eitaa logo
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
2.9هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
652 ویدیو
4 فایل
سلام دوســتِ کتابخونم♡خوش اومدی به دورهمی مون🥰 بفـــرمائید کتـاب💞اینجا یه عالمه 📚داریم به شرط چاقو😉 ✨با #تخفیفات_ویژه💥 ارسال به تموم نقاط کشورعزیزمون🚀 ✍🏼برا ثبت سفارش من اینجام @hasibaa2 📞09175133690 کپی از مطالب؟! کاملا آزاد🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
کمیل را باید فهمید🕊 اوایل دهه ۷۰ وقتی تازه به محل آمده بودیم، پنجشنبه شب ها یک دستگاه اتوبوس می آمد جلوی مسجد ، نماز گزار ها را بعد از نماز مغرب و عشا می برد مسجد جامع🕌 برای دعایِ کمیل 🤲🏻، راه دوری بود ... از این سر شهر تا آن سر شهر . من بیشتر وقت ها بعد از نماز به دلایل اشتغالات درسی📚 به خانه برمیگشتم🏡 و کمتر توفیق شرکت پیدا می‌کردم، اما محمودرضا هر هفته می رفت ✨ یادم هست بار اولی که رفت و بعد از دعا به خانه برگشت ، حسابی اشک ریخته بود 😓 🔹گفتم :«خوب بود؟»⁉️ 🔹 گفت:« حیف است آدم این دعا را بخواند ،بدون اینکه بداند دارد چه میگوید .»💫✨ توقع این جواب را نداشتم سنی نداشت آن موقع 😳🙂 این حرفش از همون شب توی گوشم مانده ،هرگز وقت نوای دعای کمیل 🔊 را می شنوم، همیشه به یاد محمود رضا و این جمله اش می افتم🍃💚 کتاب «تو شهید نمی‌شوی»، روایت‌هایی از حیات جاودانه شهید مدافع حرم محمودرضا بیضائی به قلم برادرش احمدرضا است. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌱ارسال به سراسر نقاط کشور قیمت 30/000ت ❌ %20تخفیف 24000ت😍❌ ـــــــــــــــــــــــ
محسن عصب پایش قطع شده بود و دیگر نمی توانست با آن حرکت کند😔 با خودم گفتم :«خوبه برم پیش دکتر حجازی بهش بگم که پای محسن اینطور شده . ببینم چاره ای داره یا نه؟» به دکتر گفتم:« پای بچه من کِی خوب میشه؟» گفت :« حاج خانوم پای پسرت دیگه خوب نمیشه . اگر دست آقای خامنه ای خوب شد پای پسرت هم خوب خواهد شد😓.» با ناامیدی برگشتم خانه بخاطر پای محسن خیلی غصه دار بودم گفتم :« *توکلت علی الله* !» جواد میخواستم محسن را با خودش ببرد جبهه . میگفت :« داداش تو قلب و نیتت از من بهتره قوه و بنیه ت هم از من بیشتره ، بیا بریم جبهه. هیچ کاری هم نکنی آب که میتونی دست رزمنده ها بدی❓ محسن میگفت :« برادر میدونی که پای من اینطوریه و کاری از من بر نمیاد🥲 ولی میام .» پای محسن دیگر به حکم خودش نبود وقتی میرفت بیرون کفش 🥾 از پای در می آمد و متوجه نمی شد. بالاخره جواد او را راضی کرد و راهی جبهه شدند❇️✅ آنجا که رسیدند یک الاغ به محسن داده بودند. جواد میگفت دستش را می گرفتم🫱🏻‍🫲🏻 روی الاغ می نشوندم. یک کتری آب، چایی و چیزهایی که بچه ها لازم داشتند توی کوله پشتیش🎒 میگذاشتیم و میرفت اونجایی که ماشین نمی تونست بره .» _محسن سقای جبهه شده بود._ ___________________ کتاب عزیــــزخانوم🥰 طرحی از زندگی مادر چهار شهید🌱 ارسال به سراسر نقاط کشور🚀 🥰هدیه ی این کتاب 22000 تومان✌🏻 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مردی نزدیکتر آمد 🚶🏻‍♂️همه سید صدایش میکردند. -شما چرا با اینها ترکی حرف میزنی🤔؟ —خب آقا سید اینا همشهریام هستن فارسی رو خوب بلد نیستن باید ترکی صحبت کنم تا بدونم مشکلشون چیه؟