eitaa logo
💕 ܟߺܝ‌ܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
18.2هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
605 ویدیو
28 فایل
اگه دنبال رشد کردنی، اینجا برای توعه رفیق🌱🐚 . حرف، نظر و پیشنهاد: 👇🏻 (اسم کانال رو حتما توی پیامتون بگید🙏🏼) 💌https://daigo.ir/s/21041373140 🟠تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1467547841C310d874767 .
مشاهده در ایتا
دانلود
این قضیه که میخوام براتون تعریف کنم، برمیگرده به حدود سه سال پیش. اما از اونجایی که این جریان برای من خیلی با اهمیت بوده و سرنوشت آینده ی منو رقم زده، هنوز با جزئیاتش خوب به خاطرم مونده. راستش رو بخواید همه‌ی چی با یه خالی بندی شروع شد. یک روز بهاری و .... طرفهای عصر بود که با بچه محل‌ها واستاده بودیم سرگذر و از هر دری صحبت میکردیم. نمیدونم چی شد که صحبت از کبری دخترِ حاج منصور صراف به میون اومد. همه متفق‌القول از خوبی و کمالات اون تعریف میکردن که یهو از دهن من پرید: - پس خبر ندارید الانه چند وقتیه که کبری خانم توجه خاصی به بنده داره و هر وقت منو می بینه گُل از گُلش وا میشه و کلی احوال منو و ننه مو می پرسه، به گمونم بدجوری خاطره‌خواه حاجیتون شده! بچه ها با ناباوری به حرفهای من گوش میکردن و هر کدوم در رد این ادعای من حرفی میزدن و منم جواب میدادم که.... ناغافل سرو‌کله‌ی کبری از در خونشون پیدا شد. اونم با یه زنبیل قرمز بزرگ تو دستش که انگاری داشت می رفت خرید. بچه ها که فرصت خوبی واسه مچ گیری پیدا کرده بودن، معطل نکردن و گفتن: - آق آبرام، اگه راست میگی و ریگی به کفشت نیست، الانه که کبری اومد رد شه بره برو باهاش اختلاط کن. من که تو وضع خیلی بدی گیر کرده بودم پی بهونه ای میگشتم تا از زیر این کار در برم، یهو فکری به ذهنم رسید و گفتم: - آخه شوما که خبر ندارید، بهش گفتم جلو اهل محل آشنایی نده، خوبیت نداره. هنوز حرفم درست و حسابی تموم نشده بود که فری یه کتی اومد جلو و گفت : - خب کاری نداره، الانه منو بچه ها جلدی میریم رو بالکن خونه ی مملی که همین بالا سرمونه و از اونجا این پایین رو می پاییم. تو دلم گفتم - خدایا عجب غلطی کردما، حالا چکار کنم؟ چاره‌ای نبود، نباید کم میاوردم، و گرنه بچه ها دستی برام میگرفتن که بیا و ببین. کبری کم کم داشت نزدیک میشد، خیلی سریع سر و وضعمو مرتب کردم و دل به دریا زدم و رفتم جلو گفتم: - سلام کبری خانم.... @harimeheshgh 💕
💕 ܟߺܝ‌ܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
#داستان_کوتاه #قسمت_اول این قضیه که میخوام براتون تعریف کنم، برمیگرده به حدود سه سال پیش. اما ا
اما بی معرفت نه گذاشت و نه ورداشت با عصبانیت گفت: - سلام و زهرمار! پشت بندشم یه چشم غره رفت که از ترس بند دلم پاره شد. صدای خنده و متلک های بچه ها رو از بالای سرم می شنیدم و بعدشم یه پارچ آب یخ بود که رو سرم خالی شد. نمیدونم به خاطر جریحه دار شدن غرورم بود یا سنگینی و وقار کبری که همون لحظه به سرم زد که هر جوری هست باهاش عروسی کنم! همون روز رفتم خونه و بست نشستم و به ننه ام گفتم: باید واسم بری خواستگاری کبری.. ننه ام چشماشو گرد کرد و پرسید: کبری؟ کدوم کبری؟ با کمی خجالت گفتم: کبری دخترِ حاج منصور. ننه‌ام تا این رو شنید، پقی زیر خنده و گفت: ابرام حالت خوبه یا تازگیا یه چیزی خورده تو ملاجت که داری هذیون میگی؟ آخه مادر، مگه حاج منصور عقلش کمه که دختر عین دسته گلشو بده به یه لاقبایی مثل تو که از زور بی پولی شپش تو جیبات جفتک چارگوش میزنه؟ اینو که از دهن ننه‌ام شنیدم، رو ترش کردم و گفتم: همه چی که پول نیست ننه، درسته که این شاخ شمشادت یه کارگر ساده ی روزمزده و پول مولی تو بساطش نیست. اما تا دلت بخواد معرفت و لوطی گری حالیمه و کرور کرور صفا و وفا و منبت تو این دله لاکرداره... ننه‌ام دستاشو زد به کمرش و سری تکون داد و گفت: اولا منبت نیست و محبته ، دوما اون حاج منصوری که من میشناسم دختر به کمتر از تاجر و بازاری جماعت نمیده. سوما تو هم اون صفا و وفا و منبت! رو بذار در کوزه آبشو بخور. من که دیدم نمیشه با ننه یکی به دو کرد با لحن ملتمسانه‌ای گفتم: حالا ننه شما یه بزرگی کن، یه مرتبه برو خواستگاری شاید..... ننه ام با عصبانیت پرید وسط حرفم و گفت: بیخود شاخ تو جیبم نذار، من خر نمیشم. شایدم کاشتم درنیومد! حالا پاشو برو بذار باد بیاد...! من که دیدم این ننه ی من به هیچ صراطی مستقیم نیست و تو حاضر جوابی و تیز و بز بودن دست هر چی الکاپون رو از پشت بسته، سرمو انداختم پایین و از خونه زدم بیرون تا این که کله ام یه هوایین بخوره بلکه یه راه حلی پیدا کنم. همین طور که داشتم بی هدف خیابونا رو گز میکردم یهو با پرویز زگیل از رفقای قدیم روبه‌رو دراومدم. پرویز که عین ننه‌ام بچه ی تیزی بود، همین که رنگ و رخمو دید، زود فهمید که میزون نیستم. پرسید: چی شده ابرام، چرا دمغی؟ منم سیر تا پیاز ماجرا رو واسش تعريف کردم. بعد پرویز لب و لوچه‌شو رو جمع کرد و گفت: حالا مشکلت چیه؟ اینو که شنیدم سیمام داغ کرد و با عصبانیت گفتم: مرد حسابی، مگه من قصه ی حسین کرد شبستری رو برات تعريف کردم؟ خب یه ساعته دارم از مشکلم برات حرف میزنم دیگه... پرویز نگاه عاقل اندر سفیه‌ای به من کرد و گفت: منظورم اینه که از کجا باید شروع کنیم؟ منم گفتم آهان، حالا این شد حرف حساب. اول باید ننه‌ام رو راضی کنیم که بره خواستگاری، این قدم اوله ... بعدشم باید بفکر..... @harimeheshgh 💕
💕 ܟߺܝ‌ܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
#داستان_کوتاه #قسمت_دوم اما بی معرفت نه گذاشت و نه ورداشت با عصبانیت گفت: - سلام و زهرمار! پشت ب
- ترمز کن ابرام جون، یکی یکی اینو پرویز گفت و بعد اضافه کرد: - واسه مشکل اولیت یه راه حلی دارم که مو لادرزش نمیره. بیا بریم تا برات تعريف کنم... روز بعد که ننه‌ام رفت خونه همسایه روضه، پرویز رو خبر کردم تا نقشه‌اش رو عملی کنیم. قرار شد به سبک یه فیلم خارجی که پرویزت تو سینما دیده بود، من مثلا با چاقو خودکشی کنم تا ننه‌ام تحت‌ تاثیر! قرار بگیره و از خر شیطون بیاد پایین و برام بره خواستگاری. خلاصه من به دستور پرویز طاق باز وسط اتاق خوابیدم. تو دلم خدا خدا می کردم ننه‌ام زیاد هول نکنه و همه چی به خیر و خوبی تموم بشه. پرویز با خونسردی و با دقت تمام با دوا گلی چند تا لکه مثلا خون روی پیرهن