از جوانی پرسیدند بدترین دردها چیست؟
گفت :
درد دندان،
و داشتن همسر بد.
پیری این مطلب را شنید و گفت:
دندان را میتوان کشید و همسر را میتوان طلاق داد؛
بدترین دردها درد چشم و داشتن فرزند بد است!
نه چشم را میتوان جدا کرد و نه نسبت فرزند را میتوان منکر شد...
سعی کنید همیشه وجودتان باعث افتخار پدر و مادرتان باشد...
#حکایت_اخلاقی
💚🌦حسنات🌦💚
شرابخواری در حجرهی یک مدرسهی علمیه!
#واقعی
«عباسقلیخان» در مشهد بازار معروفی دارد. مسجد، مدرسه، آبانبار، پل و دارالأیتام و اقدامات خیریهی دیگری هم از این دست داشته است. واقف بر خیر، و واقف در خیر.
به او خبر داده بودند در حوزهی علمیهای كه با پول او ساخته شده، طلبهای شراب میخورد!!!
ناگهان همهمهای در مدرسه پیچید. طلاب صدا میزدند حاجعباسقلی است.
🌛در این وقت روز چه کار دارد؟ از بازار به مدرسه آمده است.
عباسقلیخان یكسره به حجرهی من آمد و بقیه دنبالش.
داخل حجره همه نشستند. ناگهان عباسقلیخان به تنهایی از جایش بلند شد و کتابخانهی کوچک من را نشانه رفت. رو به من كرد و گفت: لطفاً بفرمایید نام این کتاب قطور چیست؟ گفتم: شاهنامهی فردوسی.
- دلم در سینه بدجوری میزد. سنگی سنگین گویی به تار مویی آویخته شده است! بدنم میلرزید!
اگر پشت آن کتاب را نگاه کند، چه خاکی باید بر سرم بریزم؟ عباسقلیخان دستش را آرام به سوی کتابهای دیگر دراز کرد...
👈- ببخشید! نام این کتاب چیست؟
- بحارالأنوار. عجب...! این یکی چطور؟ گلستان سعدی. چه خوب...! این یکی چیست؟ حلیةالمتقین و این یکی؟! ...
لحظاتی بعد، آن چه نباید بشود، به وقوع پیوست. عباسقلیخان، آنچه را که نباید ببیند، با چشمان خودش دید. کتاب حجیمی را نشان داد و با دستش آن را لمس کرد. سپس با چشمانی از حدقه درآمده به پشت کتاب اشاره کرد و با لحنی خاص گفت:
- این چه نوع کتابی است، اسمش چیست؟ معلوم بود. عباسقلیخان پی برده بود و آن شیشهی لعنتی پنهان شده در پشت همان کتاب را هدف قرار داده بود.
برای چند لحظه تمام حجره به دور سرم چرخید، چشمهایم سیاهی رفت، زانوهایم سست شد، آبرو و حیثیتم در معرض گردباد قرار گرفته بود. چرا این کار را کردم؟! چرا توی مدرسه؟! خدایا! کمکم کن، نفهمیدم، اشتباه کردم... خوشبختانه همراهان عباسقلیخان هنوز روی زمین نشسته بودند و نمیدیدند، اما با خود او که آن را در اینجا دیده بود چه باید کرد؟
- بالأخره نگفتی اسم این کتاب چیست؟
- چرا آقا، الآن میگم. داشتم آب میشدم. خدایا! دستم به دامنت.
در همین حال ناگهان فکری به مغزم خطور کرد و ناخودآگاه بر زبان راندم: یا ستارالعیوب و گفتم: نام این کتاب، «ستارالعیوب» است آقا!
فاصلهی سؤال آمرانهی عباسقلیخان و جواب التماسآمیز من چند لحظه بیشتر نبود.
شاید اصلاً انتظار این پاسخ را نداشت. دلم بدجوری شکسته بود و خدای شکستهدلان و متنبهشدگان این پاسخ را بر زبانم نهاده بود. حالا دیگر نوبت عباسقلیخان بود. احساس کردم در یک لحظه لرزید و خشک شد. طوری که انگار برق گرفته باشدش.
شاید انتظار این پاسخ را نداشت. چشمهایش را بر هم نهاد. چند قطره اشک از لابلای پلکهایش چکید.
ایستاد و سکوت کرد. ساکت و صامت و یکباره کتاب ستارالعیوب (!) را سرجایش گذاشت و از حجره بیرون رفت. همراهانش نیز در پی او بیرون رفتند، حتی آنها هم از این موضوع سر درنیاوردند، و هیچگاه به روی خودش هم نیاورد که چه دیده است!
***
🌺... اما محصل آن مدرسه، هماندم عادت را به عبادت مبدل کرد. سر بر خاک نهاد و اشک ریخت.
سالیانی چند از آن داستان شگفت گذشت، محصل آن روز، بعدها معلم و مدرس شد و روزی در زمرهی بزرگان علم، قصهی زندگیاش را برای شاگردانش تعریف کرد.
☀️«زندگی من معجزهی ستارالعیوب است» ستار العیوب یکی از نامهای احیاگر و معجزهآفرین خدا است و من آزاد شده و تربیتیافتهی همان یک لحظه رازپوشی و جوانمردی عباسقلیخانام که باعث تغییر و تحول سازندهام شد.
