eitaa logo
حرکت در مه
193 دنبال‌کننده
443 عکس
75 ویدیو
58 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
به همين زودي يادت رفت؟ روي كوه. خانه‌هاي ‌كاه‌گلي. يه كوچه پيچ در پيچ تا نوك كوه‌. بعضي از خانه‌ها تيكه پارچه كهنه به‌جاي در. از بالا به پايين حلبي ‌ها زياد مي‌شد.با زباله هايي كه يك گوشه ريخته بود. بود‌ بابائيان. با چند لامپ صد وات جلوي پا را مي شد ديد. چند نفر از صدامون بيرون اومدند به اميد كمك. آخه بار اول نبود. اين دفعه هم كمك هاي دانشجويي را جمع كرده بودند. - بخور ديگر بخور تعارف نكن. - خودت پول دادي دلت نمي آيد؟ يك شيريني برداشتم. هم اتاقي ها دور هم جمع شده‌بوديم. به حرفهاشون گوش نمي كردم. تا خطابشون به من بود حواسم جمع مي‌شد: - ايول اين شب عيدي به بر وبچ اتاق  حال دادي. خدائيش حالم گرفته شده بود. گفته‌بودم شب نيمه شعبان دور هم هستيم شاد باشيم. تو شهرمون كه نبودم. - شهر ما نيمه شعبان كه مي‌شه end بخور بخور و چراغونيه. تازه چه آهنگ‌هايي مي گذاشتند. از بس كه مي خورديم ديگه شام بي شام. شيريني‌هاي مختلف.اونقدر كه بريز بپاش مي شه. اسراف. ريسه هاي رنگارنگ. آهنگ‌هاي شاد. حتما اونا هم دارند جشن مي‌گيرند. حتما چراغونيه. حتما دارند شيريني مي خورند.در خونه‌ها را مي زنند. از پشت قوطي حلبي‌ها. از پشت تيكه پارچه‌هاي كهنه صدا مي‌زنند: بياييد جشن نيمه شعبانه. - بخور عزيز جان كي را ديدي عاشق شدي. بچه‌ها كي براش آستين بالا مي‌زنه؟ - نمي‌خوام هيچ ربطي هم به عاشقي نداره. تو هم چه فكرايي مي‌كني. تو فكرند كه فردا چي پيدا كنند بخورند. آخه اونا كه نون شب نداشتند. اصلا بعضي جاها برق ندارند چه برسه به لامپ و آهنگ هاي شاد. پا مي‌شم نمي تونم تو اتاق بمونم. - حالا بودي يه چايي ديگه برات دم مي‌‌‌‌كردم. راه مي افتم. نمي‌دونم كجا برم. صداي جشن هاي نيمه شعبان مياد. نه‌نه به همين زودي يادم نمي‌ره!!؟ ۱- باباییان نام محله‌ای فقیرنشین در زاهدان است. ۲- این عین اولین داستانی است که نوشتم بی‌هیچ کم و کاستی. یادش به خیر.
نوشتن از خود یک جور دستِ پیش گرفتن در برابر مرگ است و هراس فراموشی و فنا؛ مومیایی کردن نفس است، تمنای پیش انداختن محاکمه است؛ شلاق تطهیر است بر خود و بر میدان دید یا خواست فراهم آمدن پیشاپیش طومار اعمالی‌ست برای روز مبادا؛ چنان‌که روسو در نخستین سطرهای اعترافاتش می‌نویسد در صور که بدمند، خواهم آمد این نوشته را به دست گرفته، آواز خواهم داد: اینست آنچه کردم و اندیشیدم و بودم. از پیش‌گفتار کتاب اطلس نوشته‌ی خورخه لوئیس بورخس ترجمه‌ی احمد اخوت به قلم سردبیر نشر گمان صفحه‌ی ۹
آخرین پست مسعود دیانی عزیز که به رحمت حق پیوست و نهایت کار ما هم همین است. خدایش رحمت کناد.
