eitaa logo
💕 ܟߺܝ‌ܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
23.8هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
440 ویدیو
20 فایل
اگه دنبال رشد کردنی، اینجا برای توعه رفیق🌱🐚 . منتظر حرف‌ها، نظرات و پیشنهاداتتون هستیم: 🫶🏼👇🏻 💌https://daigo.ir/s/5310761401 .
مشاهده در ایتا
دانلود
این قضیه که میخوام براتون تعریف کنم، برمیگرده به حدود سه سال پیش. اما از اونجایی که این جریان برای من خیلی با اهمیت بوده و سرنوشت آینده ی منو رقم زده، هنوز با جزئیاتش خوب به خاطرم مونده. راستش رو بخواید همه‌ی چی با یه خالی بندی شروع شد. یک روز بهاری و .... طرفهای عصر بود که با بچه محل‌ها واستاده بودیم سرگذر و از هر دری صحبت میکردیم. نمیدونم چی شد که صحبت از کبری دخترِ حاج منصور صراف به میون اومد. همه متفق‌القول از خوبی و کمالات اون تعریف میکردن که یهو از دهن من پرید: - پس خبر ندارید الانه چند وقتیه که کبری خانم توجه خاصی به بنده داره و هر وقت منو می بینه گُل از گُلش وا میشه و کلی احوال منو و ننه مو می پرسه، به گمونم بدجوری خاطره‌خواه حاجیتون شده! بچه ها با ناباوری به حرفهای من گوش میکردن و هر کدوم در رد این ادعای من حرفی میزدن و منم جواب میدادم که.... ناغافل سرو‌کله‌ی کبری از در خونشون پیدا شد. اونم با یه زنبیل قرمز بزرگ تو دستش که انگاری داشت می رفت خرید. بچه ها که فرصت خوبی واسه مچ گیری پیدا کرده بودن، معطل نکردن و گفتن: - آق آبرام، اگه راست میگی و ریگی به کفشت نیست، الانه که کبری اومد رد شه بره برو باهاش اختلاط کن. من که تو وضع خیلی بدی گیر کرده بودم پی بهونه ای میگشتم تا از زیر این کار در برم، یهو فکری به ذهنم رسید و گفتم: - آخه شوما که خبر ندارید، بهش گفتم جلو اهل محل آشنایی نده، خوبیت نداره. هنوز حرفم درست و حسابی تموم نشده بود که فری یه کتی اومد جلو و گفت : - خب کاری نداره، الانه منو بچه ها جلدی میریم رو بالکن خونه ی مملی که همین بالا سرمونه و از اونجا این پایین رو می پاییم. تو دلم گفتم - خدایا عجب غلطی کردما، حالا چکار کنم؟ چاره‌ای نبود، نباید کم میاوردم، و گرنه بچه ها دستی برام میگرفتن که بیا و ببین. کبری کم کم داشت نزدیک میشد، خیلی سریع سر و وضعمو مرتب کردم و دل به دریا زدم و رفتم جلو گفتم: - سلام کبری خانم.... @harimeheshgh 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻کارنامه شگفت‌آور رئیسی در کمتر از ۱ سال!() 🔹خطاب به تمام کسایی که میگفتن اینا همش وعده وعیده و باید دید دولت در آینده چه میکنه تا بشه حق داد و اعتماد کرد! ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ @harimeheshgh ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
🌿 🔴 پ.ن: قسمت آخر ، فردا در کانال قرار می‌گیرد. دستکش‌هامو توی سطل زباله انداختم وذخواستم از اتاق خارج بشم که طبق معمول زهرا با سروصدای مخصوص به خودش سررسید. اخ که چه انرژی داره این دختر، البته به قول خودش شاید من پیر شدم. آهی میکشم و سعی میکنم حواسمو جمع حرفاش کنم تا یه موضوع جدید برای بحث دستش ندادم. _ چیه بابا مگه شوهرت مرده این طور عذا گرفتی؟ نگاه بی فروغمو بهش میدوزم و اونم میفهمه که حرف نابجایی زده. بعد از کمی مکث دستمو میکشه و در همین حین که از اتاق خارجم میکنه دوباره شروع میکنه : _ دکتر جدیده بالاخره اومد, بچه ها جمع شدن تودفتر, بدو که فقط من و تو موندیم.. ولی نمیدونی هانیه میگه خیلی خوشتیپ و باکلاسه, ولی حیف که نامزد داره... آهی کشید که نتونستم جلوی خندمو بگیرم. بعد از رفتن دکتر رستگار خیلی وقت بود بخش بدون سرپرست مونده بود، ولی امروز از قرار معلوم سرپرست جدید که خیلی انتظارشو کشیده بودیم اومده بود. بچه ها توی دفتر جمع شده بودن و هر کدوم یه نظری در مورد این شخص مجهول میدادن. روناک گفت: _ بچه ها شنیدین میگن تازه از آلمان اومده.. هانیه وسط حرفش پرید و گفت : _ اره, مثل اینکه نامزدشم با خودش آورده... لبخندی به این همه هیجان بچه ها زدم و انگار نه انگار این جماعت دکترهای اینده‌ی این مملکتن.. با مشاهده ی دکتر از ته سالن همه به پاخواستن و با دهانی باز به دکتر تازه وارد به همراه نامزد محترمشون نگاه کردن. به جایی بین گره کور دست‌هاشون نیشخندی زدم و این فکر از ذهنم گذشت که این اقای دکتر عجب نامزد غیرتی داره... با شنیدن صدایی, سرم ناخودآگاه بالا رفت و تمام حس‌های خوب و بد عالم به جانم سرازیر شد.. ای انکه گذشتی و ندیدی نگهم را دردی به جانه منه داغانه گنه کار گذاشتی من در به دره یک لحظه نگاهت رفتی و ندیدی این زخم که گذاشتی... 💕@harimeheshgh