سفید من زد. بعد رفت یه چاقو از آشپزخونه آورد و نشست بالا سر من که با کمک هم چاقو رو هم قرمز کنیم که یه دفعه دست پرویز لرزید و شیشه ی دوای گُلی خالی شد رو من و از شانس بد تو همین هیر و بیری در اتاق باز شد و ننه‌ام اومد تو و تا چاقو رو دست پرویز دید، به خیال این که اون منو کاردی کرده نعره کشید و به طرف پرویز بیچاره حمله ور شد و قبل از این که من و پرویز بتونیم عکس العملی از خودمون نشون بدیم، با صندلی محکم کوبید تو فرق سر پرویز. تازه بعد از اون بود که من فرصت کردم، جریان رو برای ننه تعريف کنم. که البته دیگه دیر شده بود و پرویز روی زمین دراز به دراز افتاده بود و عین آفتابه از سرش خون می ریخت. خلاصه به هر فلاکتی که بود پرویز رو رسوندیم مریض خونه. شانس آوردیم که زیاد طوریش نشده بود و فقط سرش هفده تا بخیه خورد! و سه روز تو کما بود و بدتر از همه، به محض این که بهوش اومد و چشمش به ننه‌ام افتاد دوباره از هوش رفت. خلاصه هر طوری بود ننه رو راضی کردم که بره خونه تا پرویز بیچاره با خیال راحت بهوش بیاد. بعدا که حال پرويز کاملا خوب شد، اولین حرفی که به من زد این بود که: - پشت دستمو داغ میکنم که دیگه برای کسی خوبی نکنم. بعدم با خنده پرسید: تو چه جوری زیر دست این ننه سالم بزرگ شدی؟ این جریان اگرچه برای پرویز شر بود ولی واسه من اسباب خیر شد و یه شب ننه با لحن مهربونی بهم گفت.... @harimeheshgh 💕
💕 ܟߺܝ‌ܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
#داستان_کوتاه #قسمت_سوم - ترمز کن ابرام جون، یکی یکی اینو پرویز گفت و بعد اضافه کرد: - واسه مشک
- ابرام جون ننه برات بمیره، اگه تو راست راستی این دختر رو میخوای، خب به خودم میگفتی تا مثل شیر برات برم خواستگاری، دیگه لازم نبود که این تیاترو دربیاری ننه و جوون مردمو به کشتن بدی. خلاصه آخر همون هفته شال و کلاه کردیم و همراه آبجی بزرگه که خودش سه تا بچه داره، رفتیم خواستگاری کبری. اما همونطور که فکرش رو می‌کردیم خیلی همچین مودبانه بیرونمون کردن! من به ننه گفتم: فعلا بیخیال بشیم تا من یه کار مناسب پیدا کنم. اما این دفعه ننه از خود من مصرتر بود که هر جوریه این وصلت سر بگیره. وقتی ننه چند بار دیگه رفت و نتیجه نگرفت، این دفعه چند تا از ریش سفید‌های محل رو واسطه کرد تا اونا پا پیش بذارن. به هر ترتیب نمیدونم دفعه چهاردهم بود یا پونزدهم! که حاج منصور که فکر کنم کلافه شده بود! برگشت گفت: اگه ابراهیم واقعا میخواد داماد من بشه حرفی نیست، ولی باید یه شغل پردرآمد و آبرومند داشته باشه. این حرفو که شنیدم از خوشحالی رفتم دستبوس حاج منصور و به خاطر این چراغ سبزی که نشون داده بود، کلی ازش تشکر کردم و ازش کمک خواستم و از اونجایی که حاج منصور آدم بامرامی بود قرار شد وردست خورش تو حجره کار کنم. منم که تمام آرزوم پیشرفت و ترقی بود، تمام هوش و حواسمو به کار دادم و از اونجایی که بقول حاج منصور جوهر و خمیره‌ی کارو داشتم، در کمتر از دو سال تونستم یه حجره ی کوچیک اجاره ای واسه خودم دست و پا کنم و مستقل بشم . حالا همه چی برای عروسی آماده بود. خوشحال برای بار نمیدونم چندم! رفتیم خواستگاری، که این دفعه خود