eitaa logo
حـࢪیمـ اݪھُـدۍ💚
63 دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
66 فایل
ۅقتےمحڪمـۅاستـۅاࢪبـہ‌هـࢪگنـاهت‌بـگے‌نـھ، ڪمـ ڪمـ میـشےآیـت‌الـلـھ‌بـھجت☺😌 گۅش بہ جـانیم(: https://harfeto.timefriend.net/791396459 حـࢪفاتـــونシ︎ @nashenasemoonn [تبادل🌱]️ @Myazd8 خـــدام ڪاناݪ🍃 @Myazd8
مشاهده در ایتا
دانلود
شب جمعه بود بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل چراغارو خاموش کردند مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما عطر بزن ...ثواب داره - اخه الان وقتشه؟ بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا بزن به صورتت کلی هم ثواب داره بعد دعا که چراغا رو روشن کردند صورت همه سیاه بود تو عطر جوهر ریخته بود... بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند..😂 طنز
اذان نماز رو که گفتن رفتم سراغ فرمانده بهش گفتم روحانی نداریم بچه ها دوست دارن پشت سر شما نماز رو به جماعت بخونن فرمانده مون قبول نمی کرد می گفت: پاهام ترکش خورده و حالم مساعد نیست یه آدم سالم بفرستین جلو تا امام جماعت بشه بچه ها گوششون به این حرفا بدهکار نبود خلاصه با هر زحمتی شده فرمانده رو راضی کردند که امام جماعت بشه فرمانده نماز رو شروع کرد و ما هم بهش اقتدا کردیم بنده خدا از رکوع و سجده هاش معلوم بود پاهاش درد می کنه وسطای نماز بود که یه اتفاق عجیب افتاد وقتی می خواست برا رکعت بعدی بلند بشه انگار پاهاش درد گرفته باشه ، یهو گفت یا ابالفضل و بلند شد😐 نتونستیم خودمون رو کنترل کنیم ، همه زدیم زیر خنده😂 فرمانده مون می گفت: خدا بگم چیکارتون کنه ! نگفتم من حالم خوب نیست یکی دیگه رو امام جماعت بذارین...😅
طلبه های جوان آمده بودند برای بازدید از جبهه 30نفری بودند. شب که خوابیده 😴بودیم دوسه نفربیدارم کردند😧 وشروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!😜 مثلا میگفتند: قرمز چه رنگیه برادر؟!😐 عصبی شده بودم😤. گقتند: بابابی خیال!😏 توکه بیدارشدی حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم!😎 دیدم بد هم نمیگویند😍😂☺️ خلاصه همین طوری سی نفررابیدارکردیم!😅😉 حالا نصف شبی جماعتی بیدارشدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😇 قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه درمحوطه قرارگاه تشییعش کنند!😃😄 فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا و قول گرفتیم تحت هرشرایطی خودش رانگه دارد! گذاشتیمش روی دوش بچه ها و راه افتادیم گریه و زاری!😭😢 یکی میگفت: ممدرضا ! نامرد چرا رفتیییی؟😱😭😩 یکی میگفت: تو قرار نبود شهید شی! دیگری داد میزد: شهیده دیگ چی میگی؟ مگه توجبهه نمرده! یکی عربده میکشید😫 یکی غش می کرد😑 در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه 😭و شیون راه می انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه_ها جنازه را بردیم داخل اتاق این بندگان خدا که فکر میکردند قضیه جدیه رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران خواندن بالای سر میت در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم : برو خودت رو روی محمد رضا بینداز ویک نیشگون محکم بگیر☺️😂 رفت گریه کنان پرید روی محمد رضاوگفت: محمد رضا این قرارمون نبود😩 منم میخوام باهات بیااااام😭 بعد نیشگونی گرفت که محمد رضا ازجا پرید وچنان جیغی کشید😱که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند! ماهم قاه قاه میخندیدیم😂😂😂😅 .....خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم
دستور بود هیچ ڪس بالاے ۸۰ڪیلومتر حق ندارد رانندگے ڪنہ ... ! یہ شب داشتم مےاومدم ... یڪے ڪنار جاده دست تڪون داد ، نگہ داشتم ڪہ سوار بشہ ، گاز دادم و با سرعت بالا مےاومدم و با هم حرف میزدیم ! یڪے من یڪے او ... گفت میگن فرمانده لشڪرتون دستور داده تند نرید ! راست میگن ؟؟؟!🤔 گفتم فرمانده گفتہ ! زدم دنده چهار و گفتم اینم بہ سلامتے فرمانده باحالمان !!!😉 مسیرمون تا نزدیڪے واحدمون یڪے بود ... پیاده ڪہ شد دیدم خیلے تحویلش مےگیرن !؟ گفتم ڪے هستے تو ؟🙄 گفت : همون ڪہ بہ افتخارش زدے دنده چهار 😂😂😂
