eitaa logo
💕 ܟߺܝ‌ܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
22.6هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
270 ویدیو
20 فایل
اگه دنبال حال خوبی، اینجا برای توعه 🌱🐚 💌https://daigo.ir/s/11848427 💌 تعرفه تبلیغات : https://eitaa.com/joinchat/1467547841C310d874767 .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی نمی‌دونه چی پیش میاد… اگه زندگیت حتی بهتر از بزرگ‌ترین آرزوهات بشه چی؟✨ 💕@harimeheshgh
حال و احوال دوشنبه ۱۱ تیر 🥑 💕@harimeheshgh
🌱••• "مَردُم" چیست؟ مَردم به موجودی گفته میشه که از بَدو تولد همراهیت میکنه و تا روز مرگت مجبوری که برای اون زندگی کنی. برای مردم خیلی مهمه که تو چی میپوشی؟ کجا میری؟ چند سالته؟ بابات چیکارس؟ ناهار چی خوردی؟ چند روز یه بار حموم میری؟ چرا حالت خوب نیست؟ چرا میخندی؟ چرا ساکتی؟ چرا نیستی؟ چرا اومدی؟ چرا اینطوری نوشتی؟ عاشق شدی؟ چرا اونطوری نوشتی؟ فارغ شدی؟ چرا لاغر شدی؟ شکست عاطفی خوردی؟ چرا چاق شدی؟ زندگی بهت ساخته؟ و چراهای بسیاری که تا جوابش رو بدست نیاره دست از سرت ور نمیداره. مَردم ذاتا قاضی به دنیا میاد. بدون ِاینکه خودت خبر داشته باشی، جلسه دادگاه برات تشکیل میده روت قضاوت میکنه، حکم برات صادر میکنه و در نهایت محکوم میشی. مَردم قابلیت اینو داره که همه جا باشه هرجا بری میتونی ببینیش، حتی تو خواب. اما مَردم همیشه از یه چیزی میترسه از اینکه تو بهش بی توجهی کنی، محلش نذاری، حرفاش رو نشنوی و کاراش رو نبینی. پس دستت رو بذار رو گوشت، چشمات رو ببند و بی توجه بهش از کنارش عبور کن و مشغول کار خودت شو. این حرف من رو هروقت اعصابت از مردم خرد شد یادت بیار.. به خودم هم میگم 💕@harimeheshgh
✅ 6 روش خیلی مهم برای اینکه همه تورو پر قدرت بدونن و ازت حساب ببرن : 1) برای افزایش احترامت توی جمع زیاد نخند و لبخند بزن. ( اینطوری باهات شوخی های بیجا نمیکنن) 2) به هرچیزی واکنش نشون نده 3) به جا صحبت کن و واکنش نشون بده. (باعث میشه حد خودشون رو بدونن) 4) نه گفتن رو یاد بگیر. (نشون میده برای خودت احترام قائلی) 5) ساکت باش؛ وقتی چیزی برای گفتن نداری. (وقتی به ندرت حرف بزنی بیشتر به حرفات اهمیت میدن) 6) ارتباط چشمی رو با کسی که داری صحبت میکنی قطع نکن نشونه سطله پذیر بودنته. 💕@harimeheshgh
تا اومدم جواب بدم زیبا سریع گفت باباجان من که گفتم مادر احسان حال خوشی نداره بخاطر همین نتونستن بیان. باباش با ناباوری گفت خب مادرشون مریضه، پدرشون چرا نیومدن؟ زیبا بدون توجه به سوال باباش دستمو گرفتو برد نشوند. آروم گفت احسان از حرفای بابام ناراحت نشو هرچی باشه پدره، امروز داره دخترشو برای همیشه میفرسته خونه بخت، بخاطر همین یکم ناراحت و عصبيه. گفتم حق داره زیبا من دارم مثل يتيما داماد میشم، خودمم حال خوبی ندارم... نیم ساعت از رفتنم گذشته بود که شاهین اومد، تنها مهمون از طرف من شاهین بود. تا منو دید با اخم غلیظی بهم سلام داد، زیرگوشم گفت کاش انقدر وقیح نبودی احسان. سرمو نزدیک گوشش کردم: خودم داغونم شاهین تو دیگه زخم زبون نزن، ممنونم که اومدی اینجا خیلی تنها بودم. گفت حداقل خوشبختش کن بذار امشب آخرین حسرت زندگیشو تجربه کنه. بعد روشو کرد سمت زیبا و گفت: امیدوارم خوشبخت