#یک_لحظه_لبخند 🌸🍃
یه خانمی میگفت:
فهمیدم همسرم با یه دختری تو فیس بوک چت میکنه . دختره اسم خودش و گذاشته بود پروانه طلایی ...
پیاماشون و چک کردم دیدم به همدیگه حرفای قشنگ و عاشقانه میزنن و قرار ازدواج گذاشتن !
شوهرم اسم خودش و تو فیس بوک گذاشته پسر دنیا دیده....
یه فکری به سرم زد ...
گفتم باید ازش انتقام بگیرم ، رفتم تو فیس بوک برای خودم یه پروفایل درست کردم و اسم خودم و گذاشتم ابواقعقاع ...🤣
کلی متن و فیلم ترسناک هم درباره قتل آدما گذاشتم بعد یه متن برای شوهرم فرستادم و توش نوشتم:
من همسرش هستم ... این زنه که اسمش پروانه طلایی هست، زنه منه . منم از دارو دسته داعش هستم و از تو همه چی و میدونم ...
و اسمش و اسم مادرش و همه خواهر برادراش و گفتم در آخر کلامم و با یه جمله جمع کردم :
" به خدا قسم اگر تورو دوباره تو فیس بوک ببینم گردنت و میزنم"
خلاصه ، صبح روز بعد دیدم صورتش سرخ و زرد شده .. اصلا از خونه بیرون نمیرفت . فیس بوک و واتس اپ و اینستاگرام و بقیه برنامه هایی که قابلیت چت کردن و دارن حذف کرد و یه گوشی ساده خرید و هی میرفت و میومد میگفت اذان کی میگن؟
خداشاهده هدایتش کردم🤣
میگن شیطان ۲ترم رفته پیش خانمه کارآموزی🤣🤣
@harimeheshgh 💕
#یک_لحظه_لبخند
یکی از دوستام تعریف میکرد:
تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت آقا ببخشید ، مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه ، من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا ، این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید.
قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا ، اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه ، پیرزن رو پیدا کردم ، گفتم این امانتی مال شماس ، گفت حامد پسرم تویی؟
گفتم نه مادر ، دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟
دلم نیومد این سری بگم نه ، گفتم آره ، پیرزنه داد زد میدونستم منو تنها نمی ذاری
شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟
پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟
تا گفتم آره دستمو گرفت ، گفت ۴ ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده ، باید تسویه کنید
حالا از من هی غلط کردم و اینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن
آخر چک و نوشتم دادم دستش ، ولی ته دلم راضی بود که باز این پیرزن و خوشحال کردم ، هر چند که از دست پسرش خیلی عصبانی بودم.
اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه ، رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد ، بیا تو مادر!!! :)))
@harimeheshgh 💕
#یک_لحظه_لبخند 💛
تعدادی پیرزن با اتوبوس عازم توری تفریحی بودند. پس از مدتی یکی از پیرزنان به پشت راننده زد و یک مشت بادام به او تعارف کرد.
راننده تشکر کرد و بادام ها را گرفت و خورد.
در حدود ۵ دقیقه بعد دوبارہ پیرزن با یک مشت بادام نزد راننده آمد و بادامها را به او تعارف کرد. راننده باز هم تشکر کرد و بادامها را گرفت و خورد.
این کار دوبار دیگر هم تکرار شد تا اینکه بار پنجم که پیر زن باز با یک مشت بادام سراغ راننده آمد، راننده از او پرسید: چرا خودتان بادامها را نمی خورید؟
پیرزن گفت: چون ما دندان نداریم.
راننده که خیلی کنجکاو شده بود پرسید پس چرا آنها را خریده اید؟
پیر زن گفت: چون ما شکلات دور بادام ها را خیلی دوست داریم.
😂😂😂🤦🏻♀
@harimeheshgh 💕
#یک_لحظه_لبخند 🌸🍃
روزی رئیس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.
کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: سلام
رئیس پرسید: بابا خونه اس؟
صدای کوچک نجواکنان گفت: بله
_می توانم با او صحبت کنم؟
کودک خیلی آهسته گفت: نه
رئیس که خیلی متعجب شده بود و میخواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: مامانت اونجاس؟
+بله
_می توانم با او صحبت کنم؟
دوباره صدای کوچک گفت: نه
رئیس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: آیا کس دیگری آن جا هست ؟
کودک زمزمه کنان پاسخ داد: بله، یک پلیس!
رئیس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: آیا می توانم با پلیس صحبت کنم؟
کودک خیلی آهسته پاسخ داد: نه، او مشغول است.
_مشغول چه کاری است؟
کودک همان طور آهسته باز جواب داد: مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.
رئیس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلیکوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: آنجا چه خبر است؟
کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج میزد پاسخ داد: گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.
رئیس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: آن ها دنبال چی می گردند؟
کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ی ریزی پاسخ داد: دنبال من.
@harimeheshgh 💕
#یک_لحظه_لبخند 🧡
♦️توی همایش روابط همسران، سخنران از خانومهای حاضر در جلسه خواست تا در همون لحظه به شوهراشون با پیامک بگن "عاشقتم" و بعد جوابهای رسیده رو بلند در سالن بخونن :
حالا به تعدادی از جوابها توجه کنید:👇🏻
۱_با من بودی؟
۲_متوجه منظورت نمیشم
۳_ باز ماشین رو کجا کوبوندی
۴_چقدر پول لازم داری حاشیه نرو
۵_ چیه باز امشب مامانت اینا دعوتن خونمون؟
۶_یه راست برو سر اصل مطلب
۷_یا خدا باز چه دسته گلی به آب دادی؟
۸_شما؟
یعنی من هلاک این شماره ۸ شدم که اینقدر
عاشق زنشه😅😂😂
@harimeheshgh 💕
#یک_لحظه_لبخند 🌸🍃
ابتهاج تعریف میکرد: در مراسم کفن ودفن شخصی شرکت کردم ، دیدم قبل از اینکه بذارنش تو قبر ، چیزی حدود یک وجب سرگین و فضولات تر گوسفند ، توی کف قبر ریختن!!
از یک نفر که اینکار رو داشت انجام میداد،
سوال کردم که : این چه رسمی ست که شما دارید؟
گفت : توی رساله نوشته که این کار برای فرد مسلمان مستحبه و ما مدت هاست برا مرده هامون اینکار رو انجام میدیم!
میگفت که چون برام تعجب آور بود،
سریع گشتم یه رساله پیدا کردم و رفتم سراغ طرف و بهش گفتم : کجاش نوشته؟
طرف هم میره تو بخش آیین کفن و دفن میت، آورد که بفرما ...
دیدم نوشته کف قبر مسلمان ، مستحب است
یک وجب پهن تر باشد!
👤شفیعی کدکنی
@harimeheshgh 💕
#یک_لحظه_لبخند 🌼
یک شیخی ﺗﻮی جمعی ﮔﻔﺖ : ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﻋﻤﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺯﻧﯽ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻧﺒﻮﺩ! 😃😃
آﻗﺎﯾﻮﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﻫﻤﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻧﺪ 😳😳😳 ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﭘﭻ ﭘﭻ ﮐﺮﺩﻥ ...
ﺣﺎﺝ آﻗﺎ در ﺍﺩﺍﻣﻪ گفت : ﺑﻠﻪ ، ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﺷﺪﻡ ! 😁😁
ﻫﻤﻪ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﻮﯼ ﭼﺸﻢ ﺧﯿﻠﯿﻬﺎ ﺍﺷﮏ ﺟﻤﻊ ﺷﺪ ... 😢😢
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ حاضرین در ﻣﺠﻠﺲ هماﻥ ﺷﺐ ﺭﻓﺖ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﯾﺪ ﻋﯿﺎﻟﺶﺗﻮ ﺁﺷﭙﺰخوﻧﻪ ﺩﺍﺭﻩ غذا درست ﻣﯿﮑﻨﻪ ، ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ : ﻋﯿﺎﻝ !
ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﻋﻤﺮﻡ ﺭﻭ ﺗﻮﯼ ﺁﻏﻮﺵ ﺯﻧﯽ بودم ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻧﺒﻮﺩ ! 😃😃
ﻭ ﻣﺮﺩ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮﻓﺸﻮ ﮐﺎﻣﻞ ﮐﻨﻪ ﺍﺯ ﻫﻮﺵ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻗﺎﺑﻠﻤﻪ ﺍﯼ🍲 ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﻧﯿﻮﻣﺪﻩ ! لطفاً برای ﺳﻼﻣﺘﻴﺶ ﺩﻋﺎ ﻛﻨﻴﻦ !
ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ : ﺩﺭ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﻣﺎ ﺍﻭﻝ ، آﺧﺮ ﻗﻀﯿﻪ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﻦ ...!!! ﺍﻋﺼﺎﺏ ﻣﺼﺎﺏ ﻧﺪﺍﺭﻥ !!!😄😄😄
@harimeheshgh 💕
#یک_لحظه_لبخند 🍃🌸
همسر يکي از فرماندههانِ پاسگاه، که به تازگي ازدواج کرده، و چندين ماه از زندگيشان، دور از شهر و بستگان، در منطقهی خدمتِ همسرش ميگذشت، بدجوري دلتنگِ خانوادهی پدرياش شده بود..
او چندين بار از شوهرش درخواست ميکند
که براي ديدنِ پدر و مادرش، به شهرشان، به اتفاقِ هم، يا به تنهايي مسافرت کند، ولي شوهرش، هربار، به بهانهاي از زير بارِ موضوع شانه خالي ميکرد..
زن که در اين مدت، با چگونهگيِ برخوردِ مامورانِ زير دستِ شوهرش، و مکاتبهی آنها برايِ گرفتنِ مرخصي و سایر امورِ اداری، کم و بيش آشنا شده بود، به فکر ميافتد که حالا که همسرش به خواستهی وي اهميت نميدهد، او هم بهصورتِ مکتوب، و همانندِ سایرِماموران، براي رفتن و ديدار با خانوادهاش، درخواست مرخصي بکند.
پس دست به کار شده و در کاغذي، درخواستِ کتبيای، به اين شرح،
خطاب به همسرش مينويسد:
از :سمیرا
به :جناب آقای حسن . . . فرماندهی محترم پاسگاه . . .
موضوع : درخواستِ مرخصی
احتراما به استحضار می رساند که
اينجانب سمیرا ، همسرِ حضرتعالي، که مدت چندين ماه است، پس از ازدواج با شما، دور از خانواده و بستگانِ خود هستم، حال که شما بهدليلِ مشغلهی بيش از حد، فرصتِ سفر و ديدار با بستگان را نداريد،
بدينوسيله از شما تقاضا دارم که با مرخصيِ اينجانب، به مدتِ 15 روز، براي مسافرت و ديدنِ پدر و مادر واقوام و به دلیل نداشتن روحیه خدمتی، موافقت فرمایيد....
با احترام
همسر دلبند شما سمیرا
و نامه را در پوشهی مکاتباتِ همسرش ميگذارد...
چند وقت بعد، جوابِ نامه، به اين مضمون، به دستاش رسید:
سرکار خانم سمیرا همسر عزیز من
عطف به درخواستِ مرخصيِ سرکارِ عالي، جهت سفر، برايِ ديدار با اقوام، بدین وسیله اعلام میدارد، با درخواستِ شما، به شرطِ تعیينِ جانشين، موافقت ميشود....
فرماندهی پاسگاه . . .😜😂😂
@harimeheshgh 💕
#یک_لحظه_لبخند 🌸🍃
یه روز مسؤول فروش، منشی دفتر و مدیر یک شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم میزدند. یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا میکنن و روی اون رو مالش میدن و غول چراغ ظاهر میشه...
غول میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم...
منشی میپره جلو و میگه: اول من ، اول من!... من میخوام که توی جزایر قناری باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم
پوووف! منشی ناپدید می شه...