😊 -مگـــہ شما اهل کجایی خانوم؟ _ اهل تبریز -خیلیم خوب،می توانم با شما مصاحبه کنم؟؟؟🎤 _نه آقا سید،من کاره ای نیستم بهتر است با آنهایی که توی خط جان فشانی میکنن صحبت کنید.😊 به نشان تایید سرش را تکان داد و براهش ادامه داد 🚶🏻‍♂️چند متر جلورفت ودوباره برگشت..لبخندی زد وگفت☺️بخدا موندگار میشه هااااا... _نه برادر،نمیتوانم✋🏻 چن روز بعد از همکارانم شنیدم که آن سید،همان سید مرتضی آوینی است 😟 و من چقدر پشیمان شدم از مصاحبه ای که نکرده بودم.....!😞 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پر فروش ترین کتابمون دختر تبریز🥰 ارسال به سراسر نقاط کشور داریم 🚀 اما برا سه سفارش اولمون با تعرفه ی نیم بها😍 موجودی 2 جلده✌🏻 هدیه این کتاب زیبا و پرفروش ۳۸۰۰۰ تومانه امـــــــا برا شما دوست عزیز فقط ۳۰/۴۰۰🍃😍 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وقتی خانواده آقای عابدی آمدند بازهم سازهای مخالف کوک شد باز هم قصه بچه دار نشدن و این حرفا.ننه که حسابی از دستم عصبانی شده بود کشاندم توی اتاق و گفت حالا که قراری اینجوری عروسی کنی همون بهتر بمونی خونه آقات😡 تو میخوای عروسی بکنی آقا بالا سر داشته باشی خب تو خونه خودمون اقات بالا سرته🧔🏻کلافه شده بودم نمیدانستم چیکار باید بکنم 🤦‍♀️آقام و عمو عبدالله هم دنبال ما آمدن توی اتاق یک لحظه به ذهنم رسید🤯 استخاره بگیرم به آقام گفتم اصلاً نه حرف من نه حرف شما استخاره بگیریم🥺 هرچه قرآن بگه.... قرآن را از روی طاقچه برداشتم نیت کردم ✨ سوره مریم آمد همینطور که می خواندم اشکم سرازیر شد😭 حال غریبی داشتم پرسیدن چه شده فریدون گفت متوسط آمده 😇 گفتم کجاش متوسطه😟 رو کردم به آقام گفتم آیاتی که خدا به حضرت زکریا ع فرموده برات میخونم اونجا که میگه زکریا را به فرزندی 👶🏻بشارت می دهیم مو به تنم سیخ شد😣درست از همان جایی جواب داد که بیشترین بحث و مخالف برای ازدواج ما روی آن بود...... ★ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ★ کتاب زیبای نعمت جان روایت زندگی خانم صغری بُستاک که یه امدادگر بوده داخل بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک🍃 موجودی 3جلد✨ 🎀 هدیه ی این کتاب 40000تومانه ولی با تخفیف براشما دوست عزیز32000تومان🎁 امروز ارسالمون🚀 به سراسر نقاط کشور با تعرفه ی نیم بهاست البته برا سه سفارش اولمون🥰 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای بار سوم با دلخوری بهش گفتم خب پاشو برو زنگ بزن دیگه معلوم نیست فردا برامون چه اتفاقی بیفته😒 پاشو تادیر نشده شاید واقعا فرصت آخر باشه🤦🏻‍♂️ دفترش رو بست و با آرامش به چشمهایم نگاهی انداخت😊 و گفت من دیگه دل کندم حاجی میترسم دوباره صداشو بشنوم دست و دلم بلرزه لطفاً اصرار نکن من دل بریدم🌱💚.وقتی این دفتر بعد شهادتش به دستمون رسید دقیقاً در تاریخ همان شب گوشه ای از دفترش نوشته شده✍️ این آخرین دست نوشته های من است من فردا در روز اربعین حسینی شهید می‌شوم✨ از دور و بری ها شنیدیم که این اواخر در جبهه به هرکسی می رسید از او می خواست برای شهادتش دعا کند🌷 دیگر وزنه ی دنیا روی قلبش سنگینی میکرد💔 یکی از رفقای تیپ فاطمیون میگوید یک روز مانده به اربعین دست مرا گرفت به مسجدی در همان حوالی برد وقتی رسیدیم جلوی