eitaa logo
حرکت در مه
194 دنبال‌کننده
443 عکس
75 ویدیو
58 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
- انار... اگر بشود خوب است... اشک توی چشم‌هات جمع شد. انار در این فصل؟ ناراحت بودی. اصلاً نمی‌توانستی غم را در چهره‌اش ببینی. اما خودت از او خواسته بودی: «نه ای پسرعمو! پدرم سفارش کرده از شوهرم چیزی نخواهم که در توانش نیست»... رنج می‌کشید و این تو را می‌آزرد. «به علی قسم چیزی بخواه تا خوش‌حالت کنم»... - انار.... اگر بشود خوب است... و همین شد که راه افتادی در شهر به دنبال انار. - انار کجا پیدا می‌شود؟ - یا علی فصل انار گذشته... - الان دیگر جایی انار نیست... - صبر کنید چند روز پیش شمعون تعدادی انار از طائف آورده بود... پا تند کردی تا شمعون را بیابی. در ذهنت به‌یاد فاطمه بودی که داشت رنج می‌کشید. شمعون یک انار بیش‌تر نداشت. بسیار خوش‌حال بودی. صدای ناله‌ای می‌آمد از خرابه‌ای نزدیک. غریبی روی زمین خوابیده: نابینا بود و مریض. پیش رفتی. نشستی کنارش. سرش را به دامن گرفتی. گرسنه بود. گفتی: « من يك انار براى بيمار عزيزم می‌برم، ولى تو را محروم نمی‌كنم و نصفش را به تو می‌دهم»... نصفش کردی. نرم نرم دانه‌ها را به دهانش می‌گذاشتی... انگار به‌تر شده بود. - اگر مرحمت فرمایی نصف دیگرش را هم به من بخورانی... آن نصف دیگر برای فاطمه بود. کمی تأمل کردی اما نتوانستی نه بگویی. آن وقت بود که من فراخوانده شدم. طبقی از انارهای زیبا و درشت به دستم دادند و فرستادندم آن‌جا. در زدم. فضه در را باز کرد: - این طبق انار را علی برای فاطمه فرستاده.. ... هنوز این را نمی‌دانستی. متفکرانه راه خانه را پیش گرفتی. حیا می‌کردی به خانه بازگردی. در تا نیمه باز کردی. چشم انداختی داخل. فاطمه بیدار بود. داشت انار می‌خورد. گل از گلت شکفت... پیش رفتی. انار، انار این دنیا نبود.
کفر وای دیوانه! چرا این کار را کردی... اصلاً تقصیر خودم بود. تقصیر این‎‌همه خودخواهی... این‎‌همه حواس‎‌پرتی. بابا یک لحظه. یک گاز می‎‌دادی جلو... این‎‌که کاری نداشت... تو با این‎‌همه اهن و تلپت نتوانستی پات را بگذاری یک کم روی گاز...هی او هم بوق زد و بوق... و باز هم بوق و بوق و بوق و بوق... آخر باهاش باید چی کار می‎‌کردم... باهاش چه کاری می‎‌توانستم بکنم...؟ خسته شده بودم... یک لحظه فقط می‎‌خواستم گوشیم را چک کنم. او هم که انگار نه انگار که من کار دارم... درست است که راه بسته بود... بابا لازم بود همان جا جوابش را بدهم... او هم همین طور ایستاد و بهم نگاه کرد. من هم نگاهش کردم... اصلاً فکرم به هیچ جا قد نمی‎‌داد که دنیا این‎‌قدر کوچک باشد... که او را دوباره ببینم... هیِ... هیِ ... واقعاً زشت شد...عجب... عجب غلطی کردم... کاش حداقل از پیام‎‌بر براش چیزی نمی‎‌گفتم... از اسلام براش چیزی نمی‎‌گفتم... همین که دیدمش یک‎‌هو نفسِ حق رحمت‎‌للعالمین زد زیر دلم و من هم شروع کردم به نطق. با لهجۀ فصیح انگلیسی... از خودشان هم به‎‌تر the را ذِ می‌گفتم... ... هی... هی... بابا یک کم ملایم‎‌تر.... حالا امشب باید این‎‌طوری سنگ روی یخ بشوم... با خودم گفتم که راه بهش بدهم برودها... دِ لامصب از همان اول روی مخ بود... بدجور روی مخ بود... هی پشتِ سر من بوق و هی بوق و بوق و بوق... البته خداییش اولش یک چند بار بوق آرام زد اما بعدش شروع کرد به بوق بوق کردن... بابا مگه سر داری می‎‌بری؟ خب حالا سر که می‎‌بری... مگر خراب می‎‌شود... می‎‌گذاشتی شاید من یک کار واجب داشتم... اما خب کارِ من هم مهم بود اما نه این قدر که جلو راهش را بگیرم... آن هم جلو راهِ کی... وای... هی... هی خدا... عجب غلطی کردم... دلم می‎‌خواست یک‎‌بار دیگر ببینمش و ازش عذرخواهی کنم و بهش بگویم عزیزم درست است که اسمم مسلمانه اما خودم نیستم... درست است که آن روز هی برات از محمد گفتم... اما راستش خودم... آخر پدربیامرز.. مسیح گفته این قدر پشتِ یک نفر بوق بزن و بوق بزن تا کفرش دربیاد و راه بهت نده! آخه مسیح گفته که نفر جلوی‎‌ایت را این قدر اذیت کن که از عمد یک دقیقه بایستد و راه را ببندد و همین که خواست پیاده بشود... بلند شدم و قفل فرمان را برداشتم... اما ... هی.... د لامصب جلو خودت را می‎‌گرفتی... به خدا اصلاً یک میلیونیم هم فکر نمی‎‌کردم طرف همان آدم باشد... نگاه... فقط نگاهش کردم... بعد خرد شدم... آخه توی لامصب کجا بودی توی این همه شهر... تو که تازه دو ماه و نیم است آمدی ایران... برو بشین فارسی یاد بگیر... می‎‌خوای یک عمر این‎‌جا زندگی کنی نه این‎‌که راه بیفتی دنبال من... یا محمد ببخشم...
عوامل جذابیت یک متن: مشخصات یک نویسنده متعّهد و راستین الف. از جهت توانایی ذهنی: روشنی و وسعت اندیشه، قدرت تخیّل ،لطافت، ذوق، نوآوری ،دقت و باریک بینی، تنوع و تناسب طبیعی زبان ، نظام فکری ، قدرت استدلال ، رعایت نظم مطالب ، گرایی بیان. ب: از حیث توجه به اصول زیبا شناختی پرهیز اطناب ملال آور و ایجازی که در گفتار خلل ایجاد کند، توجه به هماهنگی و برابری لفظ و معنی، رعایت همواری و خوش آهنگی واژه ها، به کار گرفتن آرایش های کلام در حدّ معقول. ج:از حیث تعّهد به اصول و حقایق: صراحت لهجه، شهامت ادبی، توجّه به نتایج اخلاقی و اجتماعی، مقدم داشتن مناف ملّی و مصالح میهنی بر اغراض و منافع شخصی، واقع بینی و حقیقت گرایی.
هدایت شده از حسین ابراهیمی
... آن وقت اگر بچه‌ای به‌طرف‌تان آمد، اگر خندید، اگر موهایش طلایی بود، اگر وقتی ازش سؤالی کردید جوابی نداد، لابد حدس می‌زنید که کیست. در آن صورت لطف کنید و نگذارید من این‌جور افسرده‌خاطر بمانم: بی‌درنگ بردارید به من بنویسید که او برگشته.
حسین ابراهیمی: خانۀ خمار مریدان حیران و سرگردان دور هم جمع شده بودند و با یکدیگر سخن می‌گفتند. - حالا چه کنیم؟ - اصلاً متوجه نشدیم. - دی‌شب اتفاق افتاد... - کاش اصلاً خبرش را نمی‌شنیدم... - یعنی واقعاً شیخ بند و بساطش را از مسجد جمع کرد و رفته خانۀ خمار... - بله... - پس ما چه‌طور رو سوی قبله آریم؟ باورت می‌شود... - به‌کلی از مسجد آمد بیرون... - آن هم بعداز کلی اعتکاف و عبادت... - چاره‌ای نداریم جز حرکت به‌سوی خم‌خانه... مریدان گفت‌وگوکنان حرکت می‌کردند. باد آرامی می‌وزید و دل را جلا می‌داد. - وای ای اصحاب آن دور را ببینید... کسی افتاده بود بر روی زمین. - یک انسان است... بی‌جان بود در راهِ رسیدن به خم‌خانه جان از کف داده بود. مریدان با دل‌هایی لرزان راه را ادامه می‌دادند. هرچه پیش‌تر می‌رفتند اجساد بیش‌تری می‌دیدند. میان‌سالی سر از تنش جدا شده بود. کسی دست نداشت و کسی هم پا. راهِ می‌خانه پر از خون بود. خم‌خانه از دور نمایان شد. - صدای پیر می‌آید... - گوش بدهید... همهمه نکنید... - آیا آهِ آتش‌ناک و سوز سینۀ ما در دل سنگینت درنمی‌گیرد؟ بعد لحن پیر عوض شد: - ای ساقی عزیز! با نور باده جام ما را روشن کن، به بقیه بگو که کار جهان شد به کام ما... این شراب ارغوانی را می‌بینی ما در این شراب عکس رخ یار دیده‌ایم! مریدان انگشت به دهان بودند. یک نفرشان سر در جیب تفکر فرو برده بود و بلند می‌گفت: - پایان راه از آنِ ماست، پایان کار در خراباتِ طریقت...
