eitaa logo
حجت الاسلام دکتر حسن منصوری
272 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
30 ویدیو
13 فایل
این کانال جهت تبلیغ معارف اسلامی ایجاد شده است ارتباط با مدیر. https://eitaa.com/mansoori98
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰🔰🔰 🔰🔰 🔰 🌀مرده‌ای در تابوت🌀 یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلو اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود: دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت! شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار می‌شود دعوت می‌کنیم! در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می‌شدند، اما پس از مدتی کنجکاو می‌شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره می‌شده که بوده است. این کنجکاوی تقریباً تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد می‌شد، هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر می‌کردند این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هرحال خوب شد که مرد! کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می‌کردند ناگهان خشک‌شان می‌زد و زبان‌شان بند می‌آمد. آینه‌ای درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می‌کرد، تصویر خود را می‌دید. نوشته‌ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود: تنها یک نفر وجود دارد که می‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می‌توانید زندگی‌تان را متحول کنید. شما تنها کسی هستید که می‌توانید بر روی شادی‌ها، تصورات و موفقیت‌های‌تان اثر گذار باشید. شما تنها کسی هستید که می‌توانید به خودتان کمک کنید. زندگی شما وقتی که رئیس‌تان، دوستان‌تان، والدین‌تان، شریک زندگی‌تان یا محل کارتان تغییر می‌کند، دستخوش تغییر نمی‌شود. زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می‌کند که شما تغییر کنید، باور‌های محدودکننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسئول زندگی خودتان هستید. 🆔https://eitaa.com/hasamansoori
💍💍💍 💍💍 💍 🪵 خود مانع خود 🪵 یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلو اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود: دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود مُرد! شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار می‌شود دعوت می‌کنیم! در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می‌شدند، اما پس از مدتی کنجکاو می‌شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره می‌شده که بوده است. این کنجکاوی تقریباً تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد می‌شد، هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر می‌کردند این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هرحال خوب شد که مُرد! کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می‌کردند ناگهان خشک‌شان می‌زد و زبان‌شان بند می‌آمد. آینه‌ای درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می‌کرد، تصویر خود را می‌دید. نوشته‌ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود: "تنها یک نفر وجود دارد که می‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما" شما تنها کسی هستید که می‌توانید زندگی‌تان را متحول کنید. شما تنها کسی هستید که می‌توانید بر روی شادی‌ها، تصورات و موفقیت‌های‌تان اثر گذار باشید. شما تنها کسی هستید که می‌توانید به خودتان کمک کنید. زندگی شما وقتی که رئیس‌تان، دوستان‌تان، والدین‌تان، شریک زندگی‌تان یا محل کارتان تغییر می‌کند، دستخوش تغییر نمی‌شود. زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می‌کند که شما تغییر کنید، باور‌های محدودکننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسئول زندگی خودتان هستید. مهم‌ترین رابطه‌ای که در زندگی می‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است. خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن‌ها و چیز‌های از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت‌های زندگی خودتان را بسازید. دنیا مثل آینه است. *تو خود حجابِ خودی حافظ از میان برخیز* https://eitaa.com/hasamansoori
🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 🪔 مانع پیشرفتمان چیست؟؟ در دل کویری ساکت و بی‌انتها، پیر فرزانه‌ای با شاگرد جوانش در سفر بودند. روزی هنگام غروب، راهشان به کلبه‌ای فقیرانه ولی پر از مهر رسید. زنی با چند فرزند، در نهایت سادگی و مهربانی از آن‌ها پذیرایی کرد. قوت ناچیزشان از شیری بود که تنها بز خانه می‌داد؛ همان بز، امید آخر آن خانواده به زندگی بود. پس از میهمانی، پیر و شاگرد با دعای خیر زن راهی شدند. اما در میانهٔ راه، شاگرد در اندیشه فرو رفت. دلش آرام نمی‌گرفت از این‌که چگونه آن زن با چند فرزندش با یک بز، بار زندگی را به دوش می‌کشید. آهی کشید و با دلی پر از حسرت به استاد گفت: «کاش می‌توانستیم کمکی به آن‌ها بکنیم...» پیر فرزانه پس از مکثی طولانی، نگاهی عمیق به او کرد و گفت: «اگر می‌خواهی واقعاً کمکشان کنی برو و بُزشان را بکش.» شاگرد مبهوت شد. دلش آشوب شد. چطور ممکن است؟! اما چون به استاد اعتماد داشت، به تاریکی شب پناه برد، به کلبه برگشت، و در سکوتی دردناک، بز را کشت... سپس بی‌صدا از آن‌جا دور شد. سال‌ها گذشت. شاگرد در این مدت همواره در دل خود نگران سرنوشت آن زن و فرزندانش بود. هرگز نتوانست تصویر آن کلبه و آن بز بی‌پناه را از یاد ببرد. تا آن‌که روزی، در سفری دیگر، او و پیر فرزانه به شهری آباد و پرشکوه رسیدند؛ شهری که قلب تجارت منطقه شده بود. سراغ ثروتمندترین فرد شهر را گرفتند و به قصری با شکوه هدایت شدند. زنی شاد، آراسته و صاحب جاه و مقام، با رویی گشاده به استقبالشان آمد. خدمه را به خدمت فراخواند و برایشان لباسی نو و اقامتی درخور مهیا کرد. پس از پذیرایی، آن‌ها از راز موفقیت او پرسیدند. زن لبخندی زد و گفت: «سال‌ها پیش، بیوه‌ای بودم با چند فرزند و تنها یک بز. آن بز، تنها منبع گذران زندگی‌مان بود. تا آن‌که یک روز صبح، بزمان مرده بود. دنیایمان فروریخت. اما چون چاره‌ای نداشتیم، هر کدام از ما به کاری روی آوردیم. فرزندم زمینی زراعی یافت، دیگری معدنی کشف کرد، و سومی با قبایل اطراف داد و ستد آغاز کرد. کار و تلاش‌مان آرام آرام ثمر داد، و شهری که اکنون می‌بینید، نتیجه آن است. اگر آن بز نمرده بود... شاید هنوز در همان کلبه، در همان فقر، اسیر بودیم.» شاگرد با شنیدن این سخنان، اشک در چشمانش حلقه زد. اکنون معنای سخن استاد را می‌فهمید... گاهی آنچه ما آنرا "تنها دارایی‌مان" می‌پنداریم، همان مانعِ رشد و شکوفایی‌مان است. https://eitaa.com/hasamansoori