eitaa logo
حرکت در مه
193 دنبال‌کننده
435 عکس
74 ویدیو
56 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
خواجه مهتاب «به پاس نخستین سالیاد استاد رضا بابایی» می‌توان سر در آخورِ خود کرد فکر خوابِ خود و خورِ خود کرد می‌توان فارغ از غم مردم جای، خوش کرد گوشه‌ای در قم با همین واژه‌های تکراری منبر و دفتر و قلم، جاری هم به شهرت رسید و هم ثروت هم به سهمی ز سفره قدرت می‌توان هم قضا دگرگون کرد و سر از لاک خویش بیرون کرد و در این شام سرد افسرده و در این قلب‌های پژمرده شرر و شورِ زندگی افروخت و به هر شعله‌اش، دمادم سوخت می‌توان چون «محمد مهتاب» چشم و دل کَند از خور و از خواب حلقه‌ی دار خویش با خود برد چنگ در قلب تیرگی افشرد می‌توان زاهدانه در قم ماند عهد بست و کنار مردم ماند قبله‌ی «عهد»، رو به شهرت نیست سوی دروازه‌های قدرت نیست هر که مهتاب این جهان گردد عهد را شرح و ترجمان گردد نغمه با سوز خلق، ساز کند ندبه‌ی عاشقی فراز کند خواجه مهتاب ما، از این سان زیست شمع شد، سوخت، لیک انسان زیست چیست خود شیوه‌ی مسلمانی سوختن با چراغ انسانی تا که مهتاب و شور شیدایی یاد باد از رضای بابایی سیدابوالقاسم ژرفا نیمه فروردین 1400 https://t.me/cheshmesharghi
خب جملاتی از مناجات شعبانیه: فقد هربت الیک: من فرار کردم از همه چیز به تو... من بنده تو و فرزند بنده توأم، در برابرت ایستاده‌ام الهی ما اظن ان تردنی فی حاجت قد افنیت عمری فی طلبها منک فکر نمی‌کنم همان که یک عمر صرف خواستنش کردم را براورده نکنی؟ می‌کنی؟ الهی ان اخذتنی بجرمی اخذتک بعفوک: ای الهِ من، اگر بخواهی به‌خاطر گناهان مؤاخده‌ام کنی من هم به عفو تو می‌آویزم... اگر هم به آتش بکشی‌ام به همه می‌گویم «انی احبک». الهی بگذار بگویم که خوبی‌هات توی دنیا برام تمام نشد، پس حالا چه‌طور امید مهربانی در آخرت را نداشته باشم؟ ای اله من اگر می‌خواستی خوارم کنی پس چرا فرصت مناجات دادی و اگر می‌خواستی رسوایم کنی می‌شد اما نکردی... اجازه نمی‌دهم خوش‌بینی‌ام بدل به بدبینی شود و هیچ وقت امیدم را به تو نمی‌برم... الحقنی بنور عزک الابهج...