آن شب دنبال شلوغ کاری بودیم. قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند! فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد. گذاشتیمش روی دوش بچه‌ها و راه افتادیم. با گریه و زاری یکی می‌گفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟». یکی می‌گفت: «تو قرار نبود شهید شی». یکی عربده می‌کشید. یکی غش می‌کرد! در مسیر، بقیه بچه‌ها هم اضافه می‌شدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعاً گریه و شیون راه می‌انداختند! جنازه را بردیم داخل اتاق طلبه ها این بندگان خدا که فکر می‌کردند قضیه جدیه، رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت! در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: «برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر.». رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! این قرارمون نبود! منم می‌خوام باهات بیام!». بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از بچه ها از ترس غش کردند ما هم قاه قاه می‌خندیدیم! خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم
خـواستگارے خواهر فـرمانده😂🌹 اومده بود از فرمانده مرخصی بگیره فرمانده یه نگاهی بهش کرد و گفت: (میخوای بری ازدواج کنی ؟) گفت : (بله میخوام برم خواستگاری) فرمانده گفت: (خب بیا خواهر منو بگیر‼️) گفت : (جدی میگی آقا مهدی❗️) گفت:(به خانوادت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو‼️) اون بنده خدا هم خوشحال😍 دویده بود مخابرات تماس گرفته بود به خانوادش گفته بود: (فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر ، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید😁❤️) بچه های مخابرات مرده بودن از خنده😂‼️ پرسیده بود : (چرا میخندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من‼️) بچہ‌ها گفتن: (بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه😂❤️) ♥️🕊 🌱
یه بچه بسیجی بود خیلی اهلِ معنویت و دعا بود...🌻 برای خودش یه قبری کنده بود. شب ها می رفت تا صبح با خدا راز و نیاز می کرد!😊🤲 ما هم اهل شوخی بودیم😆 یه شبِ مهتابی🌙 سه، چهار نفر شدیم توی عقبه...😜 گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم‌!😅 خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم😂🥘 با بچه ها رفتیم سراغش...😃 پشتِ خاكریز ِ قبرش نشستیم. 😣 اون بنده ی خدا هم داشت با یه شور و حال خاصی نافله ی شب می خوند. دیگه عجیب رفته بود تو حال!🥺🤲🏻 ما به یکی از دوستامون که تنِ صدایِ بالایی داشت، گفتیم داخل قابلمه برای این که صدا توش بپیچه و به اصطلاح اِکو بشه، 😉 بگو: إقرَاء😲 یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن😅 و  به شدت متحول شده بود 😨 و فکر می کرد براش آیه نازل شده! 😢 دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء😊 بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چی بخونم ؟؟!!!😳😂 رفیقِ ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت : باباکرم بخون! 🙄😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج
سلامتی راننده صدا به صدا نمی‌رسید. همه مهیای رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند. راه طولانی، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود. راننده خوش انصاف هم در کمال خونسردی آینه را میزان کرده و به سر و وضعش می‌رسید. بچه‌ها پشت سر هم صلوات می‌فرستادند، برای سلامتی امام، بعضی مسئولین و فرمانده لشگر و ... اما باز هم ماشین راه نیفتاد. بالاخره سر و صدای بعضی درآمد: «چرا معطلی برادر؟ لابد صلوات می‌خواهی. اینکه خجالت نداره. چیزی که زیاد است صلوات.» سپس رو به جمع ادامه داد: «برای سلامتی بنده! گیر نکردن دنده، کمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند! بفرستید.»