❤️‍🔥 ✌️🏼 🔻این داستان بر اساس واقعیت است. میگفت: ۱۶ ساله که بودم عاشق پسره همسایه شده بودم. صبح ها که مدرسه میرفتم ساعت ۶:۵۰ از خونه میزدم بیرون. چون اون ساعت می رفت سرکار و میتونستم ببینمش. محل کارش نمدونم کجا بود ولی تا مدرسه یه مسیری رو با هم میرفتیم. هر روز با ذوق از خواب بیدار میشدم مسیر خونه تا مدرسه دقیقا هشت دقیقه بود و من برای اون هشت دقیقه از دو ساعت قبل از خواب بیدار میشدم. هم هیجان داشتم و هم استرس اینکه نکنه امروز سرکار نره. انگار که هر دومون رو روی ساعت ۶:۵۰ کوک کرده باشن‌. روزهایی که با عشق اون میگذروندم میگذشت، تا یه روز که از خونه در میومد. اون روز وقتی از مدرسه به خونه برگشتم مادرم گفت یکی از اقواممون زنگ زده و شب قراره بیان خاستگاری. دنیا جلوی چشمام سیاه شد، احساس میکردم دیگه قلبم نمیزنه. شب شد من به فکر صبح فردا و بقيه بفكر خاستگاری امشب... بعد اینکه مهمونا رفتن پدرم گفت خیلی راضی ام، توام نظرت مثبته ديگه!؟ میدونستم اگه مخالفت کنم پدرم منو از همه چیز محروم و تنبیه میکنه تا وقتی که موافقت کنم، اما نمیدونم چه نیرویی این قدرت رو بهم داد بگم نه من ازدواج نمیکنم میخوام درس بخونم و بعد از کلی بحث پدرم گفت از فردا حق نداری مدرسه بری. با این حال صبح بیدار شدم و کلی التماس کردم. بی فایده بود، ساعت ۶:۵۰ که شد انگار که چیزی رو از دست داده باشم گریه‌م شدت گرفت.. سه روزی بود که ندیده بودمش، سه روزی بود که دنیا برام معنا نداشت و هیچ لذتی از زندگی نمیبردم. روز بعد مادرم دستش بند بود ازم خواست برم سوپری سر کوچه خرید کنم. چادرمو سر کردم راه افتادم. تو دلم از خدا میخواستم برای یک ثانیه ام که شده ببینمش... ولی خبری نبود... رسیدم سوپری خرید کردم وقتی داشتم لیستی که مادرم داده بود رو نگاه میکردم تا چیزی جا ننداخته باشم یهو یه صدایی گفت نگرانتون شده بودم... برگشتم باورم نمیشد خودش بود عشق پاک من... نمیدونستم چی بگم فقط نگاش میکردم و بغض خفم کرده بود که دوباره صداش تو گوشم پیچید: حالتون خوبه؟ فروشنده به دوتامون هی نگاه میکرد. ترسیدم از اینکه به پدرم بگه، بدون اینکه جواب بدم سریع حساب کردم و از مغازه خارج شدم. قلب بی قرارم به شدت خودشو به سینم میکوبید و یادآوری ماجرا باعث شد اشکام دونه دونه بریزه. دوباره صداش شنیدم که گفت حالتون خوبه؟ وایسادم برگشتم گفتم: نه خوب نیستم و دوباره پشتم کردم بهش و تند تند قدم برداشتم... رسیدم خونه و سریع رفتم اتاقم. جملش رو هی تکرار میکردم: "نگرانتون شده بودم حالتون خوبه؟" عشق من نگران من شده بود.... ادامه دارد... 💕@harimeheshgh
❤️‍🔥 ✌️🏼 🔻این داستان بر اساس واقعیت است. میگفت؛ از ۹ سالگی که یادم میومد همه اسممون رو کنار هم میاوردن. ۵ سالی ازم بزرگتر بود، مامانم میگف آقا جون میگه؛ عقد دخترعمو پسرعموهارو تو آسمون ها نوشتن. از همون سن و سال فکرو ذهنم شده بود پسر عموم. آقاجون انگار یه قراره نانوشته داشت که هر پنجشنبه شب همه باید جمع میشدیم خونشون. کل روزای هفته رو به امید پنجشنبه میگذروندم، همش به این فکر میکردم چی بپوشم چطور رفتار کنم. پنجشنبه که میشد تا وقتی بریم خونه ی آقاجون ساعت انقدری کند میگذشت که دیوونم میکرد، وقتیم میرفتیم خونش انقدری ساعت زود میگذشت تا به خودم میومدم میدیدم مهمونی تموم شده. هیچ وقت بينمون جز حرفای عادی روزمره چیزی رد و بدل نمیشد اما همینم برای من یه دنیا بود. همون چند کلمه کافی بود که منو دلبسته تر کنه. روزهامو با فکر بهش میگذروندم و شب که میشد موقع خواب یک ساعتی خیالبافی میکردم. اونو توی کت شلوار مشکی دومادی و خودمم توی لباس عروس سفیدم کنارش تصور میکردم که بقیه بهمون تبریک میگن. با فکر به این چیزا لبخندی روی لبم میومد که با زور جمعش میکردم... دوسالی میشد که رفته بود شهر دانشگاه. دانشجو بود. زندگی تو خونه پدرم انقدری سخت میگذشت که همش به خودم دلداری میدادم که چیزی نمونده درسش تموم شه، درسش که تموم شد منم با خودش میبره شهر و راحت میشم... سواد آنچنانی نداشتم، یعنی بیشتر از سه کلاس بهم اجازه درس خوندن ندادن. خودمم میلی به درس خوندن نداشتم. صبح مثل همیشه جارو گرفتم دستم و شروع کردم جارو زدن. شب قرار بود بریم خونه آقاجون، از وقتی که پسر عموم رفته بود شهر دیگه حس و حال رفتن خونه آقا جونم نبود. شب شدو راهی خونه آقا جون شدیم. وقتی رسیدم و داشتم کفشامو در میاوردم صدای آشنایی توجهمو جلب کرد، حدسم درست بود بعد چند وقت اومده بود. از اینکه به خودم نرسیده بودم حرصم گرفته بود، از طرفیم انقدری هیجانی بودم دست و پام میلرزید....... ادامه دارد‌.... 💕@harimeheshgh