هدایت شده از حسین ابراهیمی
آقا واقفی شما با نظرات جناب آوینی دربارۀ رمان آشنا هستید؟ می‌دانید؟
انسان مجرد نسبتی با عالم ندارد انسان 10 هزار سال پیش معما بود. الان هم معماست و تا نزدیکی قیامت هم معما خواهد بود؛ این معما زمانی حل می‌شود که حضرت اسرافیل در سور بدمد و قیامت برپا شود؛ چون پایان امکانات تاریخی انسان است. زندگی انسان‌ها، امکان آنهاست. مرگ ما نیز پایان امکانات ماست. قیامت پایان امکانات بشر به معنی کلی است. ما ببینیم من چیست، فقیر است، غنی است، کافر است یا مؤمن؟ البته این «من» را در جهان باید بشناسیم، نه مجرد؛ اینکه گفتیم ما رمان موفق نداریم، دلیلش این است که انسان را مجرد می‌بینیم. انسان مجرد نسبتی با عالم ندارد، لاجرم دگرگون نیز نمی‌شود. مثلاً ما دربارۀ شهدا می‌گوییم آنها مثل فرشته به دنیا آمدند و مثل فرشته از دنیا رفتند. حال آن‌که می‌دانیم تشبه به فرشته محال است، اگر محال نباشد نیز مطلوب نیست؛ چون انسان، مسجود فرشته‌هاست. رمان با قوۀ توهم کار دارد پرسش از «من» در فلسفه یک چیز است، در روانشناسی یک چیز است و در رمان یک چیز دیگری؛ در فسلفه انسان شأن مجرد دارد. مشکلی که داریم این است که این شأن را در رمان وارد می‌کنیم، رمان به ماهیت و وجود در نسبت با پیرامون می‌پردازد، ماهیت یک امر درونی است. رمان با مشکلات و خاطرات مثلاً یک زندانی کار دارد. با تنگناهای سلول نیز کار دارد. با خواب زندانی نیز سر و کار دارد. نویسنده هم قدم به قدم پیش می‌رود و کشف می‌کند. نه آن‌که یک شخصیت را از قبل در ذهن خود داشته باشد. بلکه در عالم ادب تفصیلی، نویسنده نمایندۀ تمام «من»های عالم است. مثلاً هوگو دزد نیست، ولی ژان وال ژان را می‌نویسد. هوگو قدیس نیست، ولی آن کشیشی را می‌سازد که موجب تغییر سرشت ژان وال ژان می‌شود. بازرس نیز نیست، ولی نمونۀ بازرس را در دنیا اینجا می‌کند. زن نیست، ولی مادر کوزت را با آن عواطف زنانه خلق می‌کند. از این عظیم‌تر تولستوی در جنگ و صلح است؛ این من شما باید در تمام من‌های عالم وجود داشته باشد؛ چون نوشتن رمان با قوۀ توهم کار دارد. ما یک عقل داریم و یک خیال. برای اینکه وهم را متوجه شویم، یک مثال می‌زنم: اتاق تاریک است و شما جالباسی را یک لحظه دزد می‌بینید. شیطان از همین قوۀ واهمه استفاده می‌کند؛ چون قدرت جن در حد وهم است، شیطان نیز جن است. شیطان با استفاده از همان وهم، عقل و اندیشه را تباه می‌کند. در رمان نیز از واهمه استفاده می‌کنند. قوۀ واهمه حرف می‌زند و خیال و عقل به آن رنگ می‌زند. از همین روی است که ما 20 سال است داریم می‌گوییم ندهید رمان جنگ را کسانی که آن طرف کرخه را بعد از جنگ دیده‌اند، یا خیلی مرحمت کرده و رفته‌اند قرارگاه چفیه‌ای گرفته‌اند، بنویسند. آنهایی که بوده‌اند، می‌توانند بنویسند. بگذارید ما به آنها یاد دهیم که خودشان می‌توانند دقت کنند. در حال حاضر کسی خاطراتش را تعریف می‌کند و کس دیگری ویرایش می‌کند؛ این چه معنی می‌دهد؟ هر کسی می‌تواند به بهترین وجه خودش را ترسیم کند؛ به شرطی که یادش دهید چگونه این کار را انجام دهد.» گفتنی است نشست‌های هنر دینی از نگاه شهید آوینی با حضور یوسفعلی میرشکاک و با شرکت عموم علاقمندان هر هفته سه شنبه‌ها ساعت16وسی دقیقه در سازمان هنری رسانه ای اوج برگزار می‌شود.