آدم‌ها می‌‌میرند، سکته می‌کنند یا زیر ماشین می‌روند، گاهی حتی کسی عمدا از بالای صخره‌ای پرتشان می‌کند پایین. این‌ها، البته مهم است، ولی مهم‌تر همان نبودن آن‌هاست، اینکه آدم بیدار شود و ببیند که نیستش، کنار تو خالی است. بعد دیگر جای خالی‌شان می‌ماند، روی بالش، حتی روی صندلی که آدم بعد از مردن‌شان خریده است. آن وقت است که آدم حسابی گریه‌اش می‌گیرد، بیشتر برای خودش که چرا باید این چیزها را تحمل کند. 📚 ✍️
«مسعود» برای آن رفیق که جای خالی‌اش پر نمی‌شود [قسمت ۱] 🔻یک راننده‌ی وانت همانطور که تاج گل‌های خیریه را یکی‌یکی پیاده می‌کند، می‌پرسد: آخوند بوده؟ مکث می‌کنم و می‌گویم: بله. ـ پیر بوده؟ ـ نه؛ جوون بود. ـ قاضی بوده؟ ـ نه! ـ پس چی کاره بوده؟ این یکی را نمی‌دانم چه جوابی بدهم. واقعاً مسعود چه کاره بود؟ برای من مسعود همینی است که در این عکس است؛ ایستاده وسط چهارباغ؛ ده سال پیش. (یادم نیست من این عکس گرفتم یا مرتضی. چون فریم بعدی منم، با همین ژست.) شمایل مسعود در ذهنم همین است. با تیپ اسپرت همیشگی. با موهای لخت و ریش معمولی. نه مثل پوسترها و اعلامیه‌های ختمش با عمامه و لباده. و نه مثل این آخری‌ها که چهر‌ه‌اش را به خاطر نسپرده‌ام؛ عمداً. مسعودِ رفیق گرمابه و گلستان. نه «معلم مرگ‌آگاهی». نه «راوی اندیشه». نه «حجت‌الاسلام والمسلمین». نه «مجری نام‌آشنای تلویزیون». نه «افسر جنگ نرم». نه «جوان مؤمن انقلابی». یا دیگر اسامی و القابی که این روزها در پیام‌های تسلیت و سوگ‌نوشته‌ها برایش خیرات می‌شود. شیخ‌حمید آقایی تقسیم‌بندی خوبی کرد در مجلس ختم. زندگی مسعود را سه پاره کرد: ۳۵+۵+۱. بیشتر افراد مسعود را در آن ۵+۱ می‌شناسند؛ پنج سالی که به‌واسطه‌ی رسانه مشهور شده بود و کمتر از یک‌سال آخری که به‌واسطه‌ی بیماری‌اش. اما شناخت من از مسعود بیشتر آن ۳۵ سال است. ۳۵ سالی که لااقل نیمی از آن به رفاقت‌مان باهم گذشت. 🔻دو من پنج مسعود می‌شناسم. هر کدام مربوط به یک فصل از زندگی‌اش. چهار شهری که مسعود در آن‌ها زیست: اصفهان، دماوند، قم و تهران. و فصل آخر هم یک ناکجا. مسعودِ اصفهان یک شورشی بود؛ یک مخالف‌خوان. مسعودِ‌ فعال فرهنگی. مسعودِ «مؤسسه آیه». مسعود روضه و هیئت. مسعود رفیق‌باز و سفره‌دار. مسعودی که آخر تصمیمش را گرفت و طلبه شد. مسعودِ دماوند، طلبه بود، اما نه یک طلبه‌ی استاندارد و سربه‌راه. خوی شورشی را با خود برده بود به حوزه. به «مدرسه‌ی علمیه‌ی امام صادق». در حلقه‌ی رفقایی که از جنس خودش بودند: «طلاب خیابانی». در اوج شیطنت‌های جوانی. مسعودِ عاشق‌پیشه و شاعر. مسعودِ کتاب و موسیقی و فیلم و رمان و شعر و شعر و شعر. مسعودی که در همان اوضاع هوایی شد و شد تنها آخوندِ جمعِ ما. مسعودِ قم، دانشجو بود؛ ‌دانشجوی دین‌پژوهی. مسعودِ خانواده‌دار، مسعودِ همسر و بعدتر: مسعودِ پدر. مسعودِ نویسنده و محقق که ذهنش درگیر چالش‌های نظری شده بود. مسعودِ «ویکی‌شیعه». مسعودِ وبلاگ‌نویس. عین‌القضاتِ «خون و دلقک» و «چنان که منم». مسعودِ «وَه!». مسعودِ تهران، مسعودِ کار اجرایی بود. مسعودِ «بنیاد ادبیات داستانی» و سردبیر «الفیا». مسعودِ «فرهنگنامه‌ی شهدای مدافع حرم». مسعودی که دفتر کارش «مرکز اسناد» بود. مسعودی که پایش به تلویزیون باز شد و در قاب رسانه گنجید. مسعودِ برنامه‌ساز و مجری سیما. مسعودِ «شب روایت» و «سوره». مسعودِ شبکه‌ی چهار. مسعودِ رسانه‌ای‌شده و مشهورشده. و بالاخره مسعود آخر، مسعود این چند ماه واپسین بود. مسعودی که انگار در یک عوالم دیگری سیر می‌کرد. نه اصفهان بود، نه دماوند، نه قم، و نه تهران.