سالی که رادیو عراق حتمی ش کرد که راکت میزنه و از کارخونجات تا هفت تومنی ها تا فنس نیرو هوایی رو صافِ صاف میکنه، دوتا خونه موندن و اثاث جمع نکردن:
یکی حبیب آزما که گفت: نمیرُمبه؛ یکی حسین اُسالی که گفته بودن نمیمونه.
دکترای بیمارستان اُختیف کمیسیون کرده بودند و گفته بودند “فوقش شیش ماه” و حسین دست از مبارزه کشیده بود.
راکت، جاش فرود نیمد. نصفی که ساعت سه نصف شب تو جلالیه مُردن، کارگرای کارخونجات و بچه هاشون بودن.
کمیسیون هم خطا داشت، چون سی و شش سال بعد، خبر رُمبیدن متروپل رو حسین اُسالی به مو داد. صد و پنجاه متری متروپل، کنار گاریِ رانی و رِدبولش ایستاده بوده و تمام ماجرا را دیده بود.
گفت، سه دقیقه قبل توش بودم. بشکه مو آب کردم. سه دقیقه احسانو!
گفتم:حسین آیا تو یه روز میمیری هم؟؟
ساکت شد. نایاب ترین غمگینترین وحشی ترین حالت حسین اُسالی، ساکتیشه.
آن جمله که از سوادش میزد بالا را اینجا گفت. گفت: کم نه! گفت: مُرده ها مرگشون میذارن رو کولِ زنده ها و میرن. میّت فهم نداره که. درد نداره که. کارش سخت نیس که.
خوب نگاه کردم. از شصت و چهار تا حالا را نگاه کردم… دیدم حسین توی همه روایت ها مُرده واقعا.
زنش که نهادش رفت
سر چتربازی که زندگی ش رفت.
تو قمار که گالانتِ معروفِ خسروشاهی رو برد، ولی برنداشت و از خونه درویشی زد در.
کُکاش اصغر که خواست ببرد پیش خودش بلژیک، نگفت ها و نرفت.
بوشهر را که ول کرد رفت.
گفتم الان کجا بساط میکنی؟
گفت:تو مبارزه م. شبا بیرونم با مردم.
گفتم: مبااارزززه؟! در بیو لاجون! تو تا مستراح سه بار دیوار میگیری میری. لهت میکنن!
گفت: کو پس؟چرا نمیکُنن؟
آخ از اینجای تلفن. آخ از کم و وحشی حرف زدنای حسین اُسالی.
آخ از گُه مزگیِ مرگ که اهمیتش را نزد نکبت زندگی از دست داده باشد.
گفتم: حسین ده تا باسکت ردبول به حساب مو بده مردم، هر کدوم که خسته و تشنه س.
گفت: چه عادتای زشتی توت پیدا شده احسانو. ای راه پله و پنجره خونه ت نیس که یکی بگیری بیاد جات بشوردش، مدرسه بچه ت نیس که یکی بگیری جات ببردش. گُه تو پولت که جات میره همه جا.
و
غمدار گفت: آدمِ تخم ندار! کسی نایب الزیاره ی کسی نیست روبرو باتوم.
و
آخ از لودرِ تو کلماتِ حسین اُسالی.
متروپل آبادان
https://t.me/daastaanehsanoo
اما… دوستان عزیز، با تواضع تمام بگویم ادبیات که از چشم و جان خواننده به نظر دلنشین و زندگی بخش می آید، در جاری شدنش از جان و دست نویسنده، بسی که جان فرسا و هلاکت بار است. دست کم در تجربه شخصی می توانم بگویم آنچه مرا از پای در می آورد، ناممکن بودن نوشتن است. وقتی به ناچار شروع می کنم به نوشتن، چنان است که گویی به دوزخی وارد می شوم، شاید به امید آن که بهشت واری برآورم. اما غالبا درون دهلیزهای آن در می مانم. و چون سرانجام از آن دهلیزها می گذرم با صرف سال های عمر، از پسِ چندی که برمی گردم و به حاصل کارم می نگرم – حقیقت اینست که غالبا احساسی ناخوشایند دارم. پس گاهی به صرافت می افتم که دورش بریزم یا که بسوزانمش. اما عمری که در پای آن ریخته ام چه می شود؟ بنابراین با بی رحمی به جراحی و تراشیدن و ساییدن همانچه می پردازم که در لحظات نوشتن شوقی جان سوز به آن همه داشته ام. و این جرح و تعدیل بیشتر نابودم می کند. نمونه اش همین کاری که در دست دارم که در مسیر تراش و سایش ها از بیش از هفت نام گذر کرد تا سرانجام در سلوک قرار بیافت.
مطمئنترین تکیهگاه
سیدحمید حسینی
❇️ مهمترین مانع در برابر زندگی عاقلانه و دینداری درست، تصور اشتباهی است که دربارهٔ ناقص بودن عقل وجود دارد و اراده و شهامت لازم را برای تکیه بر خرد انسانی از افراد میگیرد و آنان را در برابر ترویجکنندگان خرافات خلع سلاح میکند.
🔺برای رهایی از این دام باید توجه داشت که تنها معیاری که با آن میتوانیم درست و غلط را تشخیص دهیم عقل و وجدان انسانی است و اگر آن را ناقص و غیر قابل اعتماد بدانیم، هیچ چیزی، ازجمله موضوعاتی چون خدا و فرستادگانش، قابل بررسی و باورکردنی نخواهد بود.
