eitaa logo
حرکت در مه
185 دنبال‌کننده
455 عکس
78 ویدیو
59 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
برداشتی آزاد از ابوحمزه 11 بگذار بگویمت... دروغ گفتند آن‎ها که پشت به تو کردند و خیلی ضرر کردند، چه ضرری... آفتاب و آفتاب و نور و حرکت... ای خدا بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست و عاقبت به خیرم کن و هرچیز که غم و غصه انداخته توی دلم از کارهای دنیا یا کارهای آخرت را خودت عهده‌دار شو.. ای مولای من کسی که به من رحم نمی‌کند بر من مسلط نکن و برایم یک نگه‎بان قرار بده، یک نگه‎بان همیشگی... و نعمت‎های خوبت را ازم نگیر و از فضلت روزی گسترده بهم بده؛ روزی حلال و پاکیزه... بی‎قرار شروع می‎کنم به دویدن و هوای آزاد می‎خورد به سر و صورتم: ای معبودم خودت نگاهم دار، خودت حفظم کن، خودت مراقبم باش... زیارت خانه‌ات را می‎خواهم امسال و هرسال و زیارت پیامبرت و اهل‎بیت(ع) و از حرم‎های آنان محرومم نکن... حالا که باهات آشنا شدم توبه می‎کنی بر من؟ تو بازگرد به من تا من دیگر گناه نکنم، کار خیر را بهم الهام کن و توفیق عملش را بهم بده و خشیتت را روز و شب تا هستم...
برداشتی آزاد از ابوحمزه 12 ای عزیزم هروقت با خودم گفتم دیگر آماده‎ام و وقتش است که نمازِ باحالی برایت بخوانم و حالا دیگر وقت نجوا کردن با توست، چرت و خواب انداختی به جانم و حال مناجات را ازم گرفتی آخر چه می‎شود که وقتی می‎گویم دیگر خوب شده‎ام و این توبه‎ام توبۀ واقعی است امتحانم کردی. امتحانم کردی و گناه کردم... و پایم لرزید و از بندگی‎ات بازم داشت... مولای من نکند از خانه‎ات دورم کرده‎ای و لیاقت بندگیت را ازم گرفته‎ای، نکند دیده‎ای که من حق شما را خوب ادا نمی‎کنم و دورم انداخته‎ای... شاید هم دیدی مدام کارم این است که روم را ازت بکنم آن طرف و عصبانی شدی، نکند هم دیده‎ای همۀ حرف‎هام دروغ است و بدت آمد، شاید هم دیدی بندۀ ناسپاسم و بعد محرومم کردی... نکند عزیزم ندیدی که با دانش‎مندان بنشینم و بعد خوار و خفیفم کردی... شاید دیدی شادی و خوشی‎ام توی دورهمی‎های بی‎هدف است، پس ولم کردی همان‎جاها بمانم... شاید... شاید... نکند دل‎برم اصلاً دوست نداشتی صدایم را بشنوی و برای همین دورم کردی... نکند به‎خاطر گناه‎ها و نافرمانی‎هام دارم مجازات می‎شوم... ها! نکند به‎خاطر بی‎حیایی‎هام دارم مجازات می‎شوم... اشک... اشک...
