eitaa logo
حـࢪیمـ اݪھُـدۍ💚
68 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
4.9هزار ویدیو
68 فایل
ۅقتےمحڪمـۅاستـۅاࢪبـہ‌هـࢪگنـاهت‌بـگے‌نـھ، ڪمـ ڪمـ میـشےآیـت‌الـلـھ‌بـھجت☺😌 گۅش بہ جـانیم(: https://harfeto.timefriend.net/791396459 حـࢪفاتـــونシ︎ @nashenasemoonn [تبادل🌱]️ @Myazd8 خـــدام ڪاناݪ🍃 @Myazd8
مشاهده در ایتا
دانلود
الاغی كه عملیات را لو داد!😂 بعد از عملیات محرم، دشمن به خاطر بازپس گیری مناطقی كه از دست داده بود، چند بار پاتك كرد كه با مقاومت خوب و جانانه بچه‌ها روبرو شد و عقب نشینی كرد.. بعد از این‌ كه آتش دشمن كمی فروكش كرد بچه‌ها از این فرصت استفاده كردند و روبروی پل زبیدات مشغول استراحت شدند. من هم به اتفاق یكی از برادرهای آر‌پی‌جی زن مشغول استراحت شدم. همین‌طور كه استراحت می‌كردم چشمم به آر‌پی‌جی ‌اش افتاد. با دیدن آر‌پی‌جی تصمیم گرفتم كه تیراندازی با آن را یاد بگیرم. 😌برای همین به دوستم گفتم: خیلی دوست دارم با آر‌پی‌جی كار كنم و با آن تیر اندازی كنم. از او خواستم كه كار با آن را به من بیاموزد. ایشان با آن ‌كه خیلی خسته بود دست رد به سینه‌ام نزد و قبول كرد، كار با آر‌پی‌جی را برایم توضیح دهد... وقتی نحوه كار با آرپی‌جی را یاد گرفتم، دل تو دلم نبود. موشك آر‌پی‌جی را روی آن نصب كرد و توضیحات لازم را به من متذكر شد و آر‌پی‌جی را به من داد. آرپی‌جی را توی دستم گرفتم و برای تمرین تیراندازی كمی از بچه‌ها فاصله گرفتیم. با هم دنبال چیزی می‌گشتیم تا آن را مورد هدف قرار دهیم.🧐 همین طور كه می‌گشتیم چشمم به یك الاغ افتاد😁. خندیدم و گفتم: بیا ببین چی پیدا كردم. وقتی ایشان الاغ را دید زد زیر خنده و گفت: محمد حسابش را بگذار كف دستش تا دیگر این طرف‌ها پیدایش نشود. 🤣من هم الاغ را نشانه گرفتم و ماشه را چكاندم. موشك شلیك شد. موشك نرسیده به الاغ داخل شیار افتاد و منفجر شد. با انفجار موشك آر‌پی‌جی متوجه شدم یك عده از نیروهای عراقی پا به فرار گذاشتند.😎 با دیدن نیروهای عراقی فهمیدم كه آن‌ها قصد غافلگیر كردن بچه‌ها را داشتند كه به خواست خداوند الاغ نقشه‌های آنان را برملا كرد.💪
یه روز یکی از رزمنده ها دیر به صبحگاه رسید فرمانده برای اینکه رزمنده بسیجی رو تنبیه کنه گفت در پنج دقیقه ۱۵۰ تا صلوات بفرست🫤 بسیجی دید نمیشهه ولی کم نیاورد 💪 رو کرد به گردان گفت کل گردان صلواات همه بچهای گردان که چهارصد نفر بودن صلوات فرستادن بسیجی رو کرد به فرمانده گفت بفرمایید😎 ۱۵۰برای امروز ۱۵۰ تا دیگه هم برای فردا 😆😂
یک روز سید حسن حسینی از بچه‌های گردان رفته بود ته دره‌ای برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقی‌‌ها پیش پای او را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض گلوی ما را گرفت 🥹🥺بدون شک شهید شده🙂 بود. آماده می‌شدیم برویم پائین که حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند😊، پرسیدیم: «حسن چه شد؟» گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم😁🧐، پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود😆. خیلی شرمنده شد، فکر نمی‌کرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت🤣
😂🌱 اولا  که رفته بودیم در اسارت گفتند: «کسے حق ورزش‌کردن نداره.»☝🏻•. یه روز یکے از بچه‌ها رفت ورزش کرد🏃‍♂️🏃•. مامورعراقے تا دید درحالے که خودکار و کاغذ دستش بود اومد📝 جلو و گفت:«مَا اسْمُک؟اسمت چیه؟»🙄•. رفیقمونم که شوخ بود برگشت گفت: «گچ پژ.»😎•. باور نمےکنید، تا چنددقیقه اون مامور عراقے هرکاری کرد این اسمو تلفظ کنه، نتونست ول کرد گذاشت رفت🚶🏻‍♂•. و ما هِی مےخندیدیم ...😂•.