چهارمین جلسه از سلسله نشست‌های هنر دینی از منظر شهید آوینی، با حضور یوسفعلی میرشکاک، شب گذشته در سازمان هنری رسانه ای اوج برگزار شد. متن کامل سخنان میرشکاک در این جلسه با موضوع «رمان از منظر سید مرتضی آوینی» به این شرح است: سخن شهید آوینی ایدئولوژی نیست سید بزرگوار دربارۀ تکنیک و انسان مادی فعل ماضی را به کار می‌برد. این اندیشه اگر کج و کوله به آن نگاه کنیم، «اندیشۀ ایدئولوژی» می‌شود؛ حال آن که سخن شهید آوینی ایدئولوژی نیست. سخن سید این نیست که با وقوع انقلاب اسلامی هم ادبیات، هم جهان و هم انسان تغیر نکرده. سخن او این است که افق عوض شد و انقلاب اسلامی طلیعۀ این افق بوده است. این گشایش به نظر شهید آوینی با رنگ مرارت همراه است که پایان این گشایش نیز با ظهور حضرت بقیه‌الله خواهد بود. کسی که می‌خواهد به این گشایش برسد مجبور است با نفس خود و با عالم درگیر باشد؛ البته این سخن سید اجمالی است و تفصیل آن در وجود کسی تحقق می‌یابد که عقل این عوالم باشد. از مصادیق زن اومانیسم مادام بوآری است یکی از وجوهی که سید نقدش می‌کند، رمان است. رمان صورتی ادبی است که زاییدۀ دنیای مدرن است. یکی از تجلی‌های عمدۀ دنیای مدرن، رمان است که با دن‌کیشوت شروع می‌شود؛ قبل از آن رمان، نه دین است و نه اسطوره، بلکه افسانه است؛ یعنی یک پرده از دین و اسطوره پایین‌تر است، اما شما در رمان یا حکایت یا قصه وجهی تفصیلی می‌بینید؛ مثلاً در «سمک عیار» این قدر می‌فهمید که سمک کوتاه قد است، اما بیش از این نمی‌فهمید، مثلاً اندیشۀ او را در نمی‌یابید. شما در دنیای غربی ژان وال ژان می‌بینید؛ کسی که از اندیشه‌اش، قد و قواره‌اش و گذشته‌اش معلوم است که یکی از مصادیق اومانیسم است. اومانیسم اصالت انسان است. انسان را روبروی خدا علم کرده است. اما چه انسانی؟ انسانی که با ارزش‌های روشنگری برابر باشد؛ از زمان قدیم انسان برای غرب اصیل بوده است. حتی در زمان خدایان. انسان تحت فرمان آنها نبود و مطابق با قوانین مدینۀ خویش زندگی می‌کرد. یکی از مصادیق زن اومانیسم نیز مادام بوآری است. آیا او صورت تاریخی داشته؟ خیر. اما می‌شود هزاران هزار مصداق را در فرانسه، انگلیس و آلمان آن زمان نشان داد. سرآمد همۀ این اندیشه‌ها هنوز آشکار نشده است. در زمان دن‌کیشوت جهان غرب از هجو ارزش‌ها استقبال می‌کرد دن‌کیشوت رمانس را انکار می‌کند. شما در رمانس کاری ندارید سمک عیار چگونه می‌اندیشد. او تنها برای شما یک نمونۀ اخلاق است. او نمونۀ انسانی است که اصطلاحاً عیار می‌گفتند. شوالیه‌ها همه همین طور بوده‌اند. این شوالیه‌ها در رمانس مطرح هستند. همۀ کشورهای اروپایی نیز رمانس‌های خود را دارند. نمونه‌اش شوالیه. شوالیۀ برتر در آن زمان شاه آرتور بود. نویسندۀ دن‌کیشوت شوالیه و معتقدان به عصر شوالیه و خوانندگان رمانس را هجو می‌کند. او می‌گوید دورۀ این حرف‌ها تمام شده است. دن‌کیشوت مالیخولیا داشت. او