❤️‍🔥 ✌️🏼 🔻این داستان بر اساس واقعیت است. میگفت؛ ۱۴ سالم بود. مامان از خواب بیدارم کرد که برم نونوایی با غرغر از خواب شیرینم بیدار شدم. تک پسر خونواده که همیشه صبح ها وظیفه ی خرید نون رو برعهده داشت چهار روزی بود که سربازی رفته بود. تا سه روز قبل مامان خودش بیدار میشد میرفت نونوایی. بعداز انجام کارهای اولیه، سريع لباس هامو پوشیدم. چادرم رو گرفتم دستم تا از خونه بزنم بیرون. هوا کمی سرد شده بود، به خودم لعنت فرستادم که چرا لباس گرم تری نپوشیدم. تا نونوایی مسیری نبود نهایتا شش دقیقه‌ای میشد. وقتی رسیدم پنج نفری به غیر از من بودن که دونفرشون آشنا بودن. طبیعی بود چون تنها نونوایی و نزدیکترین نونوایی محلمون بود... تحمل سرما رو نداشتم سریع رفتم داخل بشینم. تا آماده شدن نون ها بعد از نشستنم روی نیکمت. تازه متوجه اطراف شدم توی نونوایی دونفری کار میکردن که يكيشون آقاى سن بالایی بود و دیگری یه پسر ۱۸-۱۹ ساله ای میشد. در طول زمانی که اونجا بودم زیر نظر گرفتمش. اطراف رو هم هی نگاه میکردم تا کسی متوجه نشه... نون ها که آماده شد و نوبت من بود به سمت میز رفتم که گفت؛ چندتا؟ دوتایی زیر لب گفتم و پول رو دراز کردم سمتش. وقتی نون رو داد دستم انقدری داغ بود که بی اختیار انداختمش روی میز. نیم نگاهی بهم کرد تا ببینه چیکار میکنم، چادرم رو جمع کردم و نون رو دست گرفتم رفتم. توی مسیر نونوایی تا خونه چادرم هی میوفتادو هی با یه دستم چادرو میگرفتم با یه دستم نون رو. وقتی رسیدم خونه و نون رو به مامانم دادم انگار تازه یاد پسر نونوا افتادم و لبخند رو لبم اومد، زیاد اهل صبحونه نبودم ولی یادآوریش باعث شد با اشتها صبحونه بخورم. بعد از صبحونه مامان مشغول آشپزی شد و منم مشغول گردگیری. با یادآوریش چند دقیقه ای دست از کار کشیدم؛ چه قدو هیکلی داشت... چشم ابرو مشکی و خیلی متین... اگه مامان از فردا خودش میرفت نونوایی چی؟ باید یه فکری میکردم.... عصر که شد مامان کمی بی‌حال بود، دستش رو گرفتم گفتم: آخه عزیز من چرا انقد خودتو اذیت میکنی خونه رو هر دو روزم میشه تمیز کرد، برای چی از صبح زود بیدار میشی تا عصر همش مشغولی، کمی به فکر خودت باش از فرصت استفاده کردم و گفتم؛ اصلا نمیخواد از فردا شما بری نونوایی من خودم میرم شما یکم بیشتر بخواب. دستش باز کرد بغلم کنه... گفتم باشه؟ باشه ای گفت و محکم از لپش بوس کردم. سریع رفتم یه کش اوردم به چادر دوختم که فردا از سرم نیوفته و تنها دغدغم گرفتن نون باشه.... ادامه دارد..... 💕@harimeheshgh
❤️‍🔥 ✌️🏼 🔻این داستان بر اساس واقعیت است. میگفت؛ اواخر سال ۱۳۵۶ که ۱۸ سالم بود، عروسی صمیمی ترین دوستم دعوت بودم. با اینکه تقریبا دوسال بود که تو مدرسه دوست شده بودیم ولی مثل خواهر دوستش داشتم. وقتی عروس و داماد اومدن با دیدن عروس لبخندی رو لبم اومد. همه دست جیغ و سوت میزدن. بچه ای داشت کیک میخورد که دامنم رو کثیف کرد. حواسم پرت تمیز کردن دامنم بود، وقتی سرم رو بلند کردم یه پسر بیست و هفت هشت ساله ای با داماد روبوسی میکرد ... انگار فرشته بود... خندهاش، چشماش، تیپش موهاش، انقدری قشنگ بود که نمیتونستم ازش چشم بردارم. انقدری غرق نگاهش شده بودم که متوجه شده بود اونم نگاهم میکرد. بعد از اون به ظاهر داشتم عروس و داماد رو نگاه میکردم اما تمام و ذهنم درگیر اون بود. چند روزی بعد از عروسی بود که دوستم رو دیدم ازش پرسیدم اون پسر کی بود؟ انگاری فرشته دعوت کرده بودید... وقتی آمارش رو دادم شناخت و گفت؛ پسر خالم رو میگی؟ با شونم به شونش زدم و با خنده گفتم: همچین پسر خاله ای داشتی و نمیگفتی.. خندیدو گفت آخه باهاشون رفت آمدی نداریم، مامانم برای عروسی دعوتشون کرده بود بلکه میونمون خوب بشه. گفتم عه پس قضیه خونوادگی داريد. خندید گفت نه دیوونه بابام از شوهر خالم خوشش نمیاد، میگه آدم درستی نیس وگرنه اتفاقی نیوفتاده. آهانی گفتم و راهمون ادامه دادیم... چهار پنج روزی گذشته بود که محبوبه به خونمون زنگ زد و مامانم گفت با تو کار دارن و تلفن و داد به من. همین که سلام کردم گفت بدو بیا خونه مامانم.. ازش پرسیدم چی شده؟ گفت حرفی نزن یه کتابی چیزی بگیر دستت بدو بیا اینجا. آماده شدم و راه افتادم. خونشون دو تا کوچه بالاتر از خونمون بود. وقتی رسیدم دم در با اصرار خودش و مامانش منو بردن داخل. وقتی که وارد خونه شدم، همون فرشته روی مبل نشسته و گرم صحبت بود. همین که بقیه متوجه من شدن، بلند شدن و سلامی کردن... اونم بلند شد و زیر لب سلامی گفت... جز خودشون و خالش و بچه هاش کسی نبود... محبوبه بلند گفت؛ نمیدونی که چقدر دلم برات تنگ میشه حتی یه روز که نمیبینمت... لبخندی زدم و با هم رفتیم روی مبلی که دید کمتری به اونا داشت نشستیم. بهم چشمکی زد گفت؛ دیدی بیخود نیومدی... چشم غره ای بهش رفتم گفتم: زشت نیس؟ من برم. دستمو گرفت گفت بابا اینطوری بری زشته اتفاقا، انگار که اومدی اینو ببینی بری. بعد خوردن چایی دو تا کتاب دیگه از محبوبه گرفتم که برم. موقع رفتنم با مامانش و خالش و دختر خالش خدافظی کردم و زیر لب یه خداحافظی هم به فرشته ی خودم گفتم و رفتم... هر روز با محبوبه تلفنی حرف میزدیم و خیلی کم پیش میومد که همو ببینیم. داشتم با برادرزادم بازی میکردم که تلفن زنگ خورد، وقتی تلفن رو برداشتم مامان محبوبه بود. بعد از سلام و احوال پرسی ازم خواست که تلفن رو بدم مامانم، بعد کلی حرف مامانم گفت؛ با حاجی صحبت میکنم خبر میدم.. قطع که کرد با خنده گفت؛ میدونستی؟ گفتم چی رو؟! گفت: یعنی باور کنم خبر نداری؟ قسم خوردم که خبر ندارم چیشده مگه؟ گفت؛ محبوبه پسر خاله داره... گفتم آره! گفت؛ پس میگی خبر ندارم.. گفتم مامان از اینکه پسر خاله داره خبر دارم، الان مامان محبوبه تلفن کرده بود که بگه محبوبه پسر خاله داره؟! گفت؛ نه تلفن کرده بود که اجازه بگیره برای پسر خالش بیان خاستگاری خانم.. چی داشتم میشنیدم، سریع رفتم اتاقم و با هیجان بالا پریدم باورم نمیشد بعد این همه مدت یهویی؟ محبوبه چرا بهم نگفتش..... ادامه دارد.... 💕@harimeheshgh