محافظ آقا(مقام معظم رهبرے) تعریف میڪرد میگفت رفته بودیم مناطق جنگے براے بازدید. توےمسیر خلوت آقا گفتن اگه امڪان داره ڪمے هم من رانندگے ڪنم. من هم از ماشین پیاده شدم و آقا اومدن پشت فرمون و شروع ڪردن به رانندگے میگفت بعد چندڪیلومتر رسیدیم به یڪ دژبانے ڪه یڪ سرباز آنجا بود ما نزدیڪ شدیم و تا آقا رو دید هل شد.😂😂 زنگ زد مرڪزشون گفت: قربان: یه شخصیت اومده اینجا.. از مرڪز گفتن ڪه ڪدوم شخصیت؟ !! گفت: قربان نمیدونم ڪیه ولےگویاڪه آدم خیلے مهمیه گفتن چه آدم مهمیه ڪه نمیدونے ڪیه؟!! گفت:قربان؛نمیدونم ڪیه ولے حتما آدم خیلےمهمیه ڪه حضرت آیت الله خامنه‌ایے رانندشه!!😂 این لطیفه رو حضرت آقا توجمعےبیان ڪردند...
😂🌱 پسرک صدای بز را از خود بز هم بهتر در می آورد. هر وقت دلتنگ بزهایش می شد، می رفت توی یک سنگر و مع مع می کرد. یک شب، هفت نفر عراقی که آمده بودند شناسایی، با شنیدن صدا طمع کرده بودند کباب بخورند♨️😋با صدای بُز، هر هفت نفر را اسیر کرده بود و آورده بود عقب🤣توی راه هم کلی برایشان صدای بز در آورده بود😂😂می گفت چوپانی همین چیزهایش خوب است. اگه لذت بردید یه بفرستید
😅😅 🍃پسر فوق‌العاده بامزه و دوست‌داشتنی بود.😌 🍂 بهش می‌گفتند: آدم آهنی.🤖 یک جای سالم در بدن نداشت.🥴یک آبکش به تمام معنا بود.😅 🍃 آن قدر طی این چند سال جنگ تیر و ترکش خورده بود که کلکسیون تیر و ترکش شده بود. 😄🤪 🍂از آن بچه‌هایی بود که راستی راستی قطب‌نما را منحرف می‌کرد.😁😆 🍃دست به هر کجای بدنش که می‌گذاشتی، جای زخم و جراحت کهنه و تازه بود...☺️ 🍂اگر کسی نمی‌دانست و کمی محکم جای زخمش را فشار می‌داد و دردش می‌آمد، 🥴نمی‌گفت: مثلاً آخ آخ.😖 یا درد آمد و فشار نده،‌😣 بلکه با یک ملاحت خاصی اسم عملیاتی را به زبان می‌آورد که آن زخم و جراحت را از آنجا داشت؛ 😄 🍃مثلاً کتف راستش را اگر کسی محکم می‌گرفت، می‌گفت: آخ بیت‌المقدس😩 🍂و اگر کمی پایین‌ترش را دست می‌زد، می‌گفت: آخ والفجر مقدماتی.😫😄 🍃و همین طور: آخ فتح‌المبین، آخ کربلای پنج و تا آخر.😂 🍂بچه‌ها هم عمداً اذیتش می‌کردند و صدایش را به اصطلاح در می‌آوردند تا شاید تقویم عملیات‌ها را مرور کرده باشند...😅 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
جشن پتو قرار گذاشته بودیم هرشب یکی از بچه‌‌های چادر رو توی «جشن پتو» بزنیم یه روز گفتیم: ما چرا خودمون رو میزنیم؟ واسه همین قرار شد یکی بره بیرون و اولین کسی رو که دید بکشونه توی چادر. به همین خاطر یکی از بچه‌‌ها رفت بیرون و بعد از مدتی با یه حاج اقا اومد داخل. اول جاخوردیم. اما خوب دیگه کاریش نمی‌شد کرد. گفت: حاج آقا بچه‌‌ها یه سوال دارن. گفت: بفرمایید و ....😂🥲😁 یه مدت گذشت داشتم از کنار یه چاد رد می‌شدم که یهو یکی صدام زد؛ تا به خودم اومدم، هفت هشتا حاج آقا ریختن سرم و یه جشن پتوی حسابی ...جشن پتو قرار گداشته بودیم هرشب یکی از بچه‌‌های چادر رو توی «جشن پتو» بزنیم یه روز گفتیم: ما چرا خودمون رو میزنیم؟ واسه همین قرار شد یکی بره بیرون و اولین کسی رو که دید بکشونه توی چادر. به همین خاطر یکی از بچه‌‌ها رفت بیرون و بعد از مدتی با یه حاج اقا اومد داخل. اول جاخوردیم. اما خوب دیگه کاریش نمی‌شد کرد. گفت: حاج آقا بچه‌‌ها یه سوال دارن. گفت: بفرمایید و .... یه مدت گذشت داشتم از کنار یه چاد رد می‌شدم که یهو یکی صدام زد؛ تا به خودم اومدم، هفت هشتا حاج آقا ریختن سرم😅😂🥲 و یه جشن پتوی حسابی 😂😂...