مسجدبه من گفت تو رو به همین مکان مقدس قسم میدم تو رو خدا برام بکن 😔گفتم چرا قسم میخوری دعا می کنم پرسید قول میدی گفتم خیالت راحت بگو هرچی میخوای دعا می کنم برات گفت فقط یه دعا کن شهید شم همین😊 گفتم محمود از من نخاه به این دعا زبانم نمیچرخه😔 آن قدر التماس کرد که بالاخره جلوی مسجد ایستادم و گفتم خدایا به حق همین مسجد شهادت نصیب محمود کن اما از ته دل آرزو داشتم به اجابت نرسد😞 نمی‌دانم به خاطر قداست مسجد بود یا سوز دل محمود که دعایم اینقدر زود اجابت شد.... آری محمود شهید شد....✨ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🌱 کتاب مـــــرضیــــہ🌷 خاطرات مادر شهید مدافع حــــرم✨ ✍️ موجودی 4جلـــــد ارسال به سراسر نقاط کشور🚀 قیمت:45000ت🌱 ❌❌ %20تخفیف 36/000❌❌
پاسبان که دید از عهده زبان من بر نمی آید.با باتوم برقی یک ضربه از سمت پهلو نثارم کرد!با اینکه به شدت دردم گرفت😖،اما از ترسم فرار کردم. مامورها هم بدو بدو دنبالم می آمدند.دیدم به سمت خیابان ارتش و از انجا هم به سمت خیابان ۱۷ شهریور قدیم.◻ انقدر دیدم که دیگر از دنبال کردنم منصرف شدند. خانه ای را دیدم که پله کوچکی داشت.🏠 انگار که بارِ سنگینی از دوشم برداشته باشند. روی پله نشستم تا نفس تازه کنم از میدان ساعت تا انجا را یک ضرب دویده بودم.دوتا سرباز داشتند در کوچه قدم رو می رفتند. آمدند نزدیک من.یکی شان که فارس زبان بود رو به من گفت:((خانم برای چه اینجا نشستی؟!))نفس نفس زنان گفتم:((نشستم تا کمی خستگی درکنم.)) _می دانی اینجا کجاست؟⁉️◼ _نه به خدا!فقط می دانم که اگر تا ته این خیابان را مستقیم بروم می رسم به خانه مان.▫️ _خانم اینجا سازمان امنیت است!ساواک!😖 کتاب زیبای [دختر تبریز]قیمت:۳۸۰۰۰اارسال به سراسر کشور😍 ❌❌موجودي فقط3عدد❌❌
سلام دوستان بزرگوار خیلی خوش اومدین صبور باشین ان شاءالله فعالیتها رو شروع میکنیم💚 نگاه شهدا بدرقه ی زندگیتون🌱
◽اتاق پر بود از لباس. نشستم کنار یکی از تشت‌‌ها. لباس‌‌ها را خیس کردم و تاید ریختم روی‌‌شان.😇 لکه‌‌ها را با دست سابیدم تا شسته شوند. دستم را از تشت بیرون کشیدم. یک‌‌دفعه شوکه شدم😨: از دست‌‌هایم خون می‌‌چکید😭. از خواب پریدم😴. هوا روشن بود.☀️ «ای داد بی‌‌داد! خواب موندم.»😢 نماز خواندم. با عجله چادر سر کردم و راه افتادم سمت بیمارستان شهید کلانتری. به اطرافم توجه نمی‌‌کردم. زمستان بود و هوا سرد🌨️❄️ . آن‌‌قدر با عجله و تند راه می‌‌رفتم که تنم خیس عرق شد.😥 توی دلم به خانم‌‌ها بدوبی‌‌راه گفتم که باز در نزده‌‌اند و من را جا گذاشته‌‌اند. 😔 تصمیم گرفتم هرچه اصرار کنند دیگر‌‌ آن‌‌ها را نبخشم. 😒 رسیدم جلوی نگهبانی. گیت بسته بود. با دست محکم زدم به پنجرۀ نگهبانی✊🏻✊🏻: «انگار تو هم مثل من خواب موندی. در رو باز کن.» آمد دم در و گفت: «مادر، این وقت صبح کجا می‌‌خوای بری؟!»😳 گفتم: «بعد این‌‌همه سال من رو نمی‌‌شناسی؟! خونۀ بابام که نمی‌‌رم. اومده‌‌ام لباس‌‌های رزمنده‌‌ها رو بشورم.»😡 گفت: «مادر حواست کجاست؟! شش ماهه بیمارستان جمع شده!»🥺 🔸آری؛ زنان رختشوی اندیمشکی این‌چنین با شست‌وشوی پتوها و ملافه‌ها و لباس‌های خاکی و خونی رزمنده‌ها مأنوس شده بودند که چند سال پس از پایان جنگ نیز خود را در آن مهلکه می‌دیدید...😔😔💔 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ★ کتاب حـــوض خون📙 خاطرات زنان اندیمشکی در رختشویی در دفاع مقدس🍃 موجودی 2 جلد✌🏻 ارسال به سراسر نقاط کشور ــــــــــــــــ