❤️‍🔥 ✌️🏼 🔻این داستان بر اساس واقعیت است. میگفت؛ بچه که بودیم منو دختر داییم، داداشم و پسرداییم، چهارنفرمون هم بازی بودیم. بابا و دایی دوستای قدیمی بودن و تو کارشون شریک بودن. خیلی رفت آمد داشتیم، خونه هامون چسبیده به هم بود... تقریبا ۱۱ ساله بودم که بابا و دايى شراكتشون بهم خورد. داییم و خونوادش رفتن یه شهر دیگه. بابا بهمون اجازه ی رفت آمد و ارتباطی نمی داد، هرچند مامان پنهونی با دایی و زندایی تماس میگرفت و جویای حالشون بود، ولی علنا اجازه ى صحبت و رفت و آمد نداشتیم، اگه جایی هم احتمال بودنشون بود، بابا اجازه نمیداد بریم... چندسالی گذشته بود، به تازگی ۱۷ ساله شده بودم. مامان و خاله و زن دایی برنامه ریخته بودن که یه شب بریم خونه ی خاله اینا و اونجا این قهرو ناراحتی چندساله رو تموم کنیم. آماده شدیم که بریم خونه ی خاله اینا، بابا از اومدن دایی خبر نداشت، همچنین دایی ام از رفتن ما به اونجا خبر نداشت. رسیدیم جلو در خاله اینا، کلی ذوق و هیجان داشتم، قرار بود بعداز تقریبا شش هفت سالی همبازی‌های کودکیم رو ببینم. همین که وارد خونه شدیم سروصداهایی بلند شد که نشون از دلتنگی میداد، مامان و دایی، منو دخترداییم، داداش و پسرداییم همدیگرو به آغوش کشیده بودیم. بابام اخم کرده بود.. بعد ازینکه مامان کلی دایی رو ماچ و بغل کرد، تو گوشش چیزی گفت و با دست آروم به بازوش زد، همين باعث شد دایی به سمت بابا اومد و روبروش قرار گرفت. دستش رو سمت بابا دراز کرد. بابا از دست دادن اجتناب کرد و صورتش رو برگردونند. همه همدیگرو نگا میکردیم و ناراحت بودیم از اینکه این قهر قراره باز ادامه داشته باشه که یهو بابا دستاش رو باز کرد و دایی رو تو آغوش کشید، همدیگرو طوری بغل کرده بودن که مامان گریش گرفت طوری که گریش بند نمیومد. با لبخند بابا اینارو نگاه میکردم که متوجه شدم دستی سمتم دراز شده، برگشتم نگاه کنم که پسرداییم رو دیدم. با لبخندی داشت نگاهم میکرد که با همون قاب دلم لرزید، دستم رو سمتش دراز کردم و لبخند زدم. توی اون چندثانیه آنالیزش کردم، چقدر قد کشیده بود، چقدر مرد شده بود، دیگه خبری از اون پسر بچه نبود. از من چهار سال و هفت ماهی بزرگتر بود... بعد تقریبا پنج شش ثانیه دستم رو از دستش بیرون کشیدم و نگاهم رو دزدیدم... اون شب همه چی به خوبی گذشت و بابا موقع رفتن به دایی و شوهر خاله گفت که فردا منتظرتونیم شام بیایید سمت ما. بعد از رفتن به خونه هرکی بعد از تعویض لباسش رفت که بخوابه. هرچقد سعی کردم بخوابم نمیتونستم و همش تو جام تکون میخوردم و فکرم سمت پسرداییم میرفت. فرداش قشنگ ترین لباسهام رو اتو کردم و بعد از پوشیدنش رفتم جلو آینه و روسریم رو روی سرم مرتب کردم و رفتم پیش مامان اینا... کمی بعد که مهمونا اومدن نمیدونم چم بود قلبم تند تند میکوبید، میترسیدم بقیه ام متوجه صدای قلبم بشن... در طول اون شب حواسم بهش بود، نشستن و بلندشدنش، صحبت کردنش، انقدری قشنگ بود که میتونستم ساعتها تماشاش كنم... فردای اون شب دایی اینا برگشتن. شهرشون. روزهام رو با اون زندگی میکردم، فکر من شده بود پسر دایی...هر چقدر سعی میکردم بهش فکر نکنم، نمیشد... وقتی به خودم میومدم متوجه میشدم بازم بهش فکر میکنم. تا اینکه مرداد ۱۳۷۹ شد و دایی هی تماس میگرفت که بیایید اینجا، انقدری تماس گرفت و اصرار کرد که قرار شد سه روزی بریم خونه دایی اینا. انقدری خوشحال بودم که حالم توصیفی نداشت رو ابرا بودم. سه روز میتونستم هر روز ببینمش... ادامه دارد.... 💕@harimeheshgh
