✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
ماجرای جالب چگونگی ساخته شدن پل آهنچی قم در کنار حرم حضرت معصومه سلاماللهعلیها و مسجد اعظم
مسجد جای خالی نداشت. مالامال از جمعیت شده بود. واعظ از ثواب و اجر وقف در جهان آخرت تعریف میکرد.
از مسجد که بیرون آمد، فکر وقف کردن رهایش نمیکرد، از طرفی چیزی نداشت. تمام زندگیاش را بدهی و بیچارگی پر کرده بود.
مگر یک کارگر ساده چه میتوانست داشته باشد! نگاهش که به گنبد طلایی حضرت معصومه سلاماللهعلیها افتاد دلش فرو ریخت.
زمزمهای در جانش شکل گرفت: بیبی جان، من هم آرزو دارم مالی داشته باشم و آن را وقف کنم تا بعد از مرگم باقی بماند و از آن بهرهی آخرتی ببرم، اما خودت میدانی که جز بدهی چیزی ندارم. برایم دعا کن و از خدا بخواه مالی برایم فراهم کند تا آن را وقف کنم.
اشکهایش را با گوشهی آستین پاک کرد و مثل هر روز جلوی میدان شهر به امید پیدا شدن کار ایستاد. وضعیت اقتصادی روز به روز خرابتر میشد.
از طرفی خبر آمدن قحطی همه جا را پر کرده بود. با این وضعیت اگر کسی کاری هم داشت، آن را خودش انجام میداد تا مجبور نباشد پولی به کارگر بپردازد.
چاره ای جز هجرت از شهر برایش نمانده بود. شنیده بود در بنادر جنوبی میتواند کار پیدا کند. هوا کمکم تاریک میشد. باز هم بدون هیچ درآمدی راهی خانه شد. عزمش را جزم کرد و بار سفر بست. به خانواده قول داد اگر از وضعیت کاری آنجا راضی باشد، خیلی زود آنها را نیز نزد خودش ببرد.
ده، دوازده روزی میشد که در یکی از بنادر جنوبی کارگری میکرد، اما باز هم اوضاع، رضایتبخش نبود.
کار در بندر هم آن چیزی نبود که شنیده بود. سردرگم و گیج مانده بود. دلش میخواست سختی این روزها را از ته دل فریاد بکشد. درمانده و ناامید، کنار دیواری چمباتمه زد که دستی بر شانهاش سنگینی کرد و یکی گفت:
آقا، کار میکنی؟ بله، چرا که نه! اصلاً برای همین اینجا هستم. حالا چه کاری هست؟
من میخواستم بار آن کشتی بزرگی را که در کنار اسکله لنگر انداخته بخرم، اما احتیاج به یک شریک دارم. شنیدهام کارگران این منطقه روزانه پول خوبی به دست میآورند. میخواهی با من شریک شویی تا هم تو به سودی برسی، هم من به مقصودم؟
دلش فرو ریخت. خرید بار کشتی؟! بدنش یخ کرده بود. با دلهره پرسید: حالا وقتی بار را خریدیم، مشتری هست که آن را بفروشیم؟ اگر خدا بخواهد، همین امروز میتوانیم مشتری پیدا کنیم. من در این کار مهارت دارم.
پولی در بساط نداشت. نمیخواست بگوید که چیزی برای شراکت ندارد، اما از طرفی شاید این تنها موفقیت زندگیاش بود. امیدش را به خدا داد و گفت: باشه، من هم شریک!
همه چیز به سرعت پیش رفت. معامله سر گرفت. حالا نوبت آنها بود که پول جنس را بپردازند. بدنش داغ شده بود. نمیدانست چه بگوید. آبرویش در خطر بود. اگر مرد میفهمید که او با دست خالی شریکش شده آن وقت... .
درست همان موقع ، مردی با کت و شلوار قهوهای و کلاه لبهداری که تا روی ابروهایش پایین کشیده بود جلو آمد گفت: بار آهن مال شماست؟ گفتند: بله! گفت: هر قدر که باشد میخرم.
هنوز پولی بابت خرید آنها پرداخت نکرده بودند که تمام آن بهطور معجزهآسایی به فروش رسید! سود بهدستآمده به دو قسمت مساوی تقسیم شد. باور نمیکرد در عرض یک ساعت چنین پولی بدست آورده باشد!
این چیزی بود که حتی در رؤیاهایش نیز به آن فکر نکرده بود.
حالا میتوانست تمام قرضهایش را بپردازد و تا مدتها به راحتی زندگی کند. شبانه راهی قم شد. میخواست هر چه زودتر این خبر خوش را به خانوادهاش برساند.
در راه به یاد عهدش با حضرت معصومه سلاماللهعلیها افتاد: بیبی جان، آرزو دارم مالی را وقف کنم... .
حالا زمان آن رسیده بود که به عهدش وفا کند.
بهترین چیزی که به فکرش رسید تا مشکلی از مردم حل کند، ساختن پلی در کنار حرم حضرت معصومه سلاماللهعلیها بود.
مردم برای رفت و آمد در این منطقه مشکل داشتند. با برنامهریزی که کرد حدود ۳۰ کارگر نیاز داشت و برای ثبتنام کارگران خودش دستبهکار شد اما تعداد کارگرهای ثبتنامکننده به ۲۰۰ نفر رسید.
قصد داشت ۳۰ نفر را جدا کند اما یاد بیکاری و ناامیدی خودش افتاد، دلش به درد آمد و گفت: خانم حضرت معصومه سلاماللهعلیها خودش برکت این پول را زیاد میکند. من همهی کارگران را مشغول کار میکنم و به تکتک آنها مزد میدهم.
نقشهی مهندسی و اجرایی پل آماده شد و کارگران مشغول کار شدند و کارها به سرعت پیش رفت و بالأخره بعد از مدتها ساختن پل پایان یافت و «پلِ آهنچی» نام گرفت و عبور و مرور مردم آسان شد.
حالا به آرزویش رسیده بود و اموالش را وقف کرده بود.
#حضرت_فاطمه_معصومه #پل_آهنچی #وقف #وفای_به_عهد
☁️🌦@HASANAAT🌦☁️