بشید؛ من امشب به جای همه خانواده احسان براتون میترکونم. زیبا لبخندزد: اینکه خیلی عالیه ولی خود احسان اندازه همه دنیا ارزش داره.. اون شب تمام مدت گوشیمو چک میکردم میگفتم شاید از خانوادم کسی زنگ بزنه و بهم تبریک بگه ولی هیچکس زنگ نزد. بابای زیبا اون شب شام دادو بعد از شام منو زیبا و شاهین ازشون خداحافظی کردیم. موقع خداحافظی خانواده زیبا خیلی گریه میکردن ولی زیبا همشونو دلداری میداد. زیبا به فامیلاشون گفته بود که قراره بریم سفر مشهد و بعدش با پول عروسی خونه بخریم. هر چند که من حتی نتونستم زیبارو ببرم مشهد، من حتى نتونستم اونو ماه عسل ببرم... تا یک هفته بعد از عروسی همش منتظر بودم که از خانوادم خبری بشه ولی هیچ خبری نشد. خودمم ازشون ناراحت بودم بخاطر همین اصلا بهشون زنگ نمیزدم. با خودم فکر میکردم چطور ممکنه یه پدرومادر نخوان پسرشونو سربلند کنن؟ خانواده من حتی برام کادو هم نیاورده بودن و من درست مثل یتیما داماد شده بودم. زیبا خیلی اصرار داشت که بریم به خانوادم سر بزنیم ولی من قبول نمیکردم، اصلا دوست نداشتم غرورمو زیرپا بذارم. یک عمر مثل برده همه تحقیرای مادرمو تحمل کرده بودمو همیشه غرورمو زیر پا گذاشته بودم ولی دیگه نمیخواستم اینکارو کنم. زندگی با زیبا انقدر لذتبخش بود که تو مدت کوتاهی تمام اتفاقات بد گذشتم از یادم رفت. زیبا یه زن به تمام معنا بود. هیچ چیزی کم نداشت، انقدر قانع و مهربون بود که هیچکس باور نمیکرد از یه خانواده ثروتمند باشه. یک ماه از زندگی مشترک ما میگذشت که یه روز بابام بهم زنگ زد. با دیدن شماره بابام شوکه شدم، چون حتی قبل از ازدواجم کم پیش میومد بابام بهم زنگ بزنه........ 💕@harimeheshgh
بعد از سلام بهم گفت احسان چرا نمیای به مادرت سر بزنی؟ گفتم بابا شما چرا روزی که میخواستم زنمو ببرم خونه نیومدید؟ با ناراحتی گفت تو بودی که قهر کردی رفتی، تازه تو که مارو دعوت نکرده بودی؟ با تعجب گفتم مگه آدم پدرومادرشو برای عروسیش دعوت میکنه؟ شما خودتون باید میومدید.. گفت ببین احسان من زنگ نزدم این حرفارو بزنم، زنگ زدم بگم مادرت حالش بده هرچی زودتر بیا ببینش هرچی باشه مادرته از زنت مهم تره.. یادم افتاد که وقتی مادر بابام در حال مرگ بود مامانم اجازه نداده بود بابام بره بهش سر بزنه و مادربزرگم چشم انتظار بابام از دنیا رفت. با تمسخر گفتم بابا برای توام مادرت مهمتر از زنت بود؟ با کلافگی گفت احسان با من بحث نکن تا دیر نشده بیا مادرتو ببین.. بعد بدون خداحافظی گوشیو قطع کرد. بدون توجه به حرفاش به کارای خودم رسیدم ولی ته ذهنم همش به فکر مامانم بودم. من از مامانم خیلی ضربه خورده بودم ولی یه چیزی ته قلبم نمیذاشت ازش متنفر باشم. آخر شب وقتی رسیدم خونه جریانو به زیبا گفتم، تا شنید با ناراحتی گفت احسان انقدر لجباز نباش بیا بریم به مادرت سر بزنیم. الان اونا فکر میکنن من نمیذارم که تو بری پیششون. گفتم آخه زیبا اونا برای من هیچکار نکردن حتی یه کادوی کوچیک برای عروسیم بهم ندادن من چطور این کینه رو فراموش کنم؟ گفت احسان این حرفارو ول کن گذشته ها گذشته، اگر اتفاقی برای مادرت بیوفته و تو پیشش نباشی یه عمر نمیتونی خودتو ببخشی، بیا بریم بهشون سربزنیم. با حرفای زیبا تصمیم گرفتم برم با مادرم آشتی کنم. همون شب زنگ زدم به بابام گفتم فرداشب میریم خونشون. فردا با زیبا رفتیم خونه بابام. وقتی رسیدیم جز حامد و سحر کسی نیومده بود استقبال ما، فکر کردم حتما مامان مریضه و توی رخت خوابه که نیومده استقبال. گفتم سحر مامان کجاست؟ حالش خیلی بده؟ با خجالت سرشو انداخت پایینو گفت حالا بشین. بعد سریع رفت توی آشپزخونه شروع کرد به پذیرایی کردن. نیم ساعتی نشستیم ولی از مامان و بابام خبری نشد، دوباره از سحر پرسیدم مامان کجاست؟ اگر اتفاقی افتاده بگو نگران شدم.. سحر سرشو انداخت پایین، صورتش از خجالت قرمز شده بود. گفت ببخشید احسان اما مامان میگه تا زیبا نره ازش معذرت خواهی نکنه نمیاد بیرون... با عصبانیت بلند شدم گفتم مگه زیبا چیکار کرده که باید بره معذرت خواهی کنه؟ بعد دست زیبارو گرفتم که بریم اما زیبا منو کشید سمت خودشو مانع رفتنمون شد‌. با لبخند گفت سحرجان مامان کجاست؟ من میخوام برم ببینمش.. گفتم زیبا تو که کاری نکردی؟ برای چی باید معذرت بخوای؟ بیا بریم خونه........ 💕@harimeheshgh
🔺ویژگی آدم های حساس : 💕@harimeheshgh
🔻چند مثال ساده برای حدومرز گذاری: - حفظ احترام: هروقت لحن و صداتون آروم شد، صحبت می‌کنیم - مالی: من تا انقدر… می‌تونم هزینه کنم - حریم فیزیکی: نیاز دارم یکم تنها باشم - مخالفت محترمانه: متوجه منظورت هستم ولی نظر من متفاوته/ مخالفه - اولویت: کاش می‌تونستم کمکت کنم ولی الان مشغول کاری هستم - محدودیت: با کمال میل می‌تونم صحبت کنم ولی رأس ساعت ... باید برم - مستقیم و مهربون: خیلی برات ارزش قائلم ولی اصلا نمی‌تونم این حرف/رفتار رو بپذیرم - خانوادگی: نظرت برام مهمه اما اجازه بده خودم به نتیجه برسم 💕@harimeheshgh
یه جمله باعث شد من هیچ وقت کارایی که باعث پیشرفتم می‌شه رو نپیچونم: “درد پشیمونی از درد انضباط بیشتره.” شما هم بنویسدش یه جا جلو چشمتون باشه :) 💕@harimeheshgh
✨••• نصیحت امشب: اگر خجالتی هستید بدونید دنیا برای بچه پرروهاست.» از استیو جابز پرسیدن: «چطوری توی نوجوانی یه موقعیت کارآموزی توی HP پیدا کرد ولی بقیه نتونستن؟» گفت: «چون ازشون خواستم بهم فرصت بدن شد. اما خیلیها حتی نمیگن از قدیم گفتن نداری، [چون] نخواستی.» باید بخوای محکمم بخوای... 💕@harimeheshgh
اتفاقا یه جا باید گذاشت رفت از رابطه: 💕@harimeheshgh
🔻۹ نشانه که باعث پیشرفت زندگی و رابطه ات میشه : - به قضاوت ها اهمیت نمیدی - هدف و برنامه داری - برای خودآگاهی وقت میزاری - از منطقه امنت بیرون آمدی - چالش ها رو یک فرصت میدونی - به دنبال یادگیری هستی - هوشمندانه تلاش میکنی - وابستگی ات به دیگران رو به حداقل رسوندی - خودت رو قربانی نمیدونی 💕@harimeheshgh
🌱حد و مرزهایی که در رابطه با خودم دارم: ۱ - چیزهایی که با توانایی مالی من همخوانی ندارند نخرم ۲- به قولهایی که به خودم میدهم پایبند باشم ۳- به اینکه گرسنه ام یا به اندازه کافی خورده ام توجه کنم ۴- در طول روز چندین بار از کار دست بکشم و استراحت کنم ۵- در شبکه های اجتماعی پیجها یا افرادی را که تأثیر منفی بر روی من میگذارند دنبال نکنم ۶- یک روتین سالم برای خواب خودم ایجاد کنم ۷- روزهایی را به سلامت روانم اختصاص بدهم ۸- احساساتم را بپذیرم و برای هضم آنها به خودم فرصت بدهم ۹- برای فرار از احساسات ناخوشایند سراغ غذا، خواب و ... نروم و با وجود سخت بودن با آنها مواجه شوم 💕@harimeheshgh