تکبیر سال 61 پادگان 21 حضرت حمزه؛ آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود منطقه برای دیدار دوستان. طی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند، گفتند: «من بند کفش شما بسیجیان هستم.» یکی از برادران نفهمیدم. خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد. از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تایید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت. جمعیت هم با تمام توان الله اکبر گفتند و بند کفش بودن او را تایید کردند!
ﻃﺮﻑ ﻓﺎﻣﯿﻠﯿﺶ “ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ ” ﺑﻮﺩﻩ ! ﻣﯿﺮﻩ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻣﯿﮕﻔﺘﻪ : ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ ﯾﺎﺭﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻣﯿﮕﻔﺘﻪ : ﺣﺎﺿﺮ ﻗﺮﺑﺎﻥ ! ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻫﻢ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻪ : ﺍﺣﻤﻖ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩﻡ ! ﺻﺎﻑ ﺑﺎﯾﺴﺖ ! ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮏ ﻫﯿﺄﺕ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﺑﯿﺎﻥ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ! ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺁﺑﺮﻭﺵ ﻧﺮﻩ ﺑﻬﺶ ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﻣﺮﺧﺼﯽ ﻣﯿﺪﻩ ﻫﯿﺄﺕ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﻭﻣﺪﻧﺪ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ : ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ ﻫﻤﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﺍ ﺩﺍﺩ ﺯﺩﻧﺪ : ﺭﻓﺘﻪ ﻣﺮﺧﺼﯽ 😅😂
آوازه اش در مخ ڪار گرفتن صفر ڪیلومتر‌ها به گوش ما رسیده بود.🫢🫢 بنده خدایی تازه به جبهه آمده بود و فڪر می‌ڪرد هر كدام از ما برای خودمان یڪ پا عارف و زاهد و دست از جان ڪشیده ایم. راستش همه ما برای دفاع از میهن مان دل از خانواده ڪنده بودیم اما هیچڪدام از ما اهل ظاهر سازی و جانماز آب ڪشیدن نبودیم. می‌دانستیم ڪه این امر برای او ڪه خبرنگار یڪی از روزنامه‌های ڪشور است باورنڪردنی است. شنیده بودیم ڪه خیلی‌ها حاضر به مصاحبه نشده‌اند و دارد به سراغ ما می‌آید. نشستیم و فڪرهایمان رایڪ ڪاسه ڪردیم و بعد مثل نو عروسان بدقلق «بله» را گفتیم. طفلڪ ڪلی ذوق ڪرد ڪه لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو می‌نشینیم و به سوالات او پاسخ می‌دهیم. از سمت راست شروع ڪرد ڪه از شانس بد او «یعقوب بحثی» بود