‌ مسعودِ راوی مرگ. مسعودِ روزنوشت‌های اینستاگرامی و گزارشگر لحظه به لحظه‌ی رفتن؛ خبرنگار پخش زنده‌ی ذره‌ذره آب‌شدن. غریب‌ترین مسعودی که دیده بودیم. 🔻سه از بین این پنج مسعود، سه‌تای اول را دوست‌تر می‌دارم. که نزدیک‌تر هم بودیم. مشغولیت‌های مسعود تهران از جنسی نبود که پسند من باشد. اما او داشت فضاهای جدیدی را تجربه می‌کرد. و همین ارزش داشت. دریغ که این تجربه‌اندوزی نیمه‌کاره ماند. «سوره» را خیلی‌کم دنبال می‌کردم و در همان اندازه هم منتقدش بودم. یک بار هم در نقد فصل سقیفه چند توییت زدم که او هم روی آنتن پاسخ داد. (از این بده بستان‌ها زیاد داشتیم. جدی‌ترین نقدها را به‌هم وارد می‌کردیم؛ بی‌پروا و تند. بدون آن‌که به رفاقت و صمیمیت‌مان خدشه‌ای وارد شود.) آن مسعودِ ‌آخری را هم نمی‌شناختم. جستارهای مرگش را اوایل با سختی می‌خواندم و از یک جایی به بعد کلاً‌ رها کردم و دیگر نخواندم. نمی‌دانم. شاید هیچوقت نخوانم. اذیت می‌شدم. نه به‌خاطر تلخی‌شان. به‌خاطر صراحت و بی‌پروایی نسبت به خودش. برای دیگران، راوی آن روایت‌ها لابد یک عارف مرگ‌اندیشِ بریده از تعلقات دنیا بود؛ یک فیلسوف که جایی بالاتر از دنیا نشسته و از حقایقی حرف می‌زند که کسی نمی‌بیند یا دوست ندارد ببیند. یک معلم مدرسه‌ی مرگ‌آگاهی (به تعبیر آقای آقایی). برای من اما راوی آن متن‌ها یک رفیق قدیمی بود. یک آشنا که گوشت و پوست و خون دارد/داشت و آن‌جور شمشیر کشیده و حتی با خود، با جسمش، با اطرافیانش، بی‌پروا ـ و دقیق‌تر: بی‌رحمانه ـ مواجهه می‌کرد. این را نمی‌توانستم ببینم و تحمل کنم. باوجود آن‌که خودش چنان خواسته بود. بیرون از توانم بود و هست. تحسین دیگران، غریبه‌ها، که در دلش ترحم داشت، آزاردهنده بود. عکس
«مسعود» برای آن رفیق که جای خالی‌اش پر نمی‌شود [قسمت ۲] مسعود برای من همیشه علاوه بر رفاقت یک حریفِ قَدَر بود. یک پایه‌ی بحث و مخالفت. و حالا نمی‌توانستم و نمی‌خواستم در ضعف ببینمش. اصفهان‌رفتنم هم بهانه‌ی خوبی بود برای این ندیدن. 🔻چهار به نام خداوندگار ودود خداوند قلیان، خداوند دود خداوند سیگار و کاپتان‌بلک خدای ونستون، خداوند تک خدایی که داده به هرکس نصیب خداوند نعنا و موز و دوسیب مسعود را خیلی‌ها با مرگش می‌شناسند و آنچه درباره‌ی مرگ می‌نوشت. برای من و دیگر دوستانش اما مسعود ازقضا عمیقاً اهل زندگی بود. همین زندگی دنیایی. یک آدم سرحال و پرنشاط و دست‌ودل‌باز که پایه‌ی سفر و رستوران و کافه و گعده و خوشگذرانی و خنده و تفریح و مهمانی است. از آن‌ها که حال می‌کنی باهاشان بروی بیرون، بروی سفر. از آن آدم‌های زندگی‌کن و آداب‌چین که تدارک مقدمات خوش‌باشی را اتلاف وقت نمی‌دانند. آدم فست‌فودی و تی‌بگی نبود. عاشق همین تشریفات و مقدمات بود. از آدم‌هایی بود که می‌دانند آبگوشت را باید ساعت‌ها بار گذاشت. قورمه‌سبزی باید جا بیفتد. چای باید سرِ فرصت دم بکشد. آماده‌کردن قهوه آداب دارد. چاق‌کردن پیپ حوصله می‌خواهد. و سیگار را نباید فرت‌فرت به ته رساند. باید پک‌ پک پک پک دود کرد. آدم‌هایی که باور دارند ساعاتی که سر سفره نشسته‌اند جزو عمر محسوب نمی‌شود. 