زیبا بدون توجه به حرف من دست سحرو گرفت باهم رفتن سمت اتاق مامانم. از عصبانیت خون بدنم جمع شد توی صورتم، خواستم عصبانيتمو بروز بدم ولی بازم از واکنش مامانم ترسیدم. نشستم تا زیبا برگرده، حدودا نیم ساعت بعد زیبا با مامانمو سحر اومدن. قیافه مامانم درست شبیه آدمی بود که توی جنگ پیروز شده، چنان غروری توی چهرش بود که اگر کسی نمیدونست فکر میکرد چیزی کشف کرده‌‌‌. زیبا با لبخند اومد کنارم نشست، دلم براش میسوخت. خانوادم هیچ کاری براش نکرده بودن و آخر مجبور شده بود غرورشم زیر پا بذاره. مامانم سرجاش وایساد، میدونستم وایساده تا من برم پیشش. باناراحتی رفتم جلو سلام کردم با غرور نگاهم کرد گفت میدونستم طاقت نمیاری مادرتو نبینی، از بچگی همیشه جونتو برای من میدادی.. میدونستم این حرفارو میزنه تا زیبارو عصبانی کنه، من اخلاق مامانمو خوب میشناختم. گفتم بابا گفت مریضی ولی انگار حالت خوبه؟ گفت: من مریضم؟ خدا نکنه، من باید سالم باشم تا کسایی که بهم حسادت میکنن از ناراحتی دق کنن.‌. دیگه طاقت نیاوردم به زیبا علامت دادم که بریم. زیبا جوری رفتار کرد که انگار اصلا حرفای مامانمو نشنیده. ازشون خداحافظی کردیم برگشتیم خونه. زیبا تو تمام مسیر سعی میکرد منو از ناراحتی دربیاره ولی من فشار زیادیو داشتم تحمل میکردم. حس میکردم هنوز از حصاری که خانوادم دورم کشیده بودن خارج نشدم. انگار هنوز برده اونا بودم، فقط خونمو تغییر داده بودم. یک هفته از رفتنمون به خونه بابام گذشته بود که مامانم بهم زنگ زد. وقتی جواب دادم بهم گفت احسان امروز حتما بیا اینجا باهات کار دارم. گفتم باهام چیکار داری؟ نمیتونی تلفنی بگی؟ گفت نه باید حتما ببینمت.. گفتم پس شب با زیبا میام پیشتون. گفت نه احسان میخوام تنها ببینمت خودت بیا.. فکر کردم اتفاقی افتاده، کارامو سریع انجام دادمو رفتم پیش مامانم. وقتی رسیدم دیدم نشسته گوشه خونه داره گریه میکنه. گفتم شاید کسی مرده رفتم جلو ازش پرسیدم مامان چی شده؟ چرا داری گریه میکنی؟ گفت احسان من خیلی تنهام هیچکس منو درک نمیکنه، امیدم به تو بود که توام اصلا نمیای بهم سر بزنی.. نمیدونم چرا ولی دلم براش سوخت. دستشو گرفتم توی دستم گفتم مامان منو ببخش که مدتیه کمتر میام اینجا این چندوقت خیلی گرفتار بودم. توی اون لحظه با دیدن گریه مامانم تمام گذشتم یادم رفت، فراموش کردم که برای عروسیم نیومدن، فراموش کردم که حتی یه کادو بهم ندادن و حتی یه پاگشای خشک و خالیم نکردن. بغلش کردمو دلداریش دادم. گفت احسان من مريضم منو تنها ول نكن. وقتی تورو نمیبینم حالم بد میشه، هرروز بیا بهم سر بزن. من فقط همینو ازت میخوام....... 💕@harimeheshgh
با دلسوزی به مادرم نگاه کردم. بهش قول دادم حتما هرروز برم بهش سر بزنم. با خودم گفتم مامانم گناه داره، دست خودش نیست که اینکارارو انجام میده. بعد از اینکه آرومش کردم خداحافظی کردمو برگشتم خونه. به زیبا گفتم مامانم چی بهم گفته، اونم خیلی از تصمیمم که هرروز برم بهش سر بزنم استقبال کرد. گفت احسان حتما برو به مادرت سر بزن روزی یه ساعت وقتتو براش بذار هرچی باشه مادرته، منم دوست دارم وقتی مادر شدم بچم بهم محبت کنه.. وقتی تایید زیبارو شنیدم از تصمیمم