. 🔴این کتاب بوی روضه می‌دهد... ♦️حوض خون 🔷 کتاب «حوض خون»، خاطرات و روایت‌های 64نفر از بانوان اندیمشکی درباره رخت‌شویی پتوها و البسه رزمندگان دفاع مقدس است. 🔹رهبـــر معظم انقلاب: «من اخیراً یک کتابی خواندم به نام «حوض خون» ــ البتّه من در اهواز دیده بودم؛ خودم مشاهده کردم آنجایی را که لباس‌های خونی رزمندگان را و ملحفه‌های خونی بیمارستان‌ها و رزمندگان را می‌شستند؛ [اینها را] دیدم ــ که این کتاب تفصیل این چیزها را نوشته؛ انسان واقعاً حیرت می‌کند؛ انسان شرمنده می‌شود در مقابل این همه خدمتی که این بانوان انجام دادند در طول چند سال و چه زحماتی را متحمّل شدند؛ اینها چیزهایی است که قابل ذکر کردن است.» 📚بخشی از کتاب: 🔻موقع عملیـــات، لباس‌ها و پتوهای جبهه را با هلی‌کوپتر می‌آوردند. خیلی زیاد بودند.🧐 خانم‌ها صبح تا شب می‌‌ماندند و همۀ آن‌ها را می‌شستند. من هم مدام می‌رفتم.هرچند از دیدن لباس‌های خونی زیاد گریه می‌کردم، دیگر بی‌‌تابی نمی‌کردم. هر لحظه ناصرم را حس می‌کردم که نشسته روبه‌رویم، زُل زده به دست‌هایم و ساییدن لکه‌ها را نگاه می‌کند😔. گاهی جلوی گریه‌ام را می‌گرفتم تا بچه‌ام نبیند.🥺 🔻ننه‌ابراهیم وسط شستن و صدای گریۀ خانم‌ها صدایش را بلند می‌کرد و می‌گفت: «کربلا کربلا، ما داریم می‌آییم.»✊🏻✌🏻 همین کافی بود تا صدای ما سقف رخت‌شویی را به لرزه دربیاورد. با هم می‌خواندیم: «کربلا کربلا، ما داریم می‌آییم... یا حسین؛ کربلا کربلا، ما داریم می‌آییم... یا زینب.»💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کتاب «تو شهید نمی‌شوی»، روایت‌هایی از حیات جاودانه شهید مدافع حرم محمودرضا بیضائی به قلم برادرش احمدرضا است. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ موجودی 3جلد به قیمت تخفیف موجوده 🌱ارسال به سراسر نقاط کشور قیمت 30/000ت ❌ %20تخفیف 24000ت😍❌ ـــــــــــــــــــــــ
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
. 🔴این کتاب بوی روضه می‌دهد... ♦️حوض خون 🔷 کتاب «حوض خون»، خاطرات و روایت‌های 64نفر از بانوان اندیم
🔻ننه‌ابراهیم وسط شستن و صدای گریۀ خانم‌ها صدایش را بلند می‌کرد و می‌گفت: «کربلا کربلا، ما داریم می‌آییم.»✊🏻✌🏻 همین کافی بود تا صدای ما سقف رخت‌شویی را به لرزه دربیاورد. با هم می‌خواندیم: «کربلا کربلا، ما داریم می‌آییم... یا حسین؛ کربلا کربلا، ما داریم می‌آییم... یا زینب.»💔 می‌خواندیم و می‌شستیم؛می‌خواندیم و می‌شستیم. توی آن وضع دیگر متوجه اشک‌هایم نبودم. هم‌زمان، با دستم می‌شستم، با زبانم می‌خواندم، در دلم با ناصرم حرف می‌زدم و با چشمم گریه می‌کردم.😭 🔻مدتی شب‌ها حس خفگی داشتم و مدام سرفه می‌کردم.🥺 صبح بلند می‌شدم چای داغ می‌خوردم، گلویم کمی باز می‌شد. می‌رفتم رخت‌شویی، باز از بوی تیز وایتکس سینه‌ام داغ می‌شد...💔😔 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کتابـــ حوض خون📙 504صفحه🌱 خاطرات زنان اندیمشکی در رختشویی در دفاع مقدس🍃 موجودی 2عدد✌🏻 ارسال به سراسر نقاط کشور قیمت 100/000ت 🌴 ❌❌ %20 تخفیف80/000😍❌❌