آسیاب بادی را غول تصور می‌کرد، در حالی که دشمنی وجود نداشت. همۀ اینها توهم او بود. دن‌کیشوت عمداً انکار می‌کرد؛ زیرا مسیحیت در آن دورۀ تاریخی به جایی رسیده که منقطع شده است. نه تنها از مسیحیت، بلکه از عیاری، جوانمردی و فتوت نیز منقطع شده؛ به همین خاطر است که دن‌کیشوت این قدر فراگیر می‌شود. جهان غرب مثل انگلیس، اسپانیا و فرانسه به جایی رسیده بود که از هجو ارزش‌ها استقبال می‌کرد. در کشور خودمان سال‌ها پس از نوشته شدن «علویه خانم» و «بوف ‌کور» در روستاها، امیر ارسلان می‌خواندیم. روستاییان هنوز رمانس را باور دارند؛ چون باطنش هنوز مغشوش نشده است. آوینی می‌گفت حکایت‌های ایرانی را با تکنیک رمان احیا کنیم حرف شهید آوینی این بود که این باطن پاک و ساده در دل تمدن تکنیکی قابل احیاست. خیلی سخت است، اما محال نیست. مثل این است که بگوییم انسان می‌تواند در آتش زندگی کند. سخت است. ولی محال نیست و مجاهدت می‌خواهد؛ رمان یک دورۀ کلاسیک دارد. سپس یک دورۀ رمانتیک و بعد به رئال می‌رسد و در نهایت به دورۀ مدرن و ارزش‌های بورژوازی فرو می‌ریزد؛ در دروۀ بورژوازی ارزش، پول بود. شرف بورژوازی دنیایش بود. اما الان از آن دوران رمان‌های بزرگ، خبری نیست. نه اینکه هیچ چیزی نباشد، چاپ می‌شود، اما به انتهای کار رسیده است. اصالت و بنیاد ندارد و حتی فرم قابل اتکایی هم ندارد؛ زیرا سینما، تلویزیون و سایر رسانه‌های فراگیر جای آن را گرفته‌اند. اگر سرانۀ مطالعۀ کتاب در ایران پایین است، در غرب نیز پایین آمده است. البته کتاب در غرب هنوز هم فروش دارد. اما دیگر مثلاً «بیگانه»ی کامو نوشته نخواهد شد.
منشور دینِ تکنیکی، منشور حقوق بشر است الان عصر فمنیسم است. تا هنگامی که با تمدن غرب مواجهیم بنیاد مدرنیسم، اومانیسم است. به اومانیسم مظهر اصالت بشر می‌گویند. ولی بشر در این تعبیر مذکر است. از عصر روشنگری تا پایان مدرنیسم نماد انسان مرد است. اما از مدرنیسم به این سو، زن مظهر انسانیت می‌شود؛ یعنی بشر یا زن است یا مردی که کسب تأنیث می‌کند. حال انقلاب ما در یک موقعیتی اتفاق می‌افتد که حدود یک قرن از غلتیدن ما در مدرنیته می‌گذشت. مدرنیته چیزی نبود که بتوان جلوی آن ایستاد. مدرنیته تکنولوژی است و تکنولوژی حرف می‌زند. مثلاً الکتریسیته با تو حرف می‌زند. تکنولوژی همه چیز را دگرگون می‌کند و زمانی که جاگیر شد، دینش را نشان می‌دهد؛ البته دین که ندارد منظور همین ایدئولوژی است که پشت سر آن است. منشور دین تکنیکی نیز منشور حقوق بشر است. این حقوق بشر در مقابل حق‌الله قرار گرفت. بشر آن قدر اصالت پیدا کرده که صاحب حق شود. این اعلامیه قبل از آن که با نظر به مسیحیت و بودیسم نوشته شود، با توجه به قرآن نوشته شده است؛ این سخنی که می‌گویم برای سالیان سال خواهد ماند؛ هنگامی که ناپلئون داعیه‌اش این بود که تا قرآن در دست مسلمانان است ما نمی‌توانیم کاری انجام دهیم، در پارلمان انگلیس