علی‌رضا لازم نیست بعضی آدم‎ها را سال‎ها و هفته‎ها ببینی تا عوضت کنند. بعضی‎شان نیاز به پنج دقیقه بیش‎تر ندارند. همین‎که چشم توی چشمت می‎شوند و خلق‎شان را می‎بینی یا خلقت‎شان را جانت را تازه می‎کنند یا می‎روی توی جلدِ آن‎ها و از چشم آنان دنیا را می‎بینی، بعدش انگار دوران‎های متمادی باهاشان زندگی کرده‎ای... لازم نیست بعضی‎ها را هفته‎ها ببینی اما چه برسد که هفته‎ها و سال‎ها و چه برسد سالیانِ سال‎ها... قدش بلند و ترکه‎ای و مشهدی و موهاش فر بود. لحنش آرام و متین و اهل شوخی. این‎ها را خیلی‎های دیگر هم داشتند اما چرا او تو دل برو شده بود؟ وقتی می‎خواست از دانش‎گاه برود ما مریدانش (که ابداً مریدپرور نبود) غم‎گین و شکسته‎دل منتظر بودیم تا این لحظه‎های جان‎فرسا هم بگذرد اما نمی‎گذشت. خیلی سخت بود و دشوار. وقتی می‎خواست از دانش‎گاه برود مشکلِ عمدۀ ما کارتن کارتن کتاب‎های خواب‎گاهش بود. تصور می‎کنید کسی 5 سال یا 6 سال توی خواب‎گاه زندگی کند، آن هم توی زاهدان و حاصل آن شش هفت کارتن بزرگِ کتاب باشد؟ آن وقت ما مانده بودیم چه‎طور این چیزها را ببریم تا ترمینال. از ترمینال مشهد تا خانه با خودش... من با او زندگی کردم. حتی توی مشهد هم دست از سرش برنمی‎داشتم. هروقت برای زیارت مشرف می‎شدم سرکی هم می‎زدم خانه‎شان. علی‎رضا خسیس نبود و آن‎جا هم یک اتاقِ پراز کتاب داشت. یکی از همان مشهدها بهم گفت دیگر من از کتاب خواندن خسته شدم. بعدش رسیدیم به جمعه بازارِ کتاب مشهد و همان موقع که داشت می‎گفت من خسته شدم، هفت هشت ده تا کتاب خرید. دو تاش را هم به من هدیه داد. توی مشهد به‎خوبی ازم پذیرایی می‎کرد و ما را به دیدار علمای مشهد می‎برد. آیت‎الله سیدان را به برکت ایشان شناختم و از نزدیک دیدم... اهلِ فن بود و عاشقِ مطالعۀ مغالطات. توی نهاد مقام معظم ره‎بری نشریه‎ای تولید کرده بود دربارۀ علامه طباطبایی. علامه را بسیار دوست می‎داشت اما نقدهایی هم بر او وارد می‎کرد. گاهی که شخصیتی علمی می‎آمد دانش‎گاه تا کچلش نمی‎کرد دست از سرش برنمی‎داشت. آن‎قدر سؤال می‎پرسید که نگو و نپرس. گاه شب‎ها تا نیمه‎های شب می‎رفت اتاقش و با هم بحث می‎کردند. روش عقلانی را بر هرچیزی برمی‎گزید اما با این حال به حال من غبطه می‎خورد. می‎گفت تو بی هیچ چارچوب فکری رفته‎ای سراغِ قرآن اما من با دنیایی از کتاب قرآن را آموختم... هربار که زنگ می‎زد یا احوال‎پرسی می‎کردیم از قرآن خبر می‎گرفت. می‎گفت نکته‎ای قرآنی، چیزی توی ذهنت هست به من بگو... و من آیه‎ای از قرآن را که شاید برایم مهم بوده بود می‎گفتم و او خوش‎حال می‎پذیرفت و تشکر می‎کرد... من با او دوست شده بودم. شاید هم او با من دوست شده بود؟ جمعه شب‎ها که شام نداشتیم می‎رفتم اتاق‎شان. جمعه شب‎ها مقداری سیب‎زمینی و پیازی و تخم‎مرغ برای درست کردن شام می‎خرید و خودش را می‎گذاشت توی خواب‎گاه. هم‎اتاقی‎هایش از هر طیفی بودند و همه او را دوست داشتند و در رفتنش ناراحت بودند... روضۀ صحیح و معقول را خیلی دوست داشت و وقتی می‎دید حالی به‎مان دست داده از تهِ دل حسرت می‎خورد و التماس دعای خیر داشت، اگر مصیبتی به مردم می‎رسید غم‎گین و افسرده می‎شد و با شادی مردم خوش‎حال می‎شد. ناراحتی‎اش بعداز زلزلۀ بم هنوز یادم نرفته. لازم نیست بعضی‎ها را هفته‎ها ببینی اما چه برسد که هفته‎ها و سال‎ها و چه برسد سالیانِ سال‎ها... 🌿🌿🌿
