#ادامه_داستان_شب👇
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز
مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت:
آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم.
حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد،
خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا ســــم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم، نگران نباش.
آن معجونی که به تو دادم ســــم نبود بلکه ســــم
در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بین رفته است.
#نتیجه_اخلاقی: دل چو به مهر تو مصفا شود، دیگر از آن کینه سراغی مباد!