نیز در آن دوران همین نظر را مطرح می‌کردند. بنا بر این بیانیۀ حقوق بشر در مقابل الله قرار دارد. حق انسان اصالت دارد. عمدۀ این حق هم این است که بشر را به زور به دموکراسی وارد کنند. صورت تفصیلی این اندیشه در رمان هویدا می‌شود. اندیشۀ ما از اساس با تفکر اومانیسمی متعارض است/ رمان اعتراف به گناه است دلیل آن که ما هنوز هم رمان موفق نداریم آن است که اندیشۀ ما از اساس با تفکر اومانیسمی متعارض است. اندیشۀ دینی اجمالی معتقد است که بدی نفس تو باید نزد تو بماند و نباید آشکار شود؛ زیرا اگر آشکار شود تو متظاهر به فسق به حساب می‌آیی. در مسیحیت بر عکس است. شما هفته‌ای یک بار باید بروید نزد کشیش و به تفسیر گناهانتان اعتراف کنید، رمان انعکاس همین است؛ صورت تفصیلی آنچه در نفس تو اتفاق می‌افتد، اگر مکتوب شود، می‌شود رمان. اگر تصویر شود، می‌شود سینما. مدرنیته در شخص تعارض به وجود می‌آورد. تو یا جانب مدرنیته را می‌گیری یا مقابل آن می‌ایستی. اگر روبروی مدرنیته بایستی می‌شوی انسان دینی و باید مشکلت را خودت حل کنی. اما اگر کنار مدرنیته قرار گرفتی، انسان لائیست می‌شوی و اگر مشکلی پیدا شد، روانشناسی هست. پیش کشیش هم نمی‌خواهد بروی؛ همان گونه که پیش کشیش اعتراف می‌کردی پیش روانشناس اعتراف می‌کنی و او هم به شکلی مشکل تو را حل خواهد کرد. انبیا آمدند که بگویند این «من» را کنار بگذارید از میان تمام رمان‌نویسان، سیدناالشهید (شهید آوینی) سراغ میلان کوندرا رفته است. کوندرا آخرین قلۀ رمان در جهان غرب است و با سانسور، همۀ کتاب‌هایش ترجمه شده و موجود است. مدرنیته از عصر دکارت و «من می‌اندیشم پس هستم» ‌شروع شد؛ بنیان این مدرنیته بر نفس است. برآیند جمعی آن نیز می‌شود نخنانیت؛ اساس اینکه انسان به دنبال شیطان به راه افتاد، «من» است. تمام انبیا آمدند که بگویند این مدرنیته را کنار بگذارید. ابراهیم مأمور شد اسماعیل را سر ببرد تا منیت خود را بکشد. اسماعیل صورت من ابراهیم بود. حال اینکه رمان به دنبال کشف معمای من است. این خیلی حرف است. حال «من» چند تا است؟ یکی است؟ هفت هشت میلیارد «من» در دنیا وجود دارد؛ یعنی هفت هشت میلیارد رمان نانوشته داریم. این رمان قابل کشف نیست. اینکه فیلم می‌بینیم، در حقیقت آن من نانوشته را می‌بینیم و اینکه با قهرمان همذات‌پنداری می‌کنیم، دلیلش این است که اینها ضمن تفاوت، شباهت‌هایی نیز با هم دارند. معمای «من» غیر قابل کشف است؛ زیرا پشت سر این من، خدا وجود دارد «و نَفَختُ فیه مِن روحی». می‌شود این کشف را جستجو کرد، اما نمی‌توان حلش کرد، رمان با پرسش «من چیست؟» شروع می‌شود، اگر به احوال خودمان دقت کنیم در شرایط مختلف «من»‌های مختلفی نشان می‌دهیم؛ مثلاً شما در مسجد یک من را نشان می‌دهید، در خانه خودتان،‌ در خانه غریبه و در خانه آشنا نیز «من»‌های متفاوت دیگری نشان می‌دهید، رمان می‌خواهد ببیند این من چیست، نه اینکه حلش کند.
