل از آن که من سراغ برادر آقای بهشتی بروم او خودش آمد و زنگ زد. پرسیدم "کیه؟" گفت "حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی". خندیدم و در را باز کردم.
آن شب خواهرم هم چون کتلت درست کرده بود و میدانست من کتلت خیلی دوست دارم آمد سری به من بزند. خواهرم همین که چشمش به برادر آقای بهشتی افتاد گفت "به، سلام آقای فردوسی، من عاشق شعرهای شمام" فردوسی گفت "لطف دارید پروین خانم، من هم کارهای شما را خیلی دوست دارم"
تعجب کردم که برادر آقای بهشتی اسم کوچک خواهر من را از کجا میداند.
فردوسی گفت "دنیا خیلی کوچیکه". به خواهرم نگاه کردم. خواهرم گفت "راست میگن دنیا خیلی کوچیکه" فردوسی به خواهرم گفت "چی برامون آوردین؟" خواهرم گفت "کتلت" فردوسی گفت "نه منظورم کار جدیده" خواهرم گفت "هیچی، دم عیدی اینقدر دور و برم شلوغ بود که اصلا تمرکز نداشتم"
از خواهرم پرسیدم "تو مگه چی کار میکنی؟" خواهرم گفت "منم گاهی شعر میگم" گفتم "اِ، پس چرا من نمیدونستم ؟" خواهرم به جای این که جواب بدهد از فردوسی پرسید "شما کار جدید چی آوردین برامون؟" فردوسی گفت "یه غزل گفتم با این مطلع... الا یا ایهاالساقی ادر کاسا و ناولها... که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها" خواهرم گفت "وای چقدر قشنگ شروع میشه" فردوسی گفت "تقدیم به شما" گفتم "اِ، مگه این غزل مال حافظ نیست؟" فردوسی خندید و گفت "تو تیمارستان هم که بودم هر شعری میگفتم بقیه دیوانه ها میگفتن این مال حافظه، این مال سعدیه، این مال اِله، اون مال بِله" پروین خندید و گفت "به منم گاهی میگن... این حرف ها که مهم نیست، ادم باید کار خودشو بکنه" ...
#ادامه_دارد
ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
@harimeheshgh
ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
#داستانک 📚
🔻 قسمت اول
گل سرخی برای محبوبم🥀
جان بلانکارد از روی نیمکت برخاست، لباس ارتشیاش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش میگرفتند مشغول شد.
او به دنبال دختری میگشت که چهره او را هرگز ندیده بود، اما قلبش را میشناخت دختری با یک گل سرخ.
از سیزده ماه پیش دلبستگیاش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود، اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم میخورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. جان در صفحه اول توانست نام صاحب کتاب را بیابد:
«دوشیزه هالیس مینل»
با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. جان برای او نامهای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامهنگاری با او بپردازد.
روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یکسال و یک ماه پس از آن، آن دو به تدریج با مکاتبه و نامهنگاری به شناخت یکدیگر پرداختند.
هر نامه همچون دانهای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو میافتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.
جان درخواست عکس کرد، ولی با مخالفت میس هالیس روبه رو شد. به نظرهالیس اگر جان قلباً به او توجه داشت دیگر شکل ظاهریاش نمیتوانست برای او چندان با اهمیت باشد.
سرانجام روز بازگشت جان فرارسید. آنها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند: ۷ بعدازظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک.
هالیس نوشته بود: تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت؛ بنابراین رأس ساعت ۷ جان به دنبال دختری میگشت که قلبش را سخت دوست میداشت، اما چهرهاش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید:
زن جوانی داشت به سمت من میآمد. بلند قامت و خوش اندام، موهای طلاییاش در حلقههای زیبا کنار گوشهای ظریفش جمع شده بود. چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گلها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری میمانست که جان گرفته باشد.
من بی اراده به سمت او قدم برداشتم. کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم. لبهایش با لبخندی پرشور از هم گشوده شد، اما به آهستگی گفت: «ممکن است اجازه دهید عبور کنم؟»
بیاختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و در این حال میس هالیس را دیدم. تقریباً پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدوداً ۴۰ ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود....
#ادامه_دارد
ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
@harimeheshgh
ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
#داستانک 📚
🍃داستانِ " قلهای در قعر "
"اپیزود اول"
-باشه قبول
این را فرداد گفت و با سیاوش دست داد.