ڪه استاد وراجی و بحث ڪردن بود. پرسید: «برادر هدف شما از آمدن به جبهه چیست؟» گفت: «والله شما ڪه غریبه نیستید، از بی خرجی مونده بودیم. این زمستونی هم ڪه ڪار پیدا نمیشه. گفتیم ڪی به ڪیه، می‌رویم جبهه و می‌گیم به خاطر خدا و پیغمبر آمدیم بجنگیم. شاید هم شڪم مان سیر شد هم دو زار واسه خانواده بردیم!» نفر دوم «احمد ڪاتیوشا» بود ڪه با قیافه معصومانه و شرمگین گفت: «عالم و آدم میدونن ڪه مرا به زور آوردن جبهه. چون من غیر از این ڪه ڪف پام صافه و ڪفیل مادر و یڪ مشت بچه یتیم هم هستم، دریچه قلبم گشاده، خیلی از دعوا و مرافه می‌ترسم! تو محله مان هر وقت بچه‌های محل با هم یڪی به دو می‌ڪردند من فشارم پایین می‌آمد و غش می‌ڪردم. حالا از شما عاجزانه می‌خواهم ڪه حرف هایم را تو روزنامه تان چاپ ڪنید. شاید مسئولین دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل ڪنند!» خبرنگار ڪه تند تند می‌نوشت متوجه خنده‌های بی صدای بچه‌ها نشد. «مش علی» ڪه سن و سالی داشت، گفت: «روم نمی‌شود بگم، اما حقیقتش اینه ڪه مرا زنم از خونه بیرون ڪرد. گفت، گردن ڪلفت ڪه نگه نمی‌دارم. اگر نری جبهه یا زود برگردی خودم چادرم را می‌بندم دور گردنم و اول یڪ فصل ڪتڪت می‌زنم و بعد میرم جبهه و آبرو برات نمی‌گذارم. منم از ترس جان و آبرو از اینجا سر درآوردم.» خبرنگار ڪم ڪم داشت بو می‌برد. چون مثل اول دیگر تند تند نمی‌نوشت. نوبت من شد. گفتم: «از شما چه پنهون من می‌خواستم زن بگیرم اما هیچ ڪس حاضر نشد دخترش را بدبخت ڪند و به من بدهد. آمدم این جا تا ان شاءالله تقی به توقی بخورد و من شهید بشوم و داماد خدا بشوم. خدا ڪریمه! نمی‌گذارد من آرزو به دل و ناڪام بمانم!» خبرنگار دست از نوشتن برداشت. بغل دستی ام گفت: «راستش من ڪمبود شخصیت داشتم. هیچ ڪس به حرفم نمی‌خندید. تو خونه هم آدم حسابم نمی‌ڪردند چه رسد به محله. آمدم اینجا شهید بشم شاید همه تحویلم بگیرند و برام دلتنگی ڪنند.» دیگر ڪسی نتوانست خودش را نگه دارد و خنده مثل نارنجڪ تو چادرمان ترڪید. ترڪش این نارنجڪ خبرنگار را هم بی نصیب نگذاشت 😂😂😂
. یـکے از عملیات ها بود که فرمانده دستور داده بود شب هیچ کس تکون نخوره وصداش در نیاد😳🤫 وقت نماز صبح شد آفتابه رو برداشتم ورفتم وضو بگیرم که یکدفعه احساس کردم کسی آن طرف تر تکان میخورد😥 ترسیدم😫 نمیتوانستم کاری بکنم ،تنها بودم و بدون اسلحه و یک متر جلوترم یک بعثی که اگر برمیگشت و من رو میدید شهادتم حتمی بود😂 شروع کردم به دعا گفتم خداجون من که نیومدم کار بدی بکنم که الان گرفتار شدم اومدم وضو بگیرم پس کمکم کن یک لحظه چیزی به ذهنم رسید👏👌 لوله ی آفتابه رو گذاشتم و رو سر عراقی و گفتم حَرِّڪ....😂 بیچاره انقدر ترسیده بود که همش به عربی  میگفت:نزن... اینطوری شد که همه چی رو هم اعترافا کرد وعملیات به نفع ایران تموم شد.. وتا صبح همه ی رزمنده ها وفرماندمون از خنده داشتند غش میکردند😅😟 تااینکه فرمانده گفت:بچه ها دلتون و پاک کنید اونوقت با یک آفتابه هم میشه دشمن و نابود کرد😂🤝 😂😂😂