به پسر پيغمبر نديدم! گاهي حسوديمان مي‌شد از اينكه بعضي اينقدر خوش‌خواب بودند. سرشان را نگذاشته روي زمين انگار هفتاد سال بود كه خوابيده‌اند و تا دلت بخواهد خواب سنگين بودند، توپ بغل گوششان شليك مي‌كردي، پلك نمي‌زدند. ما هم اذيتشان مي‌كرديم. دست خودمان نبود. كافي بود مثلاً لنگه دمپايي يا پوتين‌هايمان سر جايش نباشد، ديگر معطل نمي‌كرديم صاف مي‌رفتيم بالا سر اين جوانان خوش خواب: «برادر برادر!» ديگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسيده‌ايم: «پوتين ما را نديدي؟» با عصبانيت مي‌گفتند: «به پسر پيغمبر نديدم.» و دوباره خُر و پُف‌شان بلند مي‌شد، اما اين همه ماجرا نبود. چند دقيقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند مي‌شد اين دفعه مي‌نشست: «برادر و زهرمار ديگر چه شده؟😩» جواب مي‌شنيد: «هيچي بخواب خواستم بگويم پوتينم پيدا شد!»😂😅
داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه هو یه خمپاره اومد و بومممممم ..... نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین دوربینو برداشتم رفتم سراغش . بهش گفتم تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو ... در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت : من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم . اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو اون کاغذ روشو نکَنید . بهش گفتم : بابا این چه جمله ایه قراره از تلویزیون پخش شه ها یه جمله بهتر بگو برادر ... با همون لهجه اصفهونیش گفت : اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده
نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود. باید کوتاهش می‌کردم. ✂️✂️✂️مانده بودم معطل تو آن برهوت که جز خودمان کسی نیست، سلمانی از کجا پیدا کنم. تا این که خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح می‌کند.✂️✂️✂️ رفتم سراغش. دیدم کسی زیر دستش نیست. طمع کردم و جلدی با چرب زبانی قربان صدقه‌اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما کاش نمی‌نشستم.😦 چشمتان روز بد نبیند. با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می‌پریدم. 😫ماشین نگو تراکتور بگو! به جای بریدن موها، غلفتی از ریشه و پیاز می‌کندشان! 😭😭از بار چهارم، هر بار که از جا می‌پریدم با چشمان پر از اشک سلام می‌کردم. ✋😢پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخری کفری شد و گفت:«تو چِت شده سلام می‌کنی. یک بار سلام می‌کنند.»😠 گفتم:«راستش به پدرم سلام می‌کنم.» پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت:«چی؟ به پدرت سلام می‌کنی؟ کو پدرت؟»😳😳 اشک چشمانم را گرفتم و گفتم:«هربار که شما با ماشینتان موهایم را می‌کنید پدرم جلو چشمم می آد و من به احترام بزرگ تر بودنش سلام می‌کنم!» 😇😎 پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و👋 گفت:«بشکنه این دست که نمک نداره...» مجبوری نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقا جانم سلام کردم تا کارم تمام شد!😅😆😂
نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود. باید کوتاهش می‌کردم. ✂️✂️✂️مانده بودم معطل تو آن برهوت که جز خودمان کسی نیست، سلمانی از کجا پیدا کنم. تا این که خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح می‌کند.✂️✂️✂️ رفتم سراغش. دیدم کسی زیر دستش نیست. طمع کردم و جلدی با چرب زبانی قربان صدقه‌اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما کاش نمی‌نشستم.😦 چشمتان روز بد نبیند. با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می‌پریدم. 😫ماشین نگو تراکتور بگو! به جای بریدن موها، غلفتی از ریشه و پیاز می‌کندشان! 😭😭از بار چهارم، هر بار که از جا می‌پریدم با چشمان پر از اشک سلام می‌کردم. ✋😢پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخری کفری شد و گفت:«تو چِت شده سلام می‌کنی. یک بار سلام می‌کنند.»😠 گفتم:«راستش به پدرم سلام می‌کنم.» پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت:«چی؟ به پدرت سلام می‌کنی؟ کو پدرت؟»😳😳 اشک چشمانم را گرفتم و گفتم:«هربار که شما با ماشینتان موهایم را می‌کنید پدرم جلو چشمم می آد و من به احترام بزرگ تر بودنش سلام می‌کنم!» 😇😎 پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و👋 گفت:«بشکنه این دست که نمک نداره...» مجبوری نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقا جانم سلام کردم تا کارم تمام شد!😅😆😂