عروس خانم آب پاکی رو ریخت روی دستمون و گفت: - من قصد ازدواج ندارم. دنیا رو سرم خراب شد، حالا بیا و درستش کن، فکر همه چی رو میکردم الا این یکی. حالا که فکرشو میکنم، میبینم هر کس دیگه جای من بود، می‌رفت و پشت سرشم نگاه نمی‌کرد. اما من که جوونیمو و چند سال از عمرم رو روی این کار گذاشته بودم، نمی‌تونستم منصرف بشم. از طرفی هر کاری می‌کردم فکر و مهر کبری از دلم بیرون نمی‌رفت. کلی فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که باید یه جوری خودمو تو دل کبری جا کنم. به همین خاطر رفتم سراغ فری یه کتی و نقشه امو بهش گفتم. قرار شد فری تو یه فرصت مناسب سر راه کبری سبز بشه و ایجاد مزاحمت کنه و اونوقت من عین قهرمان‌های فیلم سر برسم و کبری رو نجات بدم‌! به فری قول دادم اگه این نقشه درست پیش بره و انجام بشه، یه شیرینی‌ خیلی خوب بهش بدم. روز موعد طبق برنامه فری پاپیچ کبری شد، که من دوان دوان سر رسیدم و توی یه جنگ زرگری شروع به کتک کاری با فری کردم. در همون حال که داشتم فری رو میزدم زیر چشمی نگاهی به کبری انداختم و دیدم که با تحسین و عاشقانه داره منو نگاه میکنه. از خوشحالی قند تو دلم آب شد و با حرارت بیشتری به فریِ بیچاره مشت و لگد حواله کردم که چشم تون روز بد نبینه یهو ..... @harimeheshgh 💕
💕 ܟߺܝ‌ܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
#داستان_کوتاه #قسمت_چهارم - ابرام جون ننه برات بمیره، اگه تو راست راستی این دختر رو میخوای، خب ب
یهو یه جوونِ رستم صولتِ آسمون خراش نمیدونم از کجا جلوی ما سبز شد و به خیال این که من دارم به فری زور میگم، یقه‌ی منو گرفت و از جا بلندم کرد و‌ عین هندونه کوبید وسط خیابون! من به هر مکافاتی بود از جا بلند شدم ولی بی مروت دوباره شروع به کتک زدن من کرد. من هر چی براش چشم و ابرو اومدم که داداش فیلمه، خودتو بکش کنار و بیخیال شو، یارو مطلب رو نگرفت و بدتر جری تر هم شد که عاکله واسه من قر‌ و قنبلیه میای؟ و انگاری که کیسه بوکس مجانی گیر آورده باشه تا میخوردم زد و ست آخرم با یه تیپا منو فرستاد لای هندونه‌های مغازه ی اصغر شاتوت. کبری هم با اخم و تخم یه خاک بر سرت حواله ی من کرد و راهشو کشید و رفت. سه هفته تموم افتادم گوشه‌ی خونه. دیگه کلا از صرافت زن گرفتن افتاده بودم که ننه‌ام گفت: ابرام جان نبینم که ناامید شده باشی ننه. مرد اونه که تا ته خط بره. منم با ناراحتی جواب دادم: ته خط همین‌جاست ننه. مگه ندیدی به چه روزی دراومدم؟ دستم که شکست، ابروم که شکافت، تمام تنم که له و لورده شد. دیگه همین مونده که خودمو راستی راستی بکشم. ننه قیافه ی حق به جانبی گرفت و قاطعانه گفت: خب اگه لازمه این کار رو بکن. ولی جا نزن. برای یه مرد خوب نیست که تا تقی به توقی خورد عقب نشینی کنه و عین خاله زنکها خونه نشین بشه. پاشو دستتو بگیر به زانوت و یا علی بگو و بلند شو. تو دلم گفتم عجب روحیه ای داره این ننه ی ما. بعدِ این همه مصیبت که سر منه بخت برگشته اومده تازه میگه تقی به توقی!! ولی از طرفی بیراهم نمیگه. مگه من چیم از فرهاد و مجنون کمتره که برای رسیدن به معشوق هر کاری میکردن؟ دیگه بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. این جونِ بی‌قابلیت رو میذارم وسط توکل به خدا. ته خیابون ما یه ساختمونِ مخروبه ی متروکه بود که هیچ بنی بشری جرات نمی‌کرد زیر سقف نیمه خراب اون وایسته. خصوصا در هوای طوفانی که هر لحظه بیم اون میرفت که سقف رو سر آدم آوار بشه‌. یه روز عصر که محله خلوت و هوا به شدت خراب و طوفانی بود، آبجی کوچیکمو فرستادم عقب کبری و خودم رفتم زیر سقف! به آبجیم یاد داده بودم که چی بگه تا کبری به دیدنم بیاد. هرازگاهی کاه‌گل یا پاره آجری از سقف یه اطراف من سقوط آزاد میکرد! بعد از دقایقی سرو‌کله‌ی کبری پیدا شد و تا منو تو اون وضعیت دید دستپاچه شد. به گمونم نمی‌خواست که خونم بیفته گردنش! لابد از عذاب وجدانش می‌ترسید. به هر حال هر کاری کرد و هر کلکی زد که من بیام بیرون، قبول نکردم و گفتم: - فقط در صورتی میام بیرون که قبول کنی با من ازدواج کنی. کمی بعد هوا خرابتر شد‌ و خطر ریختن سقف بیشتر که یهو کبری یه چوبدستی از رو زمین برداشت تا با اون مثلا منو از اونجا بیرون کنه! ولی همونطور که داشت به سمت من حمله میکرد، ناغافل یه تیکه آجر از سقف جدا شد و صاف خورد تو فرق سرش! و بنده خدا کبری همونجا بیهوش افتاد رو زمین. من که از فرط شوکه شدن و شدت ترس لکنت زبون گرفته بودم، به هر مکافاتی بود با کمک ننه، کبری رو رسوندیم مریض خونه.... □ □ □ □ □ الان که دارم این قصه رو براتون می‌نویسم کبری کنار دستم نشسته و داره برای پسرمون لالایی میگه. ولی پیش خودمون باشه، من هنوزم که هنوزه نفهمیدم کبری به خاطر سماجت و شهامت من بود که قبول کرد باهام ازدواج کنه یا به خاطر اون سنگی که خورد تو ملاجش؟ @harimeheshgh 💕
🔻از زبان وکیل پرونده آقای دکترِ بی اراده، پسربزرگ خانواده‌ی ده نفره بود. یک برادر از خودش کوچکتر و شش تا خواهر داشت که دو تا خواهراش از خودش بزرگتر و بقیه کوچکتر بودند. متولد یکی از شهرهای جنوبی بود و از دوران دبیرستان خیلی دوست داشت دکتر بشه. چهار بار کنکور داد تا بالاخره قبول شد. خواهر بزرگش دبیر بود و وقتی برادرش دانشجوی سال پنجم بود یکی از همکارانش رو برای برادرش نشون کرد. وقتی جعفر (اسم مستعار آقای دکتر ) مهین رو دید به خواهرش جمیله گفت قیافه این دوستت رو اصلا پسند نکردم شماره چشمش هم خیلی ضعیفه ، صورتش هم لک زیاد داره جميله هم گفت : به خاطر همین ایراداتش تا حالا شوهر نکرده اما با تو میسازه حقوقش هم خرج میکنه تو با خیال راحت درس بخونی و پیشرفت کنی. دنبال یه دختر خوشگل و جوون تر بری صدتا توقع داره نمیذاره پیشرفت کنی. این شد که مهین خانم زن جعفر شد. مهین خانم هم خیلی خوشحال بود که شوهر دکتر پیدا کرده و میتونه به فامیل پز بده و همه بهش میگن خانم دکتر. خب جعفر آقا درس میخوند و مهين خانم کار میکرد و چون حقوق معلمی کفاف نمیداد تدریس خصوصی هم میداد در واقع دو شیفت کار میکرد. سال دوم دو قلو باردار شد، اما همچنان به کار سخت ادامه میداد. جعفر آقا مدرک عمومیش رو گرفت و خانوادش گفتن بشین برای تخصص بخون پشتت باد نیفته.... ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ @harimeheshgh ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