🔻پنج آیه‌ای! نیستی اما به لبِ قاری‌ها پادشاهی! نه از آن‌دست که درباری‌ها ندبه‌ای، منقبتی، باب امیدی، ذکری نرخت اینست به فرموده‌ی بازاری‌ها عاقبت مذهب اعلای تو را گم کردیم در اصول نجفی‌ها، قم اخباری‌ها باور مردم دل‌خسته‌ی اینجا اینست: ـ در رکب‌خوردن از موج گرفتاری‌ها ـ «کاری از دست ضعیف احدی ساخته نیست دست عمامه‌به‌سرها، کت‌وشلواری‌ها... مسعود شاعر بود. شاعرترین دوستی که داشتم. آن سال‌ها که من هم سرِ سوزن ذوقی داشتم، برای هم شعر می‌گفتیم. بده‌بستان داشتیم. اگر چیزی می‌سرودم اولین مخاطبم او بود و برعکس. و البته که فاصله زیاد بود. شعر او روز به روز قوی‌تر و جدی‌تر می‌شد. چقدر اصرارش می‌کردم شعرهایش را جمع کند و چاپ کند. قبول نمی‌کرد. چه اشعار طنز و اخوانیاتش، چه شعرهای انتقادی اجتماعی با تم سیاسی‌اش، چه شعرهای مذهبی‌اش. باهم می‌رفتیم گعده‌ی یوسفعلی میرشکاک که اسمش کلاس شعر بود اما همه‌چیز بود جز کلاس شعر. (میرشکاک از افراد موردعلاقه‌ی مسعود بود. حتی تا همین اواخر که در برنامه‌های تلویزیونی‌اش هم او را می‌برد.) شعر مسعود، تصویری و روایی است. داستان منظوم. فیلم کوتاه قافیه‌دار. در فرم، از جنس شعر سیمین بهبهانی و نادرپور و فروغ است (که دوستشان داشت)؛ و در اجزا و کلمات و زبان وامدار شعر بیدل و نثر عین‌القضات همدانی (که شیفته‌ی هردو بود). 🔻شش روی برگه نوشت: قالیباف. دخترک گرچه بوریاباف است چشم‌های سیاه و مخملی‌اش بغض سنگ است و باز شفاف است پیش فرمانده رفت مادر پیر: حاج محسن! بیا و کاری کن! یکی از بچه‌ها شهید شده، آن یکی چند سال علاف است... مخالف نظام نبود، اما از وقتی شناختمش منتقد بود. صریح و بی‌پروا. مواجهه‌اش با اهل سیاست از موضع استغنا بود. دنبال میز و پست نبود. حواری این و آن نمی‌شد. زیر علمِ سیاسیون سینه نمی‌زد. برای همین مضحک‌ترین چیز تماشای صف رییس‌رؤسا و سیاست‌بازهایی است که این روزها با او عکس یادگاری می‌گیرند، در مجلس ختمش سخنرانی می‌کنند، برای مراسمش تاج گل بزرگ می‌فرستند، پیام‌های رسمی و آنچنانی صادر می‌کنند و به او القاب پرطمطراق رسانه‌پسند می‌دهند تا به خیال خود تصاحبش کنند. حتم دارم خود مسعود هم (مثل ما رفقایش) با دیدن بازی این جماعتِ ترحم‌برانگیز خنده‌اش گرفته. نیاز به خاطره‌گویی نیست. میراث قلمی‌اش بهترین گواه است. از سلسله‌یادداشت‌های «سلام آقای [...]» (که برایش دردسرساز شد) تا دیگر مطالب وبلاگش و شعرهایش. مثل آن شعر معروف در آستانه‌ی انتخابات سال ۸۴: ... دخترم مثل ما فریب نخور!‌ گول زهد فلان خطیب نخور رشته‌رشته به غرب بسته شده، ریش‌هایی که تا سر ناف است گاه حتی بلندی قرآن خدعه‌ی آخر معاویه است گاه حتی بت بزرگ هبل، مصحف چاپ حج و اوقاف است قصه‌ی میخ‌ها و قایق‌ها، انقلابی‌ترین منافق‌ها دشمن تو همیشه بیرون نیست،‌ چشم وا کن! ببین در اطراف است و یا ترانه‌ی «یه مسجد» که بند پنجمش این بود: یه مسجد فرقی با پاسگاه و زندون نداره پیش مردم پاتوق یه عده مردم‌آزاره با بی‌سیم، موتورهزار، تیپ خفن جووناش امر به معروف می‌کنن گاهی‌وقتا سجده‌گاه می‌شه یک شکنجه‌گاه ادامه 👇 @mohsenhesammazaheri