📍برگرفته از: «اخلاق پیامبر و اخلاق ما»؛ نوشتهی استاد جلال رفیع
منبع: کانال داستانک
#حکایت_اخلاقی
💚🌦حسنات🌦💚
💠مبارزهی خیر و شر در وجود انسان به روایت بهلول
🔹بهلول پسری را از حقايق زندگی چنین گفت:
در وجود هر انسانی هميشه مبارزهای جريان دارد مانند مبارزهی دو گرگ که يکی از گرگها سمبل بدیها مثل: حسد، غرور، دروغ، تکبر و خودخواهی است و دیگری سمبل: مهربانی، اميد و حقيقت.
🔸 سخنان بهلول، پسرک را به فکر فرو برد؛ تا اينکه پرسيد: عاقبت کدام گرگ پيروز میشود؟
⭕️بهلول لبخندی زد و گفت: گرگی که تو به آن غذا میدهی!!
#حکایت_اخلاقی
☁️🌦@HASANAAT🌦☁️
داستان کوتاه
خانم معلم در دفتر تنها بود که پسر کوچکی آرام درِ دفتر را باز کرد و با لحن محتاطی او را صدا کرد.
خانم معلم او را شناخت، اما بدون آن که بخواهد نارضايتی خودش را به رويش بياورد، گفت: تو در امتحان نمرهی ۹ گرفتی، تو تنها کسی هستی که نمرهی قبولی نگرفته است.
پسرک با خجالت و در حالی که صورتش سرخ شده بود، سرش را بلند کرد و گفت: خانم معلم، میشود... میشود يک نمره به من ارفاق کنيد؟
خانم معلم با عتاب مادرانهای سرش را تکان داد و گفت: يک نمره ارفاق کنم؟!! اين ممکن نيست. من طبق جوابهايی که در برگهی امتحانت نوشتهای به تو نمره دادهام.
او اضافه کرد: نگران نباش. من که نمیخواهم به خاطر ضعفت در امتحان، تو را تنبيه کنم. تو بايد در امتحان بعد تلاش بيشتری کنی و نمرهی بهتری بگيری.
پسر با صدايی که نشان میداد خيلی ترسيده است، گفت: اما مادرم کتکم میزند.
خانم معلم ساکت شد. او آرزوی والدين را درک میکرد که میخواهند بچههايشان بهترين نمرهها را کسب کنند و موفق باشند؛ از طرفی نمیتوانست در برابر بچههای بازيگوشی که در امتحاناتشان ضعيف هستند، نرمش نشان دهد.
اما يک موضوع ديگر هم بود. او میدانست که کتک خوردن بچهها هم هيچ کمکی به تحصيلشان نمیکند و حتی تأثير منفی آن ممکن است آنها را از تحصيل بازدارد!
نمیدانست چه تصميمی بگيرد. يک نمره ارفاق بکند يا نه؟! او در کار خود جداً اصول را رعايت میکند. اما به هر حال قلب رئوف مادرانهای هم داشت.
نگاهی به پسرک کرد. هنوز تمام تن پسرک از ترس میلرزيد و به گريه هم افتاده بود.
عاقبت رو به پسرک کرد و با صدای ملايمی گفت: ببين اين پيشنهادم را قبول میکنی يا نه؟
من به ورقهات يک نمره «ارفاق» نمیکنم. فقط میتوانم يک نمره به تو «قرض» بدهم! تو هم بايد در امتحان بعدی ۲ برابر آن را، يعنی ۲ نمره، به من پس بدهی. خوب است؟
پسرک با شادی غيرقابلوصفی گفت: چشم! من حتماً در امتحان بعدی ۲ نمره به شما پس میدهم.
او با خوشحالی از خانم معلم تشکر کرد و رفت. از آن پس برای اين که بتواند در امتحان بعدی قرضش را به خانم معلم پس بدهد، با دقت زياد درس میخواند. تا اين که در امتحان بعد نمرهی بسيار خوبی کسب کرد.
از طرف مدرسه به او جايزهای داده شد. وقتی در مراسم اعطای جايزه نگاهش به خانم معلم افتاد، از ديدن لبخندی که معلمش به او میزد، احساساتی شد و گريه کرد.
از پسِ آن «درس» که خانم معلم به او داده بود، مقطع دبيرستان را با نمرات عالی پشت سر گذاشت و وارد دانشگاه شد. او اولين دانشجو از روستايشان بود.
پس از مشغول شدن به کار و به دست آوردن موفقيتهای شغلی و مالی پياپی، بارها و به بهانههای گوناگون به سازندگی روستايشان کمک کرده و هر سال به ديدن معلمش به آنجا میرود.
او هميشه ماجرای قرض نمره را برای دوستانش تعريف میکند و از بازگويی آن هميشه هيجانزده میشود. زيرا میداند که نمرهای که خانم معلم به او قرض داد، سرنوشتش را تغيير داد.
#حکایت_اخلاقی #معلم_نمونه #قرض_نمره
☁️🌦@HASANAAT🌦☁️