گوشه‌ای از نظرات شهید آوینی به‌مناسبت سال‌گرد شهادت ایشان. 🌺🌺🌺
رضای امیرخانی دوست‌داشتنی و چه تبلیغ بدی.
👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏 عالی عالی آفرین صحیح
توی داستان هم همین است. وقتی حرفی برای گفتن ندارید نمی‌دانید چه بسازید و چه‌گونه بسازید و هی دنبال راه‌هایی برای نویسندگی می‌گردید اما وقتی حرفی برای گفتن داشته باشد، راه خودش به شما می‌نماید که چون باید رفت. شاید با داستان، شاید با مقاله... شاید با کتاب، شاید با هزار چیز دیگر...
اشتیاق به مقصد این سفر تقریباً خوب بود. مسافر نزدیکم بود و خیابان‎ها خلوت. فرصت هم داشتم و مقصد هم نزدیک خانه. چه از این بهتر. فقط هی با خودم می‎گفتم امان از دست این مسافر که رفته آن ور چهارراه. آقا یا خانم که شما باشی برگرد بیا تا من می‎رسم به مقصد بیا این ور. آخرش که باید برگردیم این ور. اما خب گفتم شاید محذوری چیزی داشته باشد... توی این فکرها بودم که گوشیم زنگ زد. یک زن جاافتاده بود که می‎گفت نرو آن ور چهارراه. مادر برای دخترش اسنپ گرفته بود. دخترک مانتویی بود و کمی از موهاش بیرون بود. مثل عادت بیش‎تر مسافرها که تا سوار می‎شوند می‎روند توی گوشی یا به کسی زنگ می‎زنند او هم به دوستی زنگ زد که بالاخره یافتم. چه چیز را یافته بود؟ گفت دو کتابی را که مدت‎ها دنبالش بودم، یافتم. برایم جالب بود. صحبت از کتاب و کتاب‎خوانی شده بود. گوش‎هام تیز شد و البته حواسم هم بود که با ماشین‎های جلویی تصادف نکنم. گفت دو کتاب را دنبالش بودم. دقیق حرف‎هاش یادم است. یکی یک کتاب خرده عادت‎ها که البته من (یعنی او) خرده‎عادت‎ها را پیدا نکرده بود و ریز عادت‎ها را یافته بود و بعد هم یک کتاب قرآن. برایم بسیار جالب بود که دنبال یک کتاب قرآن بود. گفتم حتماً کتاب قرآنی است با جلد خاص یا چاپ رنگی‎رنگی ولی ادامه داد که ترجمۀ این قرآن تفسیری است برای کودک و نوجوان و کلی گشتم. همۀ کتاب‎فروشی‎ها را گشتم تا یکی بهم آدرس کتاب‌فروشی فدک را داد، قیمتش هم گران بود اما چون ممکن بود همه‌جا تعطیل شود به‎خاطر کرونا، حدس زدم کدام کتاب قرآن را می‎گوید. کتاب ترجمۀ پیام‎رسان قرآن از علی ملکی. ترجمۀ خوبی از قرآن نیست ولی من کتابش را دارم. دنبال یک خواهانش بودم که در میان فامیل یکی را یافتم. شاید اگر صحبتش را قطع می‎کرد و همین‎طور با موبایل حرف‎زنان از ماشین بیرون نمی‎رفت، می‎گفتم این کتاب را من دارم. شاید... اما این میل به رمضان و میل به ماه قرآن برایم جالب بود. خریدار این حس هستم. امیدوارم هیچ وقت کور نشود... .