«مسعود» برای آن رفیق که جای خالی‌اش پر نمی‌شود [قسمت ۳ و پایانی] یا آن‌که برای تدفین شهدای گمنام در دانشگاه شریف گفته بود و داد به من تا در اولین‌ شماره‌ی «هابیل» چاپش کنم: خاک‌تان می‌کنند با زحمت، خاک یعنی که خاک بر سرتان مرده‌های غریبه‌ی گمنام! چه شده ضجه‌های مادرتان؟ آن‌طرف‌تر بهشت زهرا بود، این‌طرف‌تر جهنم مولا این جنازه لحاف ملا نیست، مرگ ملای خواب‌پرورتان... شهدا مهره‌های سوخته‌اند که به کار شما نمی‌آیند دسته‌دسته جوان شطرنجی می‌رسد در صفوف لشکرتان... و بالاخره آن‌که در بحبوحه‌ی سال تلخ 88 سرود؛ سالی که ماه عسل بعضی‌هایی بود که این روزها خیلی دم از مسعود می‌زنند: ... این طبیعی‌ست که حکومت‌ها حافظ اقتدارشان باشند ولی ای کاش دست سربازت پرچم صاحب‌الزمان ندهی ... امتحان، امتحان سختی بود، همه در امتحان رفوزه شدیم کاش می‌شد که امتحان ندهم، کاش می‌شد که امتحان ندهی و هیچوقت حتی این اواخر نشنیدیم از او که از این گذشته‌اش برگشته باشد. 🔻هفت خدا خدای همه هست، به‌جز خدای من و تو بیا بشو خدای من، منم می‌شم خدای تو دلت بسوزه نازنین، خدای من قشنگ‌تره بیا توی آینه ببین: خدای من یه دختره معمولاً اینطور است. آن‌ها که در فضای مردانه، در خانواده‌ی بدون خواهر، بزرگ شده‌اند، از قضا جنس زن را بهتر می‌شناسند. انگار آن فقدان کششی ایجاد می‌کند برای شناخت. برای تجربه. و مسعود ازین جنس بود. زن را بلد بود. دنیایش را، زبانش را، کلیدهای رابطه‌ را. «دختری» هم بود. این را هم وقتی ارغوان به دنیا آمد بهش گفتم هم بعد تولد آیه. بهش می‌گفتم پسر به تو نمی‌آید مسعود. خدا هم با من هم‌نظر بود که دو دختر به او و فاطمه‌خانم داد. دو الهه‌ی دلربایی و ناز. و صد آه و دریغ که تلخ‌ترین بخش قصه همین‌جاست!‌ ارغوان! این چه رازی‌ست که امسال بهار با عزای دل ما می‌آید؟ @mohsenhesammazaheri
متن از محسن حسام مظاهری است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک روز آخرین غذات رو می‌خوری، آخرین گلت رو بو می‌کنی، دوستت رو برای آخرین بار بغل می‌کنی و شاید ندونی که آخرین باره. برای همینه باید همه کاری رو با عشق و علاقه انجام بدی.
بفرمایید ☕️♥️ در میان عبور تیتروار روزمرگی‌ها، دغدغه هویت، کشف حقیقت و چگونگی عبور از موانع، ناگهان ذهنم تصویری عجیب از آن زهرا در کشور بیگانه می‌بافد. چیزی شبیه به نقاشی زنان کوزه به سر آفریقایی در خوابگاه دختران دانشجوی هنرِ ایران. قطعاً آن زهرا درک دگرگونه‌ای از قهوه یزدی خواهد داشت. نویسنده مجوعه داستان کوتاه قهوه یزدی: زهرا ملک‌ثابت @zisabet 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 قهوه یزدی به زودی منتشر می‌شود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 📋📋📋📋📋📋📋📋📋📋📋 @herfeyedastan