❤️‍🔥 🔻این داستان بر اساس واقعیت است. میگفت؛ سال ۱۳۷۶ من ۱۵ سالم بود. اواخر شهریور ماه بود که اسباب کشی کردیم رفتیم به محله ی دیگه. از مدرسه خوشم نمیومد و تنها دلخوشیم برای مدرسه رفتن، دوستایی بودن که توی مدرسه و تو مسیرش باهم بودیم و حرف میزدیم. دوماهی از شروع مدارس گذشته بود، با اینکه تو مدرسه دوستهای جدیدی پیدا کرده بودم ولی مسیر خونه تا مدرسه رو تنها بودم. مادرم عاشق روزنامه و کتاب خوندن بود، پدرم هر روزی که از سر کار برمی‌گشت براش روزنامه میگرفت... قرار بود پدرم سه روزی بره مسافرت کاری، از شب قبلش مادرم بهم سفارش کرد که سر راه وقتی از مدرسه بر میگردم از دکه‌ای روزنامه بگیرم... بعد از مدرسه که خیلی شلخته و خسته بودم سر راهم رفتم سمت دکه‌ای که روزنامه داشت ... روزنامه رو گرفتم دستم و پول رو از کیفم در آوردم. سرم رو بالا آوردم که به فروشنده بدم ولی کسی نبود. صدا زدم؛ آقا ... کسی جوابی نداد بلندتر صدا زدم آقاااا... با فکر اینکه شاید من صدام آروم بوده اینبار خیلی بلندتر گفتم آقااا که یهو یه پسره مو مشکی با چشمای آبی جلوم ظاهر شد گفت: بفرمایید؟ روزنامه رو نشون دادم و پول گرفتم سمتش‌. وقتی پول ازم گرفت خواستم برم چند قدمی دور شدم که صدام زد خانم... وقتی برگشتم خیلی گیج نگاهش کردم که گفت؛ بقیه پولتون... رفتم سمتش بقیه پول رو گرفتم و تشکر کردم. پول و گذاشتم جیبم و به مسیرم ادامه دادم. در طول مسیر همش ذهنم درگیر اون بود و همش میگفتم من چطور این مدت انقدر از اونجا گذشتم و متوجهش نشدم. همین که رسیدم خونه سریع رفتم جلوی آینه و با دیدن خودم کلی به خودم بدوبیراه گفتم، به معنای واقعی شلخته و بودم. فردا که شد قبل رفتن به مدرسه لباسامو اتو کردم خیلی ذوق داشتم که سریعتر از خونه در بیام. وقتی مسیره خونه تا دکه رو طی کردم دیدم بستس و خبری نیس، تو ذوقم خورد. بعد از مدرسه با ذوق به سمت دکه رفتم و روزنامه گرفتم ولی جرات نگاه کردن بهش رو نداشتم که نکنه مچ بگیره یا متوجه بشه... بالاخره بعد از سه روز پدرم از مسافرت برگشت. مادرم گفت دیگه نیازی نیست تو بگیری... با این حال من با پول تو جیبی ای که داشتم هر روز بعد مدرسه به دیدن پسر روزنامه فروش میرفتم و روزنامه میگرفتم، روزنامه رو تو کوله پشتیم قایم میکردم تا مادرم نبینه و بعد از رسیدن به خونه پرتش میکردم تو کمد...... ادامه دارد.... 💕@harimeheshgh
❤️‍🔥 ✌️🏼 🔻این داستان بر اساس واقعیت است. میگفت؛ تقریبا ۱۶ سالم بود که عاشق دوست برادرم شدم. توی شهر ما دانشجو بود و تنها از اونجایی که بابا يكبار باهاش برخورد کرده بود میگفت پسر آقایی هست. اولین بار که مامان دعوتش کرد خونمون، انقدری بی ریخت و شلخته بود که توصیفی براش پیدا نمیشد. منم توجهی بهش نکردم. از اونجایی که کل خونواده ازش خوششون اومده بود، مامان تند تند دعوتش میکرد خونمون. تقريبا بعد از دومین بار بود که وقتی دیدمش، احساس کردم که یک دل نه بلکه صد دل بهش دلبستم... انگار دیگه خبری از اون پسر بی ریخت و شلخته نبود.... از نظر من قشنگترین و خوشتیپ ترین بود. با اینکه تغییری توی ظاهرش انجام نداده بود... هرباری که متوجه میشدم فردا قراره بیاد خونمون اون شب دیگه خواب به چشمام نمیومد، همش فکرم این بود حالت صورتمو چطوری کنم از من خوشش بیاد یا چه رفتاری کنم که با خودش بگه چقدر خانومه. هربار یکی دوساعت قبل از اینکه با برادرم برسن خونه میرفتم جلوی آینه، سعی میکردم چندتایی تار از پیوند ابروهام با دستم بکنم، و يا سيبيلم رو با ناخنم میگرفتم میکشیدم شاید که کمی از تعدادش کم بشه...نمیدونم این چه شانس بدی بود که صورتم انقدری پر مو بود. وقتی میرسید خونمون از همون اولش تا وقتی که بره یا سوتی میدادم و یا خرابکاری میکردم... طوری که هربار بعداز رفتنش با دستام میکوبیدم تو سرم که چرا انقدر دست و پاچلفتی هستم! مامان هربار که میدیدش، قفلی میزد که ازدواج كن حيف جوونيت نيس!؟ میخوای من از فامیلای خودمون برات دختر انتخاب کنم ببينيش؟ هربار که مامان اینارو میگفت ازش حرصم میگرفت، میرفتم تو اخم چند ساعتی. هرچند که مامانم نمیدونست چرا تو اخمم... روزها انقد سریع گذشت که فارغ التحصیل شده بود و دیگه باید برمیگشت شهرشون. مامان برای آخرین بار دعوتش کرد، انگار باید حرکتی میزدم وگرنه برای همیشه از دستش میدادم... ولی چیکار میتونستم کنم؟؟ بغض داشت خفم میکرد... همه میگفتن و میخندیدن ، فقط من بودم که ناراحت بودم... ساعت انقدری زود گذشت که دیگه وقت رفتن بود. موقع بدرقه و خداحافظی دلم میخواست بگم مراقب خودت باش...ولی گفتن این حرف با وجود بابا و برادرام و مامان یه چیز محال بود..... بعد از رفتنش سریع دوییدم سرویس و درو بستم به اشکام اجازه ی باریدن دادم. من چطور میتونستم دیگه نبینمش و نفس بکشم؟!! ادامه دارد..... 💕@harimeheshgh
❤️‍🔥 🔻این داستان بر اساس واقعیت است. میگفت؛ با رویا از مدرسه بر می‌گشتیم. کمی که دور شده بودیم دوتا پسر علاف افتادن دنبالمون. معلوم بود برای محله ی اطراف نیستن و بدون هیچ فکر و ترسی افتادن دنبالمون. یکیشون از پشت دنبالمون میومد، یکی دیگه هم اومد کنارم و باهام هم قدم شد. ترس وجودم رو برداشته بود که نکنه کسی ببینه. وایسادم گفتم آقا ، توروخدا برو مزاحم نشو. انگار نمیشنید، میخندید. پشت کردم بهش راهم رو ادامه بدم که گفت برسونمت خونت می... جملش تموم نشده بود که صدای آخ آخ گفتنش بلند شد. با ترس برگشتم، همین که برگشتم ممد اشکی و دوتا از دوستاش رو دیدم. ممداشکی دستش رو گرفته بود میگفت چه غلطی کردی؟ بچه تو جنازتم از اینجا نمیره که.. پسره ام انکار ممداشکی رو نمیشناخت و بهش بدوبیراه می‌گفت آتیشش روتندتر میکرد. رویا دستم رو کشید گفت؛ بیا بریم بابام یا داداشت میبینه بدبخت میشیم.... با دستم بهش گفتم صبرکنه. رو کردم به ممد اشکی با تته پته گفتم آقا محمد بخدا من کاری نکردم به داداشم نگید. با سر بهم اشاره کرد راهت رو برو. ممنونی گفتم دست رویارو گرفتم و قدم هام رو تند تند برداشتم. رویا سر کوچه ازم جدا شد. تا برسم خونه هی پشت سرم رو نگاه میکردم تا ببینم کسی هست یا نه. از شانس بدم کلی آدم تو کوچه بود. تند تند درو زدم و وارد خونه شدم. از چهرم معلوم بود ترسیدم و از چیزی فرار میکنم. مامان گفت؛ چته دختر؟ یکم آروم تر این در بی صاحب رو بكوب در طویله که نیست. ببخشیدی گفتم و رفتم لباس هام رو عوض کنم. هزارتا صلوات نذر کردم که یه وقت ممد اشکی به داداشم چیزی نگه وگرنه زندم نمیذاشت... ممد اشکی بچه ی یه محل پایین تر بود ولی همه میشناختنش و ازش میترسیدن. به هر کسی میرسید اشک طرف رو درمیاورد برای همین بهش میگفتن ممد اشکی. از بچه شش ماهه گرفته تا پیر صدساله ممد اشکی رو میشناخت. اگه اراده میکرد میفهمید دختر کی ام خواهر کی اونوقت بود که بدبخت میشدم.... فرداش که شد با ترس و لرزش پاشدم رفتم مدرسه تو مدرسه هی به رویا میگفتم رویا اگه ممداشکی به داداشم و یا آقاجون چیزی بگه منو زنده زنده خاک میکنن.... زنگ آخر که شد و تعطیل شدیم موقع رفتن به خونه با رویا هی اطرافمونو نگاه میکردیم که یهو رویا با دستش زد تو پهلوم گفتم؛ چته چه خبرته؟ گفت؛ جلوتو نگاه کن‌. دیدم ممداشکی تنها نشسته دقیقا همونجایی که دیروز مارو دید. گفتم؛ رویا بدبخت شدم، سرتو بنداز پایین هیچ جارو هم نگاه نکن صاف بریم. سنگینی نگاه ممد اشکی رو خودم احساس میکردم ولی سرم رو بالا نیوردم. بهش که رسیدیم احساس کردم سرش رو انداخت پایین و نگاه نکرد تا ما بگذریم.... از کنارش که گذشتیم قدم هامون رو تندتر برداشتیم... ادامه دارد...... 💕@harimeheshgh
❤️‍🔥 🔻این داستان بر اساس واقعیت است. میگفت؛ ۱۹ سالم بود آقاجون تو بازار مغازه میوه فروشی داشت، ناهارو خونه نمیومد و باید براش غذا میبردیم و فقطم دست پخت مامان رو میخورد. میگفت؛ اون غذایی که زن خونه درست میکنه و میخوری خیر و برکت رو تو زندگیت زیاد میکنه. مشغول بازی با بچه های برادرم بودم که مامان صدام زد و گفت سریع یه چیزی بپوش ببر غذارو بده مغازه. گفتم من؟ گفت من خستم انتظار داری زن داداشت ببره؟ بعد از پوشیدن لباس، چادرم رو از آویز برداشتم رفتم آشپزخونه ظرفی که مامان با روسری بسته بود رو دستم گرفتم و از خونه زدم بیرون. مغازه آقاجون تا خونه فاصله آنچنانی نداشت. آقاجون که منو دید گفت؛ به به شهناز بابا مادرت کو؟ سلامی گفتم و رفتم سمت میزش ظرف رو گذاشتم روی میز، گفتم؛ مرسی دیگه ماهم غذا مياريم ميگی مادرت کو... خندید دفتر حساب و کتابش رو بست اومد روبروم، ظرف رو کشید سمتش و شروع به بازگردنش کرد تا ببینه غذا چیه... همین حین بود که صدایی که آقاجون رو صدا زد توجهم رو به خودش جلب کرد. منو که دید سلامی زیر لب گفت و از آقاجون چندتایی سوال پرسید. چادرم رو جلو کشیدم، سوالاش که تموم شد گفت؛ پس حاجی این جعبه هارو میزارم همون پشت. میخواست بره که آقاجون دستش رو کشید گفت؛ کجا پسر؟ فعلا بیا ناهار بعد میری به کارات میرسی. برای اینکه ضایع نشم و آقا جون خودش نگه برو سریع گفتم؛ آقاجون کاری ندارید من برم؟ که گفت؛ نه به سلامت... خدافظی گفتم و راه خونه رو در پیش گرفتم. تا بحال این کمکی رو ندیده بودم پیش آقاجون، احتمالا تازه اومده بود. یه هفته ای میشد که مامان همش بهم میگفت غذا ببر و منم چاره ای جز اطاعت نداشتم، از طرفیم بدم نمیومد برم مغازه آقاجون. اون روزم مثل روزای قبل شال و کلاه کردم و رفتم مغازه. وقتی رسیدم آقاجون رو ندیدم. آروم طوری که اگه اطراف بود بشنوه، گفتم؛ آقاجون... جوابی نگرفتم دوباره تکرار کردم که با صدایی برگشتم پشتم رو نگاه کردم؛ حاجی الان میاد.. توی سکوت داشتم نگاش میکردم که لب باز کرد گفت؛ ببخشید اگه ترسوندمتون دیدم حاجی رو صدا میزنید برای همین..... قلبم تند تند خودش رو به سینم میکوبید. سرم رو تند تند تکون دادم و ظرف غذارو گذاشتم روی میز و زیر لب خداحافظی گفتم. دو قدمی دور نشده بودم که برگشتم، داشت نگاهم میکرد انگار منتظر بود ببینه چی میخوام بگم، گفتم؛ به آقاجونم بگید اومدم. سرش رو به معنی باشه تکون داد، پشت کردم بهش و تند تند سمت خونه قدم برداشتم... شب آقاجون، برادرام و مامان داشتن حرف میزدن که آقاجون گفت؛ خداروشکر این پسر جدیده یاسرم تنبل نیست و خوب کار میکنه... پس اسمش یاسر بود. با شنیدن حرفای خوبی که آقاجون در موردش میزد لبخند روی لبم پهن تر میشد... ادامه دارد..... 💕@harimeheshgh
