زینت لحظه شماری می کرد ناصر از راه برسد 😓ناصر وقتی از رارسید با چشمان اشکبار زینت مواجه شد طاقت اشک هایش را نداشت ،، رفت گوشه اتاق صدایش کرد زینت خانوم😊 زینت،هانیه را بغل کرد و آمد کنارش ایستاد😒 خانه پر بود از میهمان سر و صدای سلام و خداحافظی یشان توی خانه پیچیده بود نگاهی توی چشم هایش کرد و پرسید زینت برای چی گریه می کنی🥺 زینت این پا و آن نکرد بی مقدم گفت ناصر تو فردا میخوای بری😰 ناصر خواست انکار کند که از حرفهای زینت فهمید از همه چیز خبر دارد🤦♂ خندید در حالی که انتظارنداشت زینت از رفتنش خبر دار شود گفت کی به تو گفته من می خوام برم😄 از حرف های زینت فهمید باید کار مادر باشد🥴 در حالی که باز هم می خندید گفت آخر کار خودش را کرد😂 زینت نفس عمیقی کشید و گفت به من گفته نذارم تو بری😭 ناصر هانیه را بغل کرد و گفت من فقط تعطیلات عید رو میرم و برمیگردم پاشو گریه نکن که بادمجون بم آفت نداره😉... ـ
#به_بدرقه_ام_بیا
#شیرین_زارع_پور
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قیمت این کتاب زیبا 55000تومانه
قیمت با تخفیف 46000تومان🎁😍
@hasebabu