هر دو با هم رفیق و عاشق کوهنوردی بودند، سالها در کنار هم قلههای مختلفی را فتح کرده بودند.
حتی با هم به کشورهای ارمنستان، نپال و هندوستان سفر کرده و صعودهای خوب و موفقی را به ثبت رسانده بودند.
همه چیز بین آنها خوب بود تا سروکلهی بیتا پیدا شد
دختری لاغر اندام با چشمانی سبز و گیرا که دل از هر دوی آنها ربوده بود.
از آن به بعد رقابت شدید و پنهان و هویدایی، بین این دو دوست دیرینه برای تصاحب بیتا شکل گرفت و هر دو میخواستن به او ثابت کنند که بهتر و توانمندتر هستند.
بیتا تازه به گروه کوهنوردی آنها ملحق شده بود و انگار از تلاش آن دو برای جلب توجه خودش لذت میبرد.
همین بود که چیزی نمیگفت و منتظر بود ببیند کدام بهتر میتواند دلش را ببرد!
مدتها بود در گروه حرف و صحبت این بود که چه کسی بهترین نفر گروه در کوهپیمایی هست تا او بعنوان لیدر گروه انتخاب شود.
همهی اینها باعث شده بود تا فرداد منتظر فرصت مناسبی باشد تا خودش را به همه به خصوص به سیاوش و بیتا نشان دهد.
در یک روزِ اواسط زمستان گروه تصمیم گرفت برای کسی که بتواند یک صعود انفرادی به یکی از قلل معروف داخلی داشته باشد، جایزه هنگفتی تعیین و او را در صورت موفقیت به رهبری گروه منصوب کند.
با توجه به شرایط آب و هوایی زمستانی و سختی صعود، سیاوش انصراف خود را اعلام کرد.
اما فرداد که همیشه منتظر این فرصت بود قبول کرد تا این صعود سخت را به تنهایی انجام دهد و خودش را به همه ثابت کند.
گروه سیصد میلیون جایزهی نقدی تعیین کرده بود اما فرداد میخواست تا سیاوش را به شکلی وارد این بازی کند و با او به نوعی برای برد و باخت بر سر این صعود شرطبندی کند.
چون برای خرید خانه و اتوموبیل بهتر به این پول نیاز داشت.
به همین خاطر در جلوی جمع به سیاوش گفت:
_حالا که انصراف دادی باید روی برد و باخت من شرط بندی کنیم.
تو که مطمئنی من شکست میخورم خب بیا سر دویست میلیون شرط ببندیم.
سیاوش که در عمل انجام شده قرار گرفته بود، با اکراه قبول کرد و فقط گفت:
-باشه قبول، تو اگه موفق به صعود شدی و روی قله عکس گرفتی و آوردی من دویست میلیون رو بهت میدم ولی اگه شکست خوردی علاوه بر این که باید دویست میلیون بهم بدی، رهبری گروه هم از این به بعد با منه، قبول؟
صبح زودِ روز بعد، فرداد همهی وسایلش را در کوله پشتی یشمی رنگش ریخت و ناگهان یاد روزی افتاد که آن را از یک زنِ کولی دوره گرد، در کشور هندوستان خریده بود که حرفهای عجیبی هم در مورد آیندهاش میزد. از یادآوری این خاطره کمی دچار اضطراب شد اما سریع به خودش مسلط شد و با عزمی جزم به سمت جانپناه اول رهسپار شد.
قبلا شرایط هوا را چک کرده و خوشبختانه هوا برای صعود مناسب و مجوز هم برایش صادر شده بود.
فرداد که به تواناییهای خودش ایمان داشت، مصمم و با ارادهی قوی گام به گام پیش میرفت.
مسیر صعود انتخابیش یک دیوارهی سخت داشت ولی در عوض، نسبت به سایر مسیرها کوتاهتر بود.
به جان پناه چهارم نرسیده، هوا به شدت دگرگون شد و دوستانش مرتب به او با پیام در گوشیش اخطار میدادند برگردد. اما او بیتوجه به تمام پیام ها نمیخواست این فرصت طلایی را از دست بدهد و حتی این طور تصور میکرد اگر در این هوای نامناسب موفق به صعود شود، ارزش کارش چندین برابر خواهد بود.
هر طوری بود به جان پناه چهارم رسید.
در آنجا بارش برف شروع شد و منطقی بود هر چه سریعتر برگردد.