❤️‍🔥 🔻این داستان بر اساس واقعیت است. میگفت؛ بعد از اینکه حرصش رو روم خالی کرد بیخیالم شد. از درد نمیتونستم از جام باشم. صداش رو بالابرد و چندتا حرف بارم کرد، بعدش صدای بستن در بلندشد، فهمیدم که رفتش. سميرا بدو بدو اومد سمتم با گريه بغلم کردو مامان مامان گفت. خودمو بالا کشیدم و به دیوار تکیه دادم. دخترم از ترس مثل گنجشک میلرزید. گریه‌ش که قطع شد اینبار من بودم که برای دردهای بدنم، برای زندگی نابودم، برای خیانت دیدنام، برای دختر سه سالم، برای بی پناه بودنم، برای ظلمی که خانوادم در حقم کردن، قطره قطره اشکام سر میخورد روی گونه هام... سميرارو از بغلم جدا کردم، سرم رو تکیه دادم به تخت و باشدت بیشتری اشک ریختم. از یه جایی به بعد صدای جیغم و گریه هام قاطی شد. به بخت بدم لعنت فرستادم، به اون روزی که مادروپدرم با اینکه میدونستن شوهرم آدم درستی نیست، با اینکه دیدن دلم راضی نیست منو انداختن تو این جهنم. با جیغ و گریه های من سمیرا بیشتر ترسیده بود. دوباره با گریه بغلم کرد، انکار تازه متوجه شدم یه بچه دارم، باید پیشش دهنم رو ببندم، در برابر همه چی... سرش رو بوسیدم، نازش کردم، سرش رو به سینم تکیه داد. از گریه زیادی خوابش برد. آروم گذاشتمش روی تخت. رفتم جلوی آینه. دلم برای زنی که روبروم دیدم سوخت. نشستم روی تخت و دخترم رو تماشا کردم. به این فکر کردم که سمیرا نبود بهتر بود یا الان که هست... شاید اگه نبود جدا میشدم، تنها بودم و شده بود توی خونه مردم کار میکردم، کافی بود اونا فقط بهم یه جای خواب بدن، ولی با وجود سميرا جرات نمیکردم... ولی من دیگه خسته شده بودم، تحمل این همه سختی رو دیگه نداشتم یا باید خودمو خلاص میکردم یا باید از اینجا به هر قیمتی که شده میرفتم. چیزی روی زمین پهن کردم و سمیرارو گذاشتم روش، به سختی تخت رو کمی بالا کشیدم، کیفم رو از اون زیر برداشتم، به پول و طلاهایی که پنهونی جمع کرده بودم نگاهی انداختم، شاید با اینا میتونستم کاری کنم... فردا باید میرفتم طلافروشی. کیف رو برگردوندم سرجاش، سمیرا رو بغلم گرفتم و بردم اتاقش. خودمم کنارش دراز کشیدم، ولی مگه میتونستم با این دردا بخوابم؟ به فردا فکر کردم... غرق فکر بودم که خوابم برد..... ادامه دارد..... 💕@harimeheshgh
❤️‍🔥 این قضیه که میخوام براتون تعریف کنم، برمیگرده به حدود سه سال پیش. اما از اونجایی که این جریان برای من خیلی با اهمیت بوده و سرنوشت آینده ی منو رقم زده، هنوز با جزئیاتش خوب به خاطرم مونده. راستش رو بخواید همه‌ی چی با یه خالی بندی شروع شد. یک روز بهاری و .... طرفهای عصر بود که با بچه محل‌ها واستاده بودیم سرگذر و از هر دری صحبت میکردیم. نمیدونم چی شد که صحبت از کبری دخترِ حاج منصور صراف به میون اومد. همه متفق‌القول از خوبی و کمالات اون تعریف میکردن که یهو از دهن من پرید: - پس خبر ندارید الانه چند وقتیه که کبری خانم توجه خاصی به بنده داره و هر وقت منو می بینه گُل از گُلش وا میشه و کلی احوال منو و ننه مو می پرسه، به گمونم بدجوری خاطره‌خواه حاجیتون شده! بچه ها با ناباوری به حرفهای من گوش می کردن و هر کدوم در رد این ادعای من حرفی میزدن و منم جواب میدادم که.... ناغافل سرو‌کله‌ی کبری از در خونشون پیدا شد. اونم با یه زنبیل قرمز بزرگ تو دستش که انگاری داشت می رفت خرید. بچه ها که فرصت خوبی واسه مچ گیری پیدا کرده بودن، معطل نکردن و گفتن: - آق آبرام، اگه راست میگی و ریگی به کفشت نیست، الانه که کبری اومد رد شه بره برو باهاش اختلاط کن. من که تو وضع خیلی بدی گیر کرده بودم پی بهونه ای میگشتم تا از زیر این کار در برم، یهو فکری به ذهنم رسید و گفتم: - آخه شوما که خبر ندارید، بهش گفتم جلو اهل محل آشنایی نده، خوبیت نداره. هنوز حرفم درست و حسابی تموم نشده بود که فری یه کتی اومد جلو و گفت : - خب کاری نداره، الانه منو بچه ها جلدی میریم رو بالکن خونه ی مملی که همین بالا سرمونه و از اونجا این پایین رو می پاییم. تو دلم گفتم - خدایا عجب غلطی کردما، حالا چکار کنم؟ چاره‌ای نبود، نباید کم میاوردم، و گرنه بچه ها دستی برام میگرفتن که بیا و ببین. کبری کم کم داشت نزدیک میشد، خیلی سریع سر و وضعمو مرتب کردم و دل به دریا زدم و رفتم جلو گفتم: - سلام کبری خانم.... اما بی معرفت نه گذاشت و نه ورداشت با عصبانیت گفت: - سلام و زهرمار! پشت بندشم یه چشم غره رفت که از ترس بند دلم پاره شد. صدای خنده و متلک های بچه ها رو از بالای سرم می شنیدم و بعدشم یه پارچ آب یخ بود که رو سرم خالی شد. نمیدونم به خاطر جریحه دار شدن غرورم بود یا سنگینی و وقار کبری که همون لحظه به سرم زد که هر جوری هست باهاش عروسی کنم! ادامه دارد.... 💕@harimeheshgh