🔻جالب اینجاست که حتی کسانی که از ناقص بودن عقل سخن میگویند نیز برای نشان دادن درستی ادعایشان استدلال عقلی میآورند و فراوانی خطا در اندیشههای بشر را دلیلی بر نامطمئن بودن عقل میدانند؛ غافل از اینکه وجود این اشتباهات، دلیلی بر ضرورت تکیه بهتر و بیشتر بر عقل است.
✅ آنچه ناقص و محدود است، آگاهیهای ماست و تنها چاره برای بهدست آوردن اطلاعات درست، بهرهگیری از خرد انسانی برای شنیدن سخنان متفاوت و انتخاب بهترینها و شناسایی منابع مطمئن آگاهی و تبعیت از چیزی است که عقل، پیروی از آن را لازم میداند.
.
نوشتن انسانها را به هم نزدیک می کند
تنها هستم. شب خنک تابستان است و به فصل پایانی کتاب رها و ناهشیار می نویسم رسیده ام.
هیچ کتابی برایم اینقدر جذاب و آموزنده نبود.
برخی نکات نوشتن را خودم به تجربه و به شهود دریافته بودم و این کتاب برایم شفاف کرد.
برخی نکات را نمی دانستم و آموختم.
آدر لارا در این چند ماه، آهسته آهسته به من آموخت که چه بنویسم و چگونه بنویسم و چرا بنویسم.
به این فکر می کنم که نوشتن، چقدر انسانها را به هم نزدیک می کند.
اگر رویای نوشتن دارید حتما این کتاب را بخرید و بارها و بارها بخوانید.
نه. این کتاب را زندگی کنید.
و فصل پایانی کتاب:
چرا باید از خاطرات خود و از زندگی خود بنویسیم؟
نوشتن غنا می بخشد.
نوشتن گذشته را به شما برمی گرداند.
نوشتن روابطتان را تغییر می دهد.
نوشتن حد و مرزی برای درد تعریف می کند.
نوشتن شعف انگیز است.
نوشتن کمکتان می کند بفهمید در ذهنتان چه می گذرد.
نوشتن نگاهتان را تغییر می دهد.
نوشتن به زندگیتان معنا می دهد.
با نوشتن می توانید دیگران را در زندگیتان شریک کنید.
هر یک از این جملات کوچک، تحولی بزرگ به همراه دارد. تحولی که می تواند جهان جدیدی برای من بیافریند.
این فصل آنقدر برایم جالب است که دلم نمی آید آنرا بخوانم.
بچه که بودم مغز قلم را دلم نمی آمد بخورم. آنرا برای لقمه آخر می گذاشتم تا مزه اش بماند.
https://t.me/Dr_Hojat_Moshtaghian
Abdolhossein Mokhtabad - Shabangahan (128).mp3
8.06M
Abdolhossein Mokhtabad - Shabangahan (128).mp3
حالی عوض کنیم...
مُرد دیگر٬ آدمها میمیرند سکته میکنند یا زیر ماشین میروند٬ گاهی حتی کسی عمداً از بالای صخرهای پرتشان میکند پایین. اینها٬ البته مهم است٬ ولی مهمتر همان نبودن آنهاست. این که آدم بیدار شود و ببیند که نیستش٬ کنار تو خالی است. بعد دیگر جای خالیشان میماند٬ روی بالش٬ حتی روی صندلی که آدم بعد از مردنشان خریده است. آن وقت است که آدم حسابی گریهاش میگیرد. بیشتر برای خودش که چرا باید این چیزها را تحمل کند.
#آینه_های_دردار
#هوشنگ_گلشیری
۱۶ خرداد سالمرگ هوشنگ گلشیری.
◎
هر جا که دیدی
با زحمت دیواری بنا میشود
تا سرما و بیمِ آدمی را از میان بردارد
نزدیک شو و چند آجر
که تماس دستهایت گرمشان کرده، کار بگذار.
هر جا که دیدی
مرد دهقان نان و شراب تدارک میبیند
نزدیک شو و دانههای خود را در چرخش بریز.
هر جا که دیدی
مردی تنها و شاید نابینا قدم برمیدارد
و بی چوبدست و شاید راهگمکرده باشد
نزدیک شو و در کنار او قدم بردار
روشناییِ خود را به او ببخش و با دهان او آواز سر ده.
هر جا که دیدی پسر جوانی میخندد و دختری را
در زیر نور ماه یا خورشید، یا زیر رگبار میبوسد
خاموش و بیصدا نزدیک شو و جزیی
از قلبت را در کنار لبانشان بگذار.
هر جا که دیدی
کودکی تنها میگرید یا مادری
در زیر بارِ فرزندانش کمر خم کرده
با بازوان پُرتوان نزدیک شو
شریک نانش شو و از آتشدانش نگهداری کن.
هر جا که دیدی
شلاق یا شمشیری بالا رفت
قفل و بندِ زندانی محکم شد
و تفنگها مردمان را به مرگ تهدید کردند
نزدیک شو و سینهبرهنه
چنان پُرهراس فریاد کن «نه» که جهان را نجات دهی.
🖋| آنخلا فیگهرا #آئیمهریچ (شاعر اسپانیایی)