#پندانه #داستان_زندگی
لطفا به این ماجرا که دوستم برایم روایت کرد توجه کنید.
او میگفت که پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم.زنم گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد. و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.
زن دیگری که همسرم از من خواست که با او بیرون بروم مادرم بود که 19سال پیش بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نا منظم به او سر بزنم.
آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم.مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه ویا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بعید میدانست.
به او گفتم:بنظرم بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم.او پس از کمی تأمل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود
با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد.
وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند.
👇👇👇👇👇👇👇
#پندانـــــــهـــ
🔻 توی دنیا دو نفر باش...!
یکی واسه خودت،
یکی برای دیگران
واسه خودت زندگی کن
و برای بقيه زندگی باش
💖🍃💖