❤️‍🔥 🔻اين داستان بر اساس واقعیت است. میگفت؛ بالاخره کار بابا تموم شد، دیگه میتونستیم بعد از ۱۳ سال به شهری که بودیم برگردیم. وسیله هارو بار زده بودیم. ماشينش زودتر حرکت کرده بود. غروب بود که خودمونم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم طول مسیر همه داشتن مرور خاطرات میکردن. حس عجیبی داشتم از ۹ سالگی که از اون شهر رفتیم، بعد ۱۳ سال اولین بارم بود که میرفتم. هندزفری رو تو گوشم گذاشتم و موزیکی پلی کردم، چشمام رو بستم، صحنه هایی کودکیم، بازی کردنم و خداحافظی با بهترین دوستم مثل فیلمی از جلو چشمم میگذشت... توی این چندسال نه باهاش حرفی زده بودم و نه دیده بودمش... ولی از اونجایی که مامان هرازگاهی با مادرش حرف میزد دورادور خبری داشتم. بعد از ۱۵ ساعت رسیدیم. از هیجان دستام رو دور هم میپیچدم. پنج روزی از تمیزکاری و چیدن خونه گذشته بود که مادرش تماس گرفت و برای شام دعوتمون کرد. خیلی ذوق داشتم نمیدونستم وقتی ببینتم چه واکنشی نشون میده، سرد برخورد میکنه یا بازم مثل بچگیامون خیلی گرم و صمیمی، یا اصلا منو یادش نیست، سالهای کمی نگذشته بود... سریع دوش گرفتم و آماده شدم. انقدری استرس داشتم که نمیتونستم از جلوی آیینه تكون بخورم، مدام موهام و شالم رو مرتب میکردم که پروانه صداش دراومد: درگیریااا بیا اینور دیگه به آینه رو تنها گرفتی از جلوشم تکون نمیخوری.. ببخشیدی گفتم و کمی کنار کشیدم. ازش پرسیدم: پروانه توروخدا راستش رو بگو خوب شدم؟ که گفت: به پیر به پیغمبر خوب شدی، هزار بار پرسیدی انگار میخواییم کجا بریم..... به ترتیب مامان، بابا، پروانه و بعدش من وارد شدیم و بعداز سلام و بغل با عمو و خاله با یه جثه پر ابهت چشم ابرو مشکی روبرو شدم. خیلی هول بدون اینکه تو چشماش نگاه کنم، سریع گفتم: سلاام.. و رد شدم از کنارش و خواهرش رو بغل کردم. هم ذوق داشتم هم استرس، هم اینکه خجالت میکشیدم. نشستیم و مشغول صحبت شدیم درمورد اتفاقای این چندسال حرف زدیم. وقتی با بابا حرف میزد از فرصت استفاده کردم و آنالیزش کردم، خیلی تغییر کرده بود، علاوه بر چهرش، حرف زدنش و حرکاتشم جذاب بود. همین حین خاله صدامون زد برای شام... وقتی دیدم خیلی شلوغ شده از فرصت استفاده کردم و در گوش پروانه گفتم: سعید چقدر تغییر کرده... با خنده‌های ریز سرش رو به معنای آره تکون داد. بعد از خوردن شام بازهم مشغول صحبت شدیم... يهو خاله رو کرد به مامان با صدای بلند گفت؛ چه روزایی داشتیما، شروع کرد به تجدید خاطرات... بعد رو کرد به من گفت: خاله یادته داشتید میرفتید چقد گریه میکردی میگفتی سعیدم با ما بیاد، من نمیخوام برم؟ سعیدم چه گریه میکرد، یادته؟ لبخندی زدم، از خجالت و معذبی نمیدونستم چه کاری کنم یا چی بگم خاله که روکرد به پسرش گفت؛ یادته سعید؟ همین باعث شد همه نگاها بره سمتش، لبخندی زد با خجالت سرش روتكون داد و زمین رو نگاه میکرد. با این لبخندش دلم غنچ رفت.... بعد از تشکرو خداحافظی برگشتیم خونه.... ادامه دارد...... 💕@harimeheshgh
🌱 ⭕️ قسمت آخر ، فردا در کانال قرار می‌گیرد. ✨ - دختر کجا موندی پس دیرمون شد؟ صدای مامانم بود که طبق معمول با آماده شدن من مشکل داره و همیشه از اینکه من همیشه دیر آماده میشم، حرف میزنه. بدو بدو اومدم پایین، باید واسه عید خريد ميكرديم. كل خیابونا رو باهم راه رفتیم و اخرش خسته و کوفته رسیدیم به فروشگاهی که تنوع پارچه هاش دل از هر آدمی میبرد. رنگ پارچه هاش از پشت ویترین با آدم حرف میزدن. با دو دلی پامون رو گذاشتیم تو، اونم به اصرار من که بخدا فقط نگاه میکنیم و چیزی نمیخریم، چون همه خریدامون و کرده بودیم، فقط دلم میخواست قیمت بپرسم. ولی قیمت لباسای بیرون کجا و این فروشگاه کجا. یه پارچه سرای بزرگ تو راستای خیابون جای تعجب داشت که یه کم خلوت تر از مابقی روزا بود و میشد راحتتر پارچه ها رو دید، چون هر از گاهی که با خواهرم رد میشدیم نمیشد تو مغازه رو دید از بس که شلوغ بود. من با ذوق خاصی اطرافمو نگاه میکردم و مامانمم هی از زیر نیشگون میگرفت که دیرمون شد. زیر گوشم زمزمه کرد؛ ما که نمیخواییم بخریم پس معطل نشیم بهتره یکم دیگه هوا تاریک میشه. با یه عالمه رویا پردازی دست از قواره پارچه ای که به نظر من از همه قشنگ تر بود کشیدم و راهی در خروجی شدیم که با صدایی به خودمون اومدیم: - خانوم مورد پسندتون نبود؟؟ صدای فروشنده بود. هردو برگشتیم، یه نه کوتاه گفتم و مامانمم با کلی تشکر دستشو پشت کمرم گذاشت و هلم داد بیرون. تا خود خونه حرفی زده نشد. تا رسیدیم خریدامو وسط هال پهن کردم و با ذوق به خواهرم و زن داداشم نشونشون دادم. خواهرم گفت: - وااای کیمیا این چقد قشنگه؟؟ با تعریف تمجيداشون کلی ذوق کردم. جلو آینه قواره پارچه رو جلوی خودم گرفتم‌. یه دختر 16/17 ساله که اگه لاغرتر میبودم قدم بلندتر نشون میداد، ولی تو مدرسه به سفید برفی معروف بودم. یه صورت سفید با لب و دهن جمع و جور و چشم و ابروهای مشکی. تا به این سن که رسیدم از دوستان و فامیل خواستگار داشتم، ولی اقاجون نمیزاشت و میگفت بچه ست. کوثر، خواهرم، تازه ازدواج کرده بود. کیوانم یه چند سالی میشد. حالا فقط من مونده بودم و مامان بابام که به جونم قسم میخوردن.... 💕@harimeheshgh