من نمی‌گویم از مرگ نترسیم، ترس از مرگ واکنش طبیعی هر موجود زنده است. من فقط یک سؤال دارم: پس ما چرا از مرگِ چیزهایی که هرروز در درونمان می‌میرند، نمی‌ترسیم؟! حرف من این است که به‌جای ترس از مرگ، به چشم‌هایش خیره شویم و رامَش کنیم. مرگ‌اندیشی اجازه نمی‌دهد احساس‌های زیبای حتی بسیار کوچک هرروز در گوشه‌ای کز کنند و آرام‌آرام پژمرده بشوند و بمیرند، بی‌آن‌که ما خبری ازشان داشته باشیم! مرگ‌اندیشی ما را به احساس‌هایمان حساس‌تر می‌کند. اجازه نمی‌دهد پیش از آن‌که بمیریم بمیریم. مرگ‌اندیشی بصیرتی به‌دست می‌دهد که مشکلات و مصائب روزمره، حرف‌های بیهودهٔ دیگران، قضاوت‌های غیرمفیدشان و زباله‌های دیگر را اندک‌اندک پس‌نهیم و زیبایی‌ها را به یک‌باره‌تر و همه‌اش را یک‌جاتر زندگی کنیم. حیف است تجربه نکنید. مدتی تمرینش کنید. مدتی این کتاب‌ها و فیلم‌ها و چرندیات انگیزشی را که ذهن و زندگی را آلوده به دوپینگ می‌کنند را کنار بگذارید. خلوص و پایداری و آرامش را تجربه خواهید کرد. مرگ‌اندیشی پرستار احساس‌های کوچکِ زیباست. مرگ‌اندیشی به تو می‌گوید: شد شد، نشد بیا بنشین همین‌جا کنار همین گل‌دانِ کوچک و چایی‌ات را بخور. @aboutdeath
7.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ تجدید خاطرات کودکی
آقای «پرویز پُرجُربزه‌ی اصفهان» در سال هفتادویک، در سی‌و‌پنج‌سالگی، از زاینده‌رودِ کم‌و‌بیش پرآب و از زن و تنها بچه‌اش دل کند و با پیکان استیشنش آمد تهران و اتاقی سی‌متری در طبقه‌ی چهارم ساختمانی رو به میدان هفت‌حوض نارمک خرید و مجدانه مشغول نوشتن شد. کاغذ پشت کاغذ سیاه کرد و برد پیش ناشران جاسنگین، اما یا جوابش را ندادند یا کاغذهایش را گم کردند. اما او هیچ ناامید نشد. منظره‌ی دلباز هفت تا حوضِ میدان در او تأثیر می‌بخشید و امیدوارش می‌کرد روزی آثار معظمش منتشر خواهند شد. در نُه‌ماهی که سه‌گانه‌ی مردم‌پسندِ «علف‌های هرز» را می‌نوشت، جز ساندویچ سالاد ژامبونِ اغذیه‌ی گلبرگ را نخورد. از آن سه‌گانه، جلد اولش به‌نام آقاعباس در مهر ۷۳ درآمد و دو جلد بعدی یعنی جعفرآقا و حشمت هم در تابستان ۷۴ منتشر شدند. پولی دست آقای پرجربزه را نگرفت، چون تمام حقوق انتشار سه‌گانه را فروخته بود و دیگر نمی‌توانست مثل نویسنده‌های درصدی سر هم چاپ مدعی بشود. اما این سه‌گانه مثل توپ در بین کتابخوان‌های متفنن صدا کرد: ابتکاری که آقای پرجربزه زده بود این بود که این‌بار، به‌جای پرداختن به سوژه‌های یک مثلث عشقی، درباره‌ی پدران آن سوژه‌ها نوشته بود، یعنی همان آقاعباس و جعفرآقا و حشمت. این سه مرد زالوصفت ــ این علف‌های هرز ــ در کل این سه‌گانه کاری نمی‌کردند جز آنکه عشق و عاطفه‌ی فرزندان خود را پای پول و جیفه‌ی دنیا قربانی کنند. این کتاب‌ها چنان گرفت که کارگردانی از رویشان سریال ساخت، اما به خودش زحمت نداد از ناشر و نویسنده اجازه بگیرد، هرچند اگر اجازه هم می‌گرفت پولی گیر آقای پرجربزه نمی‌آمد. به این ترتیب، آقای پرجربزه با حقوق ماهیانه به استخدام ناشر درآمد تا همین‌طور پشت سر هم رمان بنویسد. ناشر کاغذ و قلم مجانی آقای پرجربزه را هم تأمین می‌کرد. اما کار نویسنده‌ی اصفهان، که با رؤیای تبدیل شدن به حسینقلی مستعان و ارونقی کرمانی به تهران آمده بود، مثل ماجرای هر داستانکی از این دست طبعاً به خفت‌و‌خواری کشید. ناشر همان مبلغ اندک ماهیانه را هم به‌بهانه‌هایی نپرداخت و بعد که دید کتاب‌های او دیگر خواهان ندارند عذرش را خواست. آقای پرجربزه چیزی برایش نماند جز قاب پنجره‌ی شیشه‌شکسته رو به میدان هفت‌حوض که دکور آن را پاک عوض کرده بودند و کاغذهای ساندویچ سالاد ژامبون، یادگار زمانی که اغذیه‌فروشی گلبرگ هنوز به‌دستور اداره‌ی بهداشت از فروش غذاهای مایونزدار منع نشده بود.ــ http://telegram.me/kholalforaj