هدایت شده از یا ذالجَلال و اْلاِکْرام 🌹
لحظات وداع با ماه خوبی ها، ماه مهدی، ماه شعبان نزدیک است. ماه مناجات های پر سوز و گداز شعبانیه به آخر رسید. اکنون رمضان، ماه مهمانی خدا نزدیک است. سلام بر ماه رمضان. سلام بر ماهی که حتی نفس کشیدن در آن عبادت است. دلم تنگ شده بود، برای سحرهای پر نور ماه الله. سحرها با نوای جان بخش دعای سحر دلم را به تو می سپارم. و با خواندن صفحات قرآن تو به آرامش می رسم. خدایا ! مرا از آن بندگانی که صدایشان کردی و پاسخ دادند قرار بده. لطیفا ! توفیق درک ماه بهار قرآن را بر ما عنایت بفرما
هدایت شده از حسین ابراهیمی
بازهم می‌گویم و بازهم تأکید می‌کنم: رمان یعنی سیر در نفس و شاید در مراحل بعدی انفس. اصل کار نوشتن درون خودتان رخ می‌دهد. به ‌امید گروه نباشید. این‌جا فقط به هم انگیزه می‌دهیم و پرسش و پاسخ داریم. اگر می‌خواهید نویسندهٔ درخوری شوید نباید بند این گروه و آن گروه، این استاد و آن استاد شوید. خودتان را دریابید.
آیا کار دیگری هست که بیش از نوشتن مرا ضروری باشد؟
مقصر هردو گاز را فشار دادم و فکر کردم به این‌که معصومه گفته برای افطار نان قپی بخرم بیاورم، هوا گرم نشده بود ولی دهنم خشک شده بود، نمی‌دانم صاحبِ نیسانِ آبی هم تشنه‌اش شده بود یا نه؟ اصلاً توی این دنیا نبودم و توی خیالاتم داشتم پاتیلِ آب را هورت می‌کشیدم بالا و نمی‌دانم صاحب نیسان آبی تو چه فکری بود؟ به اقساط عقب‌مانده به قبض‌ها یا اصلاً روزه نبود، اما مطمئن هستم، مطمئن مطمئن هستم که به یکی از بدبختی‌های این عالم کوفتی فکر می‌کرد که من او را دیدم و او من را دید. هرچه سعی کردم زود ترمز بگیرم نشد... او هم نتوانست... پراید رفت جلو و نیسان هم آمد. بی‌هوا، سبک‌بار و من و رانندۀ نیسان چشم در چشم. پلق... چیزی پکید... نیسان خراب شد و پراید درهم فرورفت... پیاده شدم با قفل فرمان و رانندۀ نیسان فحش به لب. چشم در چشم... توی چشم‌هاش چیزی بود که قفل فرمان از دستم افتاد... فحش‌های رانندۀ نیسان هم پخش زمین شد. ایستادیم. ماشین‌ها رخ در رخ و ما هم رخ در رخ. اما ما نشستیم. نشستیم تا کسی بیاید کروکی بکشد اما هیچ حوصله نداشتیم. گفتم: - بیا بشین روی جدول... روزه‌ای؟ - آره... - تو چی؟ - من هم روزه گرفته‌ام... - خب چی شد، چرا من را ندیدی؟ - من تو را ندیدم یا تو مرا؟ - من توی فکر قبض‌ها بودم... - من توی فکر نان قپی بودم... - حالا افطار می‌شود... - بگذار پلیس بیاید.. - ولش کن... حالا یک فرصتی پیدا کرده‌ایم بنشینیم می‌خواهی خرابش کنی... - آری - آری پلیس هم بالاخره روزی گذارش به این‌جا خواهد افتاد... نمی‌دانم چه ساعتی بود و چه خاصیتی بود این دم را که شروع کردیم به حرف زدن. ماشین‌ها توی راه بود و نبود. همه از کنارش رد می‌شدند و انگار ما را نمی‌دیدند. ماشین‌های دیگر توی خیالات خودشان درحالی