اما حالا فرداد دیگر خیلی به بیتا و رهبری گروه فکر نمیکرد و آنها برایش کمرنگتر شده و بیشتر از همه به آن پانصد میلیونی که میتوانست زندگیش را عوض کند میاندیشید.
چیزی به قله نمانده و فقط کافی بود تا فرداد بتواند از دیواره عبور کند.
اما شرایط سخت جوی با آسمانی سرخ و چشمانِ بیخواب به رنگ خونِ فرداد همه و همه اخطار ایست میدادند.
اما او تمام این هشدارها را نادیده گرفت و به سمت دیواره حمله کرد.
یک اشتباه کوچک کافی بود تا فرداد تعادلش را از دست بدهد و از روی دیواره سقوط و با برخورد شدید به تخته سنگی بیهوش شود که همین اشتباه رُخ داد.
عملیات نجات از مرکز آغاز شد ولی امداد گران فقط توانستند پیکر بیجان فرداد را پیدا و به پایین انتقال بدهند.
در مراسم خاکسپاری فرداد، بیتا و سیاوش دست در دست هم اشک میریختند.
کوله پشتی یشمی فرداد اما داستان دیگری داشت و موقع سقوط به پایینتر افتاد و با بهمن به کوهپایه رسید و در تابستان سالِ بعد توسط یک کوهنورد آماتور پیدا و بعد از آن که وسایل با ارزشش برداشته شد، در یک بازار محلی بفروش رسید.
#ادامه_دارد
ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
@harimeheshgh
ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
#داستانک 📚 🍃داستانِ " قلهای در قعر " "اپیزود اول" -باشه قبول این را فرداد گفت و با سیاوش دست د
داستانِ " قلهای در قعر "
•اپیزود دوم:
درست یکسال و چهار ماه طول کشید تا تمام شد، آدرسِ حاج آقا یوسف را از آبدارچی گرفته بود، همه میگفتند اکثر بچه های کارگاه پیش او میروند، چون انصافش از بقیه حجرهدارها کمی بیشتر بود!
صبح زود صبحانه نخورده زد بیرون و با مترو خودش را به بازار رساند.
سراغ راستهی فرش فروشها را گرفت. وقتی قدم به آنجا گذاشت، متوجه نگاه های بعضی از فروشندهها شد که از بیکاری دم در مغازه هایشان نشسته و زاغ سیاه مردم را میزدند...
-خانم اگه فرش آوردی برای فروش خریداریما
احساس کرد موهای مش کردهاش خیلی جلب توجه میکند، شال قرمزش را جلوتر آورد و با عجله گفت :
-نه، میخوام برم فرش فروشی یوسف آقا
صدایی را از پشت سرش شنید
-چرا همه میرن اونجا؟! مگه ما دل نداریم؟!
قدمهایش را تندتر کرد، برای یکبار دیگه آدرس را از روی گوشی موبایلش خواند:
-کوچه مظفر، پلاک ۱۱۲...
سرش پایین بود و دفتر بزرگ و قطوری را ورق میزد، پیرمردی تقریبا فربه، صورت گوشتی و چالی در چانه
زن داخل شد و سلام کرد:
-میبخشید از کارگاه غفاری اومدم، آدرس شما رو دادن
سریع کوله پشتی یشمی رنگش را روی میز گذاشت همین چند هفته پیش بود که آن را از مغازهی سمساری خریده بود.
کمی زیپش مشکل داشت.
بلاخره با زحمت بازش کرد، فرش ابریشمی لوله شده در داخلش پیدا بود...
پیرمرد گفت:
_علیک سلام بانوی زیبا، معلومه با گرهی ترکی بافتی که در عین ظرافت، استحکامم داره، آفرین به این همه هنر
بعد به چشمان عسلی زن خیره و انگار ظاهر زن چشمش را گرفته باشد، ادامه داد:
-حیف از این چشمان زیبا نیست، که نورش کم بشه؟!
به نظرم تو فقط باید خانومی کنی و به خودت برسی و خوش بگذرونی
ضربان قلب زن شدت گرفت و دستانش لرزید، اما سریع خودش را کنترل کرد و گفت:
-مگه شما زن و بچه نداری؟
+تو قبول کن با اونش کاری نداشته باش
از زنهای باهوشِ بلند پرواز خوشم میاد، اگه عاقل باشی زندگیت عوض میشه، تو خیلی حیفی به خدا
زن چشمانش را پایین انداخت و حرفی نزد.
