هدایت شده از شـــهــــدای مسـجدسـلیمان
بسم الله الرحمن الرحیم
روایت مردی روی باند فرودگاه
یا
روایت آخرین شب زندگی دنیایی #حاج_قاسم سلیمانی- ۱۲ دی ۱۳۹۸ که کاش هیچوقت خورشید روز سیزدهمش طلوع نمیکرد…
✒️پرستو علیعسگرنجاد
@TaKooch
پیش از آنکه آنطور آسیمهسر و شیدا، بنویسد «خدایا مرا پاکیزه بپذیر» و سه امضای مهر تأیید بنشاند به جان کاغذ و برود تا موشکهای لعنتی آمریکایی را در آغوش بگیرد، حتمی خیلی کارها کرده. من از آنرازها خبر ندارم؛ فقط از آخرین شب زندگیاش، یک قاب هست که بیچارهام کرده.
شب دوازدهم دیماه ۹۸، شب سردی بود. وارد محل جلسه شد؛ در سوریه. دید چند مرغ و خروس گوشهای بغ کردهاند. پرسید: «اینها چرا اینجا هستند؟» گفتند مال سرایدار ساختمان است. گفت: «میفهمم، ولی چرا اینجا هستند؟ چرا جا ندارند؟ سرد است. اذیت میشوند.» رزمندهای گفت: «چشم. درستش میکنیم.» او گفت: «نه! تا این جلسه تمام شود، جای این زبانبستهها هم باید درست شود.» نیروهایش را وادار کرد همانموقع با تیر و تخته و هرچه هست، لانهای برایشان بسازند.
راوی این خاطره اینجا جملهای دارد که جگرم را به جلزولز میاندازد. میگوید: «جلسه تمام شد و حاجی، خوشحال از سامانگرفتن مرغ و خروسها، رفت که رفت که رفت.»
رفت که رفت که رفت…
گوشتان را بیاورید جلو. مجاهد مرگآگاهی که میدانست دارد آخرین شب عمرش را میگذراند، دلش پیش بیسامانماندن پرندهها بود… حاشیهٔ آخرین جلسهٔ عمرش را گذاشت پای سامانگرفتن لانهٔ مرغ و خروسها.
چطور همزبانهای غیرهمدلی رویشان میشود بگویند این آدم که رقیقالقلبترین انسان معاصر ماست (بود…)، تروریست آدمکش بود؟ بود؟ والله نبود. والله نبود. والله نبود.
@TaKooch
#اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج
#امام_زمان(عج) ♡
شـــهــــ مسـجدسـلیمان ـــــدای
@shohada_masjedsoleiman