#داستان_کوتاه_عاشقانه ❤️🔥
#دو_قسمتی ✌️🏼
#قسمت_اول
🔻این داستان بر اساس واقعیت است.
میگفت: ۱۶ ساله که بودم عاشق پسره همسایه شده بودم. صبح ها که مدرسه میرفتم ساعت ۶:۵۰ از خونه میزدم بیرون. چون اون ساعت می رفت سرکار و میتونستم ببینمش.
محل کارش نمدونم کجا بود ولی تا مدرسه یه مسیری رو با هم میرفتیم. هر روز با ذوق از خواب بیدار میشدم مسیر خونه تا مدرسه دقیقا هشت دقیقه بود و من برای اون هشت دقیقه از دو ساعت قبل از خواب بیدار میشدم. هم هیجان داشتم و هم استرس اینکه نکنه امروز سرکار نره.
انگار که هر دومون رو روی ساعت ۶:۵۰ کوک کرده باشن. روزهایی که با عشق اون میگذروندم میگذشت، تا یه روز که از خونه در میومد.
اون روز وقتی از مدرسه به خونه برگشتم مادرم گفت یکی از اقواممون زنگ زده و شب قراره بیان خاستگاری. دنیا جلوی چشمام سیاه شد، احساس میکردم دیگه قلبم نمیزنه.
شب شد من به فکر صبح فردا و بقيه بفكر خاستگاری امشب... بعد اینکه مهمونا رفتن پدرم گفت خیلی راضی ام، توام نظرت مثبته ديگه!؟
میدونستم اگه مخالفت کنم پدرم منو از همه چیز محروم و تنبیه میکنه تا وقتی که موافقت کنم، اما نمیدونم چه نیرویی این قدرت رو بهم داد بگم نه من ازدواج نمیکنم میخوام درس بخونم و بعد از کلی بحث پدرم گفت از فردا حق نداری مدرسه بری.
با این حال صبح بیدار شدم و کلی التماس کردم. بی فایده بود، ساعت ۶:۵۰ که شد انگار که چیزی رو از دست داده باشم گریهم شدت گرفت..
سه روزی بود که ندیده بودمش، سه روزی بود که دنیا برام معنا نداشت و هیچ لذتی از زندگی نمیبردم.
روز بعد مادرم دستش بند بود ازم خواست برم سوپری سر کوچه خرید کنم. چادرمو سر کردم راه افتادم. تو دلم از خدا میخواستم برای یک ثانیه ام که شده ببینمش... ولی خبری نبود...
رسیدم سوپری خرید کردم وقتی داشتم لیستی که مادرم داده بود رو نگاه میکردم تا چیزی جا ننداخته باشم یهو یه صدایی گفت نگرانتون شده بودم...
برگشتم باورم نمیشد خودش بود عشق پاک من... نمیدونستم چی بگم فقط نگاش میکردم و بغض خفم کرده بود که دوباره صداش تو گوشم پیچید: حالتون خوبه؟
فروشنده به دوتامون هی نگاه میکرد. ترسیدم از اینکه به پدرم بگه، بدون اینکه جواب بدم سریع حساب کردم و از مغازه خارج شدم.
قلب بی قرارم به شدت خودشو به سینم میکوبید و یادآوری ماجرا باعث شد اشکام دونه دونه بریزه.
دوباره صداش شنیدم که گفت حالتون خوبه؟ وایسادم برگشتم گفتم: نه خوب نیستم و دوباره پشتم کردم بهش و تند تند قدم برداشتم...
رسیدم خونه و سریع رفتم اتاقم. جملش رو هی تکرار میکردم: "نگرانتون شده بودم حالتون خوبه؟"
عشق من نگران من شده بود....
ادامه دارد...
💕@harimeheshgh