حق از زلال چشم تو ساغر درست کرد ازخاک پای تو دُر و گوهر درست کرد ته مانده‌ی پیاله‌ی آب تو را گرفت تا سلسبیل و چشمه کوثر درست کرد از گرد و خاک رزم تو کولاک آفرید از شیوه‌ی نبرد تو محشر درست کرد باید برای وقت سکوتت ذبیح داد باید هزارتا علی اکبر درست کرد دل روی دل برای تو باید ضریح ساخت باید حرم برای تو دلبر درست کرد باید بجای شمع مزار تو آب شد باید شبیه مضجع پاکت خراب شد عاشق شدن به گوشه نگاهت عجب نداشت هرکس که دید روی تو را روز و شب نداشت‌ ای قبله مدینه و درمان درد‌ها جز خانه تو، شهر مدینه مطب نداشت با روی باز بر همگان لطف میکنی حتی به سائلی که رسید و ادب نداشت سهمش قبول توبه نشد هر که در قنوت یا محسن و بحق حسن روی لب نداشت بین صحابه تو کسی خوش مثل نشد حیف! از زمانه‌ی تو که آقا! وَهَب نداشت اینجا نواده‌های تو صاحب حرم شدند یعنی ارادت عجمی را عرب نداشت؟ در شهر ری مزار تو را یاد میکنم با یاحسن وجود خود آباد میکنم «محسن حنیفی»
برداشتی آزاد از ابوحمزه 13 ببین اگر بگذری چیزی نمی‌شود، انگار کن یکی از مجرم‌های قبلی هستم... چه‌قدر ازشان گذشته‌ای! آخر مهربانی‌ات خیلی دریا‌تر از این است که مجرم‌ها را مجازات کنی و من به همین مهربانی‌ات پناهنده شده‌ام، از تو به خودت گریخته‌ام و ازت می‌خواهم وعده‌ات را انجام دهی، وعدۀ بخشش، وعدۀ عفو برای خوش‌گمان‌ها... ببین من هم به تو خوش‌گمانم... اله من فضل و صبرت دریاتر از این است که بخواهد با کارهای من مقایسه شود اصلاً زشت است نام فضل و کرمت را در کنار کارهام بیاورم یا این‌که تو بخواهی مرا به‌خاطر خطاهام خوار کنی... اصلاً من کی‌ام و چه اهمیتی دارم؟! پس ببخشم و به من منت بگذار و با پرده‌پوشی‌هات از این خواری درم بیاور و به گل رویت از مجازاتم درگذر... می‌بخشی؟ درمی‌گذری؟... آقای من بگذار بگویمت که هستم... خاک و سبزه‌ها و آفتاب بالای سر...
برداشتی آزاد از ابوحمزه 14 بگذار بگویم: آقای من، من همان کوچکی‌ام که تو بزرگش کردی، من همان نادانی هستم که تو دانایش کردی، من همان حقیری هستم که تو سربلندش کردی، من همان ترسویی‌ام که تو آرامشش دادی، همان عطشناکی‌ام که تو سیراب کردی‌اش. همان عریانی‌ هستم که تو پوشاندی‌اش، فقیری هستم که تو ثروتمندش کردی، ضعیفی‌ام که تو قوی‌اش کردی و حقیری که تو عزتش دادی، مریضی هستم که تو شفایش دادی، گدایی که تو بهش بخشیدی و گنه‌کاری که تو پوشاندی‌ و خطاکاری که تو ازش درگذشتی... بگذار واضح‌تر از خودم بگویم... تنهایی تنهایی... من همان کمی هستم که تو زیادش کردی من همان ضعیفی‌ام که تو قوی‌اش کردی من همان آواره‌ای هستم که تو راهش دادی من همانی‌ام که تو تنهایی‌ها ازت حیا نکردم این‌که تازه چیزی نیست: بین مردم هم فراموشت کردم من صاحب ماجراهای بزرگم، من به مولای خودم جسارت کردم من بودم که تا اسم گناه را شنیدم، هول شدم و دویدم... عجب! من جبار آسمان‌ها را نافرمانی کردم، تازه به‌خاطر گناه کردن هم پول خرج کردم... شناختی‌ام؟...