که فرمان را می‌چرخاندند و بوق می‌زدند تا دیگری سد راه‌شان نکند، راه می‌خواستند... رهگذرها هم شده بودند عین ماشین‌ها. ما توی این دنیا نبودیم. نمی‌دانم چرا این قدر حرف داشتیم. به اندازۀ ابدیت حرف داشتیم. شب شد... اصلاً نفهمیدم چه‌قدر گذشت یا چه‌طور گذشت... شاید یک روز یا نصفی از یک روز بود که متوجه شدم نیسان را کسی درست کرده و آن طرف کوچه پارک کرده و پراید هم پارک شده. پلیس هم کروکی کشیده و هردویمان را مقصر شناخته و باید می‌رفتیم پلیس به علاوه ده و جریمه می‌دادیم. گفتم بیا با هم برویم جریمه بدهیم اما هرچه گشتیم دفتر پلیس را پیدا نکردیم. گفتم من به جای تو قبض‌هات را می‌دهم او هم گفت من هم به جای تو نان قپی می‌خرم اما نه باجۀ بانک را پیدا کردیم و نه نان قپی را... نمی‌دانستیم چه کنیم بی‌خود و بی‌جهت راه افتادیم درحالی که مقصد راه را نمی‌دانستیم اما خوبیش این بود که دیگر هردو حواس‌مان به راه بود و از آن حواس‌پرتی بد درآمده بودیم و همۀ ما ماشینی‌ها در یک جهت حرکت می‌کردیم و کسی خلاف نمی‌آمد که بخواهیم تصادف کنیم.
شروع کرده‌ام به ترجمۀ ابوحمزه ثمالی. سعی کرده‌ام متفاوت باشد. دوستان بخوانید و اگر نظری دارید حتماً مطلعم کنید تا اگر موافق بودم لحاظ کنم. شش روز ماه رمضان این قدر به سرعت رفت. برویم صحیفه را پیدا کنیم و دعای وداع با ماه مبارک را آماده کنیم. ان لنا فیک املاً طویلا کثیرا، ان لنا فیک رجاء عظیما... دعا کنید توفیق باشد ادامه‌اش دهم البت اگر مفید بود.
برداشتی آزاد از ابوحمزه (1) . راه طولانی است. هوا متعادل است و نسیم خوبی می‎وزد، دلم پراز عشق است و امید. نفس‎نفس نمی‎زنم اما عمیقاً نفس می‎کشم... حس می‎کنم خدا دارد بهم نگاه می‎کند. آرام با خدا حرف می‎زنم.. ای خدای من عزیزم... من را با مجازات‎هایت ادب نکن و درست که من حیله زدم اما تو به من حیله نزن. راه نجات من کجاست؟ درحالی که یافتن راهی جز با تو امکان ندارد... . حالا که فکر می‎کنم نه آن انسان خوب، بی‎نیاز از رحمت و کمکت است و نه من که بدم اما با همۀ بدی باز هم تحت قدرت توام... شناخت من که نسبت به شما کم است اما همین‎قدر که شناخته‎ام هم تو یادم داده‎ای... خودت دستم را گرفته‎ای و آورده‎ای این‎جا... اولش خودت من را خواندی... و حالا صددرصد می‎گویم، حتی حاضرم قسم بخورم اگر تو نبودی من خودم هم نمی‎دانستم شما که‎اید؟... . حالا می‎خواهم شکرت را بگویم به‎خاطر این‎که هروقت خواندمت جوابم دادی و بهم توجه کردی... اگرچه بعضی وقت‎ها این توجه کردن‎ها را نفهمیدم... یا گاهی وقت‎ها تنبلی می‎کنم وقتی مرا می‎خواندی و ای کاش فقط تنبلی بود عزیزم... خب بگذار با خودم رو راست باشم... حمد ازآن شما است خدایا، زیرا من وقتی تو را می‎خوانم تو به من می‎بخشی اما اگر من را دعوت کنی به بخشیدن می‎بینی که بخیلم... اف به من... .‌