پیرمرد که احساس کرد حرفهایش اثر گذاشته و زن دارد خام میشود، ادامه داد:
-مطمئن باش من میتونم پلهی ترقیات بشم، یعنی چطور بگم یه رابطه ی برد برده، فقط چون متاهلم روی من نمیشه حسا...
زن از این حرف زیاد خوشش نیامد اما به منافعش فکر کرد و بعد از چند روز کلنجار رفتن با وجدانش، به او زنگ زد و رضایت داد...
خبر ازدواجش با حاج یوسف در کارگاه عین بمب صدا کرد، اکثر زنهای همکارش از او خواستن منصرف شود، ولی او تصمیم خودش را گرفته بود.
احمد پول راننده را داد و سریع به سمت حجره دوید، بهش خبر داده بودند قتلی رخ داده و هر چه زودتر خودش را برساند، از دور چند تا ماشین پلیس و یک آمبولانس دید، نزدیک شد و با نشان دادن کارت شناسایی به او اجازه دادند برود داخل، با دیدن حال اسفناک پدر، در دلش قیامتی به پا شد، حاج یوسف با چاقویی خونی در دست، کف مغازه نشسته و اشک میریخت
-پدر چی شده؟
پیرمرد نگاهی از روی درماندگی به پسرش کرد و با اشاره به کوله پشتی گفت:
-زیادی بلند پرواز بود این دختر، زیادی!
تو هم جای من بودی همچین آدم نمک نشناسی رو میکشتی...
احمد نفهمید پدرش، چه کسی را میگوید.
به سمت کولهی یشمی رنگی رفت که وارونه روی فرشی دوازده متری افتاده بود، آن را برداشت نگاه کرد پُر بود از دسته چک و دلار و سکه...، که جایشان درون گاوصندوق بود نه آنجا
همانطور که کولهی خالی را از پنجره مغازه در طبقهی دوم به بيرون پرت میکرد، ناگهان صدای آژیر آمبولانس را شنید که به سرعت دور و دورتر میشد.
#ادامه_دارد
ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
@harimeheshgh
ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
#داستانک 📚
⭕️ مردی که حامله شد!
"همه اهل روستا می گویند کریم باردار و از طایفه جن هست."
امروز بعد از ۲۰سال اسم روستا از کلاه سبزی تغییر پیدا کرد به کریمآباد. همه روستا نامه نوشتند به شهرداری و فرمانداری و دهیاری که اسم روستایمان را عوض کنید تمام پدربزرگ ها و مادربزرگها با چشم گریان تابلوی سبز کریم آباد را با گلاب شستند و نصب کردند و یکی یکی راهی قبرستان شدند.
اسمش کریم کفگیری بود نیمه لال بود گاهی حرف میزد، زبانش بعضی از کلمات را نمی توانست درست ادا کند و با دست حرفش را می رساند. دم بقالی شیرقلی و بساط میکرد میگفتند از تهران آمده روستا.
روستای کلاه سبزی بین ورامین و تهران بود. تمامش زمین کشاورزی بود. یک ماهی آمده بود و کفگیر میفروخت همانجا هم میخوابید. صورت و دست هایش سیاه بود. شکمش روز به روز بزرگتر میشد. خوش خنده بود. مردم یواش یواش به او عادت کردند. مرد خوبی بود گاهی برای او شام می بردند و بلند بلند برای هر کسی که برای او غذا می آورد دعا میکرد. میگفت : "خدا هیچ وقت پیش خلق بیآبرویت نکند."
صورت سیاهش کم کم رو به سفیدی میزد و باد میکرد. صورتش پر از لک و جوش، ریش کم پشت و کمی داشت و قهوه ای بود، با صورت سیاهش همخوانی نداشت.
بهش می گفتند : "کریم لاله چرا انقدر داری چاق میشی؟" میخندید. دستی به پارچه بنفش زیر بساطش میزد، زیر و رو میکرد و با دستمال سورمهای کفگیرهایش را تمیز و مرتب می کرد و میگفت : "حامله ام آقا حامله." صدایش کلفت بود و خسته. خیلی کم حرف میزد.
سید میرزا یک شب رفت کنار بساطش و گفت : "خوب نیست اینطوری بخوابی و زندگی کنی." خر سفید و پیری آورده بود. بارهای کریم را روی حیوان انداخت. کریم هم خواست رویش بنشیند که آقا سید گفت : "نه پیاده بیا برات خوبه."