مطمئن شدم، توی دلم مامانمو بخشیدم. از فردای اون روز تقریبا هر روز موقع برگشتن به خونه میرفتم به مامانم سر میزدم. آخر هفته ها هم با زیبا میرفتیم خونشون. مامانم هروقت زیبارو میدید با حرفا و رفتاراش سعی میکرد ناراحتش کنه ولی همیشه زیبا با لبخند از کنار حرفاش میگذشت‌. منم بخاطر اینکه روابطمون خراب نشه سعی میکردم کارای مامانمو نادیده بگیرم. دوست نداشتم تو روش وایسم حالشو بد کنم، از طرفی اگرم میخواستم به مامانم حرفی بزنم زیبا منو منصرف میکرد، نمیذاشت کوچکترین بی احترامی به مادرم بکنم. میگفت احسان به خانوادت احترام بذار یه روزم خودمون بچه دار میشیم، پس کاری نکن بچمون از ما بی احترامیو یاد بگیره.. من تحت تاثیر حرفای زیبا بودم و همش رعایت حال مامانمو میکردم ولی مامانم هر روز رفتارش با زیبا بدتر و بدتر میشد. کارش به جایی رسیده بود که غیر مستقیم به خانواده زیبا بی احترامی میکرد، ولی بازم زیبا همیشه با مهربونی باهاش برخورد میکردو حرفاشو نادیده میگرفت. حتی به منم شکایت مامانمو نمیکرد. شش ماه از زندگی مشترکمون میگذشت و من هر روز قبل از رفتن به خونه خودمون به مامانم سر میزدم، دیگه برام عادت شده بود اگر یه روز مامانمو نمیدیدم حالم بد میشد انگار چیزی گم کرده بودم. بعد از شش ماه رفته رفته رفتارای مامانم تغییر کرد. شروع کرد به بدگویی از زیبا، اصلا دوست نداشتم ازش بد بشنوم چون زیبا واقعا خانم بود و هیچیوقت کوچکترین بی احترامی به منو خانوادم نمیکرد ولی به مامانم حرفی نمیزدم. حس میکردم روز به روز بیماری مامانم بدتر میشه، چندبار از رفتارای مامانم به شاهین گفتم هربار بهم میگفت احسان آخه بیماری مامانت چیه که هر کار میکنه شما کوتاه میاید؟ من میگفتم شاهین مامانم مشکل عصبی داره ما باید هواشو داشته باشیم و رعایت حالشو بکنیم. شاهين میگفت آخه مشکل عصبی هم درمان داره ولی مادرت اصلا فکر درمان نیست.. خودمم خیلی به این موضوع فکر میکردم ولی بازم چون مادرم بود رعایت حالشو میکردم و بازم چشممو روی تمام کاراش میبستم...... 💕@harimeheshgh
✨••• •یادآوری شماره ۱: تو نمیتونی با التماس کسی رو حفظ کنی نهایت کاری که میتونی بکنی اینه که رفتن اون آدم رو به تعویق بندازی •یادآوری شماره ۲: به شک و تردیدهای ذهنت اعتماد کن اگر هیچ نشونه ای وجود نداشت اصلاً به اون موضوع شک نمیکردی •یادآوری شماره ۳: ظرفیت صبر آدما با هم متفاوته؛ چیزی که برای تو "هیچ چیز" نیست شاید برای طرف مقابل "همه چیز" باشه •یادآوری شماره ۴: قد عذرخواهی تو باید بلند باشه، درست به اندازه ی اشتباهی که کردی •یادآوری شماره ۵: هیچ آدمی به تو هیچ توضیحی درباره‌ی هیچ رفتاری بدهکار نیست، اگر حس میکنی نیاز به شنیدن توضیح داری و اون آدم، بهت هیچ توضیحی ارائه نمیده، میتونی ترکش کنی، اما نمیتونی مجبورش کنی •یادآوری شماره ۶: تنهایی تا جایی خوبه که آزارت نده و ارتباط با آدما تا جایی خوبه که حقیرت نکنه... 💕@harimeheshgh
حق :)))) 👌🏻✨ 💕@harimeheshgh
🤍اگه‌ میخوای‌ جذبش‌ کنی: • نشان دادن احساسات از طریق صدا: تا به حال دقت کرده‌اید چقدر خوب است وقتی به یک نفر تلفن می‌زنید و وقتی او شما را می‌شناسد، رضایت و هیجان در صدایش منعکس می‌شود؟ حتی اگر این اثر در صدا ظریف باشد، باز هم از این که به شما بها داده‌ شده است، لذت می‌برید. صدای سرزنده و رسا یکی از مؤثرترین ابزارهای جذابیت است، خصوصا وقتی طنین‌دار باشد و زیر و بم و سرعت و بلندیِ آن، به طور متناسب تغییر کند. 💕@harimeheshgh