بعد مسؤول فروش میپره جلو و میگه: حالا من، حالا من! ... من میخوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، و یه منبع بی انتهای نوشیدنی خنك داشته باشم و تمام عمرم حال کنم.
پوووف! مسؤول فروش هم ناپدید میشه...
بعد غول به مدیر میگه: حالا نوبت توئه...
مدیر میگه: من می خوام که اون دو تا هردوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن!
نتیجه اخلاقی!
این که همیشه اجازه بده اول رئیست صحبت کنه! 😂😂
@harimeheshgh 💕
#یک_لحظه_لبخند 🌸🍃
🔹مرد ثروتمندی توی ماشین لیموزین خودش در حال حرکت بود که، دو زن رو درحال خوردن علفهای کنار خیـابـون دیـد!
مرد به راننده ش دستور داد که ماشین رو متوقف کنه. بعد از ماشینش پیاده شد و از یکی از زنها پرسید: «چرا دارید علف میخورید؟!» ...
زن بیچاره پاسخ داد: «آخه ما هیچ پولی برای غذا نداریم و مجبوریم که علف بخوریم ...»
مرد گفت: «خب شما میتونین با من به خونه ام بیاین و من اونجا خوب شکمتون رو سیر می کنم ...»
زن میگه: « ولی آقا، ولی من یه شوهر و دو تا بچه هم دارم که اونجا زیر درخت دارن علف میخورن»
مرد میگه: «اونارو هم با خودت بیار خب!!»
مرد رو به زن دومی میکنه و میگه: «تو هم اگه بخوای میتونی با ما بیای...»
زن غمگینانه میگه: «ولی آقا، من یه شوهر و ۶ تا بچه هم دارم»
مرد میگه: «خب اونا رو هم با خودت بیار.»
بعد همه با هم سوار لیموزین مرد میشن. وقتی همه توی ماشین مستقر شدند و ماشین حرکت کرد، یکی از زنها رو به مرد ثروتمند میکنه و میگه: «آقا شما خیلی مهربونید که همه ما رو دارید میبرید به خونه خودتون..»
مرد میگه: «خواهش می کنم، وقتی خونهی منو ببینید حسابی خوشحال میشید. چـون بلنـدى علفهای دور و برش نیم متره ...»
🤣🤣🤣🤣🤣🤣
ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
@harimeheshgh
ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
#یک_لحظه_لبخند 🌻
یک روز از همکارم پرسیدم: چکار کردی که مشکلی با همسرت نداری؟
گفت: هرکاری راهی داره.
گفتم: مثلا؟
گفت: مثلا وقتی میخوام برم بیرون و خانومم میگه فلان چیزو بخر، نمیگم پول ندارم، میدونم این جمله چالش برانگیزه.
فقط دست روی چشمم میذارم و میگم به روی چشم، وقتی هم برمیگردم و خانومم سراغ خریداشو میگیره محکم روی زانوم میزنم و میگم: دیدی یادم رفت....
استفاده از این دو عضو یعنی چشم و زانو راز موفقيت منه..
به خونه که برگشتم تصمیم گرفتم رفتار همکارم رو الگو قرار بدم و از چشم و زانو برای شیرین شدن زندگی استفاده کنم.
این الگو چند وقتی خوب جواب داد تا یک روز برای مرمت سیم سرپیچ لامپ، بالای چهارپایه رفته بودم، از همسرم خواستم فیوز رو بکشه اونم دست روی چشمش گذاشت و گفت: به روی چشم!
رفت و من هم باخیال اینکه درخواستم اجرا شده، دست به کار مرمت سیم شدم که یهو در اثر برق گرفتی از اتاق با مغز به بیرون پرتاب شدم...
وقتی باحال زار به خانومم گفتم چرا فیوز رو نکشیدی؟
محکم روی زانوش زد و گفت: واااای دیدی یادم رفت...
نتیجه:
خیلی مواظب خانما باشید، فیلم جلوشون بازی نکنید، سریع دوزاریشون میافته. شوخی ندارنا...😂😂
ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ
@harimeheshgh
ᰔᩚ───⊱💕⊰───ᰔᩚ