او را برد در خانهای وسط یک زمین سرسبز. صدای جیرجیرک ها از آن دورها می آمد، صدای آب آن طرف می آمد. یک خانه گرد و کوچک سنگی آن وسط بود. در چوبی کوچکی برای در ورودی بود.
کریم و آقا سید که وارد شدند یک بخاری نفتی پایین پنجره آرام و بیصدا نشسته بود و شعله به سختی بالا و پایین می رفت. دود کل اتاق را برداشته بود. آقا سید دستی به موهای سفید و ریشه های حنا زدهاش کشید و گفت : "این هم لحاف و تشک، بخواب و فردا صبح هر وقت بیدار شدی بیا بیرون."
فردایش کریم رفت و دید یک امامزاده کوچک کنار نهر آب هست و آب از کنار امامزاده میگذرد. آقا سید به کریم اشاره کرد و گفت : "این امامزاده مبارک و متبرک است، با نجاست هیچ وقت وارد آن نشو. روزها فقط سنگ قبر را تمیز کن و ضریح چوبی را دستمال بکش آب نزن."
کریم صورتش گچ شده بود نمیفهمید سید چه میگوید. سید اما منتظر جواب نشد. یک بقچه و یک چوب که سر آن را پارچه زده بود روی دوشش انداخته بود و گفت : "یک سالی میرم سفر این تو و این خانه و امامزاده. از قبرستان نترس از این مردم بترس. مرده کاری باهات نداره امان زنده ..." سید حرفش را نیمه تمام گذاشت.
کریم نمیدانست سید چرا با او چنین کاری میکند. روزها میگذشت و کریم کم کم عادت کرده بود به همه چی. با جعفر مردهشور روزها میخندید و شبها برای مرده هایی که دفن شده بود قرآن میخواند. بعد از ظهرها امامزاده را تمیز می کرد. سید به او گفته بود اگر کسی نذر امامزاده کرد تو کمی برای خورد و خوراک بردار و بقیهاش را بده به فقرا، امامزاده چیزی برای خودش نمیخواهد.
کریم سه ماهی بود جزو اهالی روستا شده بود. همه فکر میکردند کریم دارد چاق و چاقتر میشود. یک روز ننه کران به کریم گفت : "اگر زن بودی حتماً میگفتم حامله ای." کریم بدنش لرزید اما به شوخی زد و گفت : "خو حامله ام دیگه ننه کران."
یک روز خودش را در آینه قدی امامزاده دید، از امامزاده مبارک شرم کرد. البته اسم امامزاده مبارک نبود بلکه متبرک بود. مردم کم کم به او مبارک می گفتند. یک سنگ مرمر سفید مربع کاری شده وسط مسجد خوابیده بود و یک ضریح چوبی هم دورتادورش. مردم میخواستند پول جمع کنند که ضریح نقره بزنند اما سید مخالف بود میگفت : "خرج جهاز و فقرا کنید."
میگفتند جد سید است این امامزاده. روزها همه از سید بی خبر بودند. کریم دستی به آینه زد و بغض کرد. دوروبرش را پایید و دید کسی نیست و آرام گفت : "کریمه این چه کاری بود کردی ببین حالا واقعا حامله ای."
یاد روزهایی افتاد که ساکن تهران بود ...
#ادامه_دارد
ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
@harimeheshgh
ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
#روانشناسی 🌱
🛑 علامت های بلوغ عاطفی :
۱. میفهمید بیشتر بدرفتاری آدم های اطرافتون ریشه در اضطراب و ترسشون داره: دنیا دیگه براتون پر از هیولا نیست
۲. یاد میگیرید آدما بطور خودکار از محتویات مغز شما اطلاع ندارند: پس حرف میزنید و دیگران رو سرزنش نمیکنید که نمیفهمنتون
۳. یادمیگیرید که شماهم اشتباه میکنید: پس معذرت خواهی میکنید
۴. اعتماد بنفس رو یاد میگیرید: نه که فوق العاده اید! نه. در واقع میفهمید همه ما ابله و ترسو و سرگردون هستیم.هممون با آزمون و خطا زندگی میکنیم. عیبی هم نداره
۵. والدینتون رو میبخشید:اونا هم درگیر ترس و اضطراب های خودشونن
۶. به اثر نکات کوچیک در خلق و خو افراد پی میبرید: مثلا میفهمید یه مسئله مهم رو پیش نکشید مگر خودتون و طرف مقابل استراحت کرده باشید مست نباشید غذا خورده باشید و استرس یا عجله نداشته باشید
۷. قهر نمیکنید: یادتون نمیره که یه روز میمیرید. حرف میزنید و میبخشید
۸. دست از کمالگرایی برمیدارید: هیچ چیزی بی نقص نیست. از به اندازه کافی خوب بودن قدردانی میکنید
۹. یاد میگیرید بد بین بودن در باره نتایج امور یه فضیلته
۱۰. میفهمید نقاط ضعف آدما با نقاط قوتشون گره خورده
#ادامه_دارد
ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
@harimeheshgh
ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
- شادی بیخیال.. بردیا نمیزاره میدونم - بهش نگو - واا..دیگه چی؟؟؟ بیخیال... تو فکر کردی بردیا خیل
با صدای زنگ موبایل لیانا از جا پرید. چشمهاش رو مالید و خابالو به صفحه ی گوشی نگاه کرد. شادی بود...