هی می نشینیم می گوییم: اگر خوشگل تر بودم... اگر پولدار تر بودم... اگر در یک شهر دیگر زندگی میکردم... اگر از کشور خارج میشدم... اگر یک دهه زودتر بدنیا آمده بودم... یا اگر الآن برای خودم اسم و رسمی داشتم، لابد اِل میشد و بِل میشد! ولی این خبرها نیست و ما این را دیر میفهمیم شاید ده ها سال دیرتر زمانی که عمرمان را دویده ایم که در فلان خیابان، خانه بخریم و فلان ماشین را داشته باشیم و از فلان مارک لباس و کیف و کفش بخریم! یک روزی میرسد که می بینیم به هرچه که فکرش را می کردیم رسیدیم ولی حالمان جوری که فکرش را می کردیم نشد! و آن روز است که می فهمیم روزهای زندگی را برای ساختن آینده از دست دادیم! آدم های اطرافمان را که شاید هم ناب بودند، برای بدست آوردن آدم های دیگر از دست دادیم... و از همه بدتر خودمان را برای رسیدن به اهدافمان، گم کردیم... بهتر است خانه ی ذهنمان را بکوبیم و از نو بسازیم. بهتر است خودمان را برای پولدارتر شدن و آدم حسابی تر شدن نکوبیم و نابود نکنیم. از زندگی عشق بخواهیم، عشق به آدمهای نابی که سرنوشت در مسیرمان می گذارد!
کوله باریست پر از هیچ که بر شانه ماست گله از دست کسی نیست، مقصر دل دیوانه ماست...! قیصر امین‌پور
🌹 استرجاع 🌹 آری همین امروز و فردا باز میگردیم ما اهل آنجاییم، از اینجا باز میگردیم با پای خود سر در نیاوردیم از این اطراف با پای خود یک روز اما باز میگردیم چون ابرها صحرا به صحرا برد ما را باد چون رودها صحرا به صحرا باز میگردیم این زندگی مکثی ست مابین دو تا سجده استغفراللهی بگو، ما باز میگردیم بین جماعت هم نماز ما فرادا بود عمری ست تنهاییم و تنها باز میگردیم(۱) ما عاقبت "انا الیه راجعون" بر لب از کوچه بن بست دنیا باز میگردیم (۱) و لقد جئتمونا فرادا کما خلقناکم اول مره( همانا تنها به سوی ما آمدید، آن سان که در آغاز آفریدیمتان)انعام/۹۴ محمدمهدی سیار
نگاه و حالا دیگر حسرت هیچ سودی ندارد. نمی دانم چندمین بار است از پل فلزی راه می افتم تا برسم دروازه تهران. زاینده رود سر راهم است. همیشه، تو اتوبوس در هر موقعیتی که باشم، ایستاده، نشسته، چپیده توی جمعیت و وسایل به دست، چشمها را می گردانم به سمتش تا آب روان را ببینم و کمی آرام شوم. اما چند صباحی است زاینده رود هم خشک شده و حسرتش به جانم افتاده. خشکی رودخانه آزارم می دهد. ساعت ده دقیقه به شش است. و می دانم، خوب هم می دانم، هرچه بیشتر بنشینم و غصه بخورم آب رفته به جوی باز نمی گردد. هنوز هم خاطرات آن روز را با رنج به یاد می آورم. هربار که خواستم خود را با انواع و اقسام روشها تسکین بدهم نشد که نشد. شاید دارم عذاب می شوم. چهار ماه گذشته اما ولم نمی کند. شاید ماههای بعد از یادش ببرم به روزهای بعد امیدوارم. اما حالا چه؟ حالا هم باید این آمپول درد را توی ذهنم فرو کنم. راستی این بار چندم است که باز جزییات آن روز پاییزی به ذهنم هجوم می آورد: یک ربعی می شد تو ایستگاه منتظر بودم. خیس آب شده بودم. گرچه زیر سایه بان ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم اما کارم که تمام شد وتا ایستگاه که برسم، باران با قطره های درشت اثری از خشکی روی لباسهام باقی نگذاشته بود. خیس شدن آرامم می کرد. از بچگی این جور بودم. ریزش آب روی اشیا که از بالا همه چیز را می شوید، دلپذیرم بود. صدا ترمز اتوبوس انتظارم را پایان داد. بالا رفتم. قسمت مردها خلوت بود و زنها مثل اکثر اوقات شلوغ. شیشه ها ی اتوبوس را بخار گرفته بود. دنبال یک جای خالی گشتم. یک صندلی تک نفره خالی بود. دوسه نفری حواسشان به من بود که چه می کنم. اما بقیه هرکدام توی حال خودشان بودند. اغلب توی فکر بودند و به چه فکر می کردند؟ خدا می داند. یک نفر دیگر هم گوشی توی گوش گذاشته بود. جلویش را اصلا نمی دید. سروصدای زن ها بلند بود. پیرمردی چشم از من برنداشت تا نشستم و آن وقت یک نفس راحت کشید. با دست روی شیشه به اندازه ی یک دایره ی کج و کوله جای دید درست کردم و زل زدم به باران. . . و زل زدم به خیس شدن همه، به چتر قرمز رنگ و گلدار دختر بچه ای که با نرم نرم راه می رفت. بی توجه به عابران پیاده که همه شان عجله داشتند. خستگی پنج شش ساعت کلاس درس و مدرسه توی چهره اش آشکار بود. . . اتوبوس مهلت نداد، مسیر دختر بچه را دنبال کنم. باز چشم دوختم به پیاده رو. احساس کردم کسی حواسش به من است. با خودم گفتم و با او چشم در چشم شوم. اما بی خیالش شدم کسی هم سن و سال خودم یک پلاستیک نایلونی را تو سرش کرده بود و یک دستش توی جیبش بود. دست دیگرش پر بود. تاب نیاوردم. فکر کردم سنگینی نگاه، مثل زنگ خوردن موبایل است. جوابش را هم اگر ندهی، صدای زنگ روی اعصابت راه می رود. دیگر تاب نیاوردم. رو گرداندم. نگاهمان به هم برخورد کرد. عدل هم ردیف من، روی صندلی های دونفره، بغل شیشه نشسته بود و به من زل زده بود. قد بلندی داشت و میانسال و ریش دوسه روزه که رنگ خاکستری غروب خورشید را به خود گرفته بود. کت و شلوار سورمه ای به تنش بود. اول او سر چرخاند. من اما مبهوت و مات مانده بودم. باز به باران مشغول شدم. بی اختیار دستم را بردم ودایره را بزرگتر کردم. که بود؟ احساس کردم از مدت ها پیش از این، شاید در عالم ذر، با هم آشنا بوده ایم. خیره ی بیرون بودم. توی افکارم غوطه می خوردم. حالا که ذهنم را می کاوم، می فهمم چه دیده ام. زن و شوهری با یک چتر. می گفتند و می خندیدند. یک موتوری، زد وسط آب ها و خیابان خیس را آب پاشی کرد. چه قدر به چشمم آشنا می نمود؟ که بود؟ - نیگه دار . . . نیگه دار. . . صدا از قسمت زنها بود. با دست به بدنه ی اتوبوس می کوبید. برگشتم و عقب را نگاه کردم. او هم برگشت که عقب را ببیند. نگاهایمان به هم گره خورد. راننده داد زد: - خانم تو ایستگاه یکی از مردها دندان غروچه کرد: - معلوم نیست حواسشان کجاست دیگر زن ساکت شده بود و معلوم بود تن به پیاده شدن در ایستگاه بعدی داده است. امه به جای کم شدن یک نفر، نفرات زیاد دیگری اضافه شدند. قسمت خانم ها پرشد. - خانم ظرفیت اتوبوس محدوده، خب جا را باز کنید تا بقیه هم سوار بشند - خدا را خوش میاد ما واستاده باشیم و مردا نشسته . . - خانم دستت را بده آن بر، اجازه بده تا من میله را بگیرم - چادرت را از زمین جمع کن - باران خوبی میادها