می دونی رفیق❗️
همونطوری که جسمت برای رشد کردن به تغذیه نیاز داره، روحت هم به تغذیه نیاز داره❗️
نکنه جسمت از پرخوری فربه بشه ولی روحت از سوءتغذیه در معرض هلاکت باشه😢
بلند شو تا دیر نشده روحتو از سوءتغذیه نجات بده ما هم برات نسخه درمانی شو می پیچیم😉
@hasebabu
تا پیامای دوستان رو پاسخ میدم، شما بیکار نباشین اینو گوش کنین😉👇
4_383457124023275624.mp3
2.26M
این صـوت را اگر بـــارها هم بشنویـــم کـمـــــه !!!
پـس حـتـما بـشـنـویــــــد😌😍
هـیچ چیز جای کــتـاب را پـــر نمی کند❗️❗️❗️❗️
#انس_با_کتاب
#حضرت_جان♡
@hasebabu
و امــــــــــا......
اون 19 نفر بزرگواری که در نظر سنجی شرکت کردن و نظراتشون رو که خیلیم عالی بود برامون فرستادن
📌اولین ثبت سفارششون با 20٪ تخفیف محاسبه میشه....
کجاست مونسی مانند #کتاب که نخوابد، مگر به همراه تو☺️ و..
سخن نگوید، مگر هنگامی که تو خواسته باشی؟ 😌
در کجای جهان امینتر از کتاب و رازدارتر از آن می یابی که رازهای تو را نگاه دارد و نگهبان منافع تو باشد؟ 😢
کجاست اندرزدهندهای که تو را به نشاط آورد و بازدارندهای که تو را شیفته خود سازد؟🤗
♡♡شبتون و عاقبتتون بخیر مهربونا♡♡
@hasebabu
هدایت شده از دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
☆بسم رب الحسین ع☆
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
صلَّی اللهُ عَلَیکَ یَا اَبَاعَبدِاللهِ وَ عَلیَ الْمُسْتَشْهِدِینَ بَینَ یَدَیکَ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکَاتُهْ»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@hasebabu
جان پس از عمری دویدن لحظه ای آسوده بود
عقل سرپیچیده بود از آنچه دل فرموده بود
عقل با دل روبرو شد صبح دلتنگی بخیر
عقل برمیگشت راهی را که دل پیموده بود
عقل کامل بود، فاخر بود، حرف تازه داشت
دل پریشان بود، دل خون بود، دل فرسوده بود
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
#فاضل_نظری
سلاااام رفقا خوبید ان شاءالله 🤗
@hasebabu
یک لقمه از کتاب🍕
بریده کتاب: #تنها_زیر_باران
“به روایت حاج #قاسم_سلیمانی، فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله در دوران دفاع مقدس”
🔷یک گوشه دراز کشیدم و پلک هایم روی هم رفت…
آقا مهدی از در وارد شد. هیجان زده پرسیدم: ” آقامهدی مگه تو شهید نشدی؟”
🔶با خنده گفت: “من توی جلسه هاتون میام. مثل اینکه هنوز باور نکردی شهدا زنده ن.”
عجله داشت. می خواست برود. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: “پس حالا که می خوای بری، لااقل یه پیغامی💌چیزی بده تا به رزمنده ها برسونم.”
_ قاسم، من خیلی کار دارم، باید برم. هر چی میگم زود بنویس.✍
فوری خودکارم🖌 را از جیبم درآوردم و گفتم: “بفرما برادر! بگو تا بنویسم.”
بنویس: “سلام، من در جمع شما هستم.”
موقع خداحافظی، گفتم: “خب الان من این رو ببرم بدم به بقیه، ازم قبول نمی کنن که. بی زحمت زیر نوشته رو امضا کن.”
برگه را گرفت. اول یک نقطه . گذاشت و بعد امضا کرد.📝
کنارش نوشت: “سید مهدی زین الدین.”
نگاهی بهت زده به امضا و نوشته زیرش کردم. باتعجب پرسیدم: “چی نوشتی آقا مهدی؟ تو که سید نبودی!”
_اینجا بهم مقام سیدها رو دادن.
@hasebabu
گاهی رفتارهایی از او سر میزد که به سنوسالش نمیخورد.
برخلاف بچهها که دلشان میخواهد دیده شوند و ازشان تعریف کنند، مهدی از تویچشمبودن بدش میآمد.
یک بار که کفش نو خریده بود وقتی پوشید قربانصدقهاش رفتیم و بهبه و چهچه کردیم؛
خوشحال که نشد هیچ، ابروهایش درهم رفت.
نفهمیدیم چطور غیبش زد.
دور از چشم ما کفشها را توی کوچه خاکوخلی کرده بود تا از نویی دربیایند؛ بعد پوشید.
ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــ
#تنها_زیر_باران