ساعت گوشیش رو نگاهی انداخت ساعت ۷ صبح بود. تماس رو وصل کرد..
-میدونی ساعت چنده؟
-بدو بیا پایین دیگه
- شادی ساعت ۷ صبحه
- خب باشه... باید بریم ارایشگاه!!
- عروس که نیستم مدلم
- بابا امروز بازدیدم داره چند تا عروس دیگه هم داره باید زود آمادت کنه!!!
- تو روانی... منم روانی کردی
- باشه بیا منتظرتم
لیانا با بیحالی بلند شد. از اتاق بیرون رفت... مادرش در حال درست کردن صبحانه بود...
لیانا با تعجب نگاهی به مادرش انداخت.
- سلام.. صبح بخیر. چرا بیداری؟؟
ثریا به لیانا نگاه کرد چشمهاش خیس از اشک اما رو لبش لبخند بود.
- مامان نگفتی چرا بیداری؟؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟؟ مامان به بردیا نگیا. میکشتم!
- مادر شتر سواری که دولا دولا نمیشه
- شادیه دیگه... البته منم بدم نمیومد
- امیدوارم واست دردسر نشه. حالا یه چیزی بخور بعد برو...
لیانا تند تند چند لقمه خورد... مسواک زد و آماده شد.
- مامان من رفتم ...
- وایستا از زیر قرآن ردت کنم
لیانا با چشمان متعجب برگشت سمت مادرش:
- مگه کجا دارم میرم؟؟
- هر جا مگه بده از زیر قرآن رد بشی؟
■□■□■□■
لیانا با افتخار به خودش تو ایینه نگاه کرد.. تاجش مثل تاج ملکهها بود... لباسش فوق العاده بود...
- واسه عروسی خودمم میام اینجا
- چه جیگری شدی... جای بردیا خالی..
- اگه بفهمههه!!!
- بفهمه..... وقتی این شکلی ببینتت همه چی یادش میره...
- عمرا عکسا رو نشونش نمیدم میدونم اوقات تلخی میکنه.
- جهنم که نشون نمیدی مسخرهی لوس به این نازی شدی!
دوباره لیانا برگشت و تو ایینه خودشو نگاه کرد.
- بیا کفشهاتو بپوش
- شادی مطمئنی این زن خل نیست؟؟
این جمله رو آروم در گوش شادی گفت.
- چطور؟؟
- یه کفش معمولیترم کارمونو راه مینداخت نمینداخت؟
- مگه این زشته؟
- نه زیادی واسه چهار تا عکس گرونه
- خفه بابا... بپوشش
لیانا کفشها رو هم پاش کرد. دیگه هیچی کم نداشت. چرا از نظر خودش یه دسته گل و بردیا....
#ادامه_دارد...
💕@harimeheshgh
🖤🖤🖤
🖤
🖤
#پناه
#قسمت_اول
همونطور که بند کیفمو روی شونه ام جا به جا میکنم، کلافه و بی حوصله سر تکون میدم.
_ دیگه تموم شد، این دفعه آخر بود.
به سمتم میچرخه و چشم هاش رو توی حدقه میچرخونه.
_ باشه، تو خوبی.
چپ چپ نگاهش میکنم و جمله ای که تا پشت لب هام میاد رو به همراه آب دهنم فرو میدم و به جاش میگم:
_ به خاطر سرکار خانم کار و زندگیمو ول کردم.