اورثینک این شکلیه بچه ها: 💕@harimeheshgh
🌱•••• ﺭﻭﺯﯼ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺤﺜﺸﺎﻥ ﺷﺪ! ﻣﺎﺭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺍﺯ ﺗﺮﺱِ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﻓﻨﺎﮎِ ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻧﺪ؛ ﻧﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻧﯿﺶ ﺯﺩﻧﻢ! ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻧﻤﯽ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ. ﻣﺎﺭ، ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺣﺮﻓﺶ، ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ؛ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺰﻡ ﻭ ﻣﺨﻔﯽ ﻣﯿﺸﻮﻡ؛ ﺗﻮ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﺵ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﻭ ﺧﻮﺩﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﻦ! ﻣﺎﺭ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺶ ﺯﺩ ﻭ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻧﻤﻮﺩ. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻓﻮﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻟﻌﻨﺘﯽ! ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻣﮑﯿﺪﻥ ﺟﺎﯼ ﻧﯿﺶ ﻭ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﺯﻫﺮ ﮐﺮﺩ. ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﺭﻭ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺯﺧﻤﺶ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪﯼ ﺑﻬﺒﻮﺩ ﯾﺎﻓﺖ. ﺳﭙﺲ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﺭ ﻭ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻧﻘﺸﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ: ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻧﯿﺶ ﺯﺩ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺧﻮﺩﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ! ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ، ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ! ﺍﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻭﺣﺸﺖ ﺍﺯ ﻣﺎﺭ، ﺩﯾﮕﺮ ﺯﻫﺮ ﺭﺍ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﻧﻨﻤﻮﺩ! ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﻣﺎﺭ ﻭ ﻧﯿﺶ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻣﺮﺩ!!!!! ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ از ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻫﺎ ﻭ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﻧﯿﺰ ﻫﻤﯿﻨﮕﻮﻧﻪ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ. ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺗﻠﻘﯿﻦ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺷﯿﺪ!✨ 💕@harimeheshgh
از خدا آگاهی بخواه بقیه چیزا رو آگاهی در مسیرت قرار میده✨ 🌖 💕@harimeheshgh