دستمو تو هوا تکون میدم و با همون لحن با حرص ادامه میدم:
_ حالا خوبه مسابقات کینگ بوکسینگ نیست و اینقدر ذوق داری.
گوشه لبش رو به سمت پایین میکشه و با مشت به کمرم میکوبه. درد خفیف کمرم رو نادیده میگیرم.
مچ دستمو میگیره و همونطور که منو به دنبال خودش میکشه، میگه:
_ اینقدر چرت و پرت تحویل من نده!
تمایل شدیدی دارم که مشتمو بالا ببرم و تو فرق سرش بزنم، اما باز تحمل میکنم و زبون به دهن میگیرم.
با رسیدن به جایگاه لحظه ای میایسته و غرغر کنان میگه:
_ خاک تو سرت، هی میگم زود باش. ببین، دیگه جلو جا نیست.
درست متوجه جملاتش نمیشم. تمام حواسم به اون گوی غول پیکر که از جنس توری محکم فلزیه، پرت میشه. نفس عمیقی میکشم و جانان دوباره دستمو میکشه و به سمت صندلی های ردیف چهارم که چیزی تا پر شدنش نمونده، میره.
دور تا دور گوی، حصار و نرده فلزی کشیدن و پشت نرده ها صندلی تماشاچیها قرار گرفته. ردیفی که توی اون هستیم، به نسبت از سطح زمین خیلی بالاتره، برای همین دید خوبی به گوی داریم.
نیم نگاهی به جانان که با هیجان به گوی خیره شده، میندازم و چشممو تو حدقه میچرخونم. نمیشد خودش تنها بیاد؟ چرا منو هم دنبال خودش میکشه؟ من که مثل اون بیکار نیستم!
حوصله ندارم که دوباره غر بزنم؛ برای همین این جملات رو مدام تو ذهن خودم تکرار میکنم.
به مدت چند ثانیه برق تمام محوطه میره و قبل از این که صدای اعتراض کسی بلند شه، همه جا روشن میشه.
با دیدن هفت موتورسوار که سوار موتورهای یک شکل نقره ای رنگ هستن، صدای تشویق هیجان زدهی همه بلند میشه.
جانان به بازوم چنگ میندازه و خیره به موتورسوارا جیغ میزنه:
_ وای خیلی خفنه!!
دستمو به زور از بین انگشتاش بیرون میکشم و به نمایشی که بقیه شیفته اش شدن، خیره میشم.
موتورسوارا به صف میشن و در گوی باز میشه. اولین نفر وارد گوی میشه. چند بار عقب و جلو میره و بعد يکدفعه شتاب میگیره و چند دور، دور خودش میچرخه و با همون حالت از دیواره گوی بالا میره تا به یه حرکت ثابت برسه و همونطور که در قطرهای مختلف گوی و با جهات متفاوت میچرخه، موتورسوارای بعدی به گوی نزدیک میشن.
موتورسواری که داخل گوی هست، کم کم حرکتش رو متوقف میکنه و بقیه موتورسوارها وارد گوی میشن.
چند لحظه ای مکث میکنن و همزمان با صدای تشویق حضار همه با هم شروع به حرکت میکنن و صدای تشویق اوج میگیره.
به خاطر سرعت زیادشون قابل تشخیص نیستن. هر کدوم تو قطرهای مختلف حرکت میکنن و بعد جهت عوض میکنن و توی یه قطر دیگه حرکت میکنن.
سر و صدای وحشتناکی توی گوشم میپیچه و سرم رو به انفجاره.. دیشب خوب نخوابیدم و سر و صدا مزید بر علت شده که این سردرد کذایی غیر قابل تحمل تر بشه.
دست به سینه میشم و خیره به حرکت موتورسوارا بی حوصله و کلافه میگم:
_ کی تمومه؟
بر خلاف انتظارم جانان واکنشی نشون نمیده. در واقع اصلا صدامو نمیشنوه.
نفسمو به شدت رها میکنم و در حال تلاشم که تا پایان نمایش تحمل کنم.
نمایش پر هیجان و خطرناکیه؛ چون موتورسوارا با فاصله چند سانتی متری از کنار هم عبور میکنن و اگه کمی منحرف بشن یا توی تخمین فاصله شون اشتباه کنن، به هم برخورد میکنن و از اون بالا میافتن.......